4_5837107704862083912.apk
8.37M
#هدیه_جمعه_ها
رفقاااا
با توجه موضوع پیش امده
برنامه #محاسبه_اعمال
تا با توجه به مهم بودن استمرار و مداومت
#خودسازی ادامه پیدا کند
#ویژگی : اعمال خودتان می نویسید
جدول نمره دهی با درصد و...
واقعااا عاااالی
12.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم جدید توجیهی و حل مشکل ایجاد شده
و روش استفاده از برنامه #محاسبه_اعمال
#حتما_نگاه_کنید
🌾دست بر سینه گذارید سلامی بدهیم
🍃تا شب جمعه همه زائر ارباب شویم
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
•°{@yamahdifatemeh3131}°•
آیه: پیش رها!
ارمیا: میمونی یا میای؟
آیه: هر وقت زینب آمادگی داشت میام.
ارمیا: به صدرا زنگ میزنم.
آیه: باشه. مطمئن باشم تموم شد؟
ارمیا: اعتماد نداری بهم؟
آیه: بیشتر از چشمام!
ارمیا: پس دیگه بهش فکر نکن!
آیه: دل دخترم شکسته!
ارمیا: اونی که چیز مهمی از دست داده، محمدصادق هستش. زینبم که
چیزی از دست نداد! یک روز محمدصادق از این روزاش پشیمون میشه و
سودی نیست.
آیه: اما بعضیا هیچ وقت نمیفهمن چی رو از دست دادن! هیچ وقت! و
همیشه حق به جانب میمونن و زندگی میکنن!
ارمیا: اون دیگه نهایت بدبختیشونه! چون خدا بهشون داد و نفهمیدن!
احسان تازه از اتاق بیمارش خارج شده بود
که تلفن همراهش زنگ خورد. با دیدن شماره ثابت ناشناس، متعجب
تماس را وصل کرد.صدای گریان زنی از پشت خط می آمد. بعد از چند الو
الو صدا را شناخت. معصومه بود.
معصومه: الو! الو!احسان! تو رو خدا جواب بده!جون مادرت! هستی پشت
خط؟
احسان: بله. چیزی شده؟چرا گریه میکنید؟
معصومه با گریه گفت: دستم به دامنت. مهدی و صدرا تلفناشونو جواب
نمیدن. تو رو خدا به صدرا بگو بیاد. من کلانتری هستم. جون شیدا...
احسان حرفش را برید: معصومه خانوم! اینقدر قسم نده. درست بگو
کجایی که بیایم سراغت.
معصومه آدرس را گفت و احسان سریع از بیمارستان خارج شد. صدرا که
احسان را پشت در دید متعجب شد: زود به زود دلت تنگ میشه برامون؟
احسان گفت: معصومه بهم زنگ زد.
ابرو در هم کشید و خواست حرفی بزند که احسان ادامه داد:
کالنتریه!گرفتنش!کمک میخواد!
صدرا دستی درون موهایش کشید که مهدی گفت: بابا!تو رو خدا برو
ببین چی شده!
میان دل نگرانی های اهالی خانه، صدرا به همراه احسان و مهدی راهی
شدند...
صدرا به همراه احسان وارد کلانتری شد. مهدی با تمام دل نگرانی هایش
ترجیه داد داخل خودرو بماند و با مادر بی مهرش زو به رو نشود.
صدرا پس از پرس و جوهای بسیار کلافه و ناللن روی زمین نشست و
دستش را روی سرش گذاشت.
احسان به سمتش دوید و گفت: چی شده عمو؟ چرا گرفتنش؟
صدرا نالید: به جرم قتل!
احسان بهت زده گفت: قتل؟ کی رو کشته؟
صدرا دستانش رو کلافه روی صورتش کشید: پسر شوهرش رو!
احسان هم زانوهایش سست شد و روی زمین افتاد. سربازی به سمتشان
آمد و از آنها خواست روی زمین کلانتری ننشینند.
مهدی بیرون منتظرشان بود. صدرا که مقابل چشمان نگران پسرش قرار
گرفت دست و دلش لرزید. آخر پسرش لب زد: مامانم؟
صدرا دلش برای مادرانه های رها سوخت. دلش برای بی مادری های
پسرش، یادگار برادرش سوخت!
صدرا: کار سختیه!
مهدی: تو بهترینی بابا!
صدرا: گاهی از دست بهترین ها هم کاری بر نمیاد!
مهدی: چکار کرده مگه؟
صدرا آرام گفت: قتل!
سایه قتل انگار حوالی زندگی این پسر در چرخش بود. پدر مقتول! مادر
قاتل!
مهدی: نجاتش بده!
صدرا: نمیتونم!
مهدی: چرا؟ ازش کینه داری؟ منم دارم! بی پدرم کردن، نذار بی مادر بشم.
شاید بدترین باشه، شاید منو نخواهد، شاید منم نخواهمش، اما
مادرمه! بخاطر من بابا!
صدرا پسرک مرد شده اش را در آغوش گرفت. مهندس بعد از ای
روزهایش را سخت در آغوش فشرد: کینه نیست بابا! نمیتونم برم جلوی
قاتل بابات و خواهش کنم از جون مادرت بگذره! مردی که برادرم رو جوان
مرگ کرد!مردی که هست و نیست و ناموس برادرم رو دزدید! مردی که
حالا صاحب حق شده! خودش و زنش حالا شاکی شدن!
مهدی التماس کرد: خواهش میکنم بابا! بخاطر من! خودم میرم التماس
میکنم!مامانمو تنها نذار! آیه، رها را روی مبل نشاند: آروم باش!چرا
اینجوری میکنی؟
رها با بی تابی گفت: چرا خوشی به ما نیومده؟ چرا هی بلا سرمون میاد؟
آیه دستان رها را نوازش کرد: امتحانه عزیزم! امتحانه!
رها باز هم بی تابی کرد: با مهدی چه کنم؟ با دل پسرم چکار کنم؟ با
اشکاش چکار کنم! دلم خون میشه با دیدن نگاهش!
زینب سادات با چشمانی پر اشک دم در اتاق ایستاده: چی شده مامان؟
خاله چرا گریه میکنه؟
آیه حمایتگرانه گفت: بیا اینجا پیش خاله، من برم یک قوری گل گاوزبون
دم کنم. مامان مهدی رو گرفتن، الان عمو صدرا کلانتریه. بیا اینجا تا من
دست بجنبونم برای شام یک کاری کنم.
آیه به آشپزخانه رفت و همانطور که شام را مهیا میکرد، تلفن همراهش را
در دست گرفت. صدای ارمیا، دلش را آرام کرد: جانم جانان؟
آیه: سلام.
ارمیا: سلام از ماست. خوبی؟ زینبم خوبه؟
آیه آرام و بی صدا خندید و ارمیا از صدای نفس هایش فهمید و گفت: باز
تو به رابطه پدر دختری ما حسودی کردی حسود خانوم؟
آیه اعتراض کرد: نخیرم! من حسود نیستم!
ارمیا اعتراف کرد: معلومه که نیستی! تو جانانی، جانان که حسادت
نمیکنه! جانان جان میده! حالا بگو چه خبر از دخترم؟
آیه آه کشید: اوضاع اینجا بهم ریخته!طوری که زینب مواظب رهاست.
ارمیا نگران شد: چی شده؟
آیه مختصری از آنچه صدرا در تماس تلفنی با رها گفته بود را برای ارمیا
گفت.
ارمیا: خدا شاید دیر گیر باشه اما بد گیره! معصومه داره تقاص کاری که با
دل مهدی و محبوبه خانم کرد و پس میده!
آیه اعتراض کرد: اون خیلی وقته داره تقاص میده! بچه دار نشدنش بعد
از مهدی، ازدواج دوباره شوهرش، بزرگ کردن بچه هوو، الان دیگه
بدترینش شده قتل. آقا صدرا میگفت مادر بچه اومده بود کلانتری، چنان
شیون میکرد و فریاد میزد قصاصت میکنم که همه جمع شده بودن اونجا
🍃 زن فریاد میزد: قصاصت میکنم! عفریته! بچه ام! خدا ! بچه ام!
زن فریاد میزد و سعی در حمله به معصومه داشت. دو مامور زن سعی در
عقب کشاندنش داشتند. رامین با عصبانیت و خشم و چشمان به خون
نشسته به این صحنه نگاه میکرد.
زن دوباره فریاد زد: خدا! بچه ام چه گناهی داشت؟ بچه ام رو میخوام!
بعد همان جا روی زمین نشست و بر سر زنان مویه کرد. احسان و مهدی
صدرا هم تحت تاثیر غم عمیق این مادر بودند.
زن ادامه داد: بچه ام رو ازم گرفتید و کشتید. شما دو تا بچه ام رو
کشتید. شما نامسلمونا کشتیدش!
رامین غرید: تمومش کن! مثال تو مسلمونی؟اگه مسلمون تو باشی که
فاتحه اسلام خونده است! من کشتمش؟ یا تویی که بچه دو ساله ات رو
به امان هوو ول کردی و رفتی!
زن نالید: روزگارمو سیاه کردین. فراریم دادین! حالا هم بچه ام رو هم
گرفتید.
رامین از میان دندانهایش غرید: خفه شو بذار ببینم چکار میکنم.
بعد رو به مسئول پرونده کرد: جناب سروان، الان باید چکار کنم؟
مهدی دست صدرا را گرفت: بابا تو رو خدا!
صدرا به چشمان مهدی نگاه کرد: من هر کاری لازم باشه انجام میدم! اما
معصومه تا تموم شدن تحقیقات بازداشته. هیچ کاریش نمیشه کرد!
مهدی ناله کرد: وثیقه چی؟
صدرا آرام گفت: مسئله قتله پسرم!
🍃مهدی خودش را در اتاق زندانی کرده بود و با هیچ کسی حرف نمیزد.
زینب سادات که درد خود را از یاد برده و نگران نگرانی های برادرش بود
صدرا روی سر زینب سادات را بوسید و گفت: عمو جان، برو باهاش حرف
بزن. مهدی با عالم و آدم قهر کنه، با تو قهر نمیکنه. برو ببین میتونی
راضیش کنی شام بخوره؟
رها میان بغضش گفت: آره خاله جان، برو پیشش! حرف تو رو میخونه!
زینب سادات چادر روی سرش را مرتب کرد و به سمت اتاق مهدی رفت.
احسان نگاهش پی دختر رفت و بعد آرام به محسن گفت: این که چادر
داره، چطور اجازه داد عمو ببوستش؟چادر الکیه؟
محسن اخم کرد: چادر الکی چیه؟
احسان چشمش را در کاسه چرخاند و گفت: یعنی برای اجبار مامان بابا،
برای جلب توجه، بدون اعتقاد!
محسن لبخند زد: زینب و اجبار؟ زینب عاشق چادرشه! بعد از اینکه
وصیت باباش رو خوند، اعتقادش قوی تر هم شد. بابا بهش محرمه!
احسان: چطور؟
محسن: مهدی و زینب خواهر برادر شیری هستن.
احسان: اینو صبح شنیدم
محسن: پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمو و دایی و خاله و عمه
هاشون بهشون محرم میشن دیگه.
احسان: تو هم محرمی؟
محسن: نه. من پسر عموی مهدی هستم! داداششم بودم محرم نمیشدم!
احسان: اینا هم مثل مامانت هستن؟
محسن: یعنی چطوری؟
احسان: نماز خون و اینا دیگه!
محسن: مامان من بعد از آشنا شدن با خاله آیه اینجوری شد. قبال نماز
نمیخوند اما الان همه اون نماز قضا ها رو هم خونده! مامان میگه هر چی
داره از خاله آیه داره.
احسان ابرویی بالا انداخت: واقعا؟
محسن: آره
زینب سادات در اتاق را زد: داداش مهدی!
در باز شد و صورت غرق در اشک مهدی مقابل چشمان زینب سادات قرار
گرفت.
مهدی کنار رفت و زینب وارد اتاق شد. مهدی در را بست و پشت در
نشست. سرش را میان دستانش گرفت و بعد از دقایقی همانطور که
ادامه دارد ....
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت دهم
🍃نگاهش از زینب سادات دور بود گفت: چرا بهم نگفتی؟ چرا نگفتی اون
عوضی کارد رو به استخونت رسوند؟ برادر نبودم؟
نگاه پر سوالش را به چشمان زینب سادات دوخت و ادامه داد: نگفتم اگه
ایلیا هنوز بچه هست، من هستم؟نگفتم مثل برادر نه، خوِد خوِد برادرم
برات؟
زینب سادات با بغض و قلبی پر از آرامش داشتن چنین خانواده ای گفت:
بحث من نیست. اومدم از مادرت بگیم
مهدی بغض کرد: زینب، مادرم وسط یک مشت دزد و قاتل گیر کرده.
چکار کنم؟ بابا هیچ کاری نمیکنه! اون از مادرم بدش میاد. اگه مادرمم
بمیره؟ چکار کنم؟
زینب سادات به حرف های برادرش گوش داد. وقتی دید سکوت کرد،
گفت: عمو صدرا رو اینطور شناختی؟ که حق رو ناحق کنه؟انصافت کجا
رفته؟اصلا به حرفات و کارات فکر میکنی؟ گفتم اومدم درباره مادرت حرف
بزنم! نه اون زنی که فقط 9 ماه تو رو بزرگ کرده! کسی که نوزده سال
بزرگت کرده! خاله رها رو دیدی؟ از نگرانی برای تو داره خودشو از بین
میبره! وقتی تو توی کلانتری دنبال اون مادرت رفتی، اینحا یکی مادرانه
برات دل میزد!خون به دلش نکن. اونا هر کاری برای آزادی مادرت میکنن!
مهدی که از اتاق بیرون آمد و مقابل رها زانو زد، رها آغوش گشود و
دلبندک را سخت به جان کشید. رها ریر گوش مهدی گقت: نگران نباش
مامان فدات بشم. میاریمش بیرون. هر جور شده رضایت میگیریم، تو
مرده باشم که اشک به چشمات بباد. غم نخو رمادر
ُ
مهدی هق زد: ببخشید مامان رها! ببخشید!
رها موهای پسرکش را نوازش کرد و با نگاهی قدر دان به زینب سادات
نگاه کرد.
زینب در حیاط قدم میزد و به صدای دلتنگی های پدر گوش سپرد.
ارمیا: خوبی دخترکم؟
زینب سادات: نه بابا! چرا هیچ چیزی خوب نمیشه؟ چرا قصه ما پایان
خوش نداره؟
ارمیا: وایان خوش چیز خوبیه، اما تا حالا به معنیش فکر کردی؟ دنیا مثل
قصه پریان نیست عزیزم! پایان خوش یعنی بابا مهدی. پایان خوش یعنی
برای خدا بندگی کنی، خدمت خلق کنی، در راه خدا شهید بشی. شهید
بشی یعنی با هدف رسیدن به خدا بمیری، در راهی که خدا ازت راضیه!
این پایان قصه زندگی هستش عزیزم. اگه آخر یک قصه دیدی زندگی
جریان داره، بدون بال و سختی و امتحان هنوزم وجود داره. قصه زندگی
هر آدمی از تولدش شروع میشه تا مرگ. توی این دنیا منتظر خوشی
ابدی و تا همیشه نباش، این دنیا برای خوشی آفریده نشده. این دنیا
برای امتحانه و امتحان همیشه سخته. مگه اصلا امتحان آسون وجود
داره؟ پایان قصه تو قشنگه نفس بابا! چون تو بلدی قشنگ زندگی کنی.
تو دختر آیه هستی! آیه ای که اسطوره منه. آیه ای که صبر و عشقش به
خدا، منو از پپچی بیرون آورد. حالا منتظرم پایان قصه من برسه که خیالم
راحت بشه.
زینب با هق هق گفت: نگو بابا. نباشی نیستما!
ارمیا: گریه نکن عشق بابا! نفسم میگیره ها! میدونی که چقدر عزیزی؟
زینب لب ور چید: اوهوم
ارمیا خندید. از همان خنده های آرام و مظلومانه اش: اوهوم چیه؟
زینب خندید: اوهوم یعنی بله.
زینب روی پله ها نشست و سرش را به میله های حفاظ تکیه داد:
دوستت دارم بابا!
ارمیا: منم دوستت دارم. از همیشه تا همیشه...
زینب تکرار کرد: از همیشه تا همیشه...
اکثر دعاهای مهدوی رو باید یا سحر خوند یا سپیدهدم و صبحهای جمعه! ینی دقیقاً زمانایی که اکثرن خوابن و بیدار شدن و بیدار موندن سخته!! این اولین قدم ظهوره و این ینی اولین قدم، ینی گذشتن از راحتیها و عافیتطلبیها! کسی میتونه امام رو یاری کنه، که از خوشیها و راحتیها و عافیتهای شخصیاش گذشته باشه!! مهدی(عج) یکی رو میخواد که لنگاش نکنه!! نمیشه هم بخوای خواب لذیذ کنی، هم امام رو داشته باشی!! هر کسی امام میخواد، باید پا رو نفساش بزاره...
| @ruzefekr روضــهفکر |
شب جمعه مشغول مطالعه بودم،
به این دعا رسیدم:
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله مِن اَول الدنیا اِلی فَنائها
و مِن الاخرهِ اِلی بقائِها
الحمدلله عَلی کُل نِعمه
استغفرالله مِن کُل ذَنب و اَتوبُ اِلیه
وهُوَ اَرحمُ الراحمین.
بعد یک هفته مجدد خواستم آنرا بخوانم
که درحالت مکاشفه از ملائکه ندایی شنیدم که:
ماهنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلی فارغ نشدهایم...
_علامهمجلسی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام ای گل نرگس!
سالهاست که حسرت به دل مانده ایم از دیدار رویِ چون ماه شما...
اگر چه رویت چهره ی زیبای شما لیاقت می خواهد و توفیق...
اگرچه دیدن روی مبارکتان تقوا می خواهد و عمل مخلصانه ...
ولی ما فرزندانِ متوقعی هستیم که بدون تلاش، خواهان چیز بزرگیم...
ای مهربان ترین پدر!
به دل هجران زده ی ما هم نیم نگاهی بیندازید و
خود نیز در این سحرهای استجابت دعا، برای
ظهورتان دعا کنید؛ تا
غنچه ی قلب منتظرانتان از شادی فرج شما شکوفه دهد... .
🌻 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌻
💞یازهرا💞
.
به هوای حرمش میگذرد ایامم
کوه دردم که کند نام رضا آرامم
#السلام_علیک_یا_امام_الرئوف
حاجحسین_سیبسرخی_یا_ضامن_آهو_رضا.mp3
1.26M
شعرخوانی
🌸 یا ضامن آهو رضا
🎤 حاجحسین سیب_سرخی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام رضاجان ماروی شما حساب کردیم
آقا جان ، نزار کار به اربعین بکشه 💔
#پناه_آوردهام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تَـولدـتون مبـارک بابایِ آهو ها🙂💚
#امام_رضا
#استوࢪےهفتہ📹
#استوࢪے
اگرچهغرقگناهم؛
ولیخبردارم
توابروۍکسیرانمیبرۍاقا:]]
🌱|@Dameshghe_man
تلفن را که قطع کرد صدای مردانه ای او را از جا پراند: میشه منم بدونم
پدرتون چی گفت بهتون؟ جواب سوالتون چی بود؟ پایان خوشه قصه ها
کجاست؟
زینب که با شنیدن صدای مردانه احسان از پله ها بلند شده و پشت
سرش را نگاه میکرد جواب داد: ببخشید متوجه حضور شما نشدم.
زینب سادات چادرش را روی سرش مرتب کرد و جواب سوال احسان را
داد، پس از آن با معذرتخواهی کوتاهی به داهل خانه رفت و احسان را
با انبوه سوالاتش تنها گذاشت....صدرا به سمت احسان رفت. هنوز روی
پله ها نشسته بود. نگاه خیره احسان به زمین صدرا را به حرف آورد: با
منی یا در یمنی؟
احسان به خود آمد، لبخند زد و به صدرا نگاه کرد: با من بودین؟
صدرا دست احسان را گرفت و کشید: تو که گفتی باید بری
بیمارستان!چی شد؟اینجا نشستی!؟
احسان لبخند زد: یک چیزی شنیدم که برام عجیب بود.
صدرا لبخند زد: اونوقت از کی شنیدی؟
احسان: زینب خانوم! البته به نقل از پدرش! چقدر نگاهشون به زندگی
فرق داره!
صدرا: پاشو برو تا تو هم درگیر این دیدگاه نشدی. زینب به دردت
نمیخوره!
احسان با اخم اعتراض کرد: من اونجوری بهش فکر نمیکنم!خودمم
میدونم با این تیپ آدما آبم تو یک جوب نمیره!
صدرا ابرویی بالا انداخت: بهتره که نره! زینب سادات ما، خاصه. نیاز به
همسر خاص هم داره!
احسان خندید: بی خیال عمو. من و چه به اون بچه. برم بیمارستان که
دیر شد. فردا وسایلم رو میارم اگه اشکال نداره.
صدرا خندید: پس قبول کردی؟
احسان همانطور که در حیاط را باز میکرد شانه ای بالا انداخت: چاره ای
ندارم! تنهایی جهنمه آدمیزاده!
صدرا کنار رها نشست: احسان راضی شد بیاد بالا بشینه.
رها: خداروشکر. با معصومه چه کردی؟
صدرا: مرگ اون بچه اتفاقی بود. واقعا بی تقصیره اما مدرکی نیست.
رها بغض کرد: هیچ کاری نمیشه کرد؟
آیه از آشپزخانه بیرون آمد: رها جان، میخوای با این بادمجونا چکار کنی؟
رها بلند شد و به سمت آیه رفت: کشک بادمجون درست کنم. مهدی دو
روزه غذا نخورده. کشک بادمجون دوست داره، شاید خورد.
بعد رو به صدرا ادامه داد: فردا میرم پیش رامین!
آهی از ته دل کشید: هر چند که مثل باباست. اما نمیتونم دست روی
دست بذارم!
آیه گفت: بهتر نیست فعلا دست نگه دارید؟ شاید بی گناهیش ثابت شد.
صدرا: بچه از پله ها افتاده پایین. نه شاهدی، نه مدرکی. باید تو فکر
رضایت باشیم. اما مادرش خیلی سر سخته. البته هنوز جنازه بچه رو هم
دفن نکردن. زوده الان بریم.
مهدی از اتاقش خارج شد: مامانم تو زندان دق میکنه بابا
صدرا نگاهش کرد. غم چشمان این عزیز جانش ، جانش را میگرفت . این
تنها یادگار برادر، این نازدانه رها، این مرِد کوچک خانه!
به سمتش رفت و دستش را دور شانه اش انداخت: نگران نباش. درسته
در حق تو و برادرم ظلم کرد، اما هر چی باشه دخترعمومه! تو مادرتو
میخوای؟ حق داری!همه تلاشمو میکنم. قول میدم!
نگاه صدرا به بغض چشمان رها بود. خاتون قصه های پریانش، چراغ
خانه اش، ایمان قلبش، برکت زندگی اش. بغض نکن خاتون! برای بغض
چشمانت جان میدهم! اینجا کسی عاشقانه هوای ابرهای چشمانت را
دارد. خدا نکند ابری و بارانی باشد که به جنگ ابرها میرود. زمین و زمان
را به هم دوختن که چیزی نیست!برایت عرش را به فرش می آورم!
صدرا زیر گوش مهدی گفت: حواست به این مامانت هست؟ بغضشو
ببین!واسه خاطر غم تو اینجوری شده ها!
مهدی به سمت رها رفت و خود را در آغوش مادرانه اش، رها کرد. دلت
که غم داشته باشد ، آرام ِ جانت آغو ِش مادریست که برایت جان میدهد.
همان آغوشی که تو را پروراند، همان که مرهم زخم های کودکی ات بود.
مهم نیست چند سالت باشد، مادر که زخم های جان و تنت را ببوسد،
تمام (بوف) ها خوب میشود. شاید اکسیر حیات باشد بوسه های مادر...
میان گریه های رها، زینب سادات از اتاق خارج شد: مامان من نمازمو
خوندم!کاری هست انجام بدم؟
نگاهش که به مهدی و رها افتاد، ابرویی بالا انداخت و گفت: حسودیم
شد!
و دوید و خود را به آغوش آیه انداخت.
محسن هم پشت سرش دوید و به آغوش صدرا رفت.
خنده ها و اشک ها... غم و شادی همسایه هستند دیگر....
🍃آیه گفت: فردا بر میگردیم.
ارمیا: خوبه. دلم براتون تنگ شده. وقتی نیستین، همه چیز سخت میشه
انگار، حتی تحمل این ویلچر. حال دخترم چطوره؟
آیه: با مشکلی که برای مهدی پیش اومد، دیگه یادش رفته برای خودش
غصه بخوره!گاهی غصه های بزرگ، باعث میشن بفهمیم چقدر مشکلات
کوچک و بی اهمیت هستند.
ارمیا: مثال وقتی منو میبینی، فکر میکنی کمر دردت بی اهمیته و همینطور
به من رسیدگی میکنی و نمیذاری بفهمم کمرت درد میکنه!
آیه انکار کرد: کی گفته کمرم درد میکنه؟
ارمیا: جانان! دروغ داشتیم؟
آیه: نگفتن با دروغ گفتن فرق داره!
ارمیا: چرا بهم نگفتی؟
آیه: آخه مهم نبود!
ارمیا: چیزی مهم تر از تو و سلامتیت هست؟
آیه: آره! تو و بودنت تو خونه
ارمیا: یادته؟ اون اولا، اون روزایی که هر کاری میکردی نباشم؟ یادته چقدر
راضی بودی از رفتنم؟
آیه: اون وقتا فرق داشت. من فرق داشتم، تو فرق داشتی. اون وقتا،
زندگی طرح و رنگ دیگه داشت. اون موقع برای بودن یاد و خاطره مهدی
تو قلب و خونه ام تو رو میروندم، الان بخاطر داشتنت تو خونه، همون
کارو میکنم!
ارمیا خندید: یعنی منو میرونی؟
آیه: نخیرم!هر چی مانع بودنت باشد رو میرونم.
صدای زینب سادات آمد: لیلی مجنون چی میگید سه ساعت؟
بعد به آیه نزدیک شد و گوشی را از دستش کشید: بابا جونم! فقط دلت
برای لیلی تنگ شده؟
ارمیا جواب داد: نه عزیزم! دلم برای شیرینمم تنگ شده!خسرو رو پیدا
نکردی هنوز از دستت راحت بشیم؟
زینب سادات الکی لب ور چید که آیه خندید. زینب اعتراض کرد: خسرو
نمیخوام! فرهاد بهتره!
این بار ارمیا خندید و آیه ابرویی بالا انداخت.
ارمیا: چرا؟
زینب سادات : فرهاد عاشق تره!
ارمیا: مهم اینه که شیرین کدومو بخواد. یادت نره که شیرین خودش رو
کنار جنازه خسرو کشت!