eitaa logo
یادداشت خوانی
125 دنبال‌کننده
15 عکس
0 ویدیو
4 فایل
✔️مجالی برای مطالعه 🍃متن کامل یادداشت تحلیلگران را اینجا بخوانید. 🍃 انتشار هر محتوایی، به معنای تأیید نیست‌‌‌. ⛔️ این کانال را به هر خواننده ای پیشنهاد ندهید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🖊 آرمان‌شهرهای زنان ✍️ مریم نصر ❇️ یوتوپیا کلمه‌ای یونانی است به معنای نا-کجا. نخستین بار سِر توماس مور، فیلسوف و سیاست‌مدار انگلیسی، در کتابی با همین نام یوتوپیا را وارد زبان انگلیسی کرد. از نظر تاریخی افلاطون را نویسندۀ نخستین حلقه از زنجیرۀ نوشته‌های یوتوپیایی یا آرمان‌شهری می‌دانند. او در رسالۀ جمهوری به توصیف جامعۀ آرمانی از نگاه خود پرداخته است. پس از افلاطون آثار آرمان‌شهری زیادی نوشته شده که از آن جمله می‌توان به مدینۀ آرای اهل مدینه فاضله فارابی نیز اشاره کرد. نوشته‌هایِ تخیلی که در قالب آرمان‌شهری نوشته می‌شوند، بیش از آنکه از نظر ادبی مهم باشند، روایت‌گر نگاه انتقادی به مسائل سیاسی‌ـ‌اجتماعی هستند و هدفشان ارائۀ چشم‌انداز جایگزین برای آینده است. ❇️ گرچه در آرمان‌شهر افلاطونی زنان و مردان برابر در نظر گرفته شده بودند، ولی تا قرن‌ها هیچ زنی برای نگارش تصور خود از جامعۀ آرمانی دست به قلم نبرد. نخستین کتاب آرمان‌شهری زنانه را کتاب شهر بانوان نوشتۀ کریستین دوپیزان، نویسندۀ قرون وسطایی، می‌دانند که تاکنون دو ترجمۀ فارسی از آن منتشر شده است. شهر بانوان نخستین اثری است که به همت یک زن و در دفاع و ستایش زنان و ارزش‌های زنانۀ دوران‌شان نوشته شده است. پس از دوپیزان، در قرن هفدهم، مارگارت کاوندیش کتاب وصف یک دنیای نو به نام دنیای فروزان را نوشت که با نام دنیای فروزان معروف است. این کتاب از نخستین کتاب‌هایی‌ است که در گونۀ علمی‌ـ‌تخیلی نوشته شده است و در آن زن جوانی به دنیایی بیرون از دنیای ما قدم می‌گذارد. ❇️ بدون تردید علاقه به نگارش کتاب‌هایِ آرمان‌شهریِ فمینیستی در قرن بیستم اوج گرفت. کتاب زنستان که در 1915 به قلم شارلوت پرکینز گیلمن نوشته و به فارسی هم ترجمه شده است یکی از نمونه‌های درخشان این گونه است. زنستان روایتی است از ناکجاآبادی جدا‌افتاده از جهان. ساکنان آن را زنان بکرزایی تشکیل می‌دهند که در قطعه‌ای از زمین، مسدود‌شده با گدازه‌های آتشفشانی زندگی می‌کنند. نویسنده تلاش می‌کند تحقق ابعاد گوناگون جامعۀ‌ ایده‌آل زنانه‌نگر را در زنستان نشان دهد. دنیایی که بر پایۀ ارزش‌های زنانه‌ همچون مادری و دگرپروایی ساخته شده است و بهشتی است آرام، بدون رقابت، حسادت و جنگ. ❇️در سه دهۀ آخر قرن بیستم، علاقه به آرمان‌شهرنویسی زنان رونق فراوان یافت، سه کتاب، نوشته‌شده در دهۀ 1970، بیش‌ترین توجه را به خود جلب کردند: مرد مؤنث در 1975، نوشتۀ جوآنا راس؛ زن بر لبۀ زمان در 1976، نوشتۀ مارج پیرسی؛ و واندرگراند در 1979، نوشتۀ سالی میلر گیرهارت. فضا و پرداخت خاص داستان‌ علمی‌ـ‌‌تخیلی به نویسندگان این کتاب‌ها اجازه داده به‌راحتی در مکان و زمان حرکت کنند و هنجارهای زمان و مکان خود را به پرسش بگیرند. در عین حال، جایگزین‌هایی مطابق با ارزش‌هایی مانند برابری، پرواداری و حفاظت از محیط‌زیست را به عنوان چشم‌انداز آینده معرفی کنند. ❇️ برخی منتقدان می‌گویند آرمان‌شهرهای زنانه‌ای که در این دوره نوشته شد جامعۀ ایستایی را تصویر می‌کنند و این نوع نگاه به آینده نخواهد توانست پویایی جنبش زنان را تأمین کند. به گفتۀ منتقدان، این آرمان‌شهرها تمایل به یک پدرسالاری خوش‌طینت‌تر را نمایندگی می‌کنند، چنانکه در آنها تنها روابط میان بزرگسالان اولویت دارد و نقش‌های اصلی بر عهدۀ آنان است. اما یکی از مهم‌ترین نوشته‌هایی که در سال‌های اخیر و به هنگام بحث از آرمان‌شهرِ زنانه اهمیت می‌یابد، مقالۀ «مانیفست سایبورگ» اثر دانا هاراوی است که به فارسی هم بازگردانده شده است . هاراوی، فیلسوف پست مدرنِ زنانه‌نگر، در این مقاله (که بعدها با انتشار در کتاب مستقلی شهرت یافت) می‌گوید سایبورگ می‌تواند هر چیزی باشد، موجودی انسانی با عضوی مصنوعی (پروتز) یا یک روبات با یک لایه پوست انسانی (مانند آنچه در فیلم ترمیناتور به تصویر کشیده شده است). ❇️ سایبورگ مخلوقی در جهانِ «پسا‌جنسیت» است. او معتقد است همۀ ما کم‌و‌بیش یک سایبورگ هستیم و البته این گفتۀ او به این معنای ساده‌انگارانه نیست که ما روبات هستیم یا صرفاً کارهایی را انجام می‌دهیم که از پیش برای ما برنامه‌ریزی شده است. بلکه سایبورگ منکرِ وجود سوژۀ دکارتی است و مرگ آن را اعلام می‌کند. هاراوی در پایان «مانیفست سایبورگ» با اشاره به چگونگی بازسازی بعد از جراحت می‌گوید: «عضوِ از نو رشد‌یافته می‌تواند هیولاوار، نیرومند و حتی دو‌چندان باشد. ما همگی عمیقاً آسیب دیده‌ایم. ما به بازسازی و نه بازیابی نیازمندیم و به امکان‌هایی برای بازسازی یوتوپیاییِ امید به جهان هیولاوار و بدون جنسیت محتاجیم.»
انواع دیدگاه ها در این صفحه بارگذاری می شود جهت آشنایی با قلم نویسنده چگونگی ورود به بحث ایده فکری نویسنده و این که خواننده فرهیخته در کدام نقطه مواضع اندیشه ای رسانه ای در حال تنفس است یا شاید نفسی نمی کشد
✍️ مقصود فراستخواه 🖊 حس غربت در وطن؛ تهدید بزرگ ملی سال گذشته مطالعه‌ای انجام دادم و با تعدادی از نخبگان مصاحبه كردم. نتيجه تحقيق من «احساس غربت در وطن» بود. اين نخبه‌ها در حوزه‌های علمی، هنری و فرهنگی فعال بودند و به معنای دقيق كلمه اليت. اينها احساس می‌كنند در وطن خود غريب‌اند، يك «ديگری»هستند؛ يك آشنای غريب! احساس غربت برای كسانی كه از كشور مهاجرت می‌كنند قابل درک است؛ اما احساس غربت در وطن در ميان نخبگان صاحب فكر را چه كنيم؟ يعنی با اين وضعيت حس تعلق سرزمينی كاهش می‌يابد و نرخ مشاركت اجتماعی پايين می‌آيد. در جامعه سياست‌هايی وجود دارد كه فكر می‌كنند با راه انداختن موج‌های توده‌وار و امواج پوپولیستی، ظاهرا موقعیت خود را تثبیت می‌کنند و مسائل را حل می‌كنند و از اين طريق جامعه را می‌شود كنترل و اداره كرد و قدرت را در دست داشت؛ ولی واقعيت اين است كه پايداری ملی و سرزمينی به خطر می‌افتد. به نوعی فكر می‌كنند ثبات هم برقرار شده و ديگر سروصدايی هم وجود ندارد، غافل از اينكه خيلی از افراد مستعد، توانمند و مستقل از نظر فكر و ديدگاه به نوعی احساس غربت دارند، به درون خود رفته و از مشاركت در عرصه‌های مختلف مأيوس شده‌اند. اين امر برای آينده‌ی توسعه و پايداری ايران به ويژه با اين مشكلات مختلف اقليمی، اقتصادی، تغييرات نسلی، كاهش سرمايه‌های اجتماعی و انواع بحران‌ها و مزيد بر آن مسئله سلامت و اپيدمی‌ها و پاندمی‌ها، يك تهديد بزرگ است. بدون اينكه نگاه منفی داشته باشیم و بدون اینکه بخواهیم با عینک سیاه ببینیم ولی حقیقتاً این شواهد نگرانی را نمی‌توانیم کتمان کنیم... سیاست‌هایی که به احساس بی‌ثباتی و نا امنی‌ دامن می‌زند، اعتماد و امید به مشارکت مؤثر در توسعه کشور را از بین می‌برد، بر سرراه حقوق، آزادی‌ها، دسترسی به اینترنت و شرایط کسب و کار مانع یا ابهام ایجاد می‌کند و عوام بازار پوپولیستی به راه می‌اندازد، نتیجه‌اش مهاجرت نخبگان یا به بیرون است یا به درون. رفتن و در به دری یا ماندنی مأیوسانه و منفعلانه واحساس غربت در وطن خویش. نیاز شدید داریم به سیاست‌هایی که بلیت‌های نخبگان‌مان دو طرفه شود. ایرانیان مقیم خارج نسبت به مهاجران دنیا، جزو بالاترین‌های سطح تحصیلات و ثروت و ارتباطات و تحرکات هستند و اگر ما با آنها راه همگرایی و تعامل مثبت در پیش نگیریم به سمت واگرایی سوق می‌یابند. این به ثبات و توسعه کشور لطمه می‌زند و جامعه را از بهره‌وری سرمایه‌های فکری و انسانی خویش محروم می‌سازد. واقعا ضرر می‌کنیم واز دنیا عقب می‌مانیم.
ایزدی‌ها چه کسانی هستند؟ دایانا دارک، پژوهشگر و نویسنده ۱۷ مرداد ۱۳۹۳ - ۸ اوت ۲۰۱۴ بین قربانیان گوناگون پیشروی‌های 'دولت اسلامی' در خاورمیانه یک گروه ۵۰ هزار نفری ایزدی یا یزیدی‌ ها هم هستند که در کوه‌های شمال غرب عراق بدون آب و آذوقه گرفتار شده‌اند. این گروه پر رمز و راز عمیقا باورمند به دین خود کیستند؟ توجه ناگهانی به آنها به خاطر مخمصه‌ای که در آن گرفتار شده‌اند، بسیار بیشتر شده است. ایزدی‌ها نمی‌خواهند زیر نورافکن توجه بین‌المللی باشند. به خاطر باورهای غیرمعمول، آنها را بی‌انصافانه "شیطان‌پرست" نامیده‌اند. آنها از قدیم توانسته‌اند خود را در جوامع کوچک و پراکنده در شمال غرب عراق، شمال غرب سوریه و جنوب شرق ترکیه حفظ کنند. تخمین شمار ایزدی‌ها امروز دشوار است. آمار مختلف بین ۷۰ هزار تا ۵۰۰ هزار را نشان می‌دهد. جمعیت ایزدی‌هایی که ارعاب شده‌اند، به آنها بهتان‌ زده شده و تحت آزار و اذیت قرار گرفته‌اند، در سده گذشته بطور قابل ملاحظه‌ای کاهش یافته است. مانند اقلیت‌های دیگر دینی این منطقه، مثل علوی‌ها و دروزی‌ها تنها می‌شود ایزدی متولد شد، گرویدن به این مذهب ممکن نیست. آزار و اذیت ایزدی ها در قلب مناطق مسکونی آنها در کوهستان سنجار در غرب موصل که این روزها صورت می‌گیرد، بر پایه درک غلط از نام آنها است. سنی‌های افراطی مثل "دولت اسلامی" باور دارند که این از نام یزید بن معاویه (۶۴۷-۶۸۳ میلادی)، خلیفه بسیار نامحبوب دوم سلسله اموی است. ولی پژوهش‌های تازه ثابت کرده‌اند که این نام هیچ ربطی به یزید و همچنین به شهر ایرانی یزد ندارد ولی می‌گویند از واژه فارسی ایزد مشتق شده است که به معنی الهه یا رب‌النوع است. نام ایزدی، که ایزدی‌ها خود را به آن می‌نامند، به معنی "پرستندگان خدا" است. دسیان (جمع آن دواسان) نامی که آنها بر خود می‌گذارند، از یک نام نسطوری قدیمی (نسطوری‌ها مسیحیان باستانی در خاورمیانه (شرق) هستند) گرفته شده است. بسیاری از باورهای ایزدی‌ها از مسیحیت مشتق شده است. آنها هم به انجیل و هم به قرآن احترام می‌گذارند. ولی بسیاری از آیین‌های آنها تنها به صورت شفاهی منتقل شده‌اند. در ارتباط با پنهان نگاهداشتن بخشی از کیش ایزدی‌ها درک نادرستی از ارتباط این آیین با فلسفه دوگانگی جهان زرتشتیان (نور و تاریکی) و حتی خورشید‌پرستی ایجاد شده است. پژوهشگران در سال‌های اخیر نشان داد‌ه‌اند که زیارتگاه‌ها (معابد) آنها اغلب با تصویر خورشید آراسته شده و گورهای آنها به سمت شرق، در جهت طلوع آفتاب هستند و آنها عناصر مشترک زیادی با اسلام و مسیحیت دارند. کودکان به دست یک پیر (موبد) با آب متبرک غسل تعمید داده می‌شوند، در زمان ازدواج، پیر یک نان را دو نیمه می‌کند و نیمی از آن را به عروس و نیمه دیگر را به داماد می‌دهد. عروس در لباس سرخ از کلیساهای مسیحی بازدید می‌کند. در ماه دسامبر، ایزدی‌‌ها سه روز روزه می‌گیرند و بعد از آن با پیر خود شراب می‌نوشند. از روز پانزدهم تا بیستم سپتامبر ایزدی‌ها مراسم زیارت همگانی سالانه از آرامگاه شیخ عدی در لالش، در شمال موصل را برگزار می‌کنند که طی آن در رودخانه یک مراسم آیینی غسل دارند. ایزدی‌ها همچنین مراسم قربانی حیوانات و ختنه دارند. نام خدای آنها (بالاترین مرتبه ربانی) یزدان است. تصور بر آن است که او در چنان منزلت بالایی است که نمی‌تواند مستقیما پرستش شود. نقش این مرتبه الهی در عین حال نقشی غیرفعال است. او خالق جهان است ولی نگهدارنده آن نیست. هفت روح (فروهر) بزرگ از او منبعث شده‌اند که مهمترین آنها فرشته طاووس یا آنطور که در آیین ایزدی نامیده می‌شود، ملک طاووس، قیم اراده الهی است. در آیین مسیحیت باستانی طاووس نماد جاودانگی بود بخاطر آنکه گفته می‌شد گوشت او فاسد نمی‌شود. ملک طاووس در باور ایزدی‌ها نفس آغازین الهی و از او جدا ناشدنی است و با این ارزیابی آیین ایزدی تک‌خدایی است. ایزدی‌ها پنج بار در روز ملک طاووس را عبادت می‌کنند. نام دیگر او شیطان است که در عربی به فرشته رانده شده از درگاه خدا گفته می‌شود. همین موجب شده که به ایزدی‌ها انگ اشتباه "شیطان‌پرست" زده شود. ایزدی‌ها به تناسخ اعتقاد دارند، به این معنی که روح به طور متناوب تا تطهیر کامل در جسم حلول می‌کند و به این شکل کاربرد دوزخ از بین می‌رود. بدترین سرنوشت برای یک پیرو آیین ایزدی، رانده شدن از جامعه ایزدی است چرا که این به معنی آن است که روح او دیگر هرگز پیشرفتی نمی‌کند. گفتگو با هر دین و آیین دیگر هم برای آنها مطلقا ناممکن است. در مناطق دورافتاده جنوب شرقی ترکیه به سوی مرزهای سوریه و عراق، روستاهای قبلا فراموش شده ایزدی‌ها با خانه‌های تازه‌سازی که خود پیروان این آیین ساخته‌اند، رنگ زندگی به خود می‌گیرند. بسیاری از ایزدی‌ها حالا بعد از آنکه حکومت ترکیه آنها را راحت گذاشته، از تبعید باز‌می‌گردند. ادامه👇
علیرغم قرن‌ها ایذا و آزار ایزدی‌ها، آنها هرگز باورهای خود را رها نکردند. این مسئله گواه درک بالای آنها از هویت و قدرت شخصیت‌ خود است. اگر افراطی‌های گروه "دولت اسلامی" (داعش سابق)، ایزدی‌ها را از عراق و سوریه بیرون کنند، احتمال دارد که بسیاری از آنها در مناطق جنوب شرق ترکیه سکنی گزینند. این بخش از ترکیه جایی است که ایزدی ها بدون آنکه مورد آزار و اذیت قرار گیرند، با اعتقاداتشان زندگی کنند. پایان
(7) اسم‌ها و رسم‌ها من در قزوین در خیابان «مولوی» به دنیا آمدم. شش‌ساله بودم که به خانه‌ای در خیابان «سعدی»، کوچۀ «نظام‌وفا» اثاث‌کشی کردیم. ابتدای کوچه دبیرستانی بود به همین نام. از معلم ادبیاتمان در مدرسۀ راهنمایی شنیدم که نظام‌وفا آرانی کاشانی از شاعران معاصر است و استاد نیما یوشیج. نام مدرسۀ راهنمایی ما «علامه محمد قزوینی» بود و من برای رسیدن به مدرسه باید از خیابان‌های «عبید زاکانی» و «پهلوی» و «پیغمبریه» می‌گذشتم. همان سال‌ها خیابان «بوعلی سینا» را کشیدند که از کنار کوچۀ نظام‌وفا می‌گذشت و خیابان‌های «فردوسی» و «خیام» را قطع می‌کرد. بهترین و مجهزترین کتاب‌خانۀ قزوین «عارف قزوینی» نام داشت که در خیابانی به همین نام ساخته بودند. کتاب‌خانۀ عمومی شهر که من مشتری کتاب‌های دینی آن بودم در خیابان پهلوی، نزدیک سه‌راه خیام بود. نام «خیام» هنوز من را یاد کتاب و کتاب‌خوانی می‌اندازد. کتاب‌فروشی‌های خوب شهر هم در همان‌جا بود. اسم‌های خواجه نصیرالدین طوسی، خوارزمی، زکریای رازی، ابوریحان بیرونی، کوروش و امیرکبیر را هم اولین‌بار روی کاشی کوچه‌ها و پلاک خیابان‌ها دیدم. بنابراین من در نوجوانی هر روز نام‌های مولوی و سعدی و زکریای رازی را می‌شنیدم و همین باعث شده بود که هر جا مطلبی دربارۀ آنها می‌دیدم با علاقه می‌خواندم. یادم است که نخستین مقاله‌ای که نوشتم دربارۀ محمد قزوینی بود. این مقاله قرار بود در نشریۀ دیواری مدرسه نصب شود. پس از نوشتن آن مقاله، هرگاه اسم محمد قزوینی را روی سردر مدرسه می‌دیدم، بر خود می‌بالیدم. پس از انقلاب، اسم‌ها سمت‌وسویی دیگر یافت؛ ولی ای کاش اسم‌های جدید جا را بر نام بزرگان این سرزمین تنگ نمی‌کرد؛ چون نخستین چراغ‌ها را در ذهن فرزندان ما همین اسم‌ها روشن می‌کنند. در هر شهری آنقدر کوچه و خیابان و میدان و مدرسه و بیمارستان و مرکز عمومی هست که نام‌های ملی نیز سهمی داشته باشند. چندی پیش جوانی بیست‌وچند ساله را دیدم که ستارخان را از باقرخان تشخیص نمی‌داد و اسم خوارزمی به گوشش نخورده بود و نمی‌دانست فارابی شاعر است یا طبیب یا فیلسوف. اما ما در دورۀ راهنمایی کلوپی داشتیم به نام فارابی که یادم است آنجا شنیدم که فارابی، ارسطوی ثانی است. + مرحوم رضا بابایی _ جمعه سی ام آذر ۱۳۹۷ | 3 نظر
(8) نوبت خماری شاید هیچ ملتی را در جهان نتوان یافت که به اندازۀ ما شعر گفته باشد و شعر خوانده و شاعرانه زیسته باشد. شعر، زبان تخیل است و تخیل همواره چند گام جلوتر از علم است؛ اما گاهی نیز به بیراهه‌ می‌رود. تخیل، افق‌های دور را نشان می‌دهد و عینکی دوربین برای چشم‌های نزدیک‌بین علم می‌سازد. اما اگر فروتنی علم نباشد، فراتنی و بلندپروازی‌های تخیل کار دست انسان می‌دهد. تعاملات علم و تخیل، بسیار پیچیده است. از زمان افلاطون تا امروز، فیلسوفان کوشیده‌اند که سبک‌بالی تخیل را با سرسختی علم مهار کنند و نیز به نیروی تخیل، علم را از لاک محافظه‌کاری بیرون آورند. آنچه تا امروز بر آن توافق شده است، نیازمندی علم به تخیل، و ناگزیری تخیل از مراعات جانب علم در مقام داوری و زیستن در جهان خاکی است. به خدا پناه باید برد از روزی که تخیل، از آسمان فرود آید و زمام زمین را در دست گیرد. شعر در جهان خویش سلطان است، اما اگر به تاریخ شبیخون زند و دستگاه‌های معرفتی را تسخیر کند، آدمی را در هپروت بی‌پایان رها می‌کند. مجنون می‌تواند لیلی را قافیۀ شعر هستی بخواند و بگوید: این جهان شعر است و لیلی قافیه مابقی حرف است و حشو و حاشیه اما اگر زندگی خویش را بر همین مبنا استوار سازد، از گرسنگی و تشنگی می‌میرد، پیش از آنکه از وصال لیلی برخوردار شود یا حتی لذت هجران را تجربه کند. حافظ را می‌سزد که بگوید: «جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی»؛ چون شاعر است؛ اما فاضل دربندی را نسزد که بگوید: «خدا آسمان‌ها و زمین را آفرید تا انسان برای امام حسین(ع) عزاداری کند»(اکسیر العبادات، ج۳، ص۹۳)؛ زیرا او فقیه است و نباید فتوای شاعرانه بدهد. بسا و بسا باورها و اندیشه‌ها که از کارخانۀ شعر به خانه‌های ما آمده و جا خوش کرده‌اند. دست‌کم نیمی از باورهای دینی و فرهنگی ما در آشپزخانۀ ذوق و قریحۀ شاعران پخت‌وپز شده و سپس جامۀ عقیده پوشیده است. جان‌مایۀ شعر، غلو و مبالغه است و اگر ما ملت مبالغات و غلوهای خردسوزیم، از آن رو است که شاعرانه اندیشیدیم و خیمه در صحرای خیالات زدیم. آیا شعر نیست وقتی از مقامی زمینی و سیاسی، معشوقی آسمانی و مقدس می‌سازیم؟ شاعرانگی نیست که سراچۀ سوخته و بی‌رونق خویش را پایتخت جهان می‌بینیم؟ شاعرمآبی نیست قافیه‌اندیشی‌های ما برای مضمون‌های تکراری؟ در هزاران مسئلۀ نظری و انسانی جهان جدید نیندیشیدن و همه را پشت گوش انداختن، و سپس فروکاستن همۀ معضلات فرهنگی و فکری و اجتماعی به دوستی با فلان و دشمنی با بهمان، اگر تغزل نیست، پس چیست؟ شاعرانه‌تر از این چیست که می‌خواهیم با چند گزارۀ ساده و شماری قانون و قاعده در احکام و عقاید و اخلاق، تمدن بسازیم و فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم؟ ملتی که دوران نوزایی و روشنگری را پشت سر نگذاشته است و سخنگویانی همچون ولتر و دیدرو ندارد و فیلسوفانی در حد و اندازۀ ارسطو و اسپینوزا و کانت و روسو و جان لاک به خود ندیده، و بیشتر قدیس و معرکه‌گیر و اسطوره‌های خاموش داشته است، اگر نمی‌هراسد و نمی‌جنبد، از آن رو است که سر از خرقۀ خیال بر نمی‌آورد و پا از خانقاه خام‌اندیشی بیرون نمی‌گذارد. خیال‌پردازی نیست هوس تغییر سرنوشت بدون هیچ تغییری در هیچ نهاد و ساختار و جایگاهی؟ دانشمندی که در محیطی شاعرانه زیسته است، دو ویژگی می‌یابد: نخست اینکه جزئیات را در شأن خویش نمی‌بیند و دیگر آنکه هدف برای او اقناع مخاطب است. بدین رو است که فلسفه‌ورزی ما بیشتر از جنس مضمون‌پردازی‌های شاعرانه بوده است؛ همه و همه انتزاعی و ابرآشیان، و دریغ از اندکی اندیشه‌های زمینی و انضمامی. دانش‌ها در برابر هیچ دشمنی چندان بر خود نمی‌لرزند که در برابر تناقض. اما شاعران از عهدۀ هر تناقضی برمی‌آیند. درویشی را با خرسندی جمع می‌کنند(خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی) و در عین تنگ‌دستی، از عیش و مستی سخن می‌گویند(در عین تنگ‌دستی در عیش کوش و مستی) و از فنا به بقا می‌رسند. هیچ اندیشه، هیچ دستگاه معرفتی و هیچ ملتی به تناقض‌های بی‌شمار خو نمی‌کند، مگر آنکه خوی شاعرانه داشته باشد. تنها شاعر است که می‌تواند در خانه‌ای کلنگی و فروریخته بنشیند و در خیال خویش تمدنی بزرگ بسازد و بر طبل استغنا بکوبد. خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای دست قدرت نگر و منصب صاحب‌جاهی امروز نیاز ما به فروتنی در برابر دانش‌ها و واقعیت‌ها، به اندازۀ همۀ فراتنی‌ها و بدمستی‌های نیاکانمان است. تاریخ، سهم مستانگی ما را به‌کمال پرداخته است. اما دریغا که جهان میخانه نیست؛ تخته‌بند هشیاری و بیداری است. شب شراب گذشته است؛ نوبت خماری است. + مرحوم رضا بابایی _ یکشنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۷
(9) ... اسلامی جای این سه‌نقطه، هر کلمه‌ای می‌توانید بگذارید؛ از عدالت و اخلاق و فلسفه و حکومت، تا انجمن و جامعه و مجلس شورا و دانشگاه و بازار. اما آیا صفت «اسلامی»، ماهیتی متفاوت به موصوف‌های خود می‌دهد؟ مثلا عدالت اسلامی، غیر از عدالتی است که عدالت‌خواهان جهان می‌جویند؟ مرز میان عدالت اسلامی و عدالت عرفی چیست؟ وقتی می‌گوییم «اخلاق اسلامی»، از چه نوع اخلاقی سخن می‌گوییم؟ فهرست فضیلت‌ها و رذیلت‌ها در اخلاق اسلامی، با همین فهرست در – مثلا – اخلاق مسیحی یا یهودی یا عرفی چقدر متفاوت است؟ کدام اخلاق، دروغ و فساد و ریا و ظلم و همسایه‌آزاری را تجویز کرده است که ما مجبور شده‌ایم اخلاقی دیگر بنا کنیم و نام آن را «اخلاق اسلامی» بگذاریم؟ بله؛ نظام‌های اخلاقی، پرشمار است؛ اما تعدد آنها ناظر به زیرساخت‌های نظری و دستگاه‌های معرفتی است، نه اخلاق عملی که معمولا از اخلاق اسلامی اراده می‌شود. آیا صفت اسلامی برای اخلاق، برای آن نیست که زیر بار برخی فضیلت‌های جدید، مانند آزادی و مراعات حقوق مخالف و سهم اقلیت‌ها از فرصت‌ها نرویم؟ حکومت «اسلامی» در پی چیست که حکومت «عرفی» با آن مخالف است؟ مثلا حکومت عرفی خواستار وابستگی کشور به بیگانگان است و حکومت اسلامی در پی استقلال؟ دانشگاه اسلامی چگونه جایی است و در آن چه دانش‌هایی تدریس می‌شود که آن را سزاوار نامی متفاوت کرده است؟ اقتصاد موصوف به اسلامی خواستار عدالت و انصاف و توسعه است، اما اقتصاد آزاد یا سوسیالیسم می‌خواهد انسان‌ها را فقیر و بیچاره و گرفتار تبعیض و اختلاس و رانت کند؟ مدیریت اسلامی در پی بهره‌‌بری بیشتر از سرمایه‌ها و فرصت‌ها است و مدیریت عرفی در پی وقت‌کشی و ‌فرصت‌‌سوزی؟ اگر تفاوت در روش‌ها است، آیا کسی گفته است که تفاوت دین با غیر دین در روش‌ها و در مرحلۀ اجرا است؟ بله؛ تفاوت در روش‌ها و اجرا، گاهی ماهیت‌ها را نیز دیگرگون می‌کند؛ اما مشروط به اینکه تفاوت در روش، برآمده از تفاوت در ساختارها و اهداف باشد، نه به دلایل دیگر. این چه فلسفۀ اسلامی است که بیشتر اصول و مبانی و منطق و حتی مسائل آن، پیش از اسلام هم بوده است؟ اگر این فلسفه، اسلامی است، چرا شمار مخالفان آن در میان فقها و عرفا و حتی متکلمان اسلامی، بیشتر از موافقان آن در میان متألهان مسیحی یا یهودی است؟ آیا اقتصاد اسلامی، جان‌مایه‌ای بیش از طب اسلامی دارد؟ به گمان من، صفت «اسلامی» در بسیاری از مواقع بهانه‌ای است برای بی‌اعتنایی به برخی فرمول‌های جهانی یا تجربه‌های عام بشری. گاهی این صفتِ وجیه المله را می‌آوریم تا سفرۀ خود را از دیگران جدا کنیم و جهانی دیگر بسازیم؛ جهانی که در آن تعهدی به آزمون‌های تاریخی و تجربه‌های کلان بشری و دستاوردهای علم جدید نداشته باشیم. پیامبر اسلام و همۀ پیشوایان دینی، در مواجهه با عرف و ساختارهای موجود در جامعه و عصر خویش، بسیار نرم و صبور رفتار می‌کردند و بیشتر اهل امضا بودند تا براندازی. آنان برخی قانون‌های نامعقول مانند برده‌داری را لغو نکردند؛ زیرا می‌دانستند تغییرات مهم ساختاری در نظام‌های اجتماعی بر عهدۀ عرف و تحولات ذهنی بشر است. عرف‌گرایی اسلام، بسیار بسیار بیش از پیروان او در ادوار پسین است. فیلم‌هایی که در زمان ما از تاریخ اسلام ساخته‌اند، چهره‌ای انقلابی از این دین رسم ‌می‌کنند؛ اما تاریخ گواه است که همگرایی اسلام با عرفیات جامعه در معاملات و امور قضائی و حکومت، بیش از نقدها و مخالفت‌های آن با هنجارهای زمانه بوده است. آنچه مسلمانان باید از قرآن و اسلام بیاموزند، احترام به پیمان‌های اجتماعی و همراهی متعادل با عرف جهانی و خرد جمعی است، نه آنچه از این همراهی و احترام در مقطعی از تاریخ اسلام حاصل شده است. + مرحوم رضا بابایی _ شنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۷
وب نوشت‌های مرحوم / 10 مرداد 90 امروز را روزه می گرفتم اما توان سحر بیدار شدن را نداشتم . خوابیدم تا اذان و بعد از آن تا ساعت نه . فاطمه طبق قاعده ی هر روزه ساعت هفت و نیم از خانه بیرون زده بود . من اما آنقدر از دیروز خسته بودم که حتی رفتن او را نفهمیده بودم . دیروز صبح زود از اصفهان بیرون زده بودیم – من ، فاطمه و عمه ملیح – فاطمه قم پیاده شده بود و رفته بود سر کار و من اول عمه ملیح را تا اکباتان رسانده بودم و بعد رفته بودم خیابان فاطمی برای حضور در جلسه ای که به آن دعوت شده بودم و سه ساعت طول کشیده بود و بعد از آن هم سری به خانه ی جدیدی که حمید برای پیگیری طرح جدیدش گرفته است زده بودم و آخر شب خسته و کوفته و بی رمق رسیده بودم قم و البته در این رفت و برگشت از قم تا قم علیرضا هم مرا همراهی کرده بود . فکر می کردم بیشتر از این ها بتوانم بخوابم اما تا نه بیشتر قد نداد . اول سری به اینترنت زدم ، ایمیلم را چک کردم ، پیام های " وه " را بعد از سه روز تایید کردم و نگاهی سریع به گودر و فیس بوک انداختم . خبر خاصی نبود به آقای شاه آبادی تلفن کردم تا از اوضاع و احوال سکونت خودش و خانواده اش در اصفهان بدانم . واسطه ی دعوت او به برنامه ی تلویزیونی دم افطار شبکه ی اصفهان شده بودم . از شرایط میزبانی رضایت داشت . امروز برنامه روی آنتن نمی رفت . به او پیشنهاد کردم خانواده را برای ناهار ظهر ببرد بریانی . مثل اکثر مسافران دیگر شهر ها از بریانی اعظم پرسید ، نشانی اش را دادم و توصیه های لازم را درباره ی آبگوشت و چرب بودن و نبودنش در اختیاش گذاشتم . در امتداد ریل راه آهن رؤیایی که خانه ی ما را به مدرسه ی هنر می رساند قدم زدم ، با زبان روزه ،آن هم روزه ی بی سحری ، آن هم در آفتاب داغ قم این کار می توانست نوعی جنون یا حتی حماقت به حساب بیاید اما بر خلاف تصور آنقدر ها اذیت کننده نبود . در کتابخانه اول کمی کارهای یغما گلرویی را زیر و رو کردم ، بر خلاف گذشته برایم جذابیتی نداشت ، واژه ها و حس هایش بیش از اندازه تکراری . یکنواخت می نمودند . مجموعه ی شعری از رضا اکبری را هم تورق کردم خوشم نیامد ، مجموعه ی اشعار جواد مجابی را هم آورده بودم که نگاهی بکنم جز یکی دو تا فرصت نکردم ، شروع کردم به خواندن رمان " به هادس خوش آمدید " نوشته ی بلیقس سلیمانی ، کار خوبی بود ، بیشترش را در کتالبخانه خواندم و در خانه تمامش کردم . نزدیکی های دوازده بود که علیرضا هم آمد . گوشی اش را که دیشب در ماشین جا گذاشته بود به او دادم و از این که از شدت خستگی همان دیشب بر نگشته ام تا چنین کنم عذر خواهی کردم . علیرضا چند سایت خبری را زیر و رو کرد و همین که دانست امروز آخر شعبان است و اول رمضان نیست از کتاب خانه بیرون زد تا ناهار بخورد ، ناهار خوردنی که یحتمل در نگاه خودش حدا اقل ، نشانه ی اعتراض و مبارزه با زهد خشک و ریا قلمداد خواهد شد ، دست از پا دراز تر و با تلنباری از فحش به قمی ها برگشت . غذا خوری ها همه بسته بودند و او مجبور شده بود به کیکی بسازد . برای سایت فیروزه متن هایی درباره ی نویسندگان بزرگ ترجمه می کند و مقید است که نهصد کلمه بیشتر نشود . نهصدتایش که تمام شد شروع کرد به کانتر بازی کردن ، در دلم به تسلطش بر ترجمه غبطه خورم . چهار عصر دیگر توان در کتابخانه ماندن نداشتم ، " نام من سرخ " نوشته ی ارهان پاموک و مجموعه ی اشعار حمید مصدق و همان به " هادس خوش آمدید " را از کتابخانه امانت گرفتم ، علیرضا هم آمد ، تا میدان رسالت را با هم زیر سایه قدم زدیم و من در راه از این برایش گفتم که آمدنی هوس دوچرخه کرده بودم و بعد به یاد آورده بودم که از نوجوانی ام تا حالا چیزی فرق نکرده است ! برایش از دوچرخه های فرمان صاف دنده داری گفتم که در نوجوانی مان تازه به بازار آمده بودند و همیشه آنقدر گران بودند که من نتوانسته بودم داشته باشمشان ، علیرضا گفت الآن چهار صد تومانند و من به این فکر می کردم که چهارصد تومان پول زیادی نیست اما دوچرخه حتی جزء صد اولویت نخست نیازهای زندگی من نیست . شعار همیشگی مان را با هم مبادله کردیم که " یه روز خوب میاد ... " یک وقتی که با علیرضا مشغول پرسه زدن در گودر بودیم به او گفته بودم که یه روز خوب میاد که ما هم متنی بنویسیم که مثبت صد لایک بخوره ! نوشته ی آخرم که توسط دوستان به اشتراک گذاشته شده بود چنین شده بود و این می توانست نشانه ی خوبی بر این باشد که یه روز خوب میاد ... میدان رسالت با هم خدا حافظی کردیم ، از این که می خواستم پیاده و زیر آفتاب تا خانه بروم متعجب شد و منعم کرد ، گفتم نگران نباشد و قرار شد اگر شب پایه ی آقای سیب زمینی بودیم خبرش کنم . در امتداد ریل راه آهن تا خانه شعر های حمید مصدق را خواندم و از اینکه فهمیده بودم یکی از ترانه هایی که محسن چاوشی خوانده است سروده ی حمید مصدق بوده احساس کشف بزرگی داشتم . ادامه👇
چهار و نیم تا پنج و نیم روی کاناپه جلوی کولر ولو شدم و " به هادس خوش آمدید " را تمام کردم ، فاطمه حوالی ساعت شش بود که از راه رسید تا هشت خوابیدم و من خواب دیدیم که در یک دوره ی آموزش فیلم سازی شرکت کرده ام ، استادمان یک دختر جوان بود و یکی از هم دوره ای هایم لهجه ی غلیظ تا آستانه ی آزار دهندگی اصفهانی داشت ! دختر جوان از ترکیب رنگ ها و تناسب آن ها می گفت . بعد خواب دیدم که در مراسم تقدیر از کتاب " من او " امیرخانی شرکت کرده ام ! با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم . خانه خاموش و تاریک بود و فاطمه نگران که نکند از وقت افطار خیلی گذشته باشد و البته نگران من که بی سحری روزه گرفته بودم . یک ربع تا اذان مغرب مانده بود . تا من با مادرم تلفنی صحبت بکنم فاطمه سفره ی کوچک دو نفره ای که از بازارچه ی کنار امامزاده سید محمد خریرده بودیم را پهن کرد و آبجوش و نبات و نان خشک و پنیر و بعد هم شوید پلو با گوشت و ماست و کرفس کوهی و زیتون و سالاد و دلستر را بر سر سفره نشاند . با دین سریال شبکه ی سه به شدت مخالفت کردم ، همان چند سکانس اول بوی تیرگی و جنایت و پرخاش و خشونت و اضطراب و سگ می داد ، به فاطمه گفتم که حیف لحظه های زیبای افطارمان است که با تهوع هنری و البته مذهبی معنوی حضرات گند بخورد ! شبکه ی یک تفسیر نهج البلاغه ی آقای جوادی آملی را پخش می کرد ، هنگام تفسیر دعای عرفه ی سیدالشهدا من و فاطمه تا اوج رفتیم ، وه از این همه زیبایی . برای دوستان پیامکی زدم که عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت !!! صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت و کلی خندیدیم بعد ازافطار رفتیم حرم زیارت ، سر راه البته خواستیم گوشت شتر بخریم تمام کرده بودند ، گفتند فردا سر بزنیم ، اقای شاه ابادی زنگ زد و از جلسه اش با کورش علیانی که قرار است مجری برنامه باشد گفت و از احساس نا امیدی که در وجو او موج می زده است . بریانی هم ظاهرا تعطیل بوده و طرف حسابی معذرت خواهی کرده بوده بابت اینکه فکر می کرده امروز اول ماه است ! خانم آقای شاه آبادی با فاطمه صحبت کرد و نشانی خرید مینا و خاتم و ظروف مسی را پرسید . حرم به نحو بسیار دوست داشتنی خلوت و خنک بود ، با رسیدن ما دعای افتتاح هم آغاز شد . دعا را در کنار هم خواندیم ، برای زیارت یک ربع وقت گذاشتیم و با این وصف یازده و نیم شب از حرم بیرون زدیم ، خرما خریدیم، هر کدام نیم کیلو به سلیقه ی خودمان ، من خرمای شیره دار دوست دارم و فاطمه رطب ! خانه که رسیدیم فاطمه روی کاناپه خوابش برد من اما خوابم نمی برد پس تا سحر بیدار خواهم بود. توسط عین القضات
وب نوشت‌های مرحوم /11 مرداد 90 تا سحر بیدار بودم . کتاب خواندم ، روی صندلی ، کنار پنجره ی آشپز خانه رو به جمکران نشستم و پیپ کشیدم و به چراغ های سببز جمکران خیره شدم ، دوش گرفتم و نوشتم . ساعت را یک ربع مانده به چهار کوک کرده بودیم ، مادر هم همان زمان زنگ زد ، با لبخند پشت تلفن آیات اول سوره ی مزمّل را خواند : قم الیل الا قلیلا ، فاطمه را صدا زدم و تا او بیدار بشود و تخم مرغ ها را نیمرو کردم ، سحر برنج و تخم مرغ داشتیم . برای جلوگیری از عطش لیمو ترشی را در لیوان آب فشردم و یکسره بالا کشیدم ، فاطمه گفت این کار در طول روز ضعف می آورد و من برایش توضیح دادم که شکم سیری ساعت های اولیه ی روزه داری بیشتر از گرسنگی اذیتم می کند و عطش چند ساعت بعد از سحری زجر آورترین لحظه های روزه داریم است . از پنج تا هشت خوابیدیم ، فاطمه را رساندم لب کانون و خودم به دانشگاه رفتم ، سری به کتابخانه زدم اما کتابی نگرفتم ، اساتیدی که با آن ها کار داشتم نیامده بودند ، در سالن مطالعه حتی یک نفر هم نبود و این نشان می داد که ما چقدر امروز سحر خیز بوده ایم . رفتم سراغ اینترنت و برای متنی که سفارش گرفته بودم شروع به تحقیق و جستجو کردم . چیز زیادی حاصلم نشد . سراغ اساتید و دوستانی رفتم که می توانستند قرار ملاقاتی با استاد ملکیان برایم هماهنگ کنند ، برای موضوع پایان نامه ای که انتخاب کرده ام به مشورت و راهنمایی اش نیاز دارم ، شماره تلفن و آدرس منزل و یکی دو پاتوق حضورش را گرفتم . تازه آنوقت بود که یادم آمد موبایلم را در خانه جا گذاشته ام . ساعت ده و نیم بود . از دانشگاه بیرون زدم به سمت خانه ، جعفر گفت که تا سر بلوار جمهوری با من می آید . در راه از شایعه ی حصر مشایی گفت و من برایش منبر همیگش ام درباره ی این موضوع را که برای خودم از هزارمین مرتبه هم می گذرد ارائه کردم . به خانه که رسیدم ساعت یازده بود و موبایل خاموش . این یعنی این که از صبح چند ده تا زنگ خورده بود و پای همین زنگ خوردن ها نفس های آخر شارژش را کشیده بود . در فاصله ی شارژ سراغ گودر رفتم ، نوشته ی خاصی توجهم را جلب نکرد ، نوشته های بعضی از دوستان درباره ی حوادث سوریه به نظرم بیش از اندازه خام آمد . از پنجره ی اوضاع و احوال سیاسی ایران حوادث سوریه را نگریستن ، چیز جز تصویر های کج و معوج و مغشوش در پی نخواهد داشت . به اصطلاح اصول گرایان و ولایتی ها آنقدر شتابزده عمل می کنند که نمی فهمند با هم ردیف کردن بشار و آقای خامنه ای چه جنایتی در حق رهبری می کنند . این ها سند می شود . از خانه بیرون زدم ، ساعت دوازده بود ، پنج دقیق ی بعد مدرسه ی هنر بودم . تا نماز ظهر " تهران در بعد از ظهر " مستور را خواندم ، چند روایت معتبر درباره ی بهشتش عالی بود ، هنوز آنقدر احساساتی هستم که با خواندن چنین متن هایی نم بارانی به پنجره ی غبار گرفته ی چشمم بزند . چند روایت معتبر درباره ی دوزخ اما تکراری و کلیشه ای و شعاری . سوژه ی زنان روسپی مثل خود این زنان بیش از اندازه دستمالی شده است ! چند روایت معتبر درباه ی برزخ هم خوب بود، آن جمله ای که دانشجوی سال آخر ریاضی زیر تخت بال سری اش نوشته بود را با تمام وجوم درک می کردم : ( باز دیروز شهر دوازده میلیون و هفتصد و نود و شش هزار و پانصد و چهل و سه نفری تهران خالی بود ، بس که در سفری .... ) اذان که دادند ساعت از یک گذشته بود و پس از نماز ساعت از یک و نیم کمی آن طرف تر رفته بود . مجموعه شعر " کلاغ پر سیما یاری " را ورق زدم خوشم نیامد . " یک پلک سکوت " رقیه آزاد را زیر و رو کردم جز یک غزل از آن هم خوشم نیامد . " سوت زدن در تاریکی " شهاب مقربین اما خیلی چشمم را گرفت ،. " به هادس خوش آمدید را که دیروز امانت گرفته بودم پس دادم و آن را امانت گرفتم . " قهوه ی قند پهلو " به کوشش امید مهدی نژاد را که فقط پیش از این وصفش را شنیده بودم زیر و رو کردم ، فقط طنازی های خود امید تازگی داشت ، بیشتر آثار را پیش از این خوانده بودم اما یک خوبی داشت و آن تحریک به تمام کردن شعر طنز نیمه کاره ای بود که تا تمام شدن گامی جز خواستن نبود . با زبان روزه نمی شد آن گام را برداشت . ماند برای بعد . دنبال فاطمه که رفتم ساعت ، سه و نیم بعد از ظهر بود . در راه از این که در نبود فاطمه گرمای داغ بعد از ظهر قم را تحمل می کنم اما کولر را روشن نمی کنم تا در شرایط موجود اقتصادی مان بنزین کمتری مصرف شود احساس خوبی داشتم . احساسی شبیه به درک معنای – مرد – بودن . ادامه👇
خانه که رسیدیم ساعت چهار و ربع بود و ما در این فاصله گوشت شتری را که به قصابی سپرده بودیم گرفتیم . دو کیلو از قرار هر کیلو چهارده هزار تومان . برای چرخ کردن به جای گوشت گوساله استفاده می شوند . می گویند گوشت شتر گرم است و گوساله سرد . من به درست کردن گوشت ها مشغول شدم و فاطمه به شستن ظرف ها ، بعد فاطمه به درست کردن گوشت ها مشغول شد و من به شستن ظرف ها ، بعد هر دو به به شستن ظرف ها مشغول شدیم و بعد من دیگر توان نداشتم . روی کاناپه خوابم برد . ساعت پنج و نیم عصر بود . از قبل ساعت را روی شش و نیم کوک کرده بودم ، زنگ زد و شش و نیمش را کردم شش و سی پنج ! زنگ زد و شش و سی پنجش را کردم شش و چهل ! زنگ زد و شش و چهلش را کردم شش چهل و پنج ! زنگ زد و شش و چهل پنجش را کردم شش و پنجاه ! زنگ زد و شش و پنجاه را کردم شش و پنجاه و یک ! از بس که خوابم می آمد . از خانه که بیرون زدم فاطمه خواب بود و ساعت شش و پنجاه و هفت دقیق بود ! ماشین را در پارکینگ حرم پارک کردم و به فیضیه رفتم . از امروز آقای میلانی نقد نهایه الحکمة را شروع می کرد . چند دقیقه ای با تاخیر رسیدم . مباحث به نظرم بیش از اندازه جدلی آمد . جریان خراسان و مکتب تفکیک دغدغه های قابل احترامی دارند ، درباره ی یونانی شدن اسلام و تاثیر فلسفه ی یونان بر منظومه ی فکری فرهنگی جوامع اسلامی به بصیرت های خوبی هم دست یافته اند ، تعارض های اندیشه ی فلسفی با ظواهر قرآنی و ضروریات کلامی را خوب در آورده اند و پر رنگ کرده اند ، تناقض های درون متنی در آثار فیلسوفان را هم خوب استخراج کرده اند و به موقع همچون پتک بر سر خصم می کوبند اما با همه ی این وجود بی مبنا سخن می گویند . نه مبنای معرفت شناختی واضحی اتخاذ می کنند و نه متد و روش بحثشان را تنقیح می کنند . به نظرم به جدل نزدیک ترند تا برهان ! با وجود آنکه دغدغه و اصل ادعایشان را خالی از قوت نمی دانم اما بعید می دانم در بحث علمی با فیلسوفان سر بلند بیرون بیایند . سوال هایم درباره ی روش نقد فلسفه تقریبا از سوی آقای میلانی پاسخ درخوری نداشت و به خود شکنی حرف هایش منتهی شد . راه را اشتباه می روند . هر دو طرف بیشتر از آنکه دغدغه ی مسائل علمی و اعتقادی را داشته باشند نگران آثار و پیامدهای آن ها هستند . محل اینگونه نزاع ها و شاخ و شانه کشیدن ها به نظرم بیشتر در حوزه هایی نظیر جامعه شناسی دین و فرهنگ است تا فلسفه . ریشه داشتن سقیفه در یونان از آن حرف هایی بود که نمی دانستم باید به آن بخندم یا گریه کنم !؟ انحصار گرایی نجات هم از آن اندیشه هایی بود که از شنیدن آن به خودم لرزیدم ! از قطعیتی که در گفتن این جمله وجود داشت که : ( در شناخت حقیقت در غیر از مکتب قرآن و اهل بیت حتی اگر مصیب و محق هم باشی در پیشگاه خداوند مقبول نخواهد بود ! ) . پس از کلاس در قالب پرسش خواستم تذکر داده باشم که تمرکز کلام بر نقد فلسفه سر انجامی جز غرق شدن در فلسفه و رنگ و بوی آن را گرفتن نخواهد داشت . آقای میلانی به آن وقعی نگذاشت . به نظرم کلا این جریان با تکیه بر مطالعاتی که در فلسفه داشته اند کمی غرور دارند ! از فیضیه که بیرون می زدم ساعت هشت و بیست و پنج دقیقه بود . افطار خانه ی میر محمد میرصالحی بودیم . مهدی و محمد رضا و علیرضا هم بودند . فاطمه خانم ها سفره ی افطار را پهن کردند ، نان و پنیر و گردو و سبزی و خرمای قطابی و سوپ و نوشابه و عرقیات و چایی و پیراشکی گوشت و زولبیا و بامیه . سر سفره آنقدر از آن دست خنده هایی که دلمان برایش تنگ شده بود بر لبانمان نشست که فراموش کردیم ساعت چقدر تند و سریع گذشته است . برای بچه ها از گل طلایی که چهل ثانیه مانده به سحر به خدا زده بودم گفتم و لیوان آبی که در این چهل ثانیه مانده تا اذان یک جرعه سر کشیده بودم و بیست ثانیه اضافه آورده بودم ! محمدرضا مثل همیشه برایمان جوک های لری گفت و ما از خنده ریسه رفتیم . مهدی یک جوک ترکی گفت که ما از شدت خنده به روی زمین افتادیم . میوه و بستنی های میوه ای و فرنی که آمد ساعت دوازده شب بود . همه می دانستیم که دیرمان شده است . محمد رضا و مهدی را تا پردیسان بردم و البته علیرضا همراهمان بود . برای سحر نان و خامه و عسل خریدیم ، چراغ روشن بنزین زیادی التماس می کرد . سی هزار تومان خرجش کردیم . سنگینمان بود . قرار شد غیر از افطاری که جمعه تهران دعوتیم و از رمضان سال قبل قول داده بودیم و افطار شب جمعه ی بعد خانه ی خانم جان جایی بیرون قم وعده ندهیم . علیرضا نگذاشت تا خانه برسانیمش . میدان رسالت پیاده شد ، ساعت یک و نیم شب بود . ادامه👇
فاطمه حالا دارد روی تخت " همشهری داستان " می خواند . از خواندنش لذت نمی برم . به نظرم اشتیاقی که در دوستان در اطراف آن وجود دارد بیشتر به نفیسه ی مرشد زاده بر می گردد تا خود مجله . در این چند شماره از تورق فراتر نرفته ام و جز یکی دو نوشته آن هم از خود مرشد زاده بقیه را تا ته نخوانده ام . ساعت سه نیمه شب است و با این وصف می شود چهل دقیقه خوابید . همین توسط عین القضات
وب نوشت‌های مرحوم / 12 مرداد 90 چهل دقیقه خوابیدم ، اول ساعت زنگ زد . بعد تلفن زنگ زد ، مادر پشت خط بود . سلام و احوال پرسی و دعا . بچه ننه نیستم ، سال هاست که طعم زندگی دور از خانواده را چشیده ام . سال ها یعنی نزدیک به سیزده سال ، اصفهان که بودم آن ها دو سال خارج از کشور بودند ، اصفهان که بودند دوران هجرت من آغاز شده بود . با این حساب بچه ننه نیستم اما روز به روز بیش از اندازه به مادرم وابسته می شوم . صحبت با او برایم اعتماد به نفس می آورد . سحرهایی که با صدای او آغاز می شوند چیزی کم نخواهند داشت . فاطمه هم بیدار شد . آب جوش آمده بود بی آنکه چایی دم شده باشد . فاطمه چایی نمی خورد و این یکی از حسرت های بزرگ زندگی مشترک ماست . نه این که نخواهد بخورد . اول از دواج سعی کرد به خاطر من چای خور شود . معده اش به هم ریخت ، دکتر منعش کرد ، چایی خوردن یک نفری هیچ حس و حالی ندارد . من که اگر بساط چایی فراهم باشد استکان پشت استکان بالا می اندازم ، تلخ و سنگین ، گاهی اوقات چند روز می گذرد و در خانه لب به چایی نمی زنم . تا فاطمه آبی به صورت زد چایی هم دم شد . چایی ارل گری تویینینگز انگلیسی . سحری خامه و عسل خوردیم ، بیست دقیقه تا اذان مانده بود . من چایی خوردم ، فاطمه نماز شب خواند ، من دو رکعت نماز شب خواندم ، فاطمه روی کاناپه خوابش برد . ده دقیقه تا اذان مانده بود . من آب خوردم . خواب از سرم پرید . چند صفحه ای قرآن خواندم . برای این قرآن خواندن پول گرفته ام ! ماجرا به هفت هشت سال پیش بر می گردد . وقتی طلبه پایه ی دوم شاید هم سوم بودم، در آن سال ها آدم شاید هم آدم های پولداری بودند که به طلبه ها پول می دادند تا برای خودشان شاید هم امواتشان ختم قرآن کنند . سی هزار تومان . من هم آن سال ثبت نام کردم و پولش را گرفتم . نیاز داشتم . ب آن پول کتاب خریدم . اما فکر می کنم هفده یا هجره جزء بیشتر در آن ماه رمضان نخواندم . اجازه گرفتم مابقی اش را بعدا بخوانم . حالا دارم جبران مافات می کنم .تا خوابم نگرفته بود فاطمه را بیدار نکردم . کمی از پنج گذشته بود . برای نماز بیدارش کردم . نماز خواندیم . خوابیدیم . فاطمه هشت از خانه بیرون رفت . من تا ده خوابیدم . خوابم نمی آمد اما حساب کتاب هایم می گفت که کمبود خواب دارم ، برای خودم مادری کردم و به زور خودم را خواباندم . برنامه ریزی کرده بودم از خانه بیرون نروم . چند متن عقب افتاده داشتم که باید می نوشتم . فاطمه پیغام گذاشته بود که لطفا گوشت ها را یک دور دیگر چرخ کن و بعد مثل همیشه به قاعده ی یک مشت خودت داخل پلاستیک فریزر بریز و صاف کن و داخل فریزر بگذار . دیشب خیلی دیر رسیده بودیم خانه . دور دوم چرخ کردن گوشت ها مانده بود . از بوی گوشت و پیاز که روی پوست دستم می ماند بدم می آید . دستکش دست کردم . سیم تلفن را وصل کردم . صبح قبل از خواب در آورده بودمش . موبایل را هم از حالت خاموش درآوردم . تلفن ها شروع شد . آقای شاه آبادی زنگ زد ، درباره ی برنامه ی دیشبش مفصل با هم صحبت کردیم ، از بنگاه زنگ زدند که مشتری بفرستند خانه را ببیند . گفتم صبر کنند تا با خانم زرگریان – صاحبخانه – صحبت کنم . قراردادمان تا هفت مرداد بود ، ما یک ماه هم سرش کرده بودیم . می خواستیم برویم خانه ی خودمان . خانه ی خودمان اما احتمالا دو سه ماه دیگر کار داشته باشد . اصفهان که بودیم قرار شد تا عید اجاره را تمدید کنیم تا سر صبر و با فرصت کافی کارهای خانه را انجام دهیم . خانم زرگریان موافقت کرد . خانم خوبی ست ، دکترای زبان دارد و استاد دانشگاه است ، پنجاه هزار تومان گذاشت روی اجاره ی قبلی . مبلغ اجاره شد سیصد و پنجاه هزار تومان . چاره ای نیست . برای نوشتن هنوز گرم نشده بودم ، " نام من سرخ " ارهان پاموک را شروع کردم . خوشم آمد ، خیلی ، نزدیک به هفتصد صفحه است . راوی ها در هر فصل عوض می شوند ، جذاب و گیرا شروع شد : من یه جسدم . کامپیوتر ساعت دوازده و نیم روشن شد . سری به اینترنت زدم . پیام ها را تایید کردم . ایمیلم را چک کردم . علیرضا ایمیل زده بود . نامش را گذاشته بود " من آن چهل دقیقه بیدار بودم " شیوه ی نوشتنم را نقد کرده بود . اولش نوشته بود که می داند از نقد استقبال نمی کنم . اشتباه کرده بود . خوشم آمد . تمام ایرادها و نقدهایش به جا و درست بود . هرجا که در متن دست برده بود معرکه شده بود ، تا امروز قلم علیرضا را جدی نگرفته بودم . حس بازنشستگی در دلم نشسته بود . دور ، دور جوان هاست . ادامه 👇
فیش های تحقیقی متن اول را که پرینت گرفتم اذان می گفتند ، نماز خواندم ، بعد از نماز شروع به نوشتن کردم . یک طرح پژوهشی برای یک برنامه ی تلویزیونی با رویکرد تطبیقی ، ایده های خام اما خوبی در سر دارند ، قرار است من در حوزه ی ادیان ابراهیمی کمکشان کنم . متن که تمام شد ضعف وجودم را گرفته بود ، ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود . کتاب هایم را برداشتم و روی کاناپه ولو شدم ، ضعف اجازه نمی داد یک کتاب را مستمر بخوانم ، یک فصل از " نام من سرخ " خواندم ، چند صفحه ای قرآن ، چند صفحه ای حمید مصدق ، " سوت زدن در تاریکی " شهاب مقربین را اما یک جرعه تا آخرش رفتم ، صد و هفتاد و شش صفحه اش را یک جا . یکی از شعرهایش را برای بعضی ها اس ام اس کردم ، همان که می گوید : " گوشی را بردار / دارد دلم زنگ می زند / از آهن نیست / اما / در هوای تو / خیس از بارانی که می دانی از آسمان کجا باریده است / دارد زنگ می زند / گوش کن / چگونه از همیشه بلند تر / مانند طنین یک فریاد / صدای زنگ پیچیده در اتاقت / دلم دارد زنگ می زند / گوشی را بردار " از آن کتاب هایی ست که بارها برای خودم و دیگران خواهم خواندش . فاطمه ساعت چهار و نیم آمد ، من باید شش و نیم از خانه می رفتم بیرون ، یک متن دیگر مانده بود که باید می نوشتم . او خوابید ، من بیدار شدم ، بیست دقیق این میان فاصله افتاد . نه من بیدار بودم و نه او خواب . صحبت می کردیم ، نوشتن را ساعت پنج آغاز کردم ، درباره ی قبرستان رفتن است . خودم از نوشته ام خوشم آمد . تمام نشد شش و نیم برای جلسه ی نقد نهایة که چه عرض کنم ، نقد فلسفه و عرفان به طرف حرم راه افتادم ، فاصله ی پارکینگ تا فیضیه را مشغول به عدد و رقم و حساب کتاب بودم ، پارکینگ برای این یک ساعت روزی سیصد تومان از من می گیرد ، رفت و برگشتم با تاکسی می شود ششصد تومان ، هزینه ی بنزین و استهلاک ماشین هم هست ، جای پدرم خالی ست تا ببیند یکی دیگر از پیش بینی هایش درست از آب درآمده ! روزگار آدممان کرده است . پنجشنبه ها کلاس تعطیل است ، تصمیم گرفتم از شنبه با اتوبوس و تاکسی بیایم . استاد تکلیفش را با من نمی داند ، گاهی نقدش می کنم و گاهی در اثبات حرف هایش سخن می گویم . تعارض های بسیاری در کلام خودشان هست ، این منافاتی با ایرادهای جدی شان به فلاسفه ندارد ، به نظرم وجود این تفکرات و جریان ها در حد همین حجره های فیضیه و مباحثات و مناظرات برای شکستن تابوی فلسفه ی اسلامی و یکه تازی های حضرات خوب و ضروری ست ! بیشتر از اینش اما خطرناک خواهد بود . فرهنگ و هنر و ادبیات ما چه بپسندیم چه نپسندیم با عرفان و تصوف گره خورده است . کافر خواندن مولانا و حافظ و جامی و نظامی و عطار و دیگران همانقدر بی سلیقگی می خواهد که هم عرض قرآن خواندن فصوص و اسفار . هر دو طرف بیش از اندازه متعصب و خشک و بی سلیقه اند . خدا به خیر کند . از فیضیه که بیرون می آمدم به حرف های بالا فکر می کردم ، به نسبت آن ها با حکومت دینی و حکومت سکولار . مقابل ضریح که خواستم سلام بدهم منبری حرم روضه ی مسلم بن عقیل می خواند ، خورشید را در آسمان سر بریده بودند ، سرخی همه جای آسمان را شتک زده بود . منبری از آخرین سلام مسلم به امام می گفت ، آن طرف تر زنی از خادم حرم سراغ فیش غذا می گرفت . من دلم هوس امام رضا کرده بود . از حرم که بیرون رفتم اذان می گفتند . فاطمه سفره ی افطار را پهن کرده بود ، نان خشک ، پنیر ، خرمای شیر دار در یک ظرف ، رطب در یک ظرف ، سبزی خوردن تر و تازه در سبد حصیری ، آب جوش و نبات ، نان ، اسفناج سرخ کرده و ماست .... توسط عین القضات
شگفتي و ديگر هيچ من شگفتم؛ تو شگفتي؛ او شگفت است، و همه در نوع خود بي‌نظير. خداوند جز شگفتي نيافريده است. جهان، انبان شگفتي‌هاست. برآمدن اندام گلي نازك از ميان سنگ و گل و خاك، كم از تبديل عصا به اژدها نيست. لقمه در دهان، اندكي بعد، خون است و هوش است و احساس و حافظه. معجزه است گياه لاغري كه زمين را مي‌شكافد و مي‌شكوفد، و البته موسي نيز به تقليد از آن گياه ضعيف، يك بار نيل را شكافت. معجزه است خواب كودك در بستر آهنگ لالايي مادر، و البته عيسي نيز يك بار همين گفت و زندگي را در مرده‌اي بيدار كرد. معجزه است طعم گلابي، رنگ نسترن، وقت‌شناسي خورشيد و دايگي ماه. به‌آساني، ماه را به دو نيم كرد آن كه به‌سختي دو نيمه انسان را به ديدار هم خواند. شگفت‌اند مردمي كه به سيرك مي‌روند تا شربت تعجب بنوشند، اما سختي زمين و نرمي هوا مدهوششان نمي‌كند. چه رازي است در اشتياق ما به انحناي دلفريب اندام يك زن، و سردي ما از ادراك گرماي دست يك دوست محتاج؟ راستي چرا «كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد؟» چرا « هيچ كس زاغچه‌اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت؟» فلسفه مي‌بافيم، عرفان مي‌لافيم، سياست مي‌بازيم؛ اما عرق پيشاني نانواي پير محل، به وجدمان نمي‌آورد. كدام دروغ است؟ اين يا آن؟ جهان پر از صداست؛ پر از تصويرها و جلوه‌هاي ويژه. پرده وسواس بيرون كن ز گوش تا به گوشَت آيد از گردون خروش شاعران، يك عمر سخن از يك تار زلف يار گفتند و هنوز مضمون‌هاي بسياري بكر مانده است. سينماگران دوربين‌هاي كوچك و بزرگ خود را به‌دست گرفتند و به هر جا سركشيدند؛ اما هنوز يك فِریم از زندگي كرم باغچه خود را به مرحله تدوين نرسانده‌اند. چه مي‌كنيم در اين درياي ناپيداكرانه؟ هر دري كه مي‌گشاييم رهي به حيرت دارد و دين كه گمان مي‌كرديم رسول آسمان است تا پنجره‌هاي معنا را يك‌يك به روي‌مان بگشايد، جز حيراني نيفزود. گه چنين بنمايد گه ضد اين جز كه حيراني نباشد كار دين صادق بود مرد گياه‌خواري كه بوفش را كور كرد و در بست و ميان گازهاي مسموم نشست. نبود؟ روح مجرد، بيگانه است و برتراند راسل دير به فكر نوشتن اخلاق و ازدواج افتاد. حكايت ماست و دروغ‌هاي ما به فرزندانمان، شتر مولوي: به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد كه نهان شدستم اينجا مكنيدم آشكارا دروغ‌اند همه، جز لحظه‌هايي كه چشم به هيبت بي‌قواره تلفن دوخته‌اي تا شايد صدايي از آن بشنوي. شايد كسي، نرم و نازك، حالت را بپرسد و گوشه‌اي از دلتنگي‌هاي خود را در گوش تو عشوه كند. آه كه چقدر دوست مي‌دارمت صداي غمگين. غم مخور إنهم يَرونَهُ بعيدا و إنا نراه قريبا. مرحوم رضا بابایی پایان
(10) عاشورا و چگونگی ما سال‌هاست که با آمدن ماه محرم، چندین پرسش هم به سراغ من می‌آید. از خود می‌پرسم: چرا عاشورا و هزار سال عزاداری برای امام حسین(ع) و لعن یزید و ابن زیاد، نتوانسته است تأثیری بر سرنوشت جمعی ما بگذارد؟ چرا عاشوراییان نتوانستند جامعۀ شیعی را رشک جهانیان کنند؟ دربارۀ عاشورا هر چندوچونی روا باشد، در این تردیدی نیست که شهدای کربلا، به قول مولانا در داستان عزاداران اهل حلب، انسان‌هایی «پاک‌باخته»، «دلیر»، «سبک‌بار»، «چشم‌سیر»، «متوکل» و «جان‌سپار» بودند؛ نه تن‌پرست و بردۀ دنیا و مضطرب. چرا مردمی که برای امام حسین می‌گریند، در پاک‌باختگی و سبک‌باری و فداکاری، تفاوتی مهم و معنادار با ملت‌های دیگر ندارند، اگر نگوییم از ایشان عقب‌ترند؟ برای این گونه پرسش‌ها پاسخی اگر باشد، همان است که شاعر گفته است: چو تیره شود مرد را روزگار همه آن کند کِش نیاید به کار (کِش = که او را) جامعه‌ای که دچار مناسبات غلط و ساختارهای منحط است و اسیر آرمان‌های ویرانگر و فرهنگ نابارور، اگر دست به سوی زر برد، آن را خاکستر می‌کند. کاملی گر خاک گیرد زر شود ناقص ار زر بُرد خاکستر شود عاشورا و دین و مانند آن، این‌چنین را آن‌چنان نمی‌کند، «آن‌چنان را آن‌چنان‌تر می‌کند.» + مرحوم رضا بابایی _ پنجشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۷
(11) پاییز گردن‌کشی‌های دلار، زیبایی پاییز را مغلوب نمی‌کند. یخچال‌ها خالی است؛ قیمت‌ها وحشی شده‌اند؛ سفره‌ها هر روز کوچک‌تر می‌شود؛ پدران، شرمنده و خسته به خانه می‌آیند؛ مادران گهوارۀ زندگی را موزون نمی‌جنبانند؛ خبرها دلهره‌آورند؛ اما... اما هوای پاییز هنوز عاشق‌‌نواز است؛ هنوز هر نفس‌ که در پاییز می‌کشی، جامی از شراب یاد در سینۀ خاطرات می‌ریزد. مرد جوان باشی یا زن پیر، از کوچه‌‌باغ‌های پاییز نمی‌گذری مگر آنکه عاشقانه‌ترین لحظه‌های عمر بر تو می‌بارد. پاییز، صندوق خاطرات است. کاش مادرم زنده بود؛ کاش پدرم زنده بود؛ کاش کودکی‌های من در میان خش‌خش برگ‌ها دوباره دست در دست شیطان می‌گذاشت. دلار تا هر کجا که می‌خواهد برود. دست او هرگز به سردی دل‌چسب پاییز نمی‌رسد. بنگر که چگونه برگ‌های زرد درختان، رشک سکه‌های زرد است. بگذار کاغذهای بهادار از دست ما بگریزند. ماهور و بیداد و دستان، پیش ما است. مستی شب‌های پاییزی در گوشه‌های بیات جاودانه است؛ پنچره‌ها اشارت‌های هستی را ترجمه می‌کنند؛ گرمی چای تلخ، سوسوی شمع فلسفه را طعم حیرت می‌بخشد. گرمای مهربانی در سردی دلجوی پاییز، چه کم از بادۀ گلرنگ دارد؟ سکه و دلار، شمشیر از رو بسته‌اند. چه باک! ما کرسی گرم و انار خندان داریم. اگر صُراحیِ زمانه خون‌ریز است، یلدا در پیش است. اگر بار زندگی گران است، شاخه‌های گل میخک ارزان است. خسته‌ایم؛ آری؛ اما نه آنقدر که مدهوش رقص دانه‌های برف نشویم. خستگانیم؛ اما زیر باران که ترنم عاشقانه‌ترین سرود آسمان است، می‌رقصیم. فردا که اسب اجل، مرا به دیاری دیگر برد، دلم برای پاییزهای زمین تنگ می‌شود. + مرحوم رضا بابایی _ جمعه ششم مهر ۱۳۹۷
(12) ایران به روایت کنت دو گوبینو دو-سه روز است که کتاب «مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی» نوشتۀ کنت دو گوبینو، نویسنده، خاورشناس و دیپلمات فرانسوی در قرن نوزدهم را می‌خوانم. دقت‌ها و اطلاعات نویسنده در این کتاب، شگفت‌آور است؛ اگرچه خالی از خبط و خطا نیست. گوبینو، کتاب دیگری نوشته است به نام «سه سال در میان ایرانیان» که گمان می‌کنم خواندن آن نیز برای هر ایران‌شناس و همۀ دانشجویان رشته‌های جامعه‌شناسی و روان‌شناسی مفید است. گوبینو در کتاب «مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی»، آسیایی‌ها را مردمی باهوش و حقیقت‌جو می‌خواند و به‌شدت با این نظریه که دین اسلام بر سرنوشت کشورهای اسلامی تأثیر منفی گذاشته است، مخالفت می‌کند. او دلایل دیگری برای اوضاع اسف‌بار ایران و آسیا در قرن نوزدهم می‌شمارد؛ از جمله ناتوانی در واقع‌گرایی و اعتدال. گوبینو، میان اخلاق و آداب فرق می‌گذارد و معتقد است: ایرانیان باهوش و آداب‌دان‌اند، اما اخلاق در این کشور جایی ندارد. می‌گوید آنان اخلاق را به آداب، پیروی از پیشوایان دینی را به عزاداری برای آنان، تحقیق را به تقلید، عرفان را به مریدبازی و دین را به دشمنی با دیگران فروکاسته‌اند. فرق‌گذاری میان آداب‌ و اخلاق، نظریۀ مهم او در تحلیل جامعۀ ایرانی در عهد قاجار است. نکتۀ مهم دیگری که او دربارۀ ایرانیان عصر قاجار می‌گوید، این است که آنها درد خود را می‌دانند، اما به دلیل انحطاط اخلاقی، از عهدۀ درمان خویش برنمی‌آیند؛ مانند دائم‌الخمری که می‌داند باید شراب ننوشد، اما نمی‌تواند از آن دل بکند. مهم‌تر از همه، تحلیل او دربارۀ عادات ذهنی مردم آسیا، به‌ویژه ایرانیان است. در مقدمۀ کتاب می‌گوید: «آنها عالی‌ترین و بهترین کمال مطلوب را در زندگانی مادی و اجتماعی و سیاسی نمی‌بینند. به عقیدۀ آنها بالاترین خوش‌بختی این است که حتی‌المقدور امور ماوراء الطبیعه را بهتر بشناسند و بیشتر در آن غور کنند. هرگاه راجع به این امور، مطلب تازه‌ای بشنوند، از هر نوع و از هر منبعی، در نظر آنها اهمیت دارد... آنها نیازمند یک عالم نامرئی می‌باشند و پیوسته برای ادراک اسرار و رموز مخفی دست‌وپا می‌زنند و خلاصه آنکه در تجسس چیزی هستند که مافوق زندگی جاری و عادی باشد و با هیجان و انتظار و میل مفرط و حرارتی که هیچ‌گاه فروکش نمی‌کند، پیوسته آرزو می‌کنند که چشمانشان در مقابل اسرار و رموز باز شود. برای حصول زندگانی سعادتمندی که مافوق زندگانی عالم مرئی است، به آسمان و قضا و به هر طرف نگاه می‌کنند و از حیات اخروی بیشتر از هر چیز اضطراب دارند.» + مرحوم رضا بابایی _ شنبه چهاردهم مهر ۱۳۹۷ |
وب نوشت‌های مرحوم / 13 مرداد 90 همان چهل دقیقه را خوابیدم . قبلش بیدل خواندم ، از این خوشم آمد : محو یاریم و آرزو باقی ست / وصل ما انتظار را ماند / بی تو آغوش گریه آلودم / زخم خون در کنار را ماند . جای دندان پلنگ میرشکاک را خواندم ، از این خوشم آمد : گر هزاران بار برگرداندم خورشید می جنگم / استخوان ها در تنم دشنه ست و رگ ها تشنه مهمیز است . در اینترنت پرسه زدم ، دوش گرفتم و همان چهل دقیقه را خوابیدم . پیش دستی کردم و به خانه زنگ زدم . مادر دیر گوشی را برداشت . فکر کردم خواب مانده اند ، مادر گفت نماز می خوانده ، سحر شیرین پلو با مرغ داشتیم ، دوست دارم . بعد از سحر حالتی داشتم که امشب فهمیدم مشهدی ها به آن می گویند " اجیر " . اجیر یعنی سر حال ، قبراق ، شارژ ، فاطمه خانم عرب زاده می گفت بعد از سحر آدم اجیر می شود ، بعد از سحر اجیر بودم ، نام من سرخ را ادامه دادم . ساعت نه از خواب بیدارشدم ، فاطمه هشت رفته بود ، نفهمیده بودم ، ساعت نه از خواب بیدار شدم ، ساعت نه و ربع از خواب بیدارشدم ، ساعت نه و نیم از خواب بیدارشدم . لباس پوشیدم . شلوار کتان تایلندی با پیراهن آبی راه راه و کمر بند چرم قهوه ای . فاطمه بود نمی گذاشت این شلوار را بپوشم . می گوید مایه ی بی آبرویی ست . می گوید خدا نکند تو از لباسی خوشت بیاید ! تا افتضاح ترین وضع ممکن می پوشی اش . می گوید سر پاچه هایش ریش ریش شده اند ، زانو انداخته است ، بد می ایستد ، فاطمه نبود ، پوشیدمش . دلم گیوه می خواست . نداشتم . قرار بود مشهد که رفتیم ، فلکه ی آب به سمت حرم ، اخرین فروشگاه دست راست ، قبل از آب میوه فروشی ، برویم آنجا و برای من گیوه بخریم ، گیوه ی فاطمه را پارسال از همانجا خریدیم . پارسال هردویمان گیوه می پوشیدیم . پدرم دعوایمان کرد ، گفت بهتان می گویند گیوه پا . ساعت نه و پنجاه دقیقه به ریل راه آهن رسیدم . شروع کردم به شمارش گام هایم . هرگام یک نمی دانم اسمش چه می شود ! شب از فاطمه پرسیدم : اسم این مستطیل های بتونی میان ریل های راه آهن چیست ، فاطمه خنید و گفت : خب معلوم است ریل راه آهن ! گفتم آنوقت نام دو خط آهنی موازی چه می شود ؟ نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت به ترکیب این دو تا می گویند ریل راه آهن . باید یک وقتی از روح الله ترابی بپرسم . پدرش باز نشسته ی راه آهن است . فاطمه گفت مثل پله های نردبان ، صد تا صدتا می شمردم . هر صدتایی که تمام می شد یک گوشه ی ذهنم یادداشت می کردم و دوباره از یک شروع می کردم . روی تمام پله ها حک شده بود 85 RAI CGB . معنی اش را نفهمیدم ، هشتاد و پنج احتمالا عرض ریل باشد ، شک داشتم . تا چهارصد و پانزده رسیده بودم . قطار پشت سرم سوت زد . تا سوت بعدی بیست تای دیگر هم شمردم ، سوت بعدی بوی عصبانیت و فحش می داد ، جز من کسی روی ریل راه نمی رفت ، کنار رفتم تا قطار رد شود . یک لوکوموتیو ، یک یدک کش و یک واگن باری ، جوانکی سیاه سوخته روی یدک کش نشسته بود ، پاهایش آویزان بودند و جوری به شهر نگاه می کرد که انگار بار اولش بود شهر را می دید ، از پنجره ی واگن مردی مردی میان سال با کلافگی و بی حوصلگی سرش را گذاشته بود لب پنجره . از چهره اش معلوم بود دلش سیگار می خواهد . ده و ده دقیقه توی کتابخانه بودم . کسی نبود . اول " تمام زمستان مرا گرم کن " علی خدایی را خواندم ، خوشم آمد . بعد " انسان اخلاقی و جامعه ی غیر اخلاقی " راینهولد نیبور را شروع کردم . ایده ی مرکزی کتاب تفکیک میان اخلاق فردی و اخلاق اجتماعی و گروهی ست ، نقد توهمات اخلاق گرایانه در باب سیاست و قدرت در دنیای طبقه ی متوسط ، ضرورت های سیاسی ، اجتناب ناپذیری تضاد ، ضرورت کاربرد زور و مباحثی از این دست ، تا اذان مقدمه و دو فصل اولش را خواندم . فاطمه ساعت دو و نیم آمد دنبالم ، تا آن وقت داشتم " شطح نو " از هیوا مسیح را می خواندم ، از توضیح نامش خوشم آمده بود : شطح نو / سخنان شماس خراسانی / عارف قرن هیچدهم . مقدمه اش هم که نامش را گذاشته بود " به جای حرف های همیشگی " خوب بود اما خودش چنگی به دل نمی زد . هوا خیلی گرم بود . هشت طبقه را که رفته بود بالا تازه یادش آمده بود که قرار بوده بیاید دنبالم . هشت طبقه آمده بود پایین ، هشت طبقه با هم رفتیم بالا . ساعت سه ی بعد از ظهر بود . ادامه 👇
قبل از خواب یک فصل از نام من سرخ را خواندم ، یک بسته گوشت چرخ کرده و یک بسته سویای چرخ شده از فریزر بیرون گذاشتم تا یخشان وا برود ، هوس ماکارونی کرده بودیم . تا شش و نیم خوابیدیم ، سیم تلفن قطع ، گوشی ها بی صدا ، شش و نیم بیدار شدیم ، امید مهدی نژاد تلفن کرد . از آن غزلم که می گفت : از کوله های کهنه غذا در می آوریم / خب راستش ادای تو را در می آوریم خوشش آمده بود ، کاملش را می خواست ، می خواست بداند که آیا شعر خوانی هم می کنم یا نه ، برای شب شعر نمایشگاه قرآن می پرسید . گفتم آنقدر شعر جدی ندارم که در شب شعر بخوانم . به پای تعارف گذاشت . من جدی گفته بودم . هیچ وقت از اینکه شعر را به صورت جدی دنبال نکرده ام پشیمان نشده ام . امید پسر خوبی ست . آب آشامیدنی مان ته کشیده بود ، بیرون رفتم ، خربزه خریدم و کاهو و پپسی ، دبه ی آب را پر پر نکردم ، سنگین می شد . به خانه که برگشتم پپسی را گذاشتم توی یخچال ، کاهو را برگ برگ کردم و ریختم توی سبد ، فاطمه گوشت ها و سویاها و قارچ ها را سرخ کرده بود ، آب ماکارونی را گذاشته بود جوش بیاید ، برای سحر نقشه ی پلو ماش کشیده بود ، ماش ها در آب جوش قل می زدند ، من خواستم کتری را آب کنم ، دبه ی آب خورد به قابلمه ی ماش ها ، وارونه شد ، فریاد کشیدم ، وای ! وای ! فاطمه توی اتاق بود ، دوید توی آشپزخانه ، ماش ها ریخته بود کف آشپزخانه ، گفتم چیزی ام نشده ، گفتم خدا خیلی رحممان کرده ، گفتم دیگر در این قابلمه ی دسته دار چیزی نجوشاند ، تعادل ندارد ، گفتم خطرناک است ، گفتم خدا خیلی خیلی رحممان کرده است ، روی پای چپم می سوخت ، ذق می زد ، چند قطره آب جوش ریخته بود رویش . رفتم توی دستشویی آب سرد ریختم روی جای سوختگی ، افاقه نکرد ، برگشتم توی آشپزخانه عسل مالی اش کردم ، گر کشیدم ، برگشتم به هال ، کیف پولم را برداشتم ، دنبال اسکناس دو هزار تومانی گشتم ، نبود ، یک اسکناس پنج هزار تومانی گذاشتم لب قفسه ی دیوارکوب . به فاطمه گفتم که صدقه ست ، یادم حرف های پدر امین افتادم ، آن رمضانی که امین از شیراز به سمت قم راه افتاده بود و نرسیده به قرق چی چپ کرده بود ، یک نفر مرده بود و امین به کما رفته بود ، بابای امین راننده ی کامیون بود ، می گفت به امین گفته آن شب راه نیفتد ، می گفت ماه رمضان ماه بلاست ، برادر هایش در ماه رمضان کشته شده بودند ، این حرف ها را پشت آی سی یو می زد ، می گفت شما آخوند ها فقط حرف های توی کتاب ها را خوانده اید ، او اما از تجربه می گفت . پلو ماش دیگر تبدیل شده به نماد مهربانی و رحمت خدا برای ما ، یکشب – دو سال پیش که دماوند زندگی می کردیم – سفره ی شام را انداخته بودیم پای تلویزون ، شام پلو ماش و وشکر داشتیم ، توی فیلم یکی از شخصیت ها به اون یکی گفت : خدا خیلی دوستت داره ، اون یکی گفت از کجا بفهمم که خدا منو دوست داره ؟ فاطمه همان سؤال را تکرار کرد ، من سکوت کردم ، نمی دانستم ، فردا صبح توی جاده ی دماوند – تهران با کامیونی که صندوق عقب ماشینی که ما توش نشسته بودیم را له کرد ، همان که شیشه ی عقب را خرد و خاکشیر کرد بی آنکه به ما صدمه ای بزنه خدا جوابمان را گذاشت کف دستمان . افطار ماکارونی خوردیم با سالاد و پپسی و خربزه . توسط عین القضات
وب نوشت‌های مرحوم / 14 مرداد 90 تا سحر نخوابیدم . یک ربع مانده به سه رسیدیم خانه . رفته بودیم خانه ی میر محمد ، علیرضا هم بود ، این بار برگشتنی تا خانه رساندمش ، دیر بود . مشغول نوشتن شدم ، منیر اس ام اس زد چهارشنبه افطاری خانه شان دعوتیم . تشکر کردم ، گفتم معلوم نیست ، ناراحت شد ، گفت کلاس می گذارید ، منیر دختر ماست ، من را پدر جان صدا می کند ، پدر منیر رییس بانک بود ، توی یک سرقت مسلحانه - از همان هایی که توی فیلم ها نشان می دهند – کشته شد . خودش را انداخته بود روی سر دسته ی سارق ها ، سر دسته ی سارق ها شلیک کرده بود توی قلبش ، اگر توی قلب کسی شلیک بکنند می میرد ، پدر منیر مرده بود ، سر دسته ی سارق ها نتوانسته بود فرار کند ، گرفته بودندش ، یکی از همدست هایش را هم ، همدست دیگر اما فرار کرده بود ، منیر عشق عکاسی بود ، نگذاشتند دانشگاه ، هنر بخواند ، حالا دارد پزشکی می خواند ، سر دسته ی سارق ها اعدام شد، همدستش حبس ابد خورد ، همدست سوم را هر چه کردند لو ندادند ، منیر هیچ خواهر و برادری ندارد ، قبل از ازدواج دخترخوانده ی فاطمه بود ، بعد از ازدواج شد دختر ما . سعادت آباد ، بلوار دریا ، نام یک خیابان را به اسم پدرش گذاشته اند ، چهار شنبه باید تا آنجا برویم . سختمان می شود ، گفتم: " تا ببینیم " . سحر پلو ماش داشتیم . نماز خواندیم ، خوابیدیم ، پرده ی اتاق را کشیدم ، کولر روشن بود ، رفتم زیر لحاف ، هوا خنک بود ، آفتاب از شیشه ی در بالکن توی اتاق سرک کشید ، اذیت کننده بود ، چادر مجلسی فاطمه را گذاشتم لای در ، آفتاب دیگر داخل نمی آمد ، تا ده و نیم خوابیدم . فاطمه تا دوازده خوابید ، سری به اینترنت زدم ، بعد رفتم توی آشپزخانه . کلی ظرف تلنبار شده بود ، رادیو دو موج کوچیکمان را بردم توی آشپزخانه ، روشنش کردم موج اف ام ، رادیو آوا ، پیچ را تابندم ، رادیو فرهنگ ، پیچ را تباندم ، رادیو ورزش ، پیچ را تاباندم ، رادیو پیام ، پیچ را نتاباندم ، برنامه های خوبی داشت ، پر بود از موسیقی و شعر ، می خواند : " این بار / تو بگو دوستت دارم / آسمان را گرفته ام / که به زمین نیاید " . می خواند : " لحظه هایی هست / که دلم / برای تو / تنگ می شود / من / نام این لحظه ها را / همیشه / گذاشته ام " ظرف ها را می شستم . حوالی دوازده و نیم به آقای زائری اس ام اس زدم ، شب قبل برای برای اولین برنامه شان را دیده بودم – شب های روشن – پرسیدم : انتقاد هم می پذیرید ، دلیور اس ام اس آمده و نیامده تلفن کرد ، پرسیدم : انتقاد هم می پذیرید !؟ گفت برای همین زنگ زده است . انتقاد کردم ، اول همه ی انتقاد ها عبارت " به نظر من " داشت . اینجوری لابد مؤدبانه تر می شد . گفتم شأن آدم ها بالاتر از آنست که دکور برنامه های تلویزیونی باشند ، گفتم این توهین به کرامت انسان هاست ، گفتم آن زنی که روی سجاده نشسته ذکر می گوید و تسبیح می چرخاند ، فیلم است ، تئاتر است ، مسخره است ، مادر بزرگ من را ، مادر من را مسخره می کند ، بعد گفتم لوکیشن برنامه خوب نیست ، سر باز است ، شما می خواهی صدایت به افراد حاضر در آنجا هم برسد ، مدام داری داد می زنی ، خسته کننده می شود ، روی اعصاب می رود . آقای زائری سکوت کرد ، تأمل کرد ، توضیح داد ، تشکر کرد . آقای زائری آدم خوبی ست . ادامه 👇
جمعه ها چیزی نمی خوانم . به حکم من حصّل فی التعطیل عطّل فی التحصیل . جمعه بود ، چیزی نخواندم ، با فاطمه آشپزخانه را تمیز کردیم ، روی کابینت ها را ، گاز را ، سینک را ، میز صبحانه خوری را ، گلیم رویش را ، سرامیک ها را ، احسان ساعت دو و نیم می آمد . ساعت دو رفتم حمام . ریش هایم را مرتب کردم . دوش گرفتم . لباس پوشیدم . احسان آمد . گفتم ماشینش را توی سایه پارک کند . به علیرضا تلفن کردم آماده باشد ، طبق برنامه باید یک ربع مانده به سه علیرضا را سوار می کردیم ، افطار خانه ی مسعود دعوت بودیم . مسعود – اینها – ندارد ، مجرد است ، اقتصاد خواند اما عشق ادبیات و عرفان بود ، حالا کارمند بانک سامان است . تهران ، شعبه ی بازار ، ماه رمضان ها بچه ها را دعوت می کند ، ساعت سه اول جاده بودیم ، طبق برنامه بود ، هوا بیش از اندازه گرم بود ، کولر ماشین تا اخرین درجه زور می زد ، برنامه ی سینما ریخته بودیم ، سینما آزادی پنج و نیم اینجا بدون من را داشت ، پنج و چهل آقا یوسف را ، احسان گفت مهتاب توقف کنم سوهان بخرد ، ساعت مچی ام را بالا آوردم ، گفتم بر طبق این ساعت یک دقیقه بیشتر توقف نمی کنم . ساعتم مدت هاست خوابیده ف می توانستند تا روز قیامت در مهتاب بمانند ، من و فاطمه نماز ظهر و عصر را آنجا خواندیم ، چهار رکعت به نفع هر کدام صرفه جویی شده بود . فاطمه دم در نمازخانه ایستاده بود ، گفت یکی از دوست هایم را دیده است . امین داشت با تلفن صحبت می کرد ، مفصلا سلام و علیک کردیم ، امین بیش از اندازه به من محبت دارد ، اول خانم امین ما را دیده بود ، اول به امین گفته بود دوستت را دیدم با خانمش ، بعد گفته نبود نه ! دوست خودم را دیدم با شوهرش ، گیج شده بودند ، ول کرده بود رفته بود نماز بخواند . من دوست امین هستم . همسر امین هم دوست قدیمی فاطمه است . یک بار بیشتر همدیگر را خانوادگی ندیده بودیم . تطبیق نکرده بودند ، گیج شده بودند ، آن ها هم افطار خانه ی مسعود دعوت بودند ، از اصفهان می آمدند ، قرار شد آنجا همدیگر را ببینیم ، سینما نمی آمدند . چهار و چهل دقیقه سینما آزادی بودیم . این یعنی جلو تر از برنامه بودن ، علیرضا پیاده شد بلیط بگیرد ، جمعه ها و سه شنبه ها رزروز نمی کنند ، اینجا بدون من را تمام کرده بود ساعت یازده و نیم داشت و یک و نیم ، آقا یوسف را گرفته بود ، تا فیلم شروع بشود رفتیم داخل کافی شاپ سینما نشستیم . بی چای و بستنی و کیک شکلاتی و قهوه . هفت و نیم از سینما بیرون آمدیم ، آقا یوسف از آن " بد نبودها " بود . خوب بود ، قابل تحمل بود . درباره اش چیزکی خواهم نوشت . تا خانه ی مسعود راهی نبود ، عصر جمعه ی تهران بود ، خیابان ها خلوت بودند ، نیم ساعت مانده به افطار رسیدیم ، من و احسان سالاد درست کردیم ، خیار پوست کندیم ، خیار خرد کردیم ، پیاز پوست کندیم ، پیاز خرد کردیم ، گوجه خرد کردیم ، احسان توی آشپزخانه به سالدها فلفل زده بود ، خندیدیم ، حمید و معین هم آمدند ، مسعود برای افطار قیمه پخته بود . الویه درست کرده بود . ژله درست کرده بود . برنج را داده بود بیرون بپزند ، علیرضا و معین رفتند برنج را بیاورند ، فاطمه رفت توی آشپزخانه ، مسعود رفت حمام . توی حمام بود که اذان دادند ، حمید به در حمام می زد . ما می خندیدیم . محسن حسام و فاطمه ، میثم و فاطمه ، من و فاطمه ، فقط این بار احمد رضا و فاطمه نبودند تا جمع فاطمه ها جمع شود و شماره بدهیم تا گیج نشویم . علیرضا و خانم مخلص پور هم آمده بودند ، از اسکاتلند که آمده بود ندیده بودمش ، دوشنبه بر می گشت . یکی از دوست های آنجایی اش هم آمده بود . اسمش حمید بود کیوان و خانمش آمدند ، از پارسال که ماه رمضان رفته بودیم سر مزار مادرش ندیده بودمشان ، مهدی شیخ و خانمش ، اصلا نمی دانستم ازدواج کرده ، آخرین بار ماه رمضان دو سال قبل دفتر تهران دیده بودمش ، خانمش دانشگاه تهران عکاسی می خواند . مهر ازدواج کرده بودند ، بی خبر بودم ، تبریک گفتیم ، آقای جیحانی و خانمش آمدند ، نه می دانستم ازدواج کرده نه می دانستم تهران زندگی می کند ، تبریک گفتم ، هادی و پرستو خانم و علی کوچولو آمدند . از ماه رمضان پارسال که افطار و سحر خانه مان بودند ندیده بودمشان ، اگر هم دیده بودم یادم نمی آمد . احمد آمد ،این یکی هنوز مجرد بود ، بیش از یک سال بود که ندیده بودمش امین و خانمش آمدند ، ماجرای مهتاب را تحلیل کردیم . کلی خندیدیم . ادامه👇
. حرف ها ، خنده ها ، حال و احوال پرسی ها ، صحبت های دو به دو ، قرار و مدارها ، بابا کجایی بی معرفت ها ، چه خبر ها ، شنیده ام ها ، کجایی ها ، چه کار می کنی ها ، خبرت را از فلانی دارم ها ، شماره ات عوض شده ها ، به ما سر بزنید ها ، فلان نوشته ات را فلان جا خواندم ها ، پچ پچ ها و قهقهه ها ، نگذار بگویم ها ، یادش به خیر ها ، عجب ها ، امشب را اینجا بمانید ها ، نه باید برگردیم ها ، افطار خانه ی ما بیایید ها ، ببینیم چه می شود ها ، این ها تا نزدیک دوازده شب طول کشید . فلاسک را از چایی تازه دم پر کردیم و به قم برگشتیم . توسط عین القضات
کیستی مردم ایران ابوالقاسم رحمانی / فرهیختگان یش‌تر در سرویس جامعه روزنامه «فرهیختگان» و حالا در سرویس پرونده، مکرر به تصمیمات و سیاست‌هایی برمی‌خوردم که در خوشبینانه‌ترین حالت ممکن، یعنی کمی بعدتر از نگاه اول و با کمی جست‌وجو و تحقیق به سلیقه‌ای بودن و عدم جامعیت آن برای یک جامعه متکثر پی می‌بردم. موضوعاتی که ایده اولیه آنها که شاید در بسیاری از مواقع ایده خیر و مثبتی بوده را نه‌تنها محقق نمی‌کرد که کمی بعد به ضدخودش هم تبدیل شده و مسیر را برای اصلاح و به‌کارگیری یک سیاست صحیح هم مسدود می‌کرد. شاهد مثال هم برای چنین موضوعات و مسائلی کم نیست، از آخرین‌ها می‌توان به ماجرای طرح صیانت از فضای مجازی با آن همه اصلاحیه و حاشیه اشاره کرد و رسید به لایحه عفاف و حجاب و ویرایش‌های متعددی که داشته است. بنابراین با بررسی موارد و تجربیات گذشته و با نگاهی به مسیر پر فراز و نشیب پیش‌رو، ضمن آسیب‌شناسی این مدل از حکمرانی که شاید سلیقه‌ای بودن و انطباق آن با ایده‌های شخصی و بی‌پشتوانه بهترین توصیف برای آنها باشد، سعی می‌کنیم به صورت پرونده‌ای در قالب‌های مختلف گزارش و گفت‌وگو و غیره، با به چالش کشیدن مسیرهای گذشته و طی شده، جایگزین‌های مطلوب و موجود را معرفی و بررسی کنیم. سیاستگذاری برمبنای اطلاعات و پیمایش‌های متعدد، شاید یکی از کم‌هزینه‌ترین و در عین حال کم‌خطاترین انواع سیاستگذاری‌ها باشد که معایب نوع موجود حکمرانی را نداشته و مزایای زیادی را هم به همراه خود دارد. البته این به معنی بی‌عیب و نقص بودن افکارسنجی‌ها و اطلاعات و نتایج حاصل از آنها نیست، اما در حداقلی‌ترین برداشت و سود حاصل از اتکا به پیمایش‌ها، نتایج حاصل از نظرسنجی‌ها در گام نخست این مساله را در ذهن سیاستگذار و تصمیم‌ساز می‌سازد که ما با یک جامعه متکثر در ایران مواجهیم. این ادعا را نتایج تعداد قابل‌توجهی از پیمایش‌های صورت‌گرفته و معتبر تصدیق می‌کنند. ما با جامعه‌ای مواجهیم که در بسیاری از موارد اندک قرابتی با سیاست‌های اتخاذی و مدل حکمرانی در پیش گرفته ندارد و تکرار این رویه او را از نهادهای تصمیم‌گیر و درنهایت کل حاکمیت دور و ناامید می‌کند. البته ناگفته نماند این روایت از وضع موجود مبتنی‌بر نگاه خوشبینانه است. یعنی فرض نگارنده بر اتفاقی بودن و تعمدی نبودن برخی تصمیمات برای کل جامعه است، اگر نه در غیر این صورت، افکارسنجی‌ها، اطلاعات و آمار و تحلیل‌ها، برای سیاستگذاری که در یک حلقه محدود محصور مانده و تکثر موجود در جامعه ایرانی را نادیده می‌گیرد و برای طبقات و گروه‌های مختلف جامعه شأنی قائل نیست، کانه آب در هاون کوبیدن است. پس با همان نگاه خوشبینانه، جنس سیاستگذاری برای فضای مجازی که همردیف نان شب برای مردم ضروری است، تصمیم‌گیری درباره مساله حجاب که سال‌های سال زیر سایه سیاست‌های بی‌اثر فرهنگی تبدیل به پاشنه‌آشیل حکمرانی شده و سرآخر هزینه زیادی را هم به کشور تحمیل کرد، جنس سیاست‌ورزی در صداوسیمای ملی و تولیدات فرهنگی و... همه نیاز به یک بازنگری جدی دارند که این بازبینی و خانه‌تکانی در نوع حکمرانی نیازمند رویه‌ای جایگزین و شناخت جامعه‌ای است که بدون شناخت تکثر موجود در آن، نمی‌توان برای اکثریت سیاستگذاری کرد. با همین دست‌فرمان در روزنامه «فرهیختگان» و سرویس پرونده، به روایت برخی از نتایج حاصل از پیمایش‌های معتبر کشور می‌پردازیم تا شاید سیاستگذار و تصمیم‌گیر، ذائقه مخاطب و جامعه ایرانی را فهم و در ادامه مسیر حکمرانی و سیاست‌ورزی آن را به کار بندد. از هر مجموعه‌ای که در زمینه‌های مختلف دست به افکارسنجی زده است و اطلاعات و گزاره‌هایی از جامعه ایرانی دارد و می‌تواند به ما در فهم «کیستی مردم ایران» کمک کند، دعوت می‌کنیم تا در قوام این پرونده مهم همراه و هم مسیر ما باشد. پایان