eitaa logo
یادداشت خوانی
125 دنبال‌کننده
15 عکس
0 ویدیو
4 فایل
✔️مجالی برای مطالعه 🍃متن کامل یادداشت تحلیلگران را اینجا بخوانید. 🍃 انتشار هر محتوایی، به معنای تأیید نیست‌‌‌. ⛔️ این کانال را به هر خواننده ای پیشنهاد ندهید.
مشاهده در ایتا
دانلود
درس‌های مشروطه تاریخ مشروطه‌، آیینۀ سرشت‌ تاریخی و امروزین ما است. هر چه دربارۀ این مقطع تاریخی بیشتر بخوانیم و بدانیم، خود را بیشتر می‌شناسیم. از ترور ناصرالدین شاه تا روز تاج‌گذاری سردارسپه، هیچ روزی نیست که واقعیت انسان ایرانی آشکارتر نشود. ورود ایران به عصر پهلوی، آب‌ها را از آسیاب انداخت؛ اما مشکلات ساختاری و فرهنگی ایران همچنان لاینحل باقی ماند؛ تا رسیدیم به روزگار کنونی که ایران منهای «جامعۀ ایرانی» به حیات خود ادامه می‌دهد. اکنون ایران، کمترین نشانه‌های جامعه‌بودگی را دارا است. در جهان، همچنان‌که جامعه‌هایی را می‌توان یافت که کشور و زمین ندارند(مانند جامعۀ فلسطین)، کشورهای را هم می‌توان نام برد که جامعه ندارند. این کشورها خانه‌ای برای فردیت‌های از هم گسیخته‌‌اند. تاریخ مشروطه، خلاصه‌ای از همۀ روحیات و ضعف‌ها و قوت‌های ما است. هزاران افسوس که نسل جوان، از این سرمایۀ گرانقدر نصیبی چندان ندارد. سهم مشروطه از کتاب‌های درسی بسیار اندک است و آن اندک نیز بیشتر برای تسویه‌‌حساب با روشنفکران است. درس‌های مشروطه، فراوان است. در اینجا به دو مسئله اشاره‌ می‌کنم: یک. پس از تشکیل نخستین دولت و مجلس مشروطه، دو منازعۀ بزرگ برخاست: 1. نزاع مشروعه‌‌خواهان با مشروطه‌‌طلبان؛ 2. نزاع مشروطه‌‌خواهان با یک‌دیگر. منازعۀ اول تأثیر مهمی بر سرنوشت مشروطه نگذاشت. حمایت‌های بی‌دریغ مراجع بزرگ نجف و نیز همراهی دربار، مشروطه را تا تشکیل مجلس اول و تدوین نخستین قانون اساسی پیش برد. اما پس از آن بود که دو طیف مشروطه‌خواه، یعنی روحانیون(به رهبری سید عبدالله بهبهانی) و روشنفکران(مانند احتشام السلطنه و سید حسن تقی‌زاده) در برابر هم ایستادند. تمرکز بر روی اختلاف مشروطه و مشروعه، ما را از نزاع اصلی و سرنوشت‌ساز در نهضت مشروطیت غافل کرده است. این نزاع تا امروز ادامه دارد؛ اما با نام‌هایی دیگر. جمهوری اسلامی ایران، به رغم آنکه خود را پیرو شیخ فضل‌الله نوری می‌داند، به لحاظ ساختاری و صوری، ادامۀ مشروطه‌خواهانی همچون سید عبدالله بهبهانی است و اصلاح‌طلبان، راه احتشام‌السلطنه را ادامه می‌دهند. ایدۀ مشروطه، پبشنهاد روشنفکران تجددخواه و روحانیون روشنفکرمآب(مانند میرزا نصرالله ملک‌المتکلمین) بود. اما روشنفکران برای آوردن مردم پایتخت به صحنه، چاره‌ای جز توسل به روحانیت نداشتند. از 14 میلیون ایرانی، حدود 500 هزار نفر از مهارت خواندن و نوشتن برخوردار بودند و از این تعداد نیز شمار کمتری انگیزۀ فعالیت اجتماعی داشتند. گوش‌ها و چشم‌ها بیشتر به سوی منابر بود و روحانیان بیش از هر طبقۀ دیگری، قدرت بسیج عمومی داشتند. به همین دلیل، روشنفکران کوشیدند که بر مشروطه جامۀ دین بپوشانند تا دل روحانیت و تودۀ مردم را نیز به دست آورند. اما ذات مشروطه نمی‌توانست به چیزی بیش از قانون و پارلمان وفادار باشد. اختلاف از وقتی شروع شد که روحانیون مشروطه‌خواه مانند سید عبدالله بهبهانی و آخوند خراسانی، به مقتضیات ذاتی مشروطه پی بردند. باید اذعان کرد که شیخ فضل‌الله نوری، پیش از آن دو دریافته بود که قطار مشروطه و تفکیک قوا و پارلمانیسم و رسانه‌های آزاد و مدارس جدید و روابط گستردۀ بین‌المللی، گاهی از ریل شرعیات خارج می‌شود. باری؛ پولتیک روشنفکران، جواب نداد و همه به بن‌بست رسیدند. بهبهانی ترور شد، تقی‌زاده به تبریز و سپس به استانبول گریخت و احتشام‌السلطنه(رئیس مجلس)، دوران ناصرالدین شاه را آرزو کرد. (دربارۀ سید محمد طباطبایی باید جداگانه سخن گفت) دو. حقیقت ماجرا این است که سلسلۀ قاجار، مشکل بنیادین با ترقی‌خواهی و تجددطلبی نداشت و اگر مشروطه هم رخ نمی‌داد، شاهان قاجار خودشان به این نتیجه می‌رسیدند که کشور را بدون پارلمان نمی‌توان اداره کرد؛ چنانکه پیشتر جلسات مشورتی را پذیرفته بودند. افزون بر قائم‌مقام و امیرکبیر، برخی دیگر از دولت‌مردان و صدراعظم‌های دولت قاجار، بسیار پیشرو و تجددخواه و وطن‌پرست بودند؛ کسانی همچون میرزا حسین‌خان مشیرالدوله، میرزا علی امین‌الدوله و میرزا یوسف آشتیانی(مستوفی‌الممالک). در واقع، نوسازی گستردۀ ایران از زمان مشیرالدوله کلید خورد و ناصرالدین‌شاه نیز پشت او ایستاد؛ اما آنچه این صدراعظم‌ها را ناکام و منعزل می‌کرد، مخالفت سنت‌گرایان با تجدد بود. ناصرالدین‌شاه، مشیرالدوله را هنگامی عزل کرد که هنوز از سفر فرنگ برنگشته بود. در میانۀ راه نامه‌ای از ملاعلی کنی به دست او رسید که بسیار ترسید. شاه به‌شدت از اینکه او را به بی‌دینی یا بددینی و بابی‌گری متهم کنند، هراس داشت و از همین رو بسیار می‌کوشید که تجدد و ترقی‌خواهی تا آنجا پیش برود که صدایی برنخیزد. اگر ترقی‌خواهان تعامل هوشمندانه‌تری را با دربار و روحانیت پیش می‌گرفتند، شاید نیازی به نهضت مشروطه هم نبود. + رضا بابایی _ پنجشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۶
مشکل مشروطه مشروطه به همۀ آنچه می‌خواست، نرسید؛ اما شکست هم نخورد. پارلمانیزه کردن حکومت، ورود تکنوکرات‌ها به بدنۀ نظام(به‌ویژه در عصر پهلوی)، کاستن از قدرت و اختیارات پادشاه(به‌ویژه تا مجلس هفتم مشروطه)، زمینه‌سازی برای نقش‌آفرینی «افکار عمومی» که پیشتر هیچ محلی از اعراب نداشت، ارتقای رعیت به مقام شهروندی و ظهور مفهوم «منافع ملی»، شماری از دستاوردهای مشروطیت است. ناکامی‌های مشروطه هم کم‌ نیست؛ اما منشأ ناکامی‌ها به هیچ روی آن نیست که متأسفانه در کتاب‌های درسی و رسمی می‌گویند و می‌نویسند. این کتاب‌ها، همۀ کاسه‌وکوزه‌ها را بر سر غرب و غرب‌گرایی می‌شکنند. روایت جمهوری اسلامی از مشروطه، حتی با روایت شیخ فضل‌الله نوری تفاوت دارد. شیخ، با اصل قانون‌نویسی در مجلس شورای ملی مخالف بود. در نظر او، قانون را باید کسانی بنویسند که بر مردم «ولایت» دارند، نه «وکالت» از مردم. به اعتقاد او، شرع انور تکلیف بشر را در بیشتر امور و شئونات روشن کرده و نیازی به قوۀ مقننه و ورود به منطقۀ شرعیات نیست. سپس منطقۀ شرعیات را چنان می‌گسترید که جایی چندان برای قانون ‌اساسی و تصویب قانون‌های عرفی نمی‌ماند. جایگاه قوۀ مقننه در جمهوری اسلامی ایران، به آنچه مشروطه‌خواهان در صد سال پیش می‌گفتند، نزدیک‌تر است. اگر آن روز کسی به شیخ فضل‌الله نوری می‌گفت که صد سال دیگر، مجلس‌هایی در ایران تشکیل می‌شود که خود را ادامۀ تو می‌دانند، اما دربارۀ همۀ امور مردم، از ارث و دیه و قصاص تا طلاق و بهرۀ بانکی و جزیه و روابط مالک و مستأجر قانون می‌نویسند و زنان نیز در آن حضور دارند، می‌گفت: حاشا و کلا که آنان مشروعه‌خواه باشند! حکومت در نظر رهبر مشروعه‌خواهان، دو رکن داشت: سلطان متدین(در حد ناصرالدین‌شاه) و مجتهدین. والسلام. همراهی او با مشروطه‌ نیز تا وقتی بود که هدف اعتراضات، امین‌الدوله(صدراعظم) و علاء‌الدوله(حاکم تهران) و مسیو نوز بلژیکی بود. اما وقتی سخن از نظام‌نامه(قانون اساسی) و پارلمان به میان آمد، کنار کشید و این شیوۀ حکمرانی را «تشبه به کفار» خواند. می‌گفت: «مگر نمی‌دانید که در امور عامه، وکالت صحیح نیست؟ تکلم در امور عامه و مصالح عمومی ناس، مخصوص است به امام(ع) یا نوّاب عام او [= مجتهدان]، و دخالت غیر آنها در این امور حرام است.»(رسائل مشروطیت، ص۱۸۴). شیخ فضل‌الله نوری، نمایندۀ روحانیونی بود که شریعت را کافی می‌دانستند و قانون عرفی را رقیب دین به شمار می‌آوردند و آرای عمومی را منشأ هیچ‌گونه مشروعیتی نمی‌‌شمردند. شیخ در رسالۀ «حرمت مشروطه»، مجلس شورا را به امور جزئی عرفی، محدود می‌کرد. اما میان او و آخوند خراسانی و روشنفکران، هیچ توافقی بر سر مصادیق امور عرفی و شرعی نبود. مشروطه‌خواهان اصل حکومت را از باب وکالت و امر عرفی می‌دانستند؛ اما شیخ، حکومت را همان ولایت شرعی می‌شمرد که فقط مجتهدان حق اِعمال آن یا واگذاری به غیر(قاجار) دارند. اما مشکل اصلی مشروطه، نه سرکشی‌های ممدلی‌شاه بود، و نه نفوذ مشروعه‌خواهان در میان مردم و نه دخالت‌های بیگانگان. آنچه میان مشروطه و هدف اصلی‌اش(تقسیم قدرت) دیوار کشید، بی‌تجربگی ایرانیان در کار جمعی و حل اختلاف‌ها از راه‌های قانونی و مدنی بود. مشروطه اولین تجربۀ ایرانیان برای کار گروهی در امور اجتماعی است. رهبران مشروطه نیز طیفی متنوع بودند؛ از سید حسن تقی‌زاده تا شیخ فضل‌الله نوری. چنین تنوعی، در میان مردمی که تا آن روز جز استبداد و خودکامگی ندیده‌‌ بودند و تجربۀ حل منازعات را از راه قانون‌گرایی نداشتند، جز دشمنی و کوشش برای حذف هم‌دیگر برنمی‌انگیخت. مشروطه، می‌خواست قدرت را توزیع کند؛ بی‌آنکه در فرهنگ ایرانی، سابقه‌ای داشته باشد. پیش از مشروطه، یکی فرمان می‌داد و دیگران فرمان می‌بردند. پس نزاعی برنمی‌خاست؛ چنانکه در گورستان نزاعی نیست. مشروطه‌‌طلبان گمان می‌کردند که نیازی به همراهی مشروعه‌خواهان ندارند؛ پس می‌توانند آنان را به بست‌های شاه ‌عبدالعظیم یا تبعید یا بالای چوبۀ دار بفرستند. مشروعه‌خواهان نیز می‌پنداشتند که با اتکا به توپ‌های روسی و سنگدلی‌های محمدعلی‌شاه و غیرت دینی عوام، می‌توانند مشروطه‌خواهان را خانه‌نشین کنند. مشروطه‌خواه، از شاه می‌خواست که بخشی از قدرتش را به مردم بدهد؛ اما خودش حاضر نبود به اندازۀ وزن اجتماعی مشروعه‌خواه، او را در قدرت سهیم کند. مشروعه‌خواه نیز می‌گفت: هر نهادی که بیرون از نفوذ روحانیون باشد، مشروعیت ندارد. از میان این انحصارطلبی‌های خام که هنوز ادامه دارد، ناگهان سلسله‌ای(پهلوی) سر برآورد که نه مشروطه‌خواه واقعی بود و نه مشروعه‌ را وقعی می‌نهاد. بخت با ایران یار بود که سردارسپه توانست شورش‌های جنوب و شمال را سرکوب کند و قدرت را به دولت مرکزی برگرداند؛ وگرنه پیامدهای جنگ جهانی اول و قحطی سال‌های ۱۲۹۶ تا ۱۲۹۸ و منازعات داخلی، از ایران جز نامی باقی نمی‌گذاشت. رضا بابایی 96
وب نوشت‌های مرحوم جمعه 21 مرداد 90 سحری دوباره همه خانه ی خانم جون جمع شدیم ، هر دو گروه که از خانه بیرون زده بودیم ، هم آن ها که رفته بودند دعا ، هم ما که رفته بودیم کوه صفه و میدان امام و پل خواجو برگشتنی خرید کرده بودیم ، چیپس و پفک و کرانچی و ماست موسیردار و دلستر ، زن ها توی ایوان نماز می خواندند ، مردها پتوها را روی سرشان کشیده بودند ، دخترها با هم پچ پچ می کردند ، بساط خوردنی ها را توی ایوان ، جلوی سجاده ی خاله ها پهن کردیم ، مامان ها جوش بچه هایشان را میزدند که کرانچی فلفلی نخورند ، بچه ها باولع می خوردند ، پسرها برای اینکه دخترها کمتر بخورند با دست ماست بر می داشتند ، دخترها جیغ می کشیدند ، مردها از زیر پتو سر بیرون آورده بودند و می خندیدند ، سفره را پهن کردند ، تا پهن شدن سفره نوبت نماز خواندن پسرها شد ، هر کسی گوشه ای از حیاط دور تا دور فرش شده را انتخاب کرده بود، نسیمی که از لای شاخه ی های شاه توت و خرمالو پیچ می خورد و توی اتاق ها می رفت خواب را از چشم ها می گرفت ، سفره ها پهن شد ، سینی های پلو و ماش ، ظرف های شکر و خرما ، بشقاب های سبزی خوردن ، کاسه های ماست ، نان خانگی و پنیر و عسل ، من پلو ماش را ساده خوردم ، فاطمه با خرما ، بچه های خاله ناهید با شکر ، بچه های خاله اکرم با گوجه ی خرد شده و نمک ، بچه های خاله ناهید همیشه سر پلو ماش بچه های خاله اکرم را مسخره می کنند ، می گویند : " آخه کی پلو ماش را با گوجه می خوره !؟ " من پلو ماش را با دست خوردم . اذان دادند ، نماز خواندیم ، همه ماشین ها را آورده بودند توی حیاط پشت سر هم قطار کرده بودند ، پژوی دایجون این ها به سمند خاله ناهید اینها گیر بود ، سمند خاله ناهید این ها به پرشیای خاله اکرم این ها ، پرشیای خاله اکرم این ها به تندر خاله مریم این ها ، خاله مریم شیطنت خاله کوچیکه بودنش گل کرد ، گفت حالش را ندارد ماشین را جابجا کند ، همه از خدا خواسته خانه ی خانم جون خوابیدند ، ماشین ما و خاله اعظم این ها بیرون بود ، فاطمه در گوشم گفت برویم که پشه دارند ، من گفتم برویم که صبح افتاب توی چشممان است ، محمد گفت برویم ، شارژر موبایلش را می خواست ، از سر شب خاموش شده بود . ساعت یازده نم نمک همه بیدار شدیم ، قلب درد شدید داشتم ، یکبار نزدیکی های هشت از خواب بیدارم کرده بود ، فاطمه گفت شاید به خاطر چربی باشد ، من گفتم احتمالش هست ، چند فصل دیگر از " نام من سرخ " را خواندم ، کارا و شکوره با هم قرار عاشقانه داشتند قاتل شوهر عمه را کشت ، ، حاج آقا پریشان آمد توی خانه ، محمد سراسیمه رفت بیرون ، سر چهار راه تصادف وحشتناکی شده بود ، موتور پلیس گذاشته بود دنبال یکی از این موتور سنگین ها ، محمد گفت هفتصد و پنجاه بود ، موتور زده بود به یک پراید ، پرت شده بود توی هوا ، با مغز آمده بود روی زمین ، پای چراغ راهنمایی رانندگی ، ضربه آنقدر زیاد بود که بلوک های سیمانی پای چراغ کنده شده بود ، مغز طرف پاشیده بود کف آسفالت ها ، این ها را محمد می گفت ، از تراس فقط می شد جمعیت مردم را دید که روی سر هم قل می زدند ، همه اول به آب و آتش می زدند تا جمعیت را پس بزنند و صحنه را از نزدیک ببینند ، بعد دست هایشان را جلوی دهانشان می گرفتند و زور می زدند تا از صحنه دور شوند و عق نزنند ، نیروهای یگان ویژه که رسیدند مردم جوش آوردند ، عاقل ترها و ریش سفید ها گفتند بروند و الّا کار به شورش می رسد ، رفتند ، مردم پلیس را مقصر می دانستند ، احساساتشان جریحه دار شده بود ، من با خودم کلنجار می رفتم ، یک ور ذهنم می گفت اگر موتوری مقصر نبود باید می ایستاد ، باید به ایست پلیس احترام می گذاشت ، پلیس وظیفه اش را انجام داده بود ، ور دیگر ذهنم می گفت امروز جمعه است ، صبح جمعه شهر پر می شود از این موتورهای مسابقه ای ، جوان ها جمعه ها با این موتورها می روند پیست موتور سواری شاهین شهر ، محمد می گفت جوان بود ، از بچه های همین محله بود ، می گفت خون تمام چهار راه را پوشانده بود و اسفالت ها سرخ سرخ شده بود ، رسیدم به خود فصل " نام من سرخ " سرخ می گفت : " من سرخم و از سرخ بودنم هم خیلی راضی و خوشبختم چون پر قدرتم ، عمیقم ، مثل یه تیکه آتیش گرم و سوزانم ، متفاوتم و هیچ شبیه و بدیلی ندارم " من باز هم به یاد حرف های بابای امین پشت اتاق آی سی یو افتادم : ادامه👇
" رمضون ماه بلاست حاجی ، رمضون ماه خونه ، من تموم برادرام تو ماه رمضون کشته شدن ، دو تاشون توی کامیون از سرما پیک نیکی روشن کردن خفه شدن ، یکی شون تو جنگ کشته شد ، اون یکی از عشق دختر همسایه دیوونه شد و دم دمای غوروب ماه رمضون جلو چشم همه بنزینا ریخت رو سر و بدنش ، کبریتو کشید و خودشا تو کوچه آتیش زد به امین گفتم سحر راه نیفت ، ای کاش به جای زن مردم خودش مرده بود ، قلبم رضا نبود بیاد تو جاده ، به شما ها توی حوزه چی یاد می دن حاج آقا دیانی ؟ احترام به پدر و مادر یاد نمی دن ؟ نصف شب از بندر رسیدم فرستادم پی اش بیا ببینمت بابا ، مسجد بود ، نیومد ، اذون صبح را که گفتند اومد واسه خداحافظی ، التماسش کردم نرو بابا جون ، من جوونی و پیرم را تو جاده گذاشتم حاج اقا ، وقتی رفت به مامانش گفتم من که از دستش رضا نیستم ، خدا هم رضا نباشه ، می دونستم سالم نمی رسه ، ای کاش خودش مرده بود ، بیچاره دختر مردم " فاطمه روی گوشی موبایلش آهنگ بچه گونه ی تولد تولد تولدت مبارک را گذاشت ، بیا شمعا را فوت کن ، مامان و عادله را صدا کرد ، عط کادو شده ی مامان و گردنبند و گوشواره ی عادله را گذاشت روی میز ، به افتخارشون دست زدیم ، نوزدهم تولد عادله بود ، بیست و یکم تولد مامان عادله ، بدون شمع و کیک و بستنی و شیرینی جشن تولد گرفتیم . بعد از ظهر زود رفتیم خانه ی بابا این های خودم ، شب مهمان داشتیم ، بابا مامان فاطمه دعوت بودند ، عادله و محمد هم ، مادر بزرگ هم ، عمو جان و بچه ها و دامادها هم ، عمه پروین و بچه ها هم ، بابا مامان لیلا خانم هم ، عمه خانم – عمه ی لیلا خانم – هم ، سی و چند نفری می شدیم . بابا گفته بود سفره را توی حیاط می اندازیم ، پای باغچه ، زیر آسنمون خدا ، مامان گفته بود سختمان می شود ، کلی ظرف باید از طبقه ی بالا بیاوریم طبقه ی پایین ، توی تراس کرسی گذاشته بودند ، سفره ی قلمکار رویش پهن کرده بودند ، دو تا گاز پیک نیکی ، دو تا قوری چینی بزرگ گلدار ، قدح پر از نبات ، سینی های طرح و نقش دار و استکان های دسته دار ، سینی قلمکار مامان را پر از میوه کردیم ، فاطمه پرتقال ها و هلو ها و سیب گلاب ها و شلیل ها و خیارها را با دقت و وسواس خاصی چید ، بابا خندید و گفت این جوری که کسی دلش نمی آید به این میوه ها دست بزند ، مامان گفت بعد از شام بشقاب بشقابش می کنیم و روی میزها می چینیم ، مامان ظرف های خرما و گردو و پسته و کشمش را گذاشت روی میز ، پارچ های دوغ را لب اپن آشپزخانه چید ، نزدیکی های غروب بابا گفت برویم غذا را بیاوریم ، سفارش داده بودند آشپز بپزد ، آشپز بابا را خیلی تحویل گرفت ، حدس زدم یکی از شاگردهای قدیمی بابا باشد ، شاگردهای بابا همه جا هستند ، توی دانشگاه ، توی بازار ، توی بیمارستان ، حتی تو تیم های فوتبال ، تا چند سال پیش ذوب آهن که بازی می کرد ما برای بچه ها قیافه می گرفتیم که جلال امیدیان شاگرد بابا بوده ، بابا خودش هم ورزشکار بود ، تنیس روی میزش حرف نداشت ، توی زیر زمین خانه ی قبلی مان هم وزنه داشت ، هم یک میز پینگ پنگ قدیمی هم وسایل زورخانه ، یک عکس قدیمی سیاه سفید هم داشت از زمان شاه که با یک زن ژاپنی مسابقه ی پینگ پنگ می داد ، بابا می گفت هر سه گیم را به زن ژاپنی باخته ، راهنمایی که بودم عکس را می گذاشتم لای کتابم و توی مدرسه به معلم ورزشمان که فکر می کرد پینگ پنگش خیلی خوب است نشان می دادم و می گفتم راستش را می گویید با بابای من مسابقه بدهید . بعدها بابا ناظم همان مدرسه شد . ظرف های داغ برنج و کباب و جوجه را توی صندوق ماشین چیدیم ، ظرف خورشت ماست و ظرف زرشک و زعفران را آوردیم توی ماشین ، آشپز به بابا توصیه کرد کباب ها را آب دار بکشیم ، لب خانه که رسیدیم اذان دادند ، عمه و دختر عموها گفتند اول نماز بخوانیم ، صدایم می کردند ، بابا گفت تو از پای بساط چایی بلند شو نماز بخوان مردم افطار کنند ، نماز را به جماعت خواندیم ، با اب جوش زعفران و خرما افطار کردیم ، شوهر عمه تا آخر شب شادی روح اموات صلوات چاق می کرد ، بعد از شام مثل همه ی اصفهانی های با تعصب نشستیم پای مسلبقه ی سپاهان و نفت ، سپاهانی ها که گل می زدند خانه منفجر می شد . مادربزرگ گفت امسال یازدهمین سال آقاجون بود . آقا جون توی ماه رمضان رحمت خدا رفت ، یادم آمد شبی که تازه خاکش کرده بودیم همه خانه ی عموجان جمع بودیم ، تلویزون سریال طنز پخش می کرد ، همه پای سریال می خندیدند ، مادر بزرگ خوشحال بود ، می گفت خنده ی این ها نشانه ی خوشی و راحتی آقا جونه . یازده سال گذشته بود ، شوهر عمه شادی روح آقا جون صلوات چاق کرد . پایان
قسمت نبود عمه بهجت را ببینیم اما ثوابش را بردیم ، این را برای دلداری مادربزرگ گفتم که حرص نخورد ، رفتیم خانه ی عمه صدیق ، عمه توی خانه تنها بود یکی از عروس ها و نوه اش هم بودند ، طبقه ی بالا زندگی می کنند ، شوهر عمه باوجود بیماری رفته بود سر کار ، مادبزرگ همیشه می گوید : " آقا مهدی وجود داره " مادر بزرگ وجود را به معنای همه ی مردانگی های عالم به کار می برد، عمه از آمدن مادر بزرگ ذوق زده شد ، از وقتی که آقا جون مرد و عمو مادر بزرگ را برد طبقه ی پایین خانه ی خودشان ، عمه ها رفت و آمدشان به خانه ی مادر بزرگ را کم کرده اند . عمه صدیق و زن عمو گاو به گاو شده اند ، مادر بزرگ می گوید گاب به گاب ، یک دختر داده اند یک دختر گرفته اند ، عمه ها و دختر عمه ها حرف های خاله زنکی بین خودشان و ختر عموها و زن عمو را بهانه کرده اند ، کمتر می آیند و میروند ، این را مادر بزرگ می گوید ، خودشان هم می گویند اما بیشتر می گویند گرفتاریم ، غیر عمّه کوچیکه که دو تا پسر دبیرستانی دارد هر کدام برای خودشان یک پا مادر بزرگ شده اند ، عمه صدیق هفت تا بچه دارد ، ده تا نوه ی قد و نیم قد ، عمه بهجت هم با سعید هفت تا بچه دارد و ده تا نوه ، مادر بزرگ همیشه می گوید الهی خوشتان باشد . عمه گفت شوهر عمه از دست احمد ناراحت است ، می گوید چرا رفته برای خودش خانه خریده ، مادر بزرگ حسابی دعوایش کرد ، گفت به آقا مهدی بگو حرف چرند نزند ، گفت بگو این فکر غلط را از سرش بیرون کند ، عمه کفت آقا مهدی نمی تواند دوری نوه ها را تحمل کند ، مادر بزرگ گفت بیخود ! عمه درد دل کرد برای مادر بزرگ ، از عروس ها نالید ، از بچه ها نالید ، عمو به خاطر همین چیزها بود که پای عمه ها را از خانه ی مادر بزرگ کوتاه کرد ، گفت خوشی هایشان مال شوهر ها و بچه ها و نوه هایشان است همه ی دردها و غصه های عالم را می آورند برای مادر من ، عمو دنیا دیده است ، کارخانه دار است ، رک است ، عمه ها از او حساب می برند ، توی این یکی عمو راست می گفت ، مخصوصا بعد از ازدواج پسر عمه بهجت با دختر عمه صدیق ، مادر بزرگ مخالف بود شدید ، بابا و عمو کارد می زدند خونشان در نمی آمد ، مادر بزرگ می گفت ما یک بار گاب به گاب کردیم یک عمر چوبش را خوردیم ، بابا می گفت این ها از لحاظ فرهنگی به هم نمی خورند ، عمو می گفت این وصلت توی فامیل مایه ی شر می شود ، عمه ها و شوهر عمه ها مادر بزرگ را بردند پیش آشنای قدیمی اش سر کتاب باز کند ، گفتند نه حرف ما نه حرف مامان و برادر ها ، هرچی کتاب خدا گفت ، زن قرآن را که باز کرد گفت ، همه اش بد ، همه اش اختلاف ، همه اش آتش ، همه اش بدبختی ، مادر بزرگ گفت دیگر ادامه نده ، دختر خاله پسرخاله عاشق هم بودند ، گفتند مادر بزرگ امّل است ، شوهر عمه ها یواشکی قرار مدار هایشان را گذاشتند ، آن روزها خانه ی عمه صدیق یک باغ بزرگ و درندشت بود ، مراسم عقد را آنجا گرفتند ، مادر بزرگ خفقان گرفت ، بابا و عمو را قسم داد که جیک نزنند ، گفت شیرشان را حلالشان نمی کند ، شب که به خانه برگشتیم بابا به مامان گفت بدبخت شدیم زهرا ! شب فامیل های آقا مهدی ردیف به ردیف ، حلقه به حلقه توی حیاط باغی خانه نشسته بودند و ورق بازی می کردند ، بابا می گفت پشتشان را کرده بودند به مجید – داماد – و او را به قائده ی یک حیوان هم به حساب نمی آوردند ، یک ماه بعد ورق برگشت ، دعوا شد ، زد و خورد شد ، یک بار توی خانه ی قدیمی ما صدا ها بلند شد ، دست ها بلند شد ، عمه ها حرمت شکستند ، مادر بزرگ تمام حرص های دنیا را ریخت توی سینه اش ، ماجرا مربوط به بیست سال پیش است ، حالا هر کدامشان از همسر بعدی دو تا بچه ی دبیرستانی دارند . عمه ها با هم مثل گذشته رفیقند ، آن روزها را یا فراموش کرده اند یا به روی هم نمی آورند . نزدیک اذان که شد مادر بزرگ گفت حاج اقا ما را ببر مسجد نماز بخونیم ، گفتم در خدمتیم ، قبل از رفتن ، تا عمه توی اتاق بود مادر بزرگ رفت سر یخچال ، نگاهی به آن انداخت ، هنوز دلش برای بچه ها یش می تپد ،نگران خورد و خوراکشان است ، نگران این که کم و کسری نداشته باشند . خداحافظی کردیم . ادامه 👇
وب نوشت‌های مرحوم شنبه 22 مرداد 90 مادر بزرگ شب خانه ی بابا اینها ماند ، بابا خوابید ، ایمان رفت پایین سر کار و بار خودش ، من و فاطمه و مامان و مادر بزرگ دوباره چایی دم گذاشتیم ، خربزه قاچ زدیم ، سوهان عسلی خوردیم ، گپ زدیم ، دو ساعت مانده تا سحر خوابیدیم . سحر که شد بابا به مادر بزرگ گفت روزه نگیرد ، ایمان مادر بزرگ را دعوا کرد ، مامان گفت عمو تذکر داده مبادا روزه بگیرید ، من گفتم : "خانم جون اشکالی نداره ، روزهایی که افطار خونه ی کسی دعوت هستید را روزه بگیرید بقیه اش را نه " بابا گفت این چه حرفیه می زنی ؟ ایمان گفت از خودت فتوا می دی ؟ مادربزرگ گفت قربونت برم ننه ، مادر بزرگ به بابا گفت روزه با آدم کاری نمی کنه ، اون که ریشه ی آدم را می خشکونه حرصه ، من گفتم اسمشه که آدم مریض تو ماه رمضون روزه نیست ، فقط منتش سرشه ، بابا گفت هر کاری دلتون می خواد بکنید ، مادر بزرگ خندید و گفت از اوّل همینو بگو ننه . صبح که شد همه از خانه بیرون رفته بودند ، من بودم و مادر بزرگ ، می خواستم کتاب بخوانم ، جوامع الحکایات را از کتابخانه ی بابا نشان کرده بودم ، مادر بزرگ روی مبل ها نشسته بود ، از بالای راه پله ها توی پارکینگ را دید زدم ، بابا ماشین نبرده بود ، گفتم حاج خانم پاشو بریم سر عمّه ها ، مادر بزرگ انگار که دنیا را بهش داده باشند خندید و پرسید راست می گویم ؟ گفت با این کار ثواب دنیا و آخرت را می برم ، عمّه پروین عمّه کوچیکه است ، بین او و عمو همیشه سر این که که کدام یک عزیز کرده ی مادر بزرگند کل کل است ، عمه پروین می گوید مامانم محل به ما نمی گذارد ، فقط می گوید ننه مهدی ، عمو می خندد و می گوید ننه پروین ، ننه حسین ، ننه ابالفضل ها را فراموش کرده ای ؟ حسین و ابالفضل – پسرهای عمه پروین را می گوید ، عمه پروین دیشب خانه ی بابا این ها بود ، بابا عمه بهجت و عمه صدیق را هم دعوت کرده بود ، ظاهرا شوهرهایشان خیلی مریضند ، عذر خواهی کرده بودند ، گفته بودند از خانه نمی توانند تکان بخورند ، مادر بزرگ دوست داشت آن ها هم بودند ، بیشتر به خاطر بابا ، بابا پسر ارشد خانواده است ، مادر بزرگ دوست دارد این بزرگتری حرمت گذاشته شود . مادر بزرگ سریع لباس پوشید ، همیشه فرز و تند است ، توی راه رفتن ها همه از او عقب می مانند ، خوش صحبت است ، فاطمه می گوید سیاست مدار است ، خوش اخلاق است ، توی مادر بزرگ ها چهره و رفتارش از همه جوانتر می زند ، هفتاد و پنج سالی دارد . می خواست عمه ها را بادیدن من غافلگیر کند ، زنگ زد خانه ی عمه بهجت ، عمه که گوشی را برداشت ، همین که مطمئن شد خانه هستند ، گفت الآن دوباره زنگ می زنم ، گفت یکی دارد زنگ خانه را می زند ، گوشی را قطع کرد و گفت : " بدو مسعود ، عمه ت خونه ست " تا آمدم لباس بپوشم لنگه در های پارکینگ را باز کرده بود . آدرس خانه ی جدید عمه بهجت را تلفنی از بابا پرسیدم ، بار آخری که من و فاطمه خانه شان رفتیم عید نوروز بود ، عمه مادر شهید است ، پسراولش جانباز است ، پسر دومش شهید شده ، اسمش سعید است ، بابا می گوید سعید عروس همه هنره ی فامیل بود ، توی فاو شهید شد ، والفجر هشت ، من فقط از روز خاکسپاری اش خاطره های مبهمی توی ذهنم مانده ، اما یک عکس از سه چهار سالگی ام هست که سعید با یکی از آن قلّاب های حرفه ای ماهیگیری یک ماهی بزرگ گرفته ، من دارم باهاش دعوا می کنم که ماهی را به من بدهد ، یک عکس دیگر هم هست که بابا می گوید خود سعید گرفته ، عکسی که من از اینکه قلّاب و ماهی را به من نداده بغض کرده ام و دارم می زنم زیر گریه ، دوربین زنیت حرفه ای اش هنوز توی خانه ی عمه هست ، خانه ی قدیمی ما با خانه ی قدیمی عمه توی یک محلّه بود ، بعد ها من رفتم توی همان پایگاه بسیجی که زمان جنگ سعید رییسش بود ، بچه های جنگ به خاطر سعید دوستم داشتند ، شانزده سال بیشتر نداشتم . ماشین را پارک کردم ، مادر بزرگ دوید زنگ خانه را زد ، هیچ کس خانه نبود ، شاید صد تا زنگ زد مادر بزرگ ، باورش نمی شد توی این فاصله ی کوتاه عمه از خانه بیرون رفته باشد ،بور شد ، بیشتر جوش من را می زد ، گفت عجب اشتباهی کردم ، گفت شاید رفته مسجد ، گفتم : " خانم جون سه ساعت تا اذون مونده " گفت : " شاید رفته خونه ی نرگس " ، نرگس دو سه هفته ای ست که عروسی کرده ، گفتم شاید .
مادر بزرگ را بردم ، مسجد محله ی قدیمی شان دروازه نو ، مادر بزرگ بال در آورده بود ، اشک توی چشم هایش حدقه زده بود ، تمام راه دعایم می کرد ، می گفت خدا هرچه می خواهم روزی ام کند ، به دروازه نو که رسیدیم هنوز همه چیز سر جای خودش بود ، بازارچه ای که یک طرفش زورخانه بود و طرف دیگرش مسجد ، مادر بزرگ با صدای بلند گفت خدا پهلوان محمد را بیامرزد ، پهلوان محمد کسوت محل بود ، بابا می گفت تمام دنیا بهش احترام می گذاشتند ، مرد بود ، بچه که بودیم یک بار دست محسن در رفت ، پهلوان محمد شکسته بندی می کرد ، بردندش توی زورخانه جا انداخت ، محسن با چشم گریان برگشت ، دردش آمده بود ، دستش خوب شد ، وقتی پهلوان محمد مرد محسن از خواب پرید ، آن روزها دانشجو بود ، گریه اش گرفته بود ، پهلوان محمد آمده بود به خوابش ، از محسن خواسته بود حلالش کند ، گفته بود آن روز حساب کودکی محسن را نکرده بوده ، گفته بود به خاطر دردی که آن روز محسن کشیده این طرف گیر است ، التماسش کرده بود حلالش کند ، بابا گریه اش گرفت ، گفت قیامت چقدر سخت است . به یاد قدیم دستی توی سنگابه ی در وردی مسجد کشیدم ، توی حیاطش قدم زدم ، توی شبستانش نماز خواندم ، مادر بزرگ مسجد را ریخته بود بهم ، زن ها از دیدنش بال در آورده بودند . شب خانه ی فاطمه این ها میهمان داشتند ، مادر بزرگ را که رساندم خانه رفتم آنجا ، فاطمه دندانپزشکی بود ، مامان جون و عموها و عمه می آمدند . مامان فاطمه افطار کباب حسینی درست کرده بود ، کوکو قندی پخته بود ، عادله ژله های رنگ به رنگ ساخته بود ، حاج آقا از بیرون کباب کوبیده گرفته بود ، آشپز یادش رفته بود گوجه بدهد ، من توی تراس گوجه به سیخ زدم . سر سفره ی افطار بابای فاطمه گفت واقعا بعضی وقت ها هیچ چیزی خوشمزه تر و لذت بخش تر از آب خوردن نمی شود ، عمو حمید مکثی کرد و گفت هیچ کدام شما به اندازه ی من لذت آب خوردن را نچشیده ، نگاه ها به سمت عمو خیره شد ، عمو حمید ادامه داد چهل و هشت ساعت تشنگی توی گرمای پنجاه درجه و بعد یک لیوان آب رادیاتور ماشین را قلپ قلپ سرکشیدن لذت بخش ترین آب خوردن دنیاست ، . عمو گفت از وقتی توی مرز اسیر شدیم تا خود بصره یک قطره آب هم به ما ندادند ، چهل و هشت ساعت ما را با دهان خشک توی برق آفتاب و سرمای شب نگه داشتند ، بصره که رسیدیم آب رادیاتور زنگ زده جلویمان گذاشتند ، بچه ها با ولع تمام می خوردند . عموحمید ده سال توی خاک عراق اسیر بود ، از یک مهر پنجاه و نه تا شهریور شصت و نه ، در اولین روز جنگ لب مرز خرمشهر اسیر شده بود .من تکه های یخ را ریختم توی لیوان و کانادادرای زرد را تا سر پر کردم ، از عموحمید پرسیدم توی اسارت نوشابه هم می دادن ؟ عم خندید و گفت هیچ وقت ، عمو حمید گفت ما توی اسارت فقط یکبار سیر شدیم آن هم آن روی که بردندمان کربلا ، میهمان خانه ی حضرت ابالفضل. پایان
زیرسرویس‌ها👇 تا اکنون مرتب سازی محتوا ادامه دارد
امضای خون در برف ✍️حامد عسکری با ویرایش قلمدار در برف‌های کلیمانجارو بوده‌ام و در صحرای حجاز نیز. گرم و سرد روزگار بر من تأثیری ندارد و زمان و گذرش نیز برایم بلامعنا است. به پلکی از شرق به غرب می‌روم و از شمال به جنوب. آن روز شانه‌به‌شانه‌ی مردی بودم که سوار بر اسب، یال کوه‌ها را در می‌نوردید تا به یاران موافق برسد و دوباره هنگی و جمعی را سامان بدهد که رسالتش را به اتمام رسانده باشد. چه پاییزی بود و چه برگ‌ریزی. گویا خزان عمر مرد هم در رسیده بود. مرد و اسب هر دو نفس‌بریده و گرسنه و تشنه سلانه‌سلانه و بی‌رمق همه‌ی جانشان را در کوله گذاشته بودند و به‌ سمت خلخال می‌رفتند. من می‌دانستم کی و کجا باید کارم را سامان دهم و مرد اما همچنان امیدوار بود. به آسمان که نگاه می‌کردی لکه‌ی سیاه و چرک چند کلاغ گاهی خاکستری محو و چروک آن پهنه‌ی بی‌نهایت را چاک می‌انداخت و قارقاری، برف‌های پوک را برشاخه‌ها ترد می‌کرد و شتاب می‌داد برای افتادن. دست مرد به قبضه‌ی برنو چسبیده بود از سوز سرما. اسبش که خرناسه می‌کشید دو ستون بخار از شش‌های سرد و پرتپشش بیرون می‌زد. مرد به تفنگچی‌هایش فکر کرد؛ به آنها که در خون خویش غلتیدند و پیش از او رفتند. و کمتر به آنها که برق سکه و وعده و وعید کورشان کرد و تفنگ بر زمین گذاشتند و راه عافیت گرفتند. به گیلان فکر کرد و آوازهایش. به گیلان فکر کرد و لالایی‌هایش. به عطر شالی و چای و نوای خوتکاها و درناها و دریغ از اینکه خاکی این‌چنین حاصل‌خیز و مبارک را باید نکبت فقر و تنگدستی و زخم تراخم آن‌گونه درهم بپیچد که رحم و مروت از مردمان دوری گزیند و وفاق و همدلی جای به خیانت بدهد. به حیدرخان عمو‌‌اوغلی فکر کرد و رفتن یک‌باره‌اش. خالوقربان را آه کشید؛ به‌ خاطره‌ی همه‌ی دور آتش نشستن‌ها و چای و چپق کردن‌هایی که به یک‌باره کینه شد و نفرت. به این فکر کرد که دو ستاره حلبی بر شانه از دست قزاق قلدر میرپنج ارزشش را داشت که سرهنگ شود و تف کند به هرچه رفاقت و همدلی؟ به آن روزی اندیشید که قرآن نم‌کشیده از هوای گیلان را از جیب چپ پالتوش، از روی قلبش بیرون آورد و سوگند خورد که برای این خاک، جان هبه کند و شرف و وجدان نه. و اینک مرد تنها بود‌ همه‌ی این فکرها و دندان‌قروچه‌ها... جان مردهای خیانت‌دیده را گرفتن‌... جان مردهای تنها‌مانده و زخم‌از‌عزیزخورده را گرفتن عطر دیگری دارد. روحشان چاک‌چاک است و خون‌شان معطر از صبر و سلوک. نه که لذت ببرم؛ اما انگار آن جان راحت‌تر از کالبد تن بیرون می‌آید و مشتاق‌تر است به پر کشیدن. اسب زانو زد و افتاد. خون در رگ‌های مرد داشت یخ می‌زد. صدای قلبش را زیر زبانش حس می‌کرد. برف آدمی را تشنه می‌کند. زبانش، زبان سرخش توی حلقومش تکه سفالی بود که به سقف دهانش می‌خورد و کپ‌کپ صدا می‌کرد. گیج و منگ یافتن راه بود. این جنگل‌ها را عین کف دست می‌شناخت و می‌دانست بر فرصت شاخه‌های انبوه کدامیکی‌شان توکایی لانه دارد یا شانه‌به‌سری تخم گذاشته‌. همه‌، جنگ سکوت بود و سکوت‌. از دور صدای شغالی در میان کوه‌ها پژواک می‌کرد و هراس می‌ریخت به جان افراها و بلوط‌ها‌. مرد تا زانو در برف بود. تشنه و درمانده. جوراب‌های پشمی‌اش خیس بود و انگشت‌هایش انگار ساقه‌های یخ‌بسته‌ی سپیدار‌. برف بر ریش انبوهش می‌نشست و دو رشته‌ی اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش بی‌اراده جاری بود. گرم جاری می‌شد و بر صورت یخ می‌زد و می‌سوزاند و در انبوه محاسنش گم می‌شد. مرد چند قدم آن طرف‌تر از اسبش بر زمین افتاد. من حالا به او نزدیک‌تر بودم و پشت‌سرم صدای نفس‌های ترسیده‌ی خالوقربان‌. مرد بر زمین افتاده بود که خالوقربان رسید. با مرد چشم‌درچشم شد. بی‌شرم، بی‌خاطره، بی‌مروت، دست بر کاردی برد که تیغه‌اش شمش فولاد کمپانی هندشرقی بود و دسته‌اش شاخ‌های قوچی از هرات. زانو زد و پیشاپیش آن حجم گرم و عاشق نشست. کلاغ‌ها ساکت بودند و برف شرمگین می‌بارید‌. با دست چپ، مشته‌ی ریش میرزا را بالا گرفت و با دست راست مرمر مرطوب گلویش را به یک ضربه نواخت! تو گویی زخمه‌ای پایانی بر چهار سیم سه‌تاری ‌کهنسال... . خون بر برف جاری شد و برف فرو رفت! مرد پلک‌هایش روی هم آمد و من حواسم بود که درد نمی‌کشد. لب‌هایش تکانی خورد و در آن سرما، هزار پروانه که بر بال‌هایشان هزار صلوات نستعلیق شده بود به پرواز درآمدند. روح میرزا را از جانش بیرون کشیدم و امان دادم بایستد و با کالبد یخ‌زده‌اش وداع کند. دیگر سردش نبود. دیگر درد نمی‌کشید. لبخند می‌زد. اشاره کردم به اسبش که فندقی رنگ بود و اینک بال داشت. به‌جستی بر ترکش نشست و در آسمان جنگل‌های خلخال چرخی زد. خالوقربان سر گرم و خون‌آلود میرزا را در کیسه‌ای گذاشت و لای افراها گم شد. من لبخند می‌زدم... . خالو فرصت خرج کردن سکه‌های مرحمتی را پیدا نمی‌کرد. پایان
۱۳ نکته درباره خرافات 1. هیچ تعریفی برای خرافه وجود ندارد که به معنایی واقعی کلمه، تعریف باشد نه کلی‌گویی. مثلا می‌گویند: خرافه، باور یا رفتاری است که ریشه علمی یا عقلی یا شرعی ندارد. اما کدام خرافه است که نتوان برای آن، توجیهی علمی یا عقلی یا مذهبی یافت؟ هر کدام از علم و عقل و دین، انبوهی شاخ‌ و برگ اضافی دارد که بالاخره سایه یکی از آنها به نحوی بر سر یکی از خرافات می‌افتد. 2. هیچ‌ کس خودش را خرافی نمی‌داند؛ چون تقریبا همه انسان‌ها کمابیش برای هر کاری که می‌کنند، دلیلی دارند. ممکن است ما «دلیل» آنان را علیل بدانیم؛ ولی نظر ما، نظر ما است. 3. هر انسانی از نظر دیگری خرافاتی است. به قول ولتر، مسیحیت به پنج نحله بزرگ تقسیم می‌شود که هر کدام، چهار نحله دیگر را غرق خرافات می‌داند. 4. مبارزه مستقیم با خرافات، چندان نتیجه‌بخش نیست. هم به دلایل بالا و هم به این دلیل ساده که زمینه‌ها و خاستگاه‌های خرافه بسیار بیش از آن است که بتوان همه آنها را شناسایی و نابود کرد. اگر خاستگاه اجتماعی خرافات را هم از میان برداریم، با زمینه‌های روان‌شناختی آن چه کنیم؟ 5. یک‌یک زمینه‌های خرافات، مانند فقر و بی‌سوادی و متافیزیک‌گرایی نامعقول، به‌گونه‌ای است که ضد آنها نیز گاهی تولید خرافه می‌کند. مثلا رفاه و ثروت به اندازه فقر، ظرفیت خرافه‌سازی دارد؛ اگرچه نوع و کلاس و عنوانشان فرق می‌کند. تحصیلات علمی نیز، مانع قطعی بر سر راه خرافات نیست؛ زیرا غرور کاذبی که از این رهگذر در برخی از دانش‌آموختگان ایجاد می‌شود، آنان را به ورطه‌هایی خطرناک‌تر از خرافات عوامانه می‌اندازد. 6. بسیاری از کسانی که امروز پرچم مبارزه با خرافات را در دست دارند، ناخواسته خود نیز کم‌وبیش دچار خرافات‌اند. این رطب‌خوردگان، منع رطب چون کنند؟ بسیارند کسانی که به مبارزه با خرافه‌گرایی شهره‌اند؛ اما ذهن و قلب آنان نیز کم‌وبیش آلوده به برخی از موذی‌ترین یا پنهان‌ترین انواع خرافات است. 7. برخی خرافات هیچ زیانی به هیچ کس نمی‌رساند؛ مانند سیزده‌به‌در که اکنون فارغ از ریشه خرافی آن، به نام «روز طبیعت» در خدمت جامعه است. بنابراین نباید نیرو و انرژی اندک خود را در مبارزه با هر خرافه‌ای هدر بدهیم. در ضمن، اگر روزی برسد که هیچ‌ کس عدد سیزده را نحس نداند، باز هم کسی در روز سیزده فروردین در خانه‌ نمی‌ماند. 8. نه تعریف خرافه ممکن است و نه مبارزه مستقیم با آن؛ اما می‌توان از زیان‌های مرئی و نامرئی آن کاست، و شاید بهترین راه، خالص‌سازی علم سیاست از غیر سیاست، علم اقتصاد از غیر اقتصاد، علم مدیریت از غیر مدیریت، و دانش دین از غیر دین و… باشد. خرافات، معمولا از منفذهای ناشناخته وارد می‌شوند. بنابراین اگر شما سیاست را به علم سیاست و اقتصاد را به علم اقتصاد و طب را به علوم پزشکی و دین را به علوم اصلی و متون معتبر دینی بسپارید، در واقع آنها را در برابر باورهای سست(خرافه) ایمن کرده‌اید. این راه نیز آسان نیست؛ اما بهتر از درگیری مستقیم با یک‌یک خرافات است. 9. راه نفوذ خرافات از حاشیه به متن و از پیرامون به کانون، سیاست است و اگر خرافه‌ای پا به کاخ سیاست بگذارد، افزون بر حمایت‌های مردمی، از بودجه‌های میلیاردی نیز برخوردار می‌شود. بنابراین ضروری است که دولت‌‌مردان و سیاست‌مداران، به بهانه اتحاد دیانت و سیاست، هر باوری را با هر پایه‌ای از اعتبار دینی وارد سیاست نکنند، که نه به سود دیانت است و نه به نفع سیاست. سیاستمدار دیندار، هیچ‌گاه از دین سپری برای دفاع از تصمیم‌ها و سیاست‌های خود نمی‌سازد؛ بلکه می‌کوشد دین را از آسیب‌های سیاست در امان نگه می‌دارد. خرافات اگر به سیاست نفوذ کنند، کشوری را به خاک سیاه می‌نشانند. از آمیزش سیاست و خرافه، هیتلر به دنیا می‌آید. مگر پشتوانه نظری هیتلر چیزی غیر از برتری نژاد ژرمن بود و مگر برتری نژادی غیر از خرافه است؟ آن‌گونه که مشهور است، مذهب شینتو یکی از خرافی‌‌ترین مذاهب جهان است؛ اما پیروان این مذهب، یعنی اکثر مردم ژاپن، کوشیده‌‌اند باورهای شینتویی خود را در تجارت و سیاست دخالت ندهند. بنابراین هم از آرامش شینتویی برخوردارند و هم از زیان‌های آن در امان‌اند. 10. مبارزه با خرافات را باید از سپهر عمومی آغاز کرد؛ یعنی خرافاتی که از نهادهای اجتماعی نیز برخوردارند. پس از آن، نوبت به خرافات فردی و خانگی می‌رسد. 11. خاستگاه مهم خرافات، فقر است، هم فقر مادی و هم فقر علمی. بنابراین جامعه فقیر مستعدترین مکان برای رشد و گسترش خرافات است. 12. هر جا که سرگرمی‌های مجاز، ادبیات، سینما، مسابقات ورزشی و مانند آنها بیشتر باشد، حجم خرافات کمتر است. 13. هر باوری که اثبات آن آسان نباشد، خرافه نیست. بنابراین در خرافه‌زدایی باید رفتاری خردمندانه و سنجیده داشت. + رضا بابایی _ دوشنبه دوم مرداد ۱۳۹۶
چهارده نکته دربارۀ یادداشت‌نویسی رضا بابایی 1. وظیفه‌ای که پاراگراف در مقاله و کتاب دارد، در یادداشت بر عهدۀ جمله است؛ یعنی هر جمله‌ای دریادداشت، باید آن را یک قدم به جلو ببرد یا زمینه را برای پیشروی آماده کند. 2. نویسندگان حرفه‌ای، به‌ویژه یادداشت‌نویسان، از همۀ وقت و هنر و توان خود استفاده می‌کنند که در ساده‌ترین و سرراست‌ترین شکل ممکن بنویسند و چندان به زیبانویسی و حواشی دیگر نمی‌اندیشند؛ زیرا می‌دانند که زیباترین جمله‌، ساده‌ترین جمله است. آنان مخاطبانشان را نابغه‌هایی فرض می‌کنند که چندان وقت و حوصلۀ درنگ در جملات و عبارات ندارند و می‌خواهند با نیم‌نگاهی که به نوشته‌ای می‌اندازند، مقصود نویسنده را دریابند و بگذرند. بنابراین هر جمله‌ای که مفهوم‌گیری از آن نیازمند بازخوانی باشد، یک امتیاز منفی برای آن یادداشت است؛ مگر برای تأمل بیشتر در معنای عمیق جمله. ساده‌نویسی، به دو شرط، بهترین شیوۀ نویسندگی است: 1. به اسلوب نوشتار پایبند باشد و به دام گفتارنویسی مبتذل نیفتد؛ 2. سادگی در عبارت‌پردازی بهانه‌ای برای سطحی‌نویسی و ابتذال علمی نشود. 3. یادداشت‌نویسان حرفه‌ای تا به نکته‌ای یا زاویه‌ای نو یا بیانی جدید برای مطلبی کهنه دست نیابند، دست به سوی قلم نمی‌‌برند. 4. صداقت، صراحت و صمیمت، سه رکن یادداشت‌نویسی است؛ زیرا هر چه قالب نوشتار کوتاه‌تر باشد، فاصلۀ نویسنده با خواننده کمتر است؛ بنابراین به صمیمت و صداقت بیشتری نیاز است. 5. یادداشت، زنده‌ترین و به‌روزترین قالب نوشتاری است. تا می‌توان از این قالب نوشتاری باید در طرح مسائل فکری، فرهنگی و سیاسی روز استفاده کرد و بررسی‌های جامع‌ علمی را به قالب‌های دیگر، مانند کتاب و مقاله سپرد. 6. در زمین بزرگ می‌توان خانه‌ای ساخت که از هیچ نقشه‌ای پیروی نمی‌کند؛ اما در زمین کوچک نمی‌توان. یادداشت هم به دلیل کوتاه بودن آن(نسبت به کتاب و مقاله)، بدون نقشه‌ای سنجیده و ظریف برای چینش و پیشبرد مطالب، در واقع یادداشت نیست؛ بخشی از یک مقاله یا کتاب است. 7. پیشروی نویسنده در یادداشت دو گونه است: افقی؛ عمودی. در پیشروی افقی، نویسنده نکته‌ای را شرح و بسط می‌دهد و میان کانون و پیرامون در رفت‌وآمد است؛ اما در پیشروی عمودی، نویسنده از کانونی به کانونی دیگر می‌رود و به‌صورت پلکانی، یا از سطح به اعماق می‌رسد یا برعکس. هر یادداشت‌نویسی، در یکی از این دو روش مهارت بیشتری دارد. 8. بر خلاف کتاب و مقاله، یادداشت‌نویسی باید پیوسته و در فاصله‌های کوتاه باشد؛ وگرنه رشتۀ ارتباط میان نویسنده و خواننده پاره می‌شود. یادداشت‌نویس‌ها، بیش از نویسندگان کتاب و مقاله، به خوانندۀ بالفعل نیاز دارند. 9. یادداشت را پیش از انتشار باید چندین بار خواند و ویرایش کرد و اگر ممکن بود، غلط‌گیری و ویرایش آن را به دیگری سپرد؛ زیرا خطا و غلط در یادداشت بیش از کتاب و مقاله به چشم می‌آید. 10. آن مقدار که یادداشت‌نویسی به مهارت در نویسندگی نیاز دارد، کتاب و مقاله ندارد. با نظر به تفاوت مؤلف و نویسنده، یادداشت‌نویسی هنر نویسندگان حرفه‌ای است؛ اما هر محققی می‌تواند قلم تألیف به دست بگیرد و کتاب و مقاله بسازد؛ هرچند که در نویسندگی مهارت نداشته باشد. 11. در میان مهارت‌های نویسندگی، آنچه بیش از همه یادداشت‌ را خواندنی می‌کند، غنای واژگانی است. 12. هیچ چیز به اندازۀ کلمات کم‌فایده و عباراتِ سزاوار حذف، یادداشت را زشت نمی‌کند؛ حتی اگر آن کلمات و عبارات زیبا باشند. 13. اگر نوشتن کتاب و مقاله نیاز به دانش فراوان دارد، یادداشت‌نویسی نیازمند ذهن نکته‌سنج و قلم نکته‌گو است. 14. یادداشت‌نویسی بر خلاف تألیف کتاب و مقاله، نه سود مادی(حق التألیف) دارد و نه اعتبار علمی می‌آورد. بنابراین یادداشت‌نویس نباید در بند نام و نان باشد. پایان
پیام‌آوران و دین‌آوران نام‌گذاری دین‌ها در عصر پیامبران نبوده است. «زرتشت»، نام پیامبر است، نه دین؛ «یهود»، قوم است، نه دین؛ «مسیحی»، منسوب به عیسی مسیح است، نه نامی که عیسی برای دین خویش برگزید؛ «حنیف» صفتی عام برای پیروان ابراهیم بود؛ کلمۀ «اسلام» در متون نخست اسلامی(قرآن و احادیث نبوی) قابل حمل بر معنای لغوی است و بلکه گاه جز این ممکن نیست. دین‌ها را پیامبران نام‌گذاری نکردند، زیرا آنچه آنان آوردند، پیام بود، و «نبوت» نیز از ریشۀ «نبأ = خبر»، به معنای «اطلاع‌رسانی» است. دین‌ها بر پایۀ این پیام‌ها – در فرایندی بسیار پیچیده و ظریف، در کوتاه‌مدت یا درازمدت- پدید آمدند. پیامبران در بزنگاه‌های تاریخ ظهور کردند تا بشر را از درّه‌های تباهی و انقراض برهانند(آل عمران/ 103). اما ستون‌ها و سقف دین را کسانی افراشتند که پاسداری از آن پیام نجات‌بخش را ممکن نمی‌دیدند مگر در پناه دین و آیین. پس نخست نامی بر آن نهادند و سپس بر وجوه فرعی و مناسکی آن افزودند. آنچه پایدار است، پیام است و آنچه تخته‌بند زمانه و زمینه است، آیین پاسداری است. آری؛ ماجرای نام‌گذاری اسلام اندکی متفاوت است. اختلاف در این است که استعمال کلمۀ «اسلام» و «مسلمین» در قرآن، مانند استعمال این کلمات در دوران پس از نزول قرآن است، یا نه. به اصطلاح اهل فن، آیا «دین اسلام» به معنایی که ما امروز می‌فهمیم، حقیقت شرعیه است یا حقیقت عرفیه(متشرعیه). حقیقت شرعیه، به کلماتی می‌گویند که معنا و کاربرد مشهور آنها در زمان شارع تکوّن یافته است، مانند کلمات جهاد و روزه و قیامت. اما حقیقت عرفیه(متشرعه/متشرعیه)، کلمه‌ای است که معنای عرفی و مشهور آن با معنای زمان تشریع، بیش‌وکم متفاوت است؛ مانند کلمات «نجس» و «فقه». به زعم نویسنده، کلمۀ اسلام، حقیقت عرفیه/متشرعیه است و ما اکنون این کلمه را در همان معنایی به‌کار نمی‌بریم که در قرآن و احادیث معتبر نبوی به کار رفته است؛ بلکه «اسلام اصطلاحی» در متون نخستین غایب است؛ بر خلاف اسلام لغوی و بین الادیانی. کاربرد کلمات اسلام و مسلم در معنای غیر مصطلح، در برخی آیات قرآن، تقریبا قطعی است؛ مثلا در آیه‌ای از قرآن، ابراهیم(ع) و یعقوب(ع)، به فرزندانشان وصیت می‌کنند که مسلمان از دنیا بروید(بقره/ 132)، قطعا نمی‌توان گفت که منظور ابراهیم و یعقوب این است که بدون شهادتین از دنیا نروید. از این دست آیات که در آنها اسلام در معنای وصفی(نه اسمی) به کار رفته است(همچون: آل عمران/67؛ بقره/ 128؛ همان/ 130-131؛ مائده. 44؛ حج/78؛ یونس/ 84) چنین برمی‌آید که «اسلام» کلمه‌ای متداول در میان پیروان ادیان پیشین بوده است؛ مانند کلمات ایمان و تقوا. به عبارت دیگر، همچنان‌که کلمۀ «مؤمن»، صفت است، نه نام پیرو دینی خاص، مسلم نیز وصف کسی است که در برابر حقیقت معنوی جهان سر تسلیم فرود می‌آورد و کفر نمی‌ورزد. به گفتۀ آیت‌الله جوادی آملی: «اصطلاح اسلام در قرآن کریم غیر از اسلام به معنای رایج، یعنی دین پیامبر خاتم است. قرآن کریم دین مقبول را اسلام و همۀ پیامبران الهی و پیروانشان را مسلمان می‌داند.»(تسنیم، ج14، ص730) البته به اعقتاد ایشان، «قرآن حکیم، هدایت اسلام مصطلح(دین پیامبر خاتم) را معیار می‌داند»(همان، ص733) که نقض چندین نص قرآنی است. قرآن کریم می‌فرماید: «اگر کسی دینی غیر از اسلام را برگزیند، از او پذیرفته نیست.»(آل عمران/ 85) اگر اسلام در این آیه، در معنای اصطلاحی‌اش به کار رفته باشد، اعمال پیروان ادیان دیگر، نباید مقبول افتد؛ در حالی که قرآن دو بار گفته است که یهودیان و مسیحان و صابئین، اگر ایمان و عمل صالح داشته باشند، اجرشان در نزد خدا محفوظ است(بقره/ 62؛ مائده/ 69). همچنین از امام صادق(ع) نقل شده است که در آیۀ «من یبتغ غیر الاسلام دینا فلن یقبل منه» مراد از اسلام، توحید و تسلیم است(ترجمۀ تفسیر المیزان، ج3، ص556). اسلام در قرآن، معمولا در برابر کفر به کار می‌رود، نه در برابر ادیان دیگر. در لغت نیز این دو کلمه، ضد یک‌دیگرند. کفر یعنی پوشاندن حقیقت و اسلام یعنی پذیرفتن آن. همچنان‌که کفر معنای وصفی دارد، و اسم گروهی خاص نیست، اسلام نیز همین‌گونه است. مثلا پس از آیۀ «دین در نزد خدا اسلام است و بس»، سخن از کسانی می‌رود که اسلام را وانهادند و «کفر» را برگزیدند، نه دینی از ادیان پیشین را(آل عمران، آیات 19 تا 22). همچنین اگر اسلام، اسم خاص دین پیامبر خاتم(ص) است، چرا قرآن هیچ گاه مسلمانان را به این اسم خطاب نکرده و مثلا نفرموده است «یا ایها المسلمون» یا «یا ایها الذین اسلموا...»؟ افزون بر این، اگر بپذیریم که اسلام در قرآن در معنای اصطلاحی آن به کار رفته و حقیقت شرعیه است، آنگاه باید بپذیریم که روش پیامبر اسلام با سایر پیامبران فرق داشته است؛ زیرا نام‌گذاری ادیان دیگر در زمان پیامبران و در ادبیات کتب آسمانی آنان نبوده است. رضا بابایی 95
پیشنهاد یادداشتی درباره نمایشگاه آثار امیر شاهرخ فریوسفی در گالری «نگر»؛ چند صدایی در «نتی به نام سکوت» مجید فروغی نتی به نام سکوت برآمدن سازها و پرندگان از سکوت حروف است. پرندگان و سازها همزادند، از سکوت حروف آفریده شده اند و نتی به نام سکوت جلوه یگانگی سکوت حروف، سازها و پرندگان است. مجسمه های امیر شاهرخ فریوسفی در نمایشگاه «نتی به نام سکوت»، آواز و نوای آزادانه را در بستر سکوت حروف فراهم کرده است. حروفی که ساز شده اند، پرنده شده اند، ساز و پرنده شده اند. از نت سکوت، موسیقی و از سکون مجسمه ها، حرکت برمی خیزد، نت سکوت بیش از هر چیز آوا و نواست و سکون پرندگان آهنی، جز، پرواز نیست. خواندن، نواختن و رفتن در یگانگی حروف، سازها و پرندگان تکثیر می شود. حروف و پرندگان در مجسمه های فریوسفی از تعدد نوارهای آهنی که کنار هم یا با فاصله از هم حرکت می کنند، شکل گرفته اند، گویی مجسمه ها زاییده باور به تکثر هستند و تکثر را در یگانگی پدیده های سه گانه (حروف، سازها و پرندگان) بیان می کنند. تکثری که از نوارهای آهنی شکل دهنده مجسمه ها ظهور می کند و در تنوع مجموعه حروف، سازها و پرندگان نمایشگاه تداوم می یابد، جان می گیرد و چندصدایی را در «نتی به نام سکوت» در زمان و مکان بی انتها منتشر می کند. صداهایی که در همزیستی تا همیشه و هر جا حرکت می کنند و از دیوارها و سدها هم گذر می کنند. چنان که نوارهای آهنی که مجسمه ها را ساخته اند، امتداد می یابند و گاهی به پایین یا بالا و چپ یا راست گردش می کنند تا راه شان را ادامه دهند، پرنده شوند و همچنان رونده باشند. موسیقی و صدا در مجسمه ها بر بستر متمایز سکوت و نتی به نام سکوت در تعامل وجه نمادین و نشانه ای شکل می گیرد. فریوسفی در نتی که سکوت نام دارد همه شرایط، مقدمات و عوامل را برای آواز و موسیقی فراهم کرده و وجه نشانه ای آثارش بستری برای رهایی ساخته است. سکوت میدان گشوده ای است برای صداها، برای چندصدایی. نمایشگاه نتی به نام سکوت در وجه نشانه ای و معنامندش در فضای سیال بینامتنی شناور است و در مناسبات و خوانش بینامتنی معنای فرارونده می یابد. معنا، فقط در بستر این نمایشگاه شکل نمی گیرد، در ارتباط مولفه های درونی این آثار و نمایشگاه و آثار پیشین هنرمند و رخدادها و فرآیندهای اجتماعی و فرهنگی ساخته می شود و هنرمند و مخاطب هم در این فراروندگی معنا نقش دارند. نتی به نام سکوت مرز روشن و مشخصی با پیرامون خود - نمایشگاه پیشین هنرمند و جریان های اجتماعی- ندارد و مدام با آنها در گفت وگوست. پرندگان فریوسفی همان هایی هستند که سال گذشته در قفس بودند، اما حالا از قفس ها بیرون آمده اند و همنشین سازها شده اند، قفس ها از آثار رفته اند و سازها جای آنها آمده اند، گویی سازها همان قفس ها هستند که تحول یافته اند. پرندگان در قفس در دورترین فاصله با خواندن و رفتن بودند، آواز خواندن پرندگان وقتی در قفس بودند، ناممکن می نمود و عنوان نمایشگاه «این پرنده قفس نمی خواند» هم از این امر محال گفته بود. اما حالا پرندگان، کنشگران فعالی هستند که قفس ها را شکسته اند، از آنها ساز ساخته اند و سازها جای قفس را گرفته اند، آماده و در آستانه خواندن و نواختن. تغییری که از سال گذشته تاکنون در آثار هنرمند رخ داده است، پرندگانی که از قفس بیرون آمده اند، سازهایی که جایگزین قفس ها شده اند و فراهم شدن ملزومات خواندن و نواختن، در بستر اجتماعی و فرهنگی خوانش می شود و در ارتباط با پرندگانی که سال گذشته در قفس بودند و تعامل با مخاطب، معنای بینامتنی پیدا می کند. سال گذشته نمایشگاه «این پرنده در این قفس نمی خواند» در گالری نگر برگزار شد با پرندگانی که در قفس بودند و آوازشان امر ناممکن بود و حالا در همین گالری، در نمایشگاه «نتی به نام سکوت» همه چیز برای آواز پرندگان و نوای سازها مهیاست، اکنون اینجا احتمال آواز خواندن و ساز نواختن بسیار است. پایان
پیشنهاد سکوت در موسیقی شاید فکر کنید سکوت در موسیقی ساده‌ترین کاری است که می‌توان انجام داد اما این طور نیست. موسیقی حتی در ساده‌ترین حالتش از لایه‌های مختلفی تشکیل شده است، مثلا اولین لایه زمان است و دومین لایه تپش‌ها یا پالس‌هایی است که روی این زمان قرار می‌گیرند. لایه دوم یعنی ضرب‌ها یا تپش‌ها به شدت انتزاعی هستند یعنی ما آنها را درک می‌کنیم اما به صورت واقعی نمی‌شنویم، حتی زمانی که مترونوم را پلی می‌کنیم در حقیقت به عنوان یادآور ضرب ها از آن استفاده می‌کنیم. پس نباید فراموش کنیم که خود ضرب‌ها کاملا نامرئی هستند. وقتی یک قطعه موسیقی اجرا می‌شود حتی اگر در پس زمینه آن صدای مترونوم هم وجود نداشته باشد خود دیرند‌ها، قوی و ضعیف شدن صداها و ضرب آهنگ قطعه موسیقی را به ما یادآوری می‌کنند تا ما بتوانیم همراه با آن قطعه دست بزنیم، پا بکوبیم. همه این ها برای مطرح کردن این سوال بود که اگر نیاز باشد برای مدت مشخصی در طول قطعه موسیقی هیچ صدایی نداشته باشیم یعنی سکوت کنیم چطور باید آن زمان خالی را اندازه گیری کنیم. اگر ضرب آهنگ‌های نامرئی در درون ذهن ما جریان داشته باشند یعنی صدایی شبیه به مترونوم را در ذهنمان تصور کنیم همه چیز حل می‌شود چون در این صورت حتی وقتی که دست از نواختن یا خواندن صداها می‌کشیم ضرب آهنگ ها کار خودشان را در ذهن ما ادامه می‌دهند. همیشه نیاز به نواختن نت نیست، سکوت به اندازه هرکشش صوتی ارزش دارد و قابل اندازه گیری است. انواع سکوت سکوت‌ها هم مانند تن‌ها دارای دیرند یا کشش زمانی هستند. این به این معنی است اگر جایی نمی خواهیم صدایی وجود داشته باشد باید از قبل مشخص شود که مقدار سکوت‌ها دقیقا با چند ضرب برابر است. یک موزیسین ماهر وقتی می‌خواهد سکوتی را اجرا کند به طور ناخودآگاه به ازای هر کشش زمانی آن سکوت صدایی هر چند مبهم را در ذهنش تصور می‌کند و این باعث می‌شود ضرباهنگ قطعه ای که در حال اجراست را به درستی نگه دارد. سکوت و ارزش زمانی آن نیز پیرو همان قانون نت‌ها است به این صورت که ارزش زمانی هر سکوت نصف سکوت قبلی و دو برابر بعدی است. به عبارت دیگر معادل هر نت موسیقی یک سکوت وجود دارد. یکی از نکاتی که باید در مورد سکوت ها مد نظر داشته باشید این است که غیر از سکوت گرد و سکوت سفید که روی 5 خط حامل جای مشخصی دارند، مابقی سکوت ها جای به خصوصی قرار نمی گیرند. اهمیت سکوت موسیقی به سکوت بستگی دارد. استراحت‌ها، مکث‌ها و سکوت‌ها به ترسیم و تعریف بخش های مختلف یا کل حرکات قطعه کمک می‌کند و دیگر صداها را متمایز یا برجسته می‌کنند. سکوت‌ها به ملودی‌ها، پویایی‌ و ریتم‌ می‌بخشند تا نشانه‌های بیانی اجازه تأثیر بیشتری داشته باشند و درام را به روایت موسیقی بیاورند. از موتزارت نقل است که موسیقی چیزی نیست جز سکوت بین نت‌ها! و اگر به نوازندگی دقت کنیم نتها در جایی رها می‌شوند. وزن هر نت همان محلی است که نوازنده تصمیم گرفته نت را برای برگشتن به سکوت رها کند تا نتی دیگر آغاز کند و یا به ارزش سکوت سر تعظیم خم کند. بدون مکث و سکوت، موسیقی یکنواخت و مکانیکی و غیر انسانی خواهد بود. برخی ممکن است استدلال کنند که این دقیقاً تأثیر موسیقی آهنگسازان مینیمالیست مانند فیلیپ گلس(Philip Glass) و استیو رایش (Steve Reich) است، اما اگر با دقت گوش کنید حتی در آثار این موزیسن ها خود سکوت یک جریان وجودی دارد – مانند جزر و مد گفتار انسان. اگر به دنیای ذهنی و روانی بزرگترین سمفونی نویس تاریخ کل اعصار (بتهوون) نگاهی بیندازیم درخواهیم یافت رنج سکوت او را به خلق چه شاهکارهایی رهنمون شد. پایان
" نق زدن " و " نقد کردن " دکتر محمدرضا سرگلزایی، روان پزشک تفاوت روشنفکر و روشنفکر مآب از نظر ادوارد سعید « ادوارد سعید » که کتابی با عنوان “روشنفکر کیست؟ روشنفکری چیست؟ ” نوشته است وظیفه روشنفکر را “ نقد نهادهای قدرت ” می داند. یک اصل مهم که در طول تاریخ در عرض جغرافیا به اثبات رسیده است این است که قدرت بدون نقد فساد می آورد. اخلاقی ترین آدم ها هم وقتی در بالای پلکان قدرت بنشینند، اگر به طور جدی با نظارت و نقد کنترل نشوند، دچار “خودشیفتگی” می شوند و پس از این به باتلاق “ ایدئوکراسی” فرو می غلتند (یعنی “مذهب حافظ قدرت”) و پس از آن هرچه بر دیگران مکروه و حرام است، بر “سلطان” مباح می گردد. به همین دلیل در جامعه، روشنفکر نقد می کند و نقد می کند تا نهادهای قدرت “سالم” بمانند. یکی از ویژگی هایی که روشنفکر را از “ روشنفکر نما ” یا همان “روشنفکر مآب” جدا می کند این است که روشنفکر مآب “نقد” نمی کند، بلکه “نق می زند”. نقد کردن کار آسانی نیست. شما برای نقد کردن مدیریت یک سیستم، لازم است تاریخچه و گردش کار این سیستم را بدانید، آمار و ارقام مربوط به این سیستم را مرور کنید و با فرآیند تجزیه و تحلیل اطلاعات آشنا باشید. پس نقد کردن تخصص و مهارت و صرف وقت و انرژی می خواهد. اما شما می توانید راجع به هرچیزی نق بزنید بدون این که کمترین وقتی صرف مطالعه و پژوهش آن کرده باشید! “نق زدن” یک فرایند “هیجان مدار” است. یعنی ما با نق زدن آرام تر می شویم، خشم و غم مان را با دیگران در میان می گذریم و “درد دل” می کنیم، اما “نقد کردن” یک فرایند “مسأله مدار” است، ما هنگام نقد ، خودمان را سبک نمی کنیم، بلکه مساله را “حلّاجی” و زیر و رو می کنیم. “نق زدن” مخاطب تعریف شده ای ندارد، کافی است گوش مفت بیابی، آن وقت می توانی شروع به نق زدن کنی، ولی نقد کردن، مخاطب تعریف شده ای دارد. مخاطب روشنفکر پیش از همه، خود نهادهای قدرت اند و سپس کارشناسان، گروه های ذی نفع، رسانه ها و سایر نقدکنندگان. نقد کردن علاوه بر نیاز به دانش و مهارت و صرف وقت و انرژی، نیاز به شهامت و شجاعت دارد، شجاعت پرداخت هزینه ! شما می توانید در هر مهمانی که می نشینید و هر تاکسی که سوار می شوید نق بزنید، کسی کاری به کار شما ندارد! ولی اگر نقد خود را برای نهادهای قدرت و رسانه ها ارسال کنید، باید آمادگی پرداخت هزینه را هم داشته باشید؛ بنابرین یکی دیگر از ویژگی های روشنفکران که آن ها را از روشنفکرمآبان جدا می کند ،“ شجاعت ” است. البته اینجا لازم است راجع به گروهی از روشنفکران توضیح دهم که کار سخت تری در پیش می گیرند و آن آگاه سازی توده های مردم است. کسی که قرار است توده های مردم را آگاه نماید، از یک سو باید دارای دانش و مهارت نقد باشد و از سویی باید بتواند با زبان غیر تخصصی سخن بگوید. این کار شبیه “بند بازی” است. اگر کمی تخصصی تر سخن بگوید، مخاطبانش سخنش را نمی فهمند و اگر کمی عوامانه تر سخن بگوید، به سرعت دچار “پوپولیسم” - عوام زدگی –می شود! بسیاری از روشنفکران که به این قلمرو پا گذاشتند یا از این طرف یا از آن طرف فرو افتادند. با این حال این قلمرو پر خطر را نباید خالی گذشت؛ چرا که با خالی گذاشتن این قلمرو، جا را برای “پوپولیست های واقعی” باز می کنیم، کسانی که به جای نوشتن کلمه “مار” ،شکل “مار” را طراحی می کنند. ویژگی مهم روشنفکران این است که تشکّل و شبکه سازی می کنند، روشنفکر اهل انزوا و در خود فرورفتن نیست. او از جامعه قهر نمی کند و ناامید نیز نمی شود؛ چرا که از ابتدا هم توقع تغییرات دراماتیک نداشته است. روشنفکرمآب ها ناامید و سرخورده اند. شاید برخی از آن ها روشنفکرهایی بوده اند که توقع زیادی از مردم و جامعه داشته اند، آن ها به دنبال “اتوپیا” - مدینه فاضل – بوده اند و ناکام مانده اند. روشنفکر به حرکت دائمی و پله پله اجتماع امیدوار است؛ بنابراین تماسش را با جامعه حفظ می کند و تیم و تشکّل می سازد. منظورم از تشکل، محفل نیست، بلکه نهادهای مدنی است، نهادهای مدنی شناسنامه دار که به طور دائمی رشد می کنند و با جامعه ی بیرون از خود ارتباط برقرار میکنند، اثر می گذارند و اثر می پذیرند. پایان
« مصباحى كه مصباح نبود ».pdf
47.6K
. بابت انتشار این یادداشت👆 پوزش می خواهیم صرفا می خواهم بگویم اگر روزی قلم را یاد گرفتید «زشت ننویسید و به رقیب تان دشنام ندهید» عبدالکریم سروش برای سالگرد علامه مصباح نوشته اما مرگ ادبیات و ادب خود را رقم زده است.
یادداشت طنز؛ هابرماس و رینگ‌اسپرتی برای اهل خرد 🖌 سمیه رستمی یکی از نظریه‌های فلسفی این اواخر «کنش ارتباطی» است. جهت جلوگیری از گریپاژ مغز، هنگام زور زدن برای فهمش، این نظریه به زبان خودمانی یعنی وقتی انسان‌ها، زبان همدیگر را می‌فهمند که مثل آدم و منطقی با هم حرف بزنند. این نظریه از ذهن فیلسوف آلمانی، یورگن هابرماس تراوشیده که وی اندکی از فسیل دایناسورهای دوره ژوراسیک جوان‌تر است. او در تاریخ ۱۸ ژوئن المُئَژَن سال ۱۳۲۹ متولد شده و این اواخر آتش‌نشانی محله، روز تولدش در آماده‌باش به سر می‌برد تا جلوی آتش‌سوزی حاصل از شمع کیک تولد ایشان را بگیرد. انصافاً هر بشری با شنیدن نظریات این فیلسوف بزرگ با خودش می‌گوید چه نظریه‌ای؟! قطعاً از روحی عاشق و قلبی مهربان سرچشمه گرفته و طبیعی است که می‌رود ته‌وتوی این آدم را پیدا کند. ویکی‌پدیا درباره این فیلسوف آلمانی اطلاعات خاصی نداده و حتی دین و ایمانش را هم نگفته. فقط در عین ناپرهیزی، گرا داده: یورگن‌جان وقتی ده‌ساله داشت و هنوز جوش‌های بلوغ، پلاغ پُلوغ روی صورتش، شرف حضور پیدا نکرده بودند، نازبچه به سازمان جوانان هیتلری پیوسته و در جنگ جهانی دوم به جنگ فراخوانده شده که نشانه‌ای است برای اهل خرد. شاید تأثیر همین جنگ رفتن بود که بعدها هابرماس نظریاتی در باب مذاکره، گفت‌وگو و رسیدن به تفاهم را مطرح کرد و سیس خرس مهربون را برداشت؛ البته نمی‌توان نظر قطعی داد که شرایط زندگی متأهلی وی در نظریاتش نقش داشته یا نظریاتش در زندگی زناشویی‌ او. ویکی‌پدیا هم فقط گفته که زنی داشت و سه فرزند از آب‌وگل درآمده‌ که چشم‌وچراغی‌اند برای ننه ـ بابا. آن‌قدر زندگی خانوادگی او بی‌غل‌وغش بوده که می‌شود گفت که هابرماس از همین نظریه برای خانواده خودش برده و راضی بودند. این هم نشانه‌ای است برای اهل خرد. یورگن هابرماس می‌گوید: بشر از طریق زبان مشترک می‌تواند به درک یکدیگر و در نهایت تفاهم برسد؛ یعنی طبق گفته‌اش هر فروشنده دوره‌گردی می‌تواند فقط از طریق گفت‌وگو و چرب‌زبانی، رینگ‌اسپرت تراکتور قرن چهارم میلادی، متعلق به لویی شماره فلان را به جناب هابرماس غالب کند؛ طوری که وی احساس کند حیات و مماتش در گرو همین رینگ‌اسپرت است ولاغیر. احتمالاً فقط مشکل قانع‌کردن همسرش برای ضرورت خرید اینشی، کمی مشکل‌ساز بوده که امید داشته از طریق گفت‌وگو حلش کند. به‌ظاهر نظریه آقای یورگن خیلی بدیهی است؛ ولی وجداناً آدم این‌همه عمر کند، در دانشگاه گوتینگن، بن، زوریخ تحصیل کند، حرف‌های فلاسفه‌ای مثل وبر، دورکیم، مید، فروید، مارکس، نیچه، کانت، هگل، هایدگر، پیاژه، مارکوزه و دیگر فلاسفه تأثیر قرقره کند، تازه مدتی شاگردی آدونور (کله‌گنده مکتب فرانکفورت) را بکند تا خودش را بچسباند به مکتب فرانکفورت و در نهایت ببیند همه فلاسفه غربی تهِ دیگِ نظریات بشری را چنان با زبان لیس زده‌اند که وقتی نوبت به او رسیده، فقط مقادیری پژواک صدای جیر، جیر به او می‌ماسد. نظریات هابرماس از همین جنس صداهاست؛ ولی وی آن‌قدر محکم به تهِ دیگ نظریات غرب قاشق کشیده که صدای قییییژ بلند شده. او از مجموعه قیژقیژهایش کتابی با نام دگرگونی ساختاری حوزه عمومی منتشر کرد که کتاب بترکانی بود و پرخواننده شد. بعد از انتشار این کتاب در سال ۱۹۸۱ او بزرگ‌ترین اثر خود یعنی نظریه کنش ارتباطی را رونمایی کرد. ادامه👇👇
صدای قیژ این نظریه که بر پایه تفاهم و گفت‌وگو بود به گوش عده‌ای در ایران خوش‌آمد. این‌ها همان‌هایی بودند که می‌گفتند حتی آواز دهل هم از غرب خوش است؛ پس پیرمرد را با کمال احترام خِرکش کردند آوردند ایران و گفتند: آی آدم‌ها که توهم توطئه دارید! دوره دعوا و یقه‌گیری با غرب تمام شده؛ چون این‌ها دارند از گفت‌وگو، تفاهم و گل‌وبلبل حرف می‌زنند. یورگنِ بابا! بگو صلح! بگو تفاهم! بگو کنش ارتباطی! عمویی‌ها ببینند. آن‌قدر در جای‌جای بدنشان شادی جفتک می‌زد که ندیدند جناب مولوی گوشه‌ای نشسته و منگوله کلاهش را می‌جود و با غرولند می‌گوید: پس عمه من بود، سرایید از محبت خارها گل می‌شود؟ تازه! همدلی از هم‌زبانی بهتر است چی پس؟ فقط شعر ما خار داشت؟ فردوسی هم در جوابش گفته بود: البته شعر شما که خار داشت؛ ولی منو بگو که بسی رنج بردم در آن سال سی که اینا به اسم کنش ارتباطی لگد بزنن به زبان فارسی. کاش یه جوری شاهنامه رو می‌نوشتم که افراسیاب بیاد خاک ایران رو به توبره بکشه؛ نه ز تاک، نشان بماند نه تاک‌نشان! این اهل خرد، خیلی نرم از بغل حمایت هابرماس در حمله آمریکا به صرب‌ها رد شدند و نخواستند خردشان را خرج کنند تا بفهمند اگر هابرماس به گفت‌وگو معتقد است چرا از جنگ حمایت کرد؟ و اگر مذاکره همه مشکلات بشر را حل می‌کند، چرا مذاکرات فلسطین این‌قدر طولانی شده که استخوان فک رهبران فلسطین و اسرائیل سایید و لولایش دررفت؛ ولی ثمر نداشت. جناب هابرماس در این آخرین شاهکار، یا نظریه خودش را درست فهم نکرده یا دیده مسئله فلسطین ناقض نظریه‌اش شده و با حمایت از نسل‌کشی اسرائیل نگذاشت که همان پیرمرد نایس و گوگولی مگولی در ذهن‌ همه جماعت اهل خرد باقی بماند. گویا پیرانه سرش، عشق جوانی به سر افتاد. انگاری روح هیتلر را در وجود او زورچپان کرده باشند و بیچاره هیتلر هرچه التماس کرده باشد، پدرآمرزیده‌ها! این کالبد برای من تنگه؛ گفته باشندش: اشکال نداره! جا باز می‌کنه! برای اهل خرد واضح و مبرهن است، این موضع‌گیری غافلگیرکننده، فریاد خفته‌ای است از اعماق جان در پس تحمل سال‌ها ضربات تابه همسرجان وقتی با گفت‌وگو و مذاکره برای ضرورت خرید آن رینگ‌اسپرت قانع نشده بود. پایان
گزارش خوان _ ریشه خشم به روایت شرق ............................... خشم همبستگی اجتماعی را از بین می‌برد ریحانه جولایی خبرنگار شبکه شرق چند هفته پیش جوانی به هنگام قدم زدن در بوستان نهج البلاغه، در جریان سرقت گوشی موبایل با ضربات متعدد چاقو کشته شد. روایت‌های موبایل‌قاپی، چاقوکشی، نزاع خیابانی و… برای بسیاری از ما رویداد عجیب و تازه‌ای نیست و به گوشمان آشناست؛ چه خودمان قربانی شده باشیم چه نزدیکانمان. سال گذشته مرکز آمار هم از افزایش این جرایم در دهه ۹۰ گزارش داده است. به گواه آمارهای منتشر شده پزشکی قانونی در سال گذشته، بیش از 591 هزار نفر برای نزاع به این سازمان مراجعه کرده‌اند که نسبت به سال ۱۴۰۰ افزایش داشته است.همچنین طبق آخرین آماری که این سازمان در 5 ماهه نخست امسال منتشر کرده نشان دهنده مراجعه ۲۷۹ هزار نفر برای نزاع به این سازمان است. این اعداد وارقام که البته فارغ از آمار غیررسمی ست نشان میدهد جامعه به سوی خشنونت پیش می‌رود. کدام استان‌ها عصبی تر هستند؟ در این میان برخی استان‌ها آمارهای بیشتری از نزاع را از آن خود کرده‌اند. مهرماه سال جاری به مناسبت روز جهانی سلامت روان همایشی با همین عنوان در دانشگاه علوم پزشکی ایران برگزار شد و رئیس سازمان نظام روان‌شناسی ایران در این همایش آماری ازعصبانی‌ترین استان‌های کشور ارائه کرد. بر اساس آمارهایی که فتحی آشتیانی ارائه داد، اردبیل، آذربایجان غربی، زنجان، همدان و خراسان شمالی به ترتیب عصبانی‌ترین استان‌ها بودند. پس از آن، البرز، قزوین، کهگیلویه و بویراحمد، چهارمحال و بختیاری و گیلان در رتبه‌های بعد قرار دارند. وضعیت سلامت روان جامعه نیازمند توجه بیشتر پیش‌تر تجارت‌نیوز در سلسله گزارش‌هایی به روند افزایشی آسیب‌های اجتماعی و اختلالات روانی پرداخت. بر این اساس، آمار نزاع فردی، قمه‌کشی و سرقت در دهه 90 به ترتیب 99 درصد، 65 درصد و 39 درصد افزایش داشت. فتحی آشتیانی، رئیس سازمان نظام روان‌شناسی هم درباره وضعیت سلامت روان در کشور گفته حدود یک سوم جمعیت ایران با اختلالات روان‌شناسی مواجه هستند. او همچنین گفت که آمارها نشان می‌دهد رسیدگی به وضعیت سلامت روان در کشور نیاز به توجه بیشتر دارد. بیکاری و تورم آمار خشونت را بالا میبرند جامعه‌شناسان و روان‌شناسان بر این باورند که مسائل بیرونی مانند مانند بیکاری، تورم، گرانی و فقر این توانایی را دارد که آمار خشونت و نزاع را به آسانی و مرتبا بالا ببرد و نمی‌توان آن را انکار یا تکذیب کرد، اما در کنار این عامل بسیار مهم انکار، مسائل درونی ازجمله ناتوانی در کنترل خشم، نداشتن مهارت گفت‌وگو برای حل مشکل و اجتناب از تنش، و آموزش‌ندیدن نیز تأثیر قابل توجهی در تشدید خشونت‌ها و افزایش آمار درگیری‌های خانگی و خیابانی دارد. بستر ایجاد خشم در جامعه در همین رابطه دکتر امیرحسین جلالی ندوشن، روان‌شناس در رابطه با بالا رفتن میزان خشونت مردم جامعه به «شبکه شرق» میگوید: اینکه خشونت در جامعه و میان مردم بالا رفته قابل مشاهده و ملاحظه است. این روزها بر سر کوچکترین مسائل ازجمله جای پارک درگیری صورت می‌گیرد و همین مورد آمار بالایی را به خود اختصاص داده، اما موضوعی که کمتر به آن توجه میشود این است که روی چنین مسائلی کمتر بررسی و کار کارشناسی شده است. او در ادامه میگوید: در جامعه امروز ما بستر ایجاد خشم وجود دارد . برای مثال آماری داده شده که ۲۰ هزار توقیف خودر تنها در یکی از استان‌ها که یک میلیون و ۲۰۰ هزار نفر جمعیت دارد صورت گرفته؛ یعنی در استان قم 47هزار پیامک کشف حجاب در خودرو و بیش از ۵۳ هزار تذکر فرستاده شده و پلیس به عنوان افتخار آن را گزارش می‌کند اما وضعیت تورم و گرانی بررسی نشده است. شنیدن صدای مردم این روان‌شناس همچنین به این نکته اشاره میکند که گرانی در جامعه وجود دارد اما پاسخ‌ها غیرمسئولانه است. این مشکلات را سیاست‌گذاران اجتماعی باید ببیند؛ به عبارتی فکرمیکنم علت خشم، سیاست‌گذاری، شیوه نامه، آیین نامه‌ها و برخوردها در فضای اداری و دولتی در مدارس است. هر روز صبح سرخط خبرها را که مطالعه کنیم میبیینم چه خبر است. خشم ریشه‌های دانایی، خلاقیت و همبستگی اجتماعی را میسوزاند.
واکاوی زندگی رضا مقدسی، ۶سال پس از سفر ابدی‌اش مقبول منورالفکرها و معیار انقلابی‌های رسانه مهدی توکلیان - کارشناس رسانه و عکاس/ روزنامه جام جم ۱- زندگی کمتر رسانه‌ای و فعال فرهنگی ای در تاریخ انقلاب اسلامی ‌ایران تا این اندازه با عنوان خبرنگار تراز انقلاب اسلامی‌ عجین شده است. این دانش‌آموخته خراسانی فضای رسانه‌ای، هرچند تکنیک، دریافت‌ها و فعالیت‌های رسانه‌ای‌اش را با آموزه‌های رسانه و مدیریت رسانه‌ای غرب قوام داد اما نمونه‌ای بی‌بدیل از درهم‌آمیختگی مدیریتی رسانه‌ای انقلابی و اسلامی‌است؛ این‌که آن‌قدر جرأت‌مند و پیشرو در فضای رسانه‌ای کشور بود که در نخستین دهه پس از زندگی‌اش از لقب «قلم‌مقدس» برای وصفش استفاده ‌شد. ۲- دیدگاه و سبک خاص رفتاری زنده‌یاد رضا مقدسی در زمانه‌ای شکل می‌گیرد که موج منورالفکری در فضای رسانه‌ای ایران اسلامی‌ به‌طرز بی‌سابقه‌ای بر رسانه‌های ایران سیطره پیدا کرده بود. مقدسی دریافته بود ارزش‌های مفهومی و محتوای انقلابی در پیش‌ چشم فعالان رسانه‌ای ایرانی شاید کمتر مورد توجه قرارداشته باشد، گذشته را شجاعانه با تکرار و اصرار، بر نوشتار و خروجی مطالب و محتوای رسانه‌ای تحت مدیریتش ارائه کرد و به ذائقه و سلیقه مخاطبان زمان خودش پیوند زد. او دست به هر مضمون یا قصه‌ای که می‌زد، روایت شخصی خود را که ریشه در انقلاب اسلامی‌ ایران داشت، بازگو می‌کرد و همواره مشی روایتگری، اول ویژه فعالان رسانه تراز انقلاب اسلامی‌ ایران را در آثارش مراعات می‌کرد. ۳- استاد رضا مقدسی درواقع شکلی متکامل‌تر و ترکیبی از اینفوگراف‌ها و نیوزگراف‌ها بود که به یکی از چهره‌های مورد علاقه اصحاب رسانه و مخاطبان رسانه تبدیل شده بود. مینی‌مال‌خوان‌ها مرید رفتارش بودند و او مصداق دیتایی بود. کاربران این زمانه در جست‌وجوی راه‌های کوتاه‌تر برای دسترسی به بیشترین اطلاعات ودرجذاب‌ترین فرمت‌ها هستند. صداقت، صراحت و شفافیت در رفتار و گفتارش از او شخصیتی ساخته بود تا برخی مخالفانش را هم به پذیرش دگرگونی‌های بنیادین وادار سازد. او از چهره‌های پرمخاطب و علاقه‌مند پروپاقرص روزنامه‌نگاران داده محوراست که داده‌های رفتاری و اخلاقی‌اش دامنه وسیعی در دل‌های علاقه‌مندان به رسانه تراز انقلاب ایجاد کرده است. ادامه 👇👇
۴- اخلاق و انسانیت عناصر ثابت آثار مشخص ومعین مقدسی بودند. او آدم‌های هم‌عصر خودرا باهمه رنج‌ها،غم‌ها، قهرمانی‌ها، زیبایی‌ها و تلخی‌های‌شان در کالبد رسانه‌ای ریشه‌دار از اعماق تاریخ انقلاب ایران و متأثر از زیبایی‌شناسی هنر نوین رسانه و ارتباطات به تصویر ‌می‌کشید. مقدسی ازجمله رسانه‌‌ای‌ها و روابط عمومی‌های‌ پیشتازدرعرصه اخلاق محوری بود.گشاده‌رویی و کرامت دررفتار و مهربانی‌اش شاخص بود هرگز خود را استاد بلامنازعی که فصل‌الخطاب تجسم و تصور رسانه، فرهنگ، هنرو ارتباطات باشد، بیان نکرد و از دوران تحصیل و کار در یک دهه قبل‌تر فاصله نوری نگرفته بود. مرحوم مقدسی با مقدس مآبی متظاهر و دروغین فاصله بسیاری داشت و ظاهر فریبی را که نشان از بی‌تقوایی است، از خود بیرون کرده بود. فریاد دنیا گریزی را در قبال فاکتورهای چند ده میلیونی قبول نکرده بود و دین و دنیایش را به ارزانی جابه‌جا نکرد. مقدسی از مرید بازی‌های مرسوم بیزاربود و از تعریف زیادی می‌رنجید چه برسد به تعریف افرادی که در حلقه عشق و ارادت به خود که اجازه ایجاد ان را نیز نداده بود مبالغه و تیترهای به ظاهر جذاب از او منتشر کنند. حواسش بود که بزرگی کردن یعنی خرج کردن نه از جیب مبارک که از وجود خویش و او وجودش را داشت و بزرگی کردن را با رفتار و کرامت و مهربانی و تواضع به دیگران می‌آموخت. یادمان باشد بر دل‌ها حکومت می‌کرد نه بر جان‌های عده‌ای که رزق‌شان را به‌واسطه او دریافت کنند و سر سپرده غیر از مسیر ولایت نبود و برای گذران روزگار خویش در پیش هیچ خط و ربطی که معاند نظام و انقلاب و ولایت فقیه بود‌، بی‌جهت سر خم نکرد. ۵- کار و کردار او فقط ارائه محتوای رنگی و به اصطلاح طراحان گرافیک، گرافیکی با جذابیت‌های بصری بالا نبود.کار او گزارش و روایت محتوای درونی و باطنی او به بهترین شیوه‌ ممکن کردار در عمل بود. بررسی و واکاوی رفتار و روش او بهترین شیوه‌ جدید و روایت بهتر ماجرای رفتار معلمانه او و رکن اصلی رفتارو مرام او بود. رفتار و عملکردش به آقا رضای مقدسی هویت بخشیده بود و ثابت کرد هویت‌بخشیدن به افراد به‌مراتب آسان‌تر از هویت‌دهی به ساختارها، نیروها و نهادهاست. ۶- ازنگاه عمیق وتیزبین این شخصیت رسانه‌ای،روایت‌های ناب ارائه‌می‌شد وجوهره اصلی ارادت قلبی اوبه موازین ارزش‌های الهی و انقلاب اسلامی ایران در نگاه متفاوتش به رسانه‌های فعال در آن نسبت به فضای رسانه‌های جهان حاضر و غرب را شکل می‌داد. همخوانی و هماهنگی در ارتباط با توقعات عمومی از اوضاع جهان را با تراز انقلاب می‌سنجید و بیان می‌کرد؛ به نظر بیشتر افرادی که او را می‌شناختند و به گواه اکثریت قریب به‌اتفاق فعالان رسانه و روزنامه‌نگاران، او به‌گونه‌ای غیرارادی به ارزش‌های معنوی توجه داشت و به دور از هرگونه تزویر و ریا برای انجام تکالیف فردی تلاش می‌کرد. ارادت‌ورزیدنش به ذوات مقدس معصومین(ع) در ابراز ارادتش به حضور در آیین‌های عزاداری و مناسبت‌های مختلف، آشکار بود. شال سبز ارادتش را با لباس سیاه عزای آل‌ا... بر تن می‌کرد و در رفتار و کلام، به‌گونه‌ای با مردم معاشرت داشت تا دلی را نشکند و خاطری را نیازارد.داوری در قبال داده‌ها و اطلاعاتش از دیگران، دانش مقدس و توانایی پنهانی در آقای مقدسی ایجاد کرده بود که او را از سایر روزنامه‌نگاران دیگر متمایز ساخت و می‌سازد. ادامه 👇👇
۷- یک وجه مشترک درباره رضا مقدسی که بر جذابیت‌های او می‌افزاید با همه دیدگاه‌ها و نظرها در مورد مقدسی شبیه یکدیگرند؛ در یادداشت‌ها و نوشته‌های چهره‌های متفاوت با اندیشه‌های خاص را در ظرف مکان و زمان خودش نگاه کرد. مقدسی رسانه‌های ایران، مقدس ایرانی است که او برای صیانت و حفاظت از ارزش‌ها و میراث معنوی و سرمایه انسانی اندیشمندش از هیچ تلاشی دریغ نکرد. مرحوم مقدسی برای همه اصحاب رسانه قابل احترام است؛ چون اخلاق‌محور کار کرده است و این برای اهل فرهنگ مهم‌ترین و قابل‌احترام‌ترین ویژگی یک فعال و استاد رسانه و ارتباطات است هنرمند؛ نویسنده و فعال فرهنگی و رسانه‌ای که خود را بهترین هستی نمی‌دانست و الباقی را دزد و بی‌دین و ضدانقلاب و خیانتکار خطاب نمی‌کرد و هزار بار نگاه از بالا به پایین را در رفتار و کردار و بی‌اخلاقی‌های اخلاق‌محور از زعم خود به نمایش نگذاشت. در تصورش، تنها خود را تراز انقلابی و مسلمانی نمی‌دانست و هرگز در کمترین کردار و گفتاری برتری‌جویی را به مخاطب القا نکرد. توانسته بود معنای انقلابی بودن را درک کند و هرگز با دیگران در سنجش و قیاس و بیان نکند. اندیشمندی بود که با خواندن کتاب‌های بیشتر خود را مجتهد در فرهنگ و هنر و رسانه نمی‌دانست و همگان به‌غیر از خود را از خدابرگشتگان نمی‌پنداشت به‌ظاهر انسان‌ها، باطن آنها را قضاوت نمی‌کرد. درتفکیک به تفکیک رسیده بود وسرسپرده خام و کورکورانه اجدادی مکاتب و نحله‌های روشنفکران زمانه ارادت‌ورزی نمی‌کرد و ریشه افکار ناسالم را در لوای ظاهری آراسته نمی‌پوشاند.تمام اخلاص و تقوای خود را در لباس‌های نامنظم و چرک‌آلوده‌ای که در عرف مردم نیز ناپسند است به نمایش نگذاشت. ۸- با تعاریف دروغین عده‌ای خود را مظهر پاکی و نجابت نمی‌دانست و الباقی را کافروملحد و هزارالبته ضد دین ونظام و آقا و رهبری. از رفتارهای مذبذبانه و مزدورانه فراری بود. قید خیلی از چیزها را زده بود. عشق و محبت گوهرهای گرانمایه‌ای هستند که قابل خرید و فروش با متاع دنیایی نیستند و باید در وجود و نهاد هر انسانی نهادینه شده باشد و این یعنی همان رزقی که خیلی‌ها از داشتن‌اش بی‌بهره‌اند و معنای لذت بردن از این نعمت را درک نمی‌کنند هرچند در عالی‌ترین پست‌ها و مقام‌های دنیایی و میزها قرار دارند و سرمایه دنیایی عظیمی ‌دارند اما در سرمایه محبت و معنویت از فقیرترین انسان‌های هم‌عصر خود هستند؛ درست برعکس زنده‌یاد رضا مقدسی که نشاط و انرژی بی‌نهایتش نشان از رضایت و تسلیم او بود. البلا للولا و بیماری چقدر زود پیرش کرده بود... این داروهای خاص. این درمان دردآور و چقدر زود یادمان می‌رود که مرگ در چند قدمی‌ما هم نزدیک‌تر ایستاده است و هیچ‌کدام از انسان‌ها نمی‌دانند تا چه زمان می‌توانند راه بروند، بخندند و شادی کنند یا حتی اشک بریزند و گریه کنند و تا چه زمان می‌توانند برای رفتن در مجلس عزای معصومین(ع) حضور یابند و افسوس و دریغ که هیچ‌یک از لحظه‌های بودن‌مان را با ثانیه‌های نبودن‌مان پیوند نمی‌زنیم تا قدر لحظه‌ها و ارزش زمان شفاف‌تر شود و از گذر عمر بهره‌مند. روزنامه‌نگار تراز انقلاب استاد رضا مقدسی همواره نمادروزنامه‌نگار تراز انقلاب اسلامی ‌است وخواهد ماندچراکه هرگز خود رامیزان سنجش و شاخص تراز انقلابی‌گری ندانست و هیچ‌گاه خود را بر دیگران ارجح ندانست و ممیزه‌ای برای خود برنشمرد و میزان و ملاک رفتار خود را برای دیگران به رخ نکشید و عاشقانه زیست و ساده و خالصانه برای انقلاب اسلامی‌ در قامت سربازی ولایت‌پذیر در رفتار و گفتار خود ادای دین کرد. یادش و نامش همواره در تاریخ ایران اسلامی ‌به نیکی ماندگار خواهد ماند. پایان
رأی می‌دهم؛ چون پسرم اتیسم دارد سمانه بهگام «ولی من رای میدم. چون پسرم اتیسم داره.» همینکه جمله‌ام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانی راننده، همه هُل خوردیم سمت جلو. نمی‌دانم خشونت توی ترمزش به خاطر تعجب بود یا از مخالفت صریح و قاطعم با حرف‌هایش جا خورد. مسافران در حال نچ نچ داشتند خودشان را به عقب بر می‌گرداندند که راننده پنجره‌اش را پایین کشید تا صدای «گوسفند» گفتنش به ماشین جلویی برسد. از پنجره باز شده، سوز هوای بهمن‌ماه می‌خورد توی صورتم و مرا با خودش به بهمن پارسال می‌برد؛ وقتی که توی همین تاکسی‌های سبز رنگ نشسته بودم و بین انگشت‌هایمْ کاغذ آدرس داروخانه‌ای در کوچه پس کوچه‌های جنت‌آباد شمالی را فشار می‌دادم. یک واسطه بهم اطمینان داده بود که آنجا رسپیریدون دارد؛ قرصی کوچکتر از عدس. اندازه نقطه‌ای که توی زندگی پسرم بین کلمه مرگ و زندگی فاصله می‌انداخت. پسر دو ساله من، درکی از ارتفاع نداشت. این یک نوع کم‌حسی در اتیسم است. بدون آن قرص، ممکن بود خودش را از هر بالا بلندی به پایین پرتاب کند. آن سطح مرتفع می‌خواست مبل باشد یا قله‌ی سرسره‌ای در پارک. می‌توانست پشت بام خانه‌ای سه طبقه باشد یا پنجره باز ماشین در حال حرکت. وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. رفتم توی داروخانه خلوت. ناخودآگاه با صدای پایین‌تر از معمول از مرد پشت شیشه پرسیدم رسپیریدون دارید؟ مرد چند ثانیه‌ای به من نگاه کرد. انگار می‌خواست از دزاژ استیصال صورتم شناسایی‌ام کند که آیا واقعا کودک اتیستیک دارم یا نه. منتظر جواب دستگاه خیالی دروغ‌سنجی‌اش نماندم. نسخه را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم «آقا بخدا برای همین کاغذ ۳۷۰ تومن پول ویزیت روانپزشک اطفال دادم. ثبت اینترنتی هم هست. می‌تونید کدملی بچه‌مو چک کنید.» بغض اگر چهره داشت، در آن لحظه حتما شکل من بود. سراغ رایانه‌اش نرفت. فقط جوری با احتیاط و آهسته برگه قرص را روی پیشخان گذاشت که انگار داریم کوکائین رد و بدل می‌کنیم. تشکرکنان قرص را توی دستم فشار دادم. هنوز در خروجی را باز نکرده بودم که صدای مرد توی داروخانه پیچید: «خانم این آخریش بود. دیگه اینجا نیاین.» آنجا به اشک‌هایم اجازه ریختن ندادم. اما کمتر از یک هفته بعدْ دیگر دلیلی برای اختفای اضطرابم نداشتم و می‌شد راحت و رها گریه کنم. توی تاکسی بودم. قرص‌های تو برگه یا بهتر بگویم، روزهای آرامش خانه‌مان، تمام شده بود. صبح زود، کاسه‌ی چه کنم را برداشته بودم تا آن را سمت متصدی داروخانه سیزده آبان بگیرم. راننده، رادیو را برای اخبار ساعت هفت روشن کرد. گوینده اخبار، اول مطمئن‌مان کرد که اینجا تهران است؛ و صدا، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد جوری که انگار مخاطبش فقط خود خود من باشم متن اولین خبر را خواند: «دانشمندان ایرانی توانستند قرص رسپیریدون را بومی‌سازی کنند. ماده اولیه این دارو در لیست جدید تحریم‌ها علیه ایران قرار داشت. این دارو برای درمان و کنترل اتیسم به کار می‌رود...» نه صورتم را پوشاندم و نه صدایم را پایین آوردم. اشک شادی که پنهان کردن ندارد. شیرین‌تر این که تنها بیست روز بعد، همسرم با سه برگه رسپیریدون از داروخانه‌ی محله‌مان به خانه آمد. من رای می‌دهم چون پسرم اتیسم دارد. چون می‌دانم اگر با صندوق‌های خالی اقتدار و امنیت این مملکت خال بردارد، هزاران مادر نگران مثل من، باید برای داروهای ساده‌ای مثل تب‌بر و سرماخوردگی، مسیر پر رنج مرا طی کنند. تازه معلوم نیست آن موقع اصلا سیزده آبانی باشد... صدای بوق ممتد راننده مرا به بهمن ۱۴۰۲ و حوالی انتخابات برگرداند. زنی با غیظ داشت راجع به چای دبش و قیمت گوشت و شاسی‌بلندهای نماینده‌ها حرف می‌زد. پسر جوان کنارش که نگاه خیره‌ی معذب‌کننده‌ای به یقه‌ی باز زن داشت، در تایید حرفش گفت: «آدم یه گوسفند توی مراتع سوییس باشه شرف داره به اینکه یه شهروند باشه تو این مملکت خراب شده» خواستم بگویم خیلی از مردمان سرزمین‌های جنگ زده اطرافمان هم رفتند سوییس؛ منتها مثل گوشت گوسفندی، قلب و چشم و کلیه‌شان با قاچاق اعضای بدن رفت توی فریزرهای اروپا نه مراتع سرسبزش! اما نمی‌شد. چون هم به مقصد رسیده بودم و هم بعید بود پسرک خبری از آمار شهروندان ربوده شده یا مفقود شده‌ی لیبی و عراق و سوریه، در خلال جنگ‌های داخلی‌شان داشته باشد. در را که برای پیاده شدن باز کردم از راننده پرسیدم: «این عبارت *آهسته ببندید* که زیر دستگیره نوشته رو خودتون میدید بزنن یا سازمان تاکسی‌رانی برای همه ماشینا میزنه؟» راننده که انگار سر درد و دلش باز شده باشد گفت: «نه خواهر من! خودم زدم. خون دل خوردم تا این ماشینو خریدم. مردم مراعات نمی‌کنن که! باید خودم حواسم بهش باشه. به امید به این و اون باشیم که کلامون پس معرکه است.» با خنده‌‌ام تاییدی نثارش کردم و گفتم: «چقدر خوبه آدم به چیزی که مال خودش می‌دونه تعلق و تعصب داشته باشه، حالا چه ماشینش باشه، چه وطنش!»
از این طرف که منم راه کاروان باز است... محمدامین نوروزی، مستندساز به‌نظر نگارنده دیدن با‌دقت مستند «غیررسمی6» برای تمام مدیران فرهنگی، هنری و رسانه‌ای نظام واجب است. سبک، رفتار و مواجهه رهبری با اهالی فرهنگ و هنر را باید از این مستند بیاموزند؛ این نکته که می‌بایست در جایگاه کارشناسی و نظرات تخصصی رفتار کرد و حرف دقیق زد. بخش بسیار جذاب‌تر مستند نوع مواجهه ایشان با مخالفان مثل ماجرای ایرج افشار و هوشنگ ابتهاج و... بود. علی لاریجانی می‌گوید ایشان پناهگاه هنرمندان و نویسندگانی بودند که اوایل انقلاب دستگیرشان می‌کردند یا جایی که چینی‌فروشان خاطره نقل می‌کند نویسنده قبل‌انقلابی که در کانون فعالیت می‌کرده است‌ را رهبری توصیه می‌کند نگه دارید و خلاصه رسیدگی به امور مختلف افرادی که بعضا مشخص است که با نظام و رهبری زاویه دارند. در مقابل این رفتار رهبری شاهد رفتار ‌مدیران هنری رسانه‌ای نظام هستیم که از دوست دشمن می‌سازند. مصادیق زیاد است. از افراد روشنفکر همراه نظام که الان رانده و زاویه‌دار شده‌اند بگذریم، خودی‌هایی را دریابیم که مذهبی و حزب‌اللهی هستند، اما در سیکل این مدیران ‌کارنابلد دارند تبدیل به آدم‌بده و شارلاتان می‌شوند و کارکردن برایشان بسیار سخت شده است. حدادعادل در مستند غیررسمی6 از قول رهبری می‌گوید اگر اول انقلاب ما سرمان شلوغ نبود و به فلان افراد رسیدگی می‌کردیم، شاید اینها اینقدر موضع مخالف نمی‌گرفتند. حال با برخی مدیرانی سر‌و‌کار داریم که هرچند مسئولیت مستقیم آنهاست و به غیر از این کاری ندارند، کارشان شده راندن آدم‌هایی که سال‌های سال کار می‌کردند و با نظام و انقلاب همراهی کردند؛ خودی‌ها را ناخودی می‌کنند. مدیرانی که «از دوست، دشمن می‌سازند» هیچ‌گاه مدیران و رهبران موفقی برای دین خدا‌ و نظام نخواهند بود؛ چرا‌که دین خدا هم جز محبت و لطف نیست. افراد لطیف مردم را به سمت دین سوق می‌دهند و افراد خشک‌مذهب مردم را از دین زده می‌کنند. این مساله لطافت با‌ اولویت بالا درخصوص هنرمندان صادق‌تر است؛ چرا‌که هنرمندان افراد لطیف‌تر و نرم و نازک و شکننده‌تری هستند. حال مدیران ناکاربلد و خودمحور‌ برای اینکه اشتباهات خود را ماله‌کشی کنند، یا چیزهای مهم را خرج خود می‌کنند یا تن به ابتذال و ریخت و پاش می‌دهند، برای اینکه خود را مقبول و دور خود را شلوغ نشان بدهند. بالعکس فردی که توانایی، سعه‌صدر و محبت و جاذبه دارد، دامنه دوستان را با حفظ اصول و تن ندادن به ابتذال و نیرنگ بیشتر می‌کند. وقتی مستند غیررسمی 6 را می‌بینید، بعد آن باور می‌کنید رهبری که با توصیه، هنرمند مخالف و زاویه‌دار اساسی را حفظ می‌کنند و در سبد فرهنگی نظام نگه می‌دارند، همین ایشان دستور به حذف و طرد افرادی بدهند که سال‌های سال روی آنتن جمهوری اسلامی بوده‌اند و در همه مناسبت‌های مذهبی و انقلابی همراهی و همدلی داشته‌اند؟ مستند غیررسمی6 در جمع‌بندی و فینال مستند خیلی هوشمندانه نقد مدیران غیرمتخصصی را می‌کند که با حضرت‌آقا حضرت‌آقا گفتن، منویات و تفسیر به رای‌های خودشان را انجام می‌دهند و کارهای اشتباه خود را به اسم ایشان تمام می‌کنند؛ مساله‌ای که بارها از گذشته تا به امروز شاهد آن بودیم. دوستانی که مدیر هنری و رسانه هستید؛ پادگانی و دستور‌محور عمل کردن، در حوزه فرهنگ و هنر جواب نمی‌دهد، اینکه صرفا با گروه و گنگ مخصوص به طیف خود کار کنید و گروه‌ها و سلیقه‌های دیگر را کنار بگذارید، جواب نمی‌دهد و بدانید کار فرهنگی‌هنری اثرگذاری عمومی نمی‌کند. راه‌بند نباشید، اهل گفت‌وگوی محترمانه و تعامل باشید. مهم‌تر از همه مقبولیت و اعتماد هنرمندان و مردم را از خود سلب می‌کنید و اعتبار تشکیلات خود را زیر سوال می‌برید. این اعتبار بزرگ‌ترین بیت‌المالی است که به شما امانت داده شده است. یک مدیر و نهاد فرهنگی بیش از همه باید جایگاه و اعتبار در ذهن‌‌ها و دل‌ها داشته باشد؛ این اعتبار اگر از بین برود، درست کردن آن بسیار سخت و دشوار است. حرف سرهنگی در این مستند را خوب گوش کنید: ادبیات و هنر، وزیر و وکیل نمی‌خواهد؛ پدر می‌خواهد؛ ایشان، [رهبری]‌ پدری می‌کنند. پدر دلسوز است. پدر صبور است. پدر غصه‌دار ایرادات و مشکلات فرزندان خود است. آنها را طرد و نفی نمی‌کند. مشکلات را در درون خانواده حل می‌کند. همان‌طور که پیامبر رحمت و پدر امت اسلامی این‌گونه بود. «به مرحمت خدا بود که با خلق مهربان گشتی و اگر تندخو و سخت‌دل بودی مردم از گرد تو متفرق می‌شدند؛ پس از [بدی] آنان درگذر و برای آنها طلب آمرزش کن و (برای دلجویی آنها) در کار با آنها مشورت کن.» (آل‌عمران،159).
🔹بیماری، سیستمی است ✍️محمدسروش محلاتی پرده اول: اینجا درمانگاه قرآن و عترت است، چند قدمی حرم حضرت معصومه. همان خانه‌ای که علامه طباطبایی روزگاری به اجاره در آن سکونت داشت، بعدا مرحوم آیت الله فقیهی آن را کتابخانه کرد و بعد درمانگاه خیریه شد. مراجعه کنندگان غالبا از اقشار محروم جامعه اند. خانم جوان کودک خود را برای جراحی ختنه به درمانگاه آورده و مادر و خواهرش هم او را همراهی می‌کنند، پس از معطلی کار جراحی تمام شده و مادر خسته و نگران، فرزندش را در آغوش دارد و هر دو دستش در گیر است که شال از سرش می‌افتد و بقیه ماجرا..... اینجا درمانگاه است، نه مجلس فساد و عیاشی. اینجا درمانگاه است و یک مادر پریشان، اینجا درمانگاه است و یک کودک مصدوم در آغوش پرده دوم: طلبه ای که شاهد این صحنه است از این صحنه عکس می‌گیرد، مگر عکس گرفتن از صحنه گناه، نهی از منکر است و ما مجاز به این کار هستیم؟ بله، همه ما باید عضو شبکه و سازمان حسبه باشیم و اطلاعاتمان را در اختیار سازمان قرار دهیم و در آنجا ثبت شود! سازمانی که از بدعت‌های بنی امیه بود و برای ژست دینی گرفتن، بنی عباس آن را تقویت کردند. باید عکس گرفت و باید پرونده سازی کرد و به استناد آن افراد را تحت تعقیب قضایی قرار داد. چرا این کار را نکنیم؟ مگر پلیس این کار را نمی‌کند و مگر ما بسیجیان مانند پلیس ضابط حکومت نیستیم و این مسئولیت را برعهده نداریم؟! حالا، آیا این نهی از منکر، با ضوابط شرعی سازگار است؟ بنظر آنها این سوال هم بیجاست. میگویند : ما امر به معروف را از نظام می‌گیریم. امر به معروف فقهی پاسخگوی زمان ما نیست و با آن نمی‌توان کار کرد و جلوی شیوع فساد را با آن نمی‌توان گرفت. آری اگر حساب شرع باشد، کدام شرع اجازه تعرض به چنین زنی در چنین شرایطی را می‌دهد؟ مگر نهی از منکر با عکس و فیلم گرفتن شروع می‌شود؟ و مگر شرط احتمال تاثیر با این روش‌ها رعایت می‌شود؟ و مگر شرط عدم مفسده، مورد توجه قرار می‌گیرد؟ اگر این مادر در درمانگاه نبود و آن تشنج نیم ساعته در جای دیگری اتفاق افتاده بود و بلافاصله پزشک اقدام نمی‌کرد، چه بلایی بر سر آن زن می‌آمد؟ کدام شرع اجازه چنین منکری مخاطره آمیزی به مامور نهی از منکر می‌دهد؟! پرده سوم: زن جوان که نوزاد مجروح در بغل دارد، چرا ناراحت و عصبانی است؟ مساله تذکر لسانی نیست تا بتوان از کنار آن گذشت، مسئله این است که این عکس به عنوان یک سند در اختیار چه نهادهایی قرار می‌گیرد و بر آینده او و همسر و خانواده اش، چه تاثیری خواهد داشت؟ آیا او یا همسرش را از محل کارش، اخراج نخواهند کرد؟ آیا او می‌تواند در آینده اتهام تجاهر به فسق و عدم التزام عملی به اسلام را از پرونده خود پاک کند؟ آیا اگر فردا به پست و مقامی پیدا کرد و یا از مردم برای مسئولیتی رای گرفت، رقیبانش این عکس را برای حذف او منتشر نخواهند کرد و او را از کرسی مجلس محروم نخواهند نمود؟! پس او فقط تقاضای پاک کردن عکس را دارد و در برابر پیشنهاد شکایت، آن را نمی‌پذیرد. چرا از آن طلبه عکاس شکایت کند و پرونده خود را قطورتر نماید و خانواده خود را در معرض بیچارگی قرار دهد؟ آیا چاره ای جز عدم پیگیری دارد؟ پرده چهارم: حالا می‌گویند همه چیز عادی است و حادثه غیر مترقبه ای اتفاق نیافتاده، عکس گرفتن مقدمه نهی از منکر برای رساندن به حکومت اسلامی بوده و اعتراض در برابر آن هم، اعتراض به نهی از منکر و گناه دوم است. پس چه چیزی غیر عادی است؟ مساله مهم و قابل پیگیری این است که فیلم این اتفاق از کجا به بیرون درز پیدا کرده!! این موضوع است که باید همه ماموران را برای کشف آن بسیج کرد! چرا جنایت اسیدپاشی به صورت دختران در اصفهان، مسکوت ماند و هیچ سرنخی از آن کشف نشد و جنایتکاران در کمال امنیت بسر می‌برند؟ چون فیلمی از صحنه ها وجود ندارد و راه برای کتمان کردن باز است و دیوار حاشا بلند است. می‌گویند: ما باید چهره نظام مقدس را پاک نگهداریم. بقیه مسائل چندان مهم نیستند. حکومت می‌تواند همه جا بشکل محسوس و نامحسوس از ما تصویر برداری کند. حکومت می‌تواند بر اساس آن تصویرها افراد را متهم و بلکه مجازات نماید، حکومت می‌تواند از ارائه آن تصویرها به افراد آسیب دیده برای شکایت در محاکم امتناع کند و حکومت می‌تواند و می‌تواند و می‌تواند.... ولی شهروند چه پناهی دارد؟ اینک در جوار اباعبد الله الحسین ع هستم و زیارت عاشورا از بلندگوها پخش می‌شود و شیعیان می‌گویند: لعن و نفرین بر اول ظالمان و بر همه آنان که آن شیوه را در طول تاریخ ادامه داده اند، مبادا ما هم مشمول این لعنها باشیم و لعنها بخودمان برگردد. پایان