eitaa logo
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
180 دنبال‌کننده
287 عکس
154 ویدیو
4 فایل
🕊او بٰا سپاهی ازشهیدان خواهد آمد🕊 🌹وَلٰا تحسبَن الذیـنَ قُتلوا فـی سبیلِ الله امواتا بَلْ احیـٰاءٌ عندَ ربهم یُرزَقون🌹 📣لطفا شماهم ازعنایات خود توسط شهدا وامام‌زمان برای ما بگید👇 🆔 @A_Sadat313
مشاهده در ایتا
دانلود
… همیشه هرجایی که میرم از آقا امام زمان عج صحبت میکنم،این قضیه پارسال یعنی سال 97 شدت بیشتری پیدا کرده بود،آخه معتقدم که باید مردم رو برای ظهور آماده کرد و این ما هستیم که بایدظهور آقا رو رقم بزنیم،پارسال یه اتفاق جالب واسم افتاد،چندروزی قبل از ماه رمضان،به زیارتگاهی رفتیم،کنارضریح باتمام وجودم ظهور امام زمان عج رو از خداخواستم و گفتم اللهم عجل لولیک الفرج،خالی از هر خواسته ای شده بودم،روزبعد دم دمای صبح خوابی دیدم،امام زمان عج رو دیدم که مثل وقتایی که روی سر عروس نقل میریزن،روی سرم گلاب میپاشید،چهرشون رو کامل دیدم،بسیارغمگین بودن،من هم همینطور که محو چهره غمگینشون بودم دیدم که دور و دورتر شدن،چندروز بعد هم توی خوابم دیدم که ایشون روبه قبله درحالی که لباس علما رو به تن دارن داشتن نماز میخوندن،بعد که برگشتن برن یکدفعه دیدم که لباسشون مبدل به لباس سپاه شد و رفتن،بعدازبیدار شدن باخودم میگفتم که این خوابها چه معنی میده،من که چهره محزون آقا رو دیدم و فهمیدم که ناراحتی شون بابت دعانکردن ما برای فرجه،تصمیم گرفتم که چله زیارت عاشورا آیت الله حق شناس رو واسه ظهور بردارم،تمام سعیم بودکه گناه نکنم،زیارت جامعه کبیره همراه با حدیث کسا رو میخوندم،نمازشب رو هم قبل از خوردن سحری میخوندم،اعمال دیگه ای رو هم انجام میدادم،به دلم افتاد که دستورالعملی هم برای دیدار حضرت انجام بدم یادمه که روی پروفایلم تصویری رو گذاشته بودم که سلام به امام زمان عج بود،یکی از شبها که پاشدم نمازشبم رو بخونم یکدفعه انگار تمام دنیا سکوت کرده بود بعد صدایی رو شنیدم که:السلام علیک،سلامی کوتاه بود ولی مثل این بود که چنددقیقه طول کشید،شوکه بودم،نمیدونستم که اینها چه ارتباطی به هم دارن!شاد و مسرور بودم،چندوقتی بود که توی آپارتمان ناراحتی برای پنج واحد دیگه آپارتمان ایجادشده بود،میگفتن که یکی از واحدها داره از آب پنج واحددیگه استفاده میکنه، ازنیمه دوم ماه رمضان گذشته بود،یک روز بعداز نماز عصرمشغول خوندن دعای فرج بودم،که یکدفعه زنگ آیفون رو شنیدم،دعا رو تموم کردم و آیفون رو جواب دادم،آقایی بودن،گفتن از اداره آب هستم،همسایه تون ماشین رو روی کنتورها پارک کرده اگه میشه بهشون بگین که جابجاش کنن،گفتم چشم،سریع رفتم درب واحدکناریمون رو زدم،مثل اینکه خونه نبودن،خونمون طبقه اول بود،کنار نرده های راه پله ایستاده بودم که یکدفعه صدایی گفت نیستن،یکدفعه پایین رو نگاه کردم،آقایی بود با شونه های پهن،و چهره ای بسییییییییییییییییار زیبا،لباس مشکی به تن داشتن،تا به حال کسی به این زیبایی ندیده بودم،سریع نگاهمو گرفتم و گفتم نه نیستن،دوباره رفتم زنگ خونه همسایه رو زدن،اون آقاپرسیدن،همسایتون کارمندن،گفتم بله،گفتن خانمشون نیستن،گفتم معمولا هستن،بعدآقا گفتن،اینطور که نمیشه آب پنج واحد دیگه هم هست،بعد رفتن،منم به داخل برگشتم،یکدفعه مثل کسی که تازه به هوش شده باشه،گفتم این آقا کی بود؟شونه های پهنش،صورتش،واااای خدا همونی بود که توی خوابم بودن،سریع پایین رفتم،کسی توی کوچه هم نبود،برگشتم دیدم ماشین روی قسمتی که فلکه اصلی ساختمونه پارک شده،اصلا کنتورها جای دیگه ست!ایشون از کجا میدونست ماشین متعلق به چه واحدیه!اینها همه کد بودن؟یادخوابهام افتادم،پس هدف از دیدن اونها این بود،امام زمان عج بین مردم رفت و آمد میکنه،شیطان هم که نمیتونه خودش رو به شکل و صورت ائمه دربیاره،اما چرا اداره آب؟؟!چندوقت گذشت و مشخص شد که کنتور آب ما ایراد پیدا کرده و ما مشخص نیست که چه مدت از آب پنج واحد دیگه استفاده میکردیم،با اون آب وضو میگرفتیم،غسل میکردیم و...دیگه شک نداشتم خودشون بودن😭بعدش سعی کردم رضایت همسایه ها رو جلب کنم، آقامیدونست،اومد به ما که نون حلال واسمون مهمه تذکر داد،تازه میفهمیدم که حضرت با ما زندگی میکنه و حتی روی فرشهای ما راه میره ودر بازارهای ما قدم برمیداره یعنی چه!بعد از این قضیه بازهم خواب آقا رو دیدم البته وقتی که کار خیری انجام دادم و دل مادر و پدرم رو شاد کردم،هدف من از بیان این ماجرا اینه که بگم بچه ها اگه سعیمون این باشه که گناه نکنیم و دل آقا رو نشکنیم خود حضرت به دیدن ما میان،اصلا سخت نیست،امتحان کنید... 🌷ارسالی: ☔️ @yadeShohadaa
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
،واژه غریبی است اما هستند کسانی که سال‌ها با این واژه خو گرفته‌اند مادران و همسرانی که با هر طلوع خورشید مقابل درب خانه را به نیت بازگشتن فرزندشان آب و جارو می‌کنند؛ هنوز هستند مادرانی که با قاب عکس فرزندانشان زندگی می‌کنند و کودکانی که امروز بزرگ شده‌اند و به یاد پدرانشان سنگ قبر شهیدان را هر روز شست و شو می‌دهند و با حضور در کنار شهدای گمنام انتظار چندین ساله شان را تسکین می‌دهند💔 هنوز هستند مادرانی که با هر بار شنیدن صدای زنگ سراسیمه می‌شوند، انتظار آنها زیاد نیست، به یک پلاک و چند تکه استخوان هم بسنده می‌کنند همین که بدانند فرزندشان، همسرشان، پدرشان در کنارشان آرام گرفته برایشان کافی است واژه سخت و غریبی سخت است و تنها آن را می‌توان در چشمان مادران و همسران و فرزندان شهدای پیدا کرد😭 روز 5 شنبه در منطقه نیشابور شاهد اتفاقی بودیم که بسیاری آن را معجزه دهه کرامت به فرزندان سادات خانواده ای چشم انتظار می‌دانند خانواده‌ای که پس از 31 سال هنوز چشم امید به بازگشت شهیدشان داشتند و پس از 31 سال این فراق با حضور خانواده دررودی بر سر مزار شهیدشان به پایان رسید🌷🕊 ✨ که در روستای محل زندگیش آرام گرفت✨ روز 5شنبه بود که اعلام شد هویت یکی از شهدای گمنام دفاع مقدس که سال گذشته در درود نیشابور به خاک سپرده شده است از طریق آزمایش DNA مشخص شده خبر خوشحال کننده‌ای بود، به ویژه وقتی فهمیدیم این شهید گمنام در یکی از روستاهای نیشابور است متوجه شدیم این شهید گمنام، فرزند سید ابراهیم است که نهم اسفند ماه 62 در عملیات بدر شهید شده و سال گذشته به همراه یکی دیگر از شهدای گمنام در روستای دررود نیشابور آرامیده است. مسئولان شهر نیشابور و خانواده و بستگان شهید همه به دیدن همسر شهید رفته بودند تا به انتظار 31 ساله این زن پایان بدهند بنا بود دختر شهید که وابستگی عجیبی به پدرش داشت با این خبر مادرش را خوشحال کند و سرانجام این انتظار با جمله پدرم آمده است به پایان رسید ❤️😊 اشک شوق و فریاد خوشحالی در منزل شهید سید علی اکبر حسینی به پاشد شهیدی که در سن 23 سالگی به عنوان نیروی بسیجی لشگر 5نصر از نیشابور اعزام شده بود و چهارم خرداد سال 93 همزمان با روز شهادت امام موسی بن جعفر(ع) در شهر درود یعنی همان شهر محل سکونت خانواده تدفین شده بود و امروز دیگر خانواده حسینی به یاد شهیدشان بر سنگ مزار این شهید گمنام آب نمی‌ریزند بلکه می‌دانند آن شهید گمنام از امروز متعلق به خودشان است❤️🕊 حالا دیگر یکی از شهدای گمنام به آغوش خانواده‌اش بازگشت و به این فراق و چشم انتظاری 31 ساله پایان داد شهیدی که دوست نداشت خانواده‌اش بیشتر از این اذیت شوند و از طرفی دوست نداشت همرزم شهیدش را تنها بگذارد به همین دلیل به نیشابور آمد تا هم در کنار خانواده‌اش باشد و هم در کنار همرزم شهیدش که گمنام مانده است❤️🕊 بچها میدونید چی برام جالب بود اینکه بعنوان شهید گمنام در شهر خودش دفن شد،اما ..👇👇 ❤️خوابی که دختر شهید را به آغوش پدرش رساند❤️ تنها دختر شهید سید علی‌اکبر حسینی در کنار مزار پدرش آرام نشسته بود و گویی با پدرش خلوت کرده‌ و حرف‌هایی از جنس پدر و دختری می‌زنند حرف‌هایی که سال‌ها در سینه دخترک جوان برای چنین روزی مانده است😭 با سمیه که همکلام می‌شویم از خوابی که سال گذشته دیده است تعریف می‌کند و می‌گوید: سال گذشته چند روز از اینکه شهدای گمنام را به درود بیاورند خواب دیدم در یک حسینیه خیلی بزرگ تابوت گذاشته‌اند و یکی از تابوت‌هایی که رو به قبله بود را نشانم دادند و گفتند این تابوت روبه قبله پدر شماست در همان حال گفتم این که اسمی ندارد نزدیک تر که رفتم روی تابوت با خط خوش نوشته شده بود ؛ با مادرم تماس گرفتم و گفتم دررود خبری است⁉️ و آنجا بود که فهمیدم قرار است در درود به خاک سپرده شوند🕊 چهارم خرداد ماه سال 93 روز شهادت امام موسی بن جعفر (ع) پیکر دفاع مقدس وارد روستای دررود شد خیلی بی تاب بودم روز تشیع دوشهید گمنام شک ام بیشترشد اخه گفتند یکی ازشهدا ۲۳ساله بوده خیلی دلم میخواست تابوت شهید بیاد سمت خانوم ها که همین طورهم شد دست زیر تابوت بردم و کلی گریه کردم😭😭😭بعداز خاکسپاری هر چه گفتم این شهید پدر من است کسی باور نکرد😔و می‌گفتند به خواب که اعتباری نیست، نمی‌شود تنها به یک خواب بسنده کرد💔 هنوز صحنه‌ای را که روی تابوت نوشته شده بود علی اکبر به یاد دارم از آن زمان هر وقت به دررود می‌آمدم ساعت‌ها بر مزار این شهید گمنام اشک می‌ریختم چون به دلم برات شده بود که این شهید است😭😭😭همه می‌گفتند خودت را اذیت می‌کنی. می‌گفتم بهرحال این شهید هم است و خانواده‌ای ندارد من بجای خانواده‌اش به دیدارش می‌آیم و در این یک سال
مادر یکی از شهدای مفقود الاثر به مشهدمقدس مشرف میشود واز محضر امام هشتم (ع) تقاضا می‌کند که فرزندش برگردد پس از توسل ؛ همان شب خواب میبیند نوری وارد منزلشان در شیراز شده و همه جا نورانی است . بلافاصله  با شیراز تماس تلفنی میگیرد؛ به ایشان میگویند بلی فرزندت پیدا شده وهم اکنون اورا آورده اند ..آن عزیز یک غواص بود که پیکرش در ساحل اروند رود پیداشد . ما از این حادثه الهام گرفتیم که شهیدان نورهایی بودند که ما از دست دادیم ؛باید دوباره آن ها را جستجو کنیم بیابیم ... منبع :کتاب کرامات شهدا صفحه 33 راوی: سردار باقرزاده
🌹 🌷بسم الرب الرقیه اوایل محرم سال 92 مجموعه ای از خواهران قرآنی شرق تهران،اومدن معراج شهدا... . تا شهدای تازه شده رو زیارت کنن و از بنده هم دعوت کردن تا برای خواهران روایتگری کنم؛ شهدا اون روز خیلی تحویلشون گرفتن! . بعد از اتمام مراسم، مسئول شون بهم گفت: "یکی از خواهران ما دیشب دیده در مراسمی شرکت کرده و بعد از مراسم، جوانی دنبالش آمده و صداش کرده و گفته: من از این به بعد تو هستم! . خواهر با تعجب سوال کرده شما کی هستید؟ مرد جوان گفته من "محمد منتظری" هستم... . امروز که آمدیم معراج، دیدیم همه شهدا هستند؛ الا که بر بالای همه شهدا قرار داشت!! و روی تابوتش نوشته شده بود: . و دیگه اون خواهر تو حال خودش نیست..." . روایت: حاج جواد تاجیک . ...💚@yadeShohadaa