eitaa logo
نـورا✨☁️
222 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
948 ویدیو
90 فایل
🖇❤به‍ نامِ‌خدایِ‌ناممکن‌ها شرایطمون: @hadyahty برایِ بانوان.☁️ @Gomnam_96:خادم✒️ لفت:¹صلوات گردش‌خـۅن‌در‌رگ‌هاےِ‌زندگـٖے ‌شیرین‌است،اماریختن‌آن‌در‌پاےِ محبـٖۅب‌شیرین‌تر‌است ..🔥!'و‌نگو‌شیرین‌تر، بگو: بسے‌بسیار‌شیـرین‌تࢪ ‌. ♥️:) #سیدمرتضی‌آوینی🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 دلتون رو گرفتار این پیچ و خم دنیا نڪنید این پیچ و خم دنیا انسان رو به باتلاق می‌برد و گرفتار می‌ڪند ازش نجات هم نمیشه پیدا ڪرد. {•°@iafatemeh1280°•}☘
🌿••| به قولِ حاج آقا قرائتی هر معتاد سالی یک نفر رو با خودش همراه میکنه ! شما که مسلمونِ مسجدۍ سالی چند نفر رو مسلمون مسجد میکنی !؟ {•°@iafatemeh1280°•}☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نذری🥘 یکشنبه ناهار به نیت حضرت زهرا سلام الله علیها شام به نیت امام حسن مجتبی علیه السلام {•°@iafatemeh1280°•}☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جهانگیری بعد از ثبت نام تو سخنرانی از فقر کوله بران گریه کرد؛ من که گول خوردم قطعا بهش رأی میدم :/ {•°@iafatemeh1280°•}☘
•🖇📖• خدایا یھ جورۍ تحویلـم میگیرۍ ڪھ راستۍ راستۍ باورم شـدھ آدمِ خوبۍ هستم . . .(: 💔 {•°@iafatemeh1280°•}☘
🍂 حاج‌حسین‌یکتا: بچه‍ ‌ها! مراقب باشید. بچه‍ ها! خیلی وقتا حواسمون به چشمامون نیست؛ خودمون خودمون رو چشم میزنیم! یا چشمامون چیزایی رو می‌بینه که نباید ببینه... بچه‍ ‌ها! هنوز چشاتون خوشگل ندیده که دختره خودشو درست میکنه دلتون میره... چقدر چشمتو از نامحرم نگه می‌داری؟! بگو نگاهش نمی‌کنم تا جیگر 💚 خنک بشه... تا امام زمانمو ببینم... {•°@iafatemeh1280°•}☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕌 دفاع از فلسطین، عزت و شرف می‌آورد🌹 سردار شهید قاسم سلیمانے: دفاع از فلسطین، مایه‌ی عزت و شرافت ماست و هرگز در ازای زرق و برق و لاشه‌ی این دنیا، از این واجب دینی دست نخواهیم کشید.🇮🇷✊🏻 ••در پاسخ به نامه‌ی ابوخالد، فرمانده کل گردان‌های عزالدین قسام فلسطین•• {•°@iafatemeh1280°•}☘
🔺🔺🔺🇮🇷توجه.... سریال اطلاعاتی جدید از هرشب 👇👇👇👇 🔵 سریال صبح آخرین روز از زندگینامه شهید شهریاری... 😔 هرشب ساعت 21:30..... شبکه دو سیما 🔺🔺🔺🇮🇷🇮🇷🔺🔺🇮🇷🇮🇷 {•°@iafatemeh1280°•}☘
‹🦋💙› ‌ - - آرامِـش‌یَـعنۍ😌 بِـدون‌ِهِـیچ‌قِـید‌و‌َشَـرطۍ☝️🏻💙•• خُـدا‌رو‌دآرے..!ツ . . 📗⃟💚¦⇜ ↝•• ــــــــــــــــــــ•❁•ــــــــــــــــــــ {•°@iafatemeh1280°•}☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطره از حمیـد آقا↯♥ وقتی نوجوان بود و هییت تشکیل داده بودن... آقا حمید به همراه برادر دوقلوش میرفتن کارگری تا با پولی که به دست میاوردن برای هییت وسیله بخرن.....خیلی به گسترش هییت و کار فرهنگی علاقه مند بود {•°@iafatemeh1280°•}☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحنه ترور شهید شهریاری 🔹مجموعه تلویزیونی صبح آخرین روز با موضوع زندگی شهید شهریاری از روز ترور این شهید توسط صهیونیست‌ها آغاز شد. {•°@iafatemeh1280°•}☘
🎞 دوست‌شهید‌نوری‌🍃 بهش‌گفتم: بابک‌من‌به‌خاطر‌خانوادم‌نمیتونم‌بیام دفاع‌از گفت: توی‌کربلاهم‌دقیقا‌همین‌بحث‌بود💔 یکی‌گفت‌خانوادم👨‍👩‍👧‍👦 یکی‌گفت‌کارم👨🏻‍💻 یکی‌گفت‌زندگیم🏘 اینطوری‌شد‌که‌امام حسین(ع)‌تنها‌موند😞 و‌من‌واقعاجوابی‌نداشتم‌برای‌حرفش🥀 🌷 🤲🏻 💛 {•°@iafatemeh1280°•}☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بچه ها من ریپم 😔😕 تا فردا نمیتونم جواب بدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۵❣ سارا ماشین را پارک کرد و هر دویمان پیاده شدیم‌. با دیدن زینب گل از گلم شکوفت و به طرفش رفتم. -سلام زینب خانم ،خوبی؟ سرش را به طرفم برگرداند و گفت: -وای نیلا خودتی؟ -نیلا نه زهرا -مطمئنی؟ واستا فکر کنم . بنظرم اسمت نیلا بود. -اره نیلا بود. -یعنی چی؟ با نگاهش من را برانداز کرد و گفت: -چه تغییری کردی دختر! -اره . راست میگفتی چادر بهترین نوع پوشش هست. -بالاخره به حرف قرآن رسیدی پس؛ خدا رو شکر. -بعد از تحولم اسمم رو زهرا انتخاب کردم. -چه زیبا! موفق باشی عزیزم . ان شاالله سر فرصت باهم صحبت میکنیم . کلاسم شروع میشه الان -باشه، ان شاالله. خداحافظ به همراه سارا از آنجا دور شدیم . -کی بود؟ -یکی از دوست های دبیرستانم. بعد از در زدن باهم وارد شدیم، سرم رو پایین انداختم تا با نگاه پسرهای ‌‌کلاس رو به رو نشوم. اخرین صندلی نشستیم و بلافاصله استاد وارد کلاس شد. با دقت به حرف های استاد گوش می دادم و نکات مهم رو یادداشت می کردم. چند تا کلاس پشت سر هم داشتم و تا ظهر کارم طول کشید. اخرین کلاس که تمام شد با سارا از دانشگاه خارج شدیم. خواستم با سارا بیایم اما چون مسیر مان یکی نبود تصمیم گرفتم با او نروم‌ تا اذیت نشود. -بیا سوار شو زهرا. -نه گلم با مترو میرم. -پس بیا تا ایستگاه مترو برسونمت. -فقط تا ایستگاه مترو ؟ -باشه، فقط ناز نکن. به همراه سارا راه افتادیم و ایستگاه مترو پیاده شدم . توی مترو زینب رو دیدم و به سختی به طرفش رفتم . از رشته هایمان و اتفاقات دور و اطرافمان‌ صحبت کردیم‌. ماجرای خواستگاری را برای زینب تعریف کردم . با حرفهایش مثل همیشه آرامم کرد و به من دلداری داد. -زهرا ! بهترین کار اینکه یه کم از خانواده ات دور باشی . هم برای خودت خوبه هم بسپُر به زمان مشکلت رو . چطوره؟ -خب کجا برم؟ -اردوهای جهادی. تازه دکتری تو هم ، خیلی راحت میری. -جدی؟ -اره . اگه خودت راضی هستی من رفتنت رو جور میکنم . چطوره؟ -خوبه . -اگه تونستی اجازه بگیری از پدرت خیلی خوب میشه ها. -سعی میکنم ‌. -باشه پس بهت خبر میدم. -ممنون -من پیاده میشم این ایستگاه. بعد هم بلند شدم و با زینب خداحافظی کردم. همون طور که ایستاده بودم به پیشنهاد زینب فکر می کردم اینکه چطور پدرم را راضی کنم. به خونه که رسیدم یک راست به سمت اتاقم رفتم؛ لباس هایم را عوض کردم . احساس بدی داشتم برای همین کتاب دیوان شمس را برداشتم و شروع کردم به خواندن. به چند بیت زیبا رسیدم ، سریع خودکارم رو برداشتم و علامتش زدم. خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا شعر بهم انرژی داد . همون طور که مصراع اخرش را خواندم با خودم گفتم: -خدایا اول کارم خودت بودی وگرنه چه طور نیلا زهرا شد؟ من که قدرتی نداشتم همش از خود توست. خدایا پایان کار منم مثل اولم خودت باش. حاجتم رو روا کن . با آمدن پدرم کتاب رو بستم و به احترامش ایستادم. ادامه ... {•°@iafatemeh1280°•}☘
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۶❣ به اصرار پدرم سر جایم نشستم . پدر با همان لحن دلنشین همیشگی اش گفت: - زهرا جان من درکت می کنم، وقتی که تصمیم گرفتی چادر بپوشی من اولین نفری بودم که خوشحال شدم . چون فهمیدم این واقعا خودت بودی که تصمیم گرفتی، تصمیمی که خود آدم بگیره از روی هوس نیست که الان بشه و فردا دیگه نشه و نخواد. به حرف هایش گوش می سپردم و پرنده خیالم به چندین ماه پیش بازگشت . روزگار سختی که دلم تنگ شده بود یک نفر جواب سلامم را بدهد ، آن زمان فقط پدرم بود که با لبخند جوانه امید را در قلبم می کاشت‌. ادامه داد: - تو چادرت رو از عمق وجودت برگزیدی . جلوی حرف بقیه ایستادی چون اعتقاد داشتی خدا صد برابرش رو بهت میده اما دخترم این قضیه فرق داره . ببین عزیزم شاید مثل عرفان دیگه کسی خواستگاریت نیاد؛ از کجا معلوم شاید تو تغیرش بدی؟ - بابا بعضی قلب ها راه نفوذ نداره، مثل سنگ سفت شده . اقا عرفان هم از این دسته آدم هاست، این یک احتماله میدونین اگه نشه چه اتفاقی برای زندگی من می اُفته؟ پدر در سکوت تنها شنونده حرف هایم بود و با دقت گوش می سپارد به کلماتی که از اعماق وجود دخترش بر زبان جاری می شد. -بابا شاید درست پیش بره اما اگه پیش نره چی؟ میدونین میشم یه مطلقه که هیچ ارزشی توی جامعه امروزی نداره؟ -راست میگی دخترم . خب میخوای چیکار کنی؟ -راستش میخوام مشکلم رو به زمان بسپرم . میخوام یکم ازتون دور بشم، شاید دلتنگی مامان کلید مشکلاتم باشه. -کجا میری؟ -به عنوان پزشک میرم مناطق محروم منظورم اردوهای جهادی هست. - مطمئنی حل بشه؟ -فکر میکنم . -اتفاقی که برات نمی اُفته؟ -نه چند نفر دیگه هم هستن حتما. -باشه، در موردش فکر می کنم. با صدای بسته شدن در گفت و گوی من و پدر هم تمام شد. بنظرم حبس کردن خودم توی اتاق کاری را از پیش نمی برد ؛ تصمیم گرفتم پایم را از اتاق فرا تر بگذارم. از اتاق بیرون آمدم. صدای مادر و پدر از آشپزخانه به گوش می رسید . همین که برگشتم با سر به نیما برخورد کردم. -آخ چیکار می کنی پشت سرم؟ - هیچی داشتم میرفتم که سر راه ایستاده بودی خب. مشتی آرام حواله ی بازو اش کردم و گفتم: -این جای عذر خواهیته؟ -عذر خواهی چرا؟ -سوال نپرس بی ادب . معذرت بخواه از خواهر بزرگت. -بزرگ تر کجا بود؟ من بعد از بابا مرد خونه ام. -برو بابا مرد اتاقت. و با خنده از کنار اش گذشتم. وارد آشپزخانه شدم، مادر مشغول میز چیدن بود با دیدن من خودش را بی خیال نشان داد. سلامی بهش دادم اما جوابم را نشنیدم. شروع کردم به کمک کردن در کارهای آشپزخانه. وقتی میز آماده شد پدر و نیما را صدا زدم. مادر سرسنگین با من رفتار می کرد اما من سعی می کردم این دلخوری را برطرف کنم. با صدای زنگ گوشی ام به طرف اتاق رفتم؛ با دیدن شماره زینب لب هایم کش آمد و خنده جای گرفت. -سلام عزیزم خوبی؟ -سلام زینب جان . خدا رو شکر تو خوبی؟ -منم خوبم . چه خبرا؟ اجازه گرفتی؟ -یه جورایی اره. تو چیکار کردی؟ -منم یه کارایی کردم. خواهر خودم هم میخواد بره، دو روز دیگه میرن. -کجا؟ -سیستان و بلوچستان، فکر کنم ایرانشهر . -اها . خیلی خب، ممنونم عزیزم. -خواهش میکنم . اطلاعات دیگه رو بعدا بهت میگم . -باشه . ممنون -خواهش میکنم؛ فعلا یاعلی. - فعلا تماس را قطع کردم و خیلی شاد به طرف آشپزخانه رفتم. ادامه دارد ... 🦋||🦋 {•°@iafatemeh1280°•}☘
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۷ ❣ مادرم با اینکه میخواست زیاد با من حرف نزند اما نتوانست نپرسد چه کسی زنگ زده است. -دوستم بود مامان جان. بعد از اتمام غذا و جمع کردن میز مشغول شست و شو شدم. مادر هم رفت تا کمی استراحت کند. همان طور که مشغود ظرف شستن بودم پدرم وارد آشپزخانه شد و بدون مقدمه پرسید: -چی شد ؟ میری؟ دست از کار کشیدم و رو به رویش ایستادم و گفتم: -اره بابا جونم -کجا میری؟ -ایرانشهر -ایرانشهر چرا؟ -خب اونجا بیشتر به ما احتیاج دارن البته فکر کنم روستاهای اطراف ایرانشهر. -اونجا خطرناکه دختر. -نگران نباشین . تنها که نمیرم چندتا پزشک دیگه هم میان. -نمیدونم والا . -اجازه میدین برم؟ دستی به موهای سیاهش کشید و گفت: -چاره چیه؟ برو دخترم خداپشت و پناهت. از شدت خوشحال بوسه ای به گونه اش زدم و گفتم: -وای بابا ممنون . -مراقب خودت باش. اگه قسمت شد بری شماره ی یکی از همسفرات رو بده چند تا سفارش دارم. - خب به من بگید. -نه نمیشه . مایوسانه گفتم: -چشم شماره رو بهتون میدم. بعد هم ادامه ی ظرف ها رو شستم . با ورود نیما کار من هم تمام شد؛ با نگاهم راهش را زیر نظر داشتم . سر وقت یخچال رفت و شیشه ی آب را بیرون کشید. نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم: -مگه مامان نگفته بعد غذا آب نخورین؟ نیم ساعت دیگه بخور. -ولش کن زهرا. -چه عجب یاد گرفتی بالاخره اسمم رو! -یاد داشتم ، نگفتم که ریا نشه. همان طور که داشتیم یکی به دو میکردیم دیدم میخواهد بدون لیوان آب بخورد. فورا نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم: -بی تربیت بیا لیوان بردار. -آخ ول کن دیگه ، با شیشه کیفش بیشتره. دخترا این رو درک نمیکنن. -عه این طوره. شیشه آب را از دستش گرفتم و همه اش را در سینک خالی کردم و لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم: -داداشی به حرف خواهر بزرگترت گوش بده؛ یه چیزی میگم بگو چشم. کلافه نگاهم کرد و بلافاصله از آشپزخانه بیرون رفت. من هم به طرف اتاقم رفتم تا از روی جزوه های سارا برای خودم بنویسم . حدود سه ساعت کارم طول کشید ‌. خسته و کوفته از صندلی جدا شدم و به طرف کمد رفتم. ساک نسبتا بزرگی را از کمد بیرون کشیدم و شروع کردم به لباس برداشتن برای سفری که در پیش داشتم. تقریبا ساکم را پر کرد. همه چیز را برداشته بود؛ مانتو ، روسری و مقنعه، چادر اضافه که یکهو یاد کتاب زیبایم افتادم. به طرف کتابخانه ام رفتم و دیوان شمس را از لایه کتاب ها در آوردم و توی ساک قراد دادم. با ورود مادر به اتاق از جا پریدم. -ساک برای چی؟ -هیچی شاید برم سفر. -سفر؟ بابات هم میدونه؟ -اره گفتم که به شما هم بگه. -چیزی نگفته که. کجا میری ؟ -هیچی با بچه های دانشگاه یعنی دوستام میریم سفر، حال و هوامون عوض بشه. میدانستم اگر اسم اردوی جهادی بیاورم مادرم هیچ وقت اجازه ی رفتن به من نمی دهد. -اجازه میدی برم؟ بدون نگاه کردن به من از اتاق خارج شد و در را کوبید. میدانستم اگر پدرم با او صحبت کند حتما راضی می شود پس به سمتش رفتم و حرف هایم و درخواستم را به گوشش رساندم. او هم گفت سعی اش را میکند . برای نماز مغرب حاضر می شدم ؛ جانمازم را رو به قبله پهن کردم و چادرم را سر کردم. بعد از اتمام اذان، اقامه را گفتم و نیت کردم. نمازم را آرام و آهسته خواندم و بعد از تمام شدن نماز برای گناهانم آمرزش خواستم. مادر شام کتلت پخته بود، کمی هم کمکش کردم . کمی از غذا که اضافه بود را به من داد تا در یخچال بگذارم. خوشمزه شده بود اما زیاد نخوردم . بعد از غذا به اتاقم رفتم و گوشی ام را برداشتم. خاموش شده بود برای همین روشنش کردم؛ همین که روشن اش زینب زنگ زد. -الو سلام زهرا. کجایی؟ از بعد از ظهر همش شمارتو میگیرم جواب نمیدی؟ -چی شده مگه؟ گوشیم خاموش بوده. ادامه دارد ... 🦋| |🦋 {•°@iafatemeh1280°•}☘
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۸❣ -می خواستی چی بشه دیگه؟ -خب بگو جون به لبم کردی. -برنامه ی اردو جهادی عوض شد اونها مجبور شدن امروز بعد از ظهر حرکت کنن . هر چی بهت زنگ نزدم جواب ندادی، آدرست رو هم نداشتم بیام بهت بگم. با شنیدن حرف های زینب بسیار غصه خوردم و بریده بریده گفتم: -خب الان باید چیکار بکنم؟ -هیچی دیگه بشین خونتون راحت باش. هینی گفتم که زینب ادامه داد: -خب میگی چیکار کنم من؟ -زینب یه کاری بکن منم برم؛ من ساکم آمادست. -نمیدونم دیگه. فکر نکنم بشه. حالا غصه نخور قسمت نبوده خب. -نگو زینب ، نگو -نگاه کن نمیخوام امیدوارت کنم اما فکر کنم راننده اون ماشینی که قراد بوده باهاشون بره نرفته . اونها با اتوبوس رفتن، فکر کنم اون فردا بخواد بره. -زینب ببین من رو با خودش نمیبره؟ -باشه فقط گوشیت رو باز خاموش نکنی. -چشم -فعلا تماس را قطع کردم و گوشی را همان طور در دستم گرفتم و از خودم جدا اش نکردم تا به محضی که زنگ خورد جواب بدهم. حدود یک ساعت بعد زینب زنگ زد و گفت ساعت ۶ باید در دانشگاه باشم. با خوشحالی به سمت اتاق پدرم رفتم و موضوع را برایش گفتم. با نگاهی مضطرب به من چشم دوخته بود و زیر لب گفت: -نتونستی شماره بگیری؟ -نه بابا جونم اما اونجا رسیدم میگیرم ،خوبه؟ -باشه . چیزی لازم نداری بخرم برات؟ -نه همه چیز رو برداشتم فقط به مامان گفتین؟ -اره؛ مامانت رو میشناسی که ظاهرش عصبانیه اما دلش صافه چون واقعا نگرانته. -میدونم بابا. در اتاق اش را بستم . روی تختم دراز کشیدم و از خستگی متوجه نشدم کی خوابم برد. صبح ساعت ۵ بیدار شدم ، بعد از نماز به آشپزخانه رفتم. مادرم گوشه ای ایستاده بود و در فکر و خیال به سر می برد. با ورود من خودش را مشغول کاری نشان داد. یک راست به سمتش رفتم و بدون توجه به چیزی در آغوشش گرفتم. عطر مادرم را به خوبی حس می کردم ، عطر وجودش که هر فرزندی به آن محتاج است. سعی می کرد ساده برخورد کند اما دل اش طاقت نیاورد و غرق بوسه ام کرد . -مراقب خودت باش. -چشم . شما هم مراقب خودت و بابا باش . میرم و زود بر میگردم‌‌. -دلم شور میزنه. -بد به دلت راه نده مادر من ؛ مگه دفعه اولمه میرم سفر؟ -نه ولی احساس میکنم فرق داره. -سفر آخرت که نمیرم میریم طرف های شرق و برمی گردم. -حالا چرا شرق؟ -نمیدونم شاید هم رفتیم چابهار و اون طرفها. -باشه . مواظب خودت باش. با گفتن چشم از آغوشش بیرون آمدم. صبحانه مختصری خوردم و پس از خدافظی با اهل خانه به همراه پدر به راه افتادیم. توی راه پدرم فقط سفارش می کرد و منم سفارش مادر و برادرم را‌‌‌. به دانشگاه که رسیدیم ، آقای جوادی با حاج آقا نوری را دیدم که منتظرم بودند‌. آقای جوادی راننده بود و حاج آقا نوری هم در حوزه های فرهنگی دانشگاه فعالیت می کرد و قرار بود با ما بیاید. همچنین حاج آقا نوری از دوستان جوانی پدرم بود برای همین پدرم من را به او سپرد و تا حدودی خیالش راحت شد. لحظه خداحافظی با پدر هم فرا رسید ؛ بوسه ای پدرانه بر گونه هایم کاشت و بعد دست دادیم و سوار ماشین شدم. ماشین به حرکت در آمد و در خیابان شروع کرد به پیش رفتن. پیش به سوی یارانی که از آنها جا مانده بودیم. قامت پدر لحظه به لحظه کوچک و کوچک تر می شد تا اینکه از پیش چشمانم محو شد و تنها قلبم بود که تصویر پدر را هر لحظه با خود مرور می کرد. ادامه دارد ... 🦋||🦋 {•°@iafatemeh1280°•}☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوشته🤩👇
در باور من عشق همين حال خراب است جويا شدم از بختم و گفتند كه خواب است من دل زده از شهوت پيروزى و تاجم بالا ببرم جامى و آن جام شراب است دل سردى معشوق نماينده ى عشق است دلتنگى من بيشتر از حد نساب است پرسيد كه ديوانه چرا عاشق اويى ؟ گفتم كه سوال تو خودش عين جواب است از بازى تقدير برايت چه بگويم ؟ لب وا بكنم زحمت صد جلد كتاب است
چـونـــ زلیخـــا حُســن یوسـفــــ💜 را بدیــد... دیــوانــه شــد... منــــ ندیده حُســن رویتــــــ آنـچـنـانـــ مجــنـــونــــــ❤️ شــدم...