فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیییلی جالب بود چند مرتبه دیدم👏👏
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ از اف 18 هست
واقعا ایران سر یمن چقدر غیرتی هست از قوی ترین موشک های هایپرسونیک به یمن داده تا پدافند های ناب
خروج از سوریه و این حمایت سنگین از یمن چقدر دل هامون رو به سمت روایت های آخرالزمانی میبره و امید هامون رو به ظهور بیشتر میکنه
کانال ضدصهیونیست
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
🔴حضور حشد شعبی در مرزهای عراق با سوریه
♦️حشد شعبی برای حفظ امنیت در مرزهای مشترک عراق با سوریه حضور گستردهای دارد.
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
25.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 جوابهای قاطع کارشناس یمنی به کارشناس ضد ایرانی
🔹ما نه به دستورات ایران بلکه به دستورات قرآن عمل میکنیم/ما را از مرگ و ترور نترسانید آنچه برای ما قابل پذیرش نیست تسلیم است/فرعون هم احساس بزرگی میکرد و موسی را فردی تنها و بیچاره میدید اما نهایتا غرق شد/اسرائیل طرح خاورمیانه بزرگ را در سر میپروراند اما ما و آزادگان امت این طرح را نابود خواهیم کرد...
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حافظ 800 سال قبل مسیح علینژاد رو بهتر از ما میشناخت!
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
کمک مومنانه به ۱۰۲۰ مورد رسید دقایقی پیش با واریز مبلغ ۰۰۰/ ۴۰۰ تومان به حساب ۱ نیاز مند محترم تعداد کمک های صندوق الغدیر به ۱۰۲۰ مورد رسید .
رسول خدا ( صلیاللهعلیهوآله) فرمود: هر کس نیاز مؤمنی را روا سازد، خداوند حاجتهای فراوان او را روا سازد که کمترین آن بهشت باشد.
* * * * * * * *
خیرین محترم لطفا کمک های خود را به شماره کارت
6037997580516012
واریز کنند .
صندوق الغدیر تالش محله
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۱۶ باید درس خوبی به نسیم می دادم. اما چطوری نمیدونستم. نسیم و مس
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۱۷
مادر کامران دستم رو گرفت:
_میشه لطف کنید ادرستون رو برام بنویسید..؟؟؟ فکر میکنم موضوع خیلی مهمتر از اینها باشه که بایک نه ساده بشه از زیرش در رفت..
دیگه نوبت من بود که حرفی بزنم.گفتم:
_من واقعا شرمنده ی شما هستم خانوم معظمی..راستش من قصد ازدواج ندارم!
ان شالله آقا کامران خوشبخت بشن.با اجازتون من دیرم شده..
نگاهی پنهانی به حاج مهدوی کردم.این زن چرا در حضور او بامن حرف میزد؟؟! با خودش نمیگفت که حاج مهدوی چه فکری درمورد من میکنه؟ حاج مهدوی سرش پایین بود و به گمان من علاقه ای به دیدن و شنیدن این صحبتها نداشت.اگر در مقابل این زن کرنش نشون نمیدادم او همچنان در مقابل حاج مهدوی بامن درباره ی کامران حرف میزد ومن واقعا دلم نمیخواست حاج مهدوی به جزییات رابطه ی ما پی ببره..
🍃🌹🍃
او رو کشیدم کنار..آهسته ومتین گفتم: _خانوم معظمی..باور کنید اصرار شما فقط منو شرمنده م میکنه ولی چیزی رو تغییر نمیده..خداروشکر که کامران مادری داره که پیگیر سرنوشت و احوالاتشه ولی باور کنید من برای رد ایشون دلایل موجهی دارم که نمیتونم به شما بگم اما خودش میدونه..
او حرفم رو قطع کرد..
با استیصال گفت:
_ببین عزیزم من دنبال این نیستم که الا و بلا از شما جواب مثبت بگیرم من فقط نگران پسرم هستم..احتیاج به کمک دارم.. میخوام بدونم چی اونو اینقدر بهم ریخته.. کامران من یک پسر شوخ و پرسروصدا بود ولی الان مثل یک مجسمه چپیده گوشه ی اتاقش یک هندزفری هم تو گوشش به یک نقطه خیره شده! به من حق بده نگرانش باشم!
🍃🌹🍃
دلم برای کامران سوخت! کامران پسری دوست داشتنی و خاص بود که واقعا حقش اینهمه آزار و بی اعتمادی نبود..لعنت به من که سالها با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی دست از این کار برنداشتم..و ایمان دارم کامران سزای اعمالم بود تا با دیدنش وجدانم درد بگیرد.با ناراحتی گفتم:
_من چیکار میتونم براتون بکنم؟
او از کیفش یک کاغذ و خودکار در آورد و مقابلم گرفت:
_ بی زحمت آدرس وشماره تلفنتو برام یادداشت کن تا یک روز باهم قرار ملاقات بزاریم..اونم تنها..شاید شما بتونی کمکم کنی پسرم رو آروم کنم.
نگاهی به حاج مهدوی و فاطمه انداختم که حالا حامد هم بهشون اضافه شده بود و باهم چند قدم آنطرف تر حرف میزدند!
باید با یکی مشورت میکردم ولی اینجا و دراین لحظه که خودکار و کاغذ انتظارم رو میکشید کاردرستی نبود.با اکراه کاغذ وقلم رو گرفتم و آدرس وشماره تلفنم رو نوشتم. قبل از اینکه کاغذ رو به او برگردونم با اضطراب گفتم:
_ازتون عاجزانه خواهش میکنم که شماره و آدرس منو به کسی ندید.. مخصوصا کامران..
او با اطمینان بخش ترین لحن گفت:
_حتما همینطوره. .خیالت راحت عزیزم..
وقتی کاغذ رو ازم گرفت با لحن امیدوارانه ای گفت:
_امیدوارم صاحب اسم مسجد حوایج قلبیت رو برآورده بخیر کنه..
🍃🌹🍃
نگاهی به سردر مسجد کردم.نمیدونم من فراموشی گرفته بودم یا تا بحال اسم مسجد محله ام رو نمیدونستم! مسجد صاحب الزمان..
وقتی خانوم معظمی رفت،به نزد حاج مهدوی و فاطمه رفتم..به حامد سلام کردم و رو به حاج مهدوی پرسیدم:
_حاج اقا عذر میخوام. ایشون اینهمه راه اومده بودن اینجا برای چی؟مگه شما قبلا پاسخ بنده رو خدمتشون نرسونده بودید؟
حاج مهدوی تسبیح به دست از فاطمه و حامد چند قدمی فاصله گرفت و من رو به دنبال خودش کشوند.
آهسته وشمرده گفت:
_چرا،بنده به ایشون پاسخ شما رو رسوندم ولی خب ایشون مادره دیگه.. نگران پسرش بود.
ایستاد! با لحنی خاط و کنایه آمیزگفت:
_شما چه کردید با دل این جوون سیده خانوم؟!
سرخ شدم.سفید شدم..سیاه شدم..رنگین کمون شرمندگی شدم از این خطاب. .
تمام وجودم فریاد شد:چه خبر دارید از دل من که مردی چون شما چه کرده با او..؟
خودش رنگ و رومو دید و فهمید چقدر از کلامش شرمسار شدم..وقتی او این رو به من گفت بیشتر به این واقعیت پی میبردم که واقعا لیاقت چنین مردی رو ندارم.. مردی که هیچ گاه از روی عمد با دل نامحرمی بازی نکرده بود..اما من با نامحرم ها بیرون رفتم..شام خوردم..حرف زدم.. خندیدم.. دلبری کردم..والان پشیمونم!! فقط همین! این پشیمونی خوبه به شرطی که از خدا متوقع نباشم حاج مهدوی یا هر مرد مومن دیگری رو قسمتم کنه..من لیاقت یک انسان مومن وپاک رو ندارم.
حاج مهدوی دست افکارم رو از ذهن و روحم گرفت و بیرون کشید.
_مزاح بود جسارتا..ولی شاید بهتر باشه کمی بیشتر به تصمیمتون فکر کنید.
او هم میدونست که من لایق یک مرد معمولیام! او هم فکر میکردکبوتر با کبوتر باز با باز.میخواست از دست من خلاص بشه! از دست دردسرها و مزاحمتهایی که من براش در مسجد وبیرون مسجد بوجود آورده بودم..
نجوا کردم:
_حق دارید…
شنید! نگاه دستپاچه ای بهم کرد وپرسید:
_بله؟؟؟…..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۱۷ مادر کامران دستم رو گرفت: _میشه لطف کنید ادرستون رو برام بنویسی
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۱۸
دوباره میتونستم نگاهش کنم؟! شاید بهتر باشه این کارو نکنم! از وقتی او وارد زندگیم شده چشمهام لوس شدند.بابت هر اتفاق تازه و کهنه ای گریه میکنند.اگر امشب هم او را نگاه کنم ممکنه کار دستم بده و حاج مهدوی فکر کنه بخاطر کنایه ی مزاح آمیزش گریه کردم!
جوابش رو ندادم.گفتم:
_من معذرت میخوام که اونها برای شما مزاحمت ایجاد کردند. تلفن وآدرسم رو دادم خدمت اون خانوم تا اگه کاری داشت با خودم تماس بگیره.وقتتون رو نمیگیرم.با اجازه!
اوگفت:
_چه مزاحمتی. بنده یکی از وظایفم راه انداختن امورات خلقه..البته اگه توفیق خدمتگذاری داشته باشم.
فاطمه وحامد نزدیکمون شدند.حامد گفت:
_حاج آقا ما رفتیم..شام تشریف بیارید در خدمت باشیم.
تا اونها مشغول مراسم خداحافظی بودند من هم زمان داشتم نیم نگاهی به صورت حاج مهدوی بندازم.تسبیح رو در دستم مشت کردم.خوش بحال الهام که هر روز صبح بدون هیچ اضطراب و حیایی صورت او رو میدید..
نه!!! صدایی عصبانی وملامتگر در درونم فریاد زد:حق نداری اینطوری نگاهش کنی.. اون نامحرمه..حتی اگه تو عاشقش باشی..
مشتم رو تنگ تر کردم.چشمهام رو به سختی روی هم گذاشتم و میون تعارف پرانی سه نفره ی اونها بلند گفتم:
_با اجازه تون من دیرم شده.اونها حواسشون به سمت من معطوف شد.
فاطمه لبخندی زیبا ومهربان زد، او زمانهایی اینطوری نگاهم میکرد که میدونست روحم در تلاطمه..گفت:
_برو عزیزم.درامان خدا..
حامد گفت:_خدانگهدار خواهرم.
حاج مهدوی نگاهی کرد و گفت:
_خیر پیش..موفق باشید.
🍃🌹🍃
ازشون جدا شدم.
دوباره چه اتفاقی برام افتاده بود؟ من که فکر میکردم دست ار عشق او کشیدم پس چرا به یکباره اینقدر بیقرار و نا آروم شدم؟ چرا دارم به این پاها لعنت میفرستم که داره منو از او دور و دورتر میکنه؟ چرا دارم این چشمها رو ملامت میکنم که چرا تصویر بیشتری از اونگرفت؟! دلم میخواست زودتر به خونه برگردم و روی تختم بیفتم..دستمال رو روی صورتم بگذارم و تسبیح رو روی قلبم بزارم و فقط نفس عمیق بکشم تا آروم بگیرم..
🍃🌹🍃
رسیدم خونه.
در رو که باز کردم یک کاغذ تا شده از لای در افتاد.با تعجب خم شدم و بازش کردم.با خطی آشنا نوشته شده بود:
"سلام عزیزم.اومدم ببینمت نبودی! من واقعا بخاطر حرفهام ورفتاراتم ازت عذر میخوام.خیلی تنها و بی کس شدم..دلم میخواد یک دل سیر کنارت گریه کنم. حتی اگه با دیدنم منو لگد بارون کنی. نسیم"
لعنت به این نسیم که وسط این حال خوب سرو کله ش پیدا شده بود.چطور جرات کرده بود که که برای من نامه بنویسه و دوباره تو فکر دیدنم باشه! ؟ داشتم وارد خونه میشدم که یکی صدام کرد:
_عسل..
قلبم از حرکت ایستاد.سرم رو برگردوندم. نسیم در تاریکی راه پله روی پاگرد بالا ایستاده بود و باصورتی گریون نگاهم میکرد.
او چطوری وارد این ساختمون شده بود و چطور روی پله ها انتظارم رو میکشید؟ نمیخواستم حتی یک درصد هم ذهنم رو درگیرش کنم.داخل خونه م رفتم و به سرعت در رو بستم.کمی عذاب وجدان گرفتم.چون در تاریکی هم میشد به راحتی اشکهای او رو تشخیص داد.او پشت در ایستاده بود و آهسته با صدایی درمانده و گریون التماسم میکرد:
_عسل تو رو خدا در و بازکن..من بهت پناه آوردم نامرد!منو بزن..محل سگم نزار ولی بزار چند دیقه بیام تو باهات حرف بزنم.خیلی داغونم..
🍃🌹🍃
هق هق گریه اش بلند شد..
کاش در رو باز نمیکردم.کاش دلم برای هق هقش نمیسوخت..
وقتی در رو باز کردم خودش رو توی بغلم انداخت و های های گریه کرد.چیزی نپرسیدم.حتی حلقه ی دستم رو دور تنش نچرخوندم.مثل مجسمه ایستادم تا او گریه هاش تموم بشه.
چند دیقه بعد او روی مبل نشسته بود و گل گاو زبونی که من براش آماده کرده بودم رو سر میکشید.هنوز هم کلامی بینمون ردو بدل نشده بود. خودش با یک آه عمیق سکوت رو شکست.
_خیلی دلت میخواد منو از خونت بیرونم کنی نه؟!
نگاهش نکردم.فکر کنم ابروهامم به هم گره خورد.چون در اون لحظه یاد حرفهای مهری افتادم.گفت:
_من شاید یک کم سگ اخلاق باشم ولی بخدا دوستت دارم..از من چیزی به دل نگیر..اونروز فقط میخواستم انتقام ازت بگیرم که اون کارا رو کردم جلو اون دوست مذهبی ات..
پوزخندی زدم.
او فکر میکرد من از کارهای دیگه ش خبر ندارم.
با لحنی خشک وعصبی پرسیدم:
_چیشده.؟
او از روی مبل بلند شد و کنارم نشست. سرس رو کج کرد و با بغض گفت:
_مسعود بی شرف بهم خیانت کرده..
🍃🌹🍃
یک پوزخند دیگه!!!
او اینهمه گریه کرد که اینو بگه؟! مگه مسعود و او اهل قید وبندی هم بودند؟
گفتم:
خب این کجاش گریه داره؟! مگه تو خودت نمیگفتی هیچ مرد سالمی تو دنیا وجود نداره و هیچ وقت نباید وابسته ی مردی شد؟
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۱۸ دوباره میتونستم نگاهش کنم؟! شاید بهتر باشه این کارو نکنم! از وق
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۱۹
نفس عمیقی کشیدم:
_شما سالهاست از راه نامشروع باهم ارتباط دارید ولی ازدواج نکردید فقط بخاطر اینکه تعهدی درقبال هم نداشته باشید. من این حال تو رو درک نمیکنم.. آدمی مثل مسعود که روابط باز با همه داره چطور تو رو متوقع وفاداری کرده؟!
او سرش رو محکم گرفت وگفت:
_آره ..من واقعا یک احمقم..
پرسیدم
_حالا از کجا فهمیدی که خیانت کرده؟!
نسیم سرش رو تکون داد و با ناله گفت:
_نمیخوام اون صحنه بخاطرم بیاد…نمیدونی تو چه وضعی دیدمشون..آشغال بی همه چیز…
با تعجب پرسیدم:_کجا؟؟!!!
او با صدای نسبتا بلندی گفت:
_شرکت..تو اتاقش..با اون ذهتاب تاپاله..
🍃🌹🍃
یاد ذهتاب افتادم!
زن مطلقه ی چهل وچند ساله ای که چاق وقد کوتاه بود و همیشه رژ لبهای رنگ جیغ میزد..او بیشتر شبیه احمقها بود تا معشوق دوم!!! حالا فهمیدم چرا نسیم اینقدر با این خیانت،به هم ریخته بود. زنی که مسعود بخاطرش رسوا شده بود خیلی خیلی نمره اش از نسیم کمتر بود.
سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم.
دلداریش دادم:
_بالاخره یه روز اینو میفهمیدی.چه بهتر که الان فهمیدی. زندگی بی قید وبند این دردسرها رو هم داره نسیم جان..من وتو نصف عمرمون رفته بیا آدم شو.
او با کلافگی از جا بلندشد و به سمتم چرخید..
_بس کن تو روخدا عسل..عین خانوم جلسه ای ها حرف نزن باهام.. تو که مثلا آدم شدی خوشبختی؟! دنیا همه جا همین رنگیه.!! همه ی مردها آشغالند..از مسعود گرفته تا کامران واون ملاهه..فقط نوع خیانتشون فرق میکنه. .توفک کردی یه چادر انداختی رو اون سرت و قیافه ت رو عین مادرمرده ها درست کردی خدا میگه به به عجب بنده ای ..آهای فرشته ها ببرینش بهشت؟؟!کدوم بهشت احمق!! بهشت وجهنم همین دنیاست ..که الان ما سهممون جهنمه..
گفتم:
_باشه حق با تو..بهشت وجهنم دروغ.. ولی اگه به بهشت وجهنم این دنیا اعتقاد داری چرا از این جهنم خودتو خلاص نمیکنی بری بهشت؟؟!!
او با کلافگی دور خودش چرخید. .پیدا بود دلش سیگار میخواد.
گفت:
_چطوری؟! با کدوم پول با کدوم شانس؟ اگه من شانس تو رو داشتم الان کیف دنیا رو میکردم..ولی حیف که خدا شانس و به کسی میده که لیاقتش رو نداره!
خندیدم!
_میشه بگی چه شانسی در زندگی من بوده که نصیب تو نشده؟
او چهار زانو روی زمین نشست! با حسرت واندوه گفت:
_همین که پسرهای پولدار سرت دعوا داشتن..اگه یکی از اونا سهم من میشد من الان ایران نبودم..کلی کیف میکردم!
اوچقدر کوته فکر بود.با اینکه میدونستم فایده ای نداره ولی گفتم:
_مگه تو نمیگی همه ی مردها خاین و کثیفن پس چطور داری حسرت داشتن یکی از اونا رو میخوری؟ نسیم چرا فکر میکنی همه چی تو زندگی پوله؟ تو الان در رفاهی..چیزی کم نداری..چرا اینقدر طمع رسیدن به مکنت بیشتر رو داری؟
🍃🌹🍃
او تمام سعیش رو میکرد فحشم نده گفت:
_خیلی این روزا حال به هم زن شدی.. میدونم داری ادا در میاری و حتی از همین حالا چند ماه بعدتو میبینم که سرت به سنگ میخوره وخودت میشی.. من کی گفتم دلم میخواد یه مردی مثل اونا عاشقم بشه؟ من اگه دنبال همچین مردایی هستم فقط بخاطر اینه که ازشون استفاده ی درست کنم.. بارمو ببندم و بعد تا آخر عمرم راحت زندگی کنم.
به حماقتش خندیدم:
_چه خوش خیال.!!
او لحنش رو تغییر داد وپرسید:
_راسته که کامران ازت خواستگاری کرده وتو جواب رد بهش دادی؟!
با ناراحتی گفتم:
_شما که اخبار منو بیشتر از خودم میدونید پس دیگه واسه چی سوال میپرسی؟
او خودش رو به اون راه زد.گفت:
_ببین حالا که کامران خر شده میخواد زنش شی پس چرا دست دست میکنی؟ بخدا هیشکی تو این دوره زمونه به دختر خونواده دارش نگاه نمیکنه..چه برسه به تو که..
حرفش رو خورد.
او چقدر زبانش تلخ و بی ادب بود.دوباره همه ی کارهاش یادم اومد و ازش متنفر شدم.با عصبانیت گفتم:
_حرف دهنت رو بفهم..درسته سایه ی پدرو مادر بالاسرم نیست ولی از زیر بته به عمل نیومدم.. حکایت منی که پدرومادرم از توی قبر دستشون برای یاریم درازه خیلی فرق میکنه با آدمهایی که خونواده دارن وانگار ندارن. .
او فهمید چه گندی زده! گفت:
_بابا چرا اینقدر حساسی..تو که میدونی من حرفم یه چیز دیگه بود منتها بلد نیستم درست منظورم رو برسونم..
🍃🌹🍃
این هم معذرت خواهی به سبک نسیم بود!!تحمل دیدنش رو نداشتم.بلندشدم تا به بهونه ی کاری به آشپزخونه برم.چرا حرفی از رفتن یا خداحافظی نمیزد؟!
از وقتی وارد این خونه شده هوا خفقان گرفته!
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی 🇮🇷
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر از اضطراب و ترس از آینده خسته شدی حتما ببین...
پیشنهاد دانلود عالی 👌
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوان ازآلمان امده ومادرش وسورپرایزکرد...
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
⏳ ساعاتی قبل از عملیات کربلای چهار - سوم دی ماه ۱۳۶۵
🎥 #فیلم | آخرین دیدار شهید حسین خرازی، علمدار لشگر مقدس امام حسین (ع)
با نیروهای غواص گردان حضرت یونس (ع)
🌓 آنها قرار است تا ساعاتی دیگر در دل تاریکی شب، به آب بزنند💦
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
✅آیت الله کربلایی سید احمد نجفی:
✍اگر حدیث کساء بین مردم رایج شود، هیچ غم و اندوهی نمیماند. اگر این دعا در خانه و مغازه خوانده شود، واسطه مُسلم رزق است و بی برکتی و نکبت را دور میکند. دعوا و جدل در خانه دور میشود و مهربانی حکم فرما میشود با خواندن این دعا. دستور این است که شما به هرگرفتاری و مصیبتی رسیدید به این دعا پناه ببرید.
🇮🇷
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 مسابقه ی بزرگ کتابخوانی ,,خط امین,,
🔹علاقهمندان میتوانند با مطالعه کتاب منتخب خود، در این مسابقه شرکت نمایند
📚 عنوان کتابها
📘بیست سال و سه روز
📗معبد زیر زمینی
📕هواتو دارم
📙پاییز آمد
📓مجید بربری
📔آخرین فرصت
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
🌷 امیرالمومنین امام علی (علیه السلام) :
✍ أحمَقُ النّاسِ مَن أنْكَر على غَيرِهِ رَذيلَةً و هُو مُقيمٌ علَيها
🖌 احمقترین مردم کسی است که عیب دیگران را زشت میشمارد ، در حالی که خود آن عیب را داراست.
📒 غرر الحکم ، حدیث۳۳۴۳
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
16.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداحی
با آهنگ دایه دایه
وقت جنگه در حضور رهبری.
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
امیرالمؤمنین امام علی(ع)
خالِقوا النّـاسَ بأخلاقِهِـم و زايِلوهُم في الأعمالِ.
بامردم مطابق اخلاقشان معاشرت کنیدودراعمال وکردارازآنان جداباشید.
📕 غرر الحکم ، حدیث۵۰۶۸
🔹روزي شاگردان نزد حکيم رفتند و پرسيدند: «استاد زيبايي انسان درچيست؟»
🔹حکيم 2 کاسه کنار شاگردان گذاشت وگفت: «به اين 2 کاسه نگاه کنيد اولي ازطلا درست شده است و درونش سم است و دومي کاسه اي گليست و درونش آب گوارا است، شما کدام راميخوريد؟»
🔹شاگردان جواب دادند: «کاسه گلي را.»
حکيم گفت: « آدمي هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمي را زيبا ميکند درونش واخلاقش است. بايد سيرتمان رازيباکنيم نه صورتمان را.»
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
انسان شناسی 103.mp3
8.55M
#انسان_شناسی ۱۰۳
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
🌠 تصویر ذهنی شما از بهشت چیست؟
اندازهی بهشت در تصور شما چقدر است؟
✨ تصویری که قرآن از بهشت و اندازه و شرایط آن برایمان رسم کرده، چگونه است؟
✖️تصویر ذهنی شما، با تصویر قرآنیِ بهشت، چقدر مطابقت دارد؟
پاسخ این سؤال میزان معرفت ما را از امکانات آخرتی، محک میزند!
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
شاخص بورس ۲ میلیون و ۸۰۰ هزار را هم رد کرد
🔹شاخص کل بورس در پایان معاملات امروز با جهش ۴۸ هزار واحدی باز هم از رکورد تاریخیاش عبور کرد و به ۲ میلیون و ۸۴۷ هزار واحد رسید.
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حتما مستند یکی از ما را ببینید...
👤حجتالاسلام سیدحسینحسینیقمی: یک برنامه بسیار ارزشمند درحال پخش است به نام یکی از ما. این برنامه به تلاشهای جهادگرانه طلاب در مناطق مختلف میپردازد و توسط سازمان تبلیغات و شبکه سه تهیه شده است.
🔹تقاضا میکنم هم خودتون هم به دوستان اطلاع بدین حتما دیدن مجموعه «یکی از ما» از شبکه سه سیما را در برنامه قرار بدهید و به دوستان خود اطلاع بدین.
ساعت حدود ۱۹
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا مدیون سربازان وطن هستیم؟
اینجا مرز ایران و عراقه و این جوانهای شجاع، دلیرمردان مرزبانی هستند.
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ قابل توجه کسانی که پست ها را سریع و بدون تحقیق فوروارد می کنند!
🔻وظیفه شرعی نسبت به اخباری که می شنویم :
حق تحقیق
آری
اما حق نشر و نقل بدون تحقیق آنها
خیر
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تا حالا کجا بودی؟
🔺آخه با خودت نگفتی یه چشم به راه داری که از غصه پیر شده؟!!
قابل توجه هممون
ای وای برما اگر بیتفاوت باشیم
نمیدونم تاحالا کسی واقعا از خجالت آب شدن تواین دنیارو تجربه کرده یا نه
بعضی تجربه ها توزندگی حقیر روآتش زده مثل مزاب فلزات
اللهم اهدنالصراط المستقیم
شهدا شهدا شهدا شهدا شهدا
خانواده محترم شهدا
شرمنده ایم شرمنده ایم شرمنده ایم
وبه این تنها داراییمان افتخار میکنیم
التماس دعا مشدعلی
حسینیه باب الحوائج مظلوم ترین شهید کربلا وهیئت حضرت علی اصغر علیه السلام
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهان پس از ظهور امام زمان ﴿عج﴾
عجیب ولی واقعی
اَللّهُمَ عَجّلْ لِوَلیّک الفَرَج
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برعکس صحبت کردن خانوم ها.....
🎤دکتر سعید عزیزی
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۱۹ نفس عمیقی کشیدم: _شما سالهاست از راه نامشروع باهم ارتباط دارید و
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۱۲۰
چند دقیقه ی بعد نسیم وارد آشپزخونه شد.انگار نه انگار که او همون دختری بود که تا ساعتی قبل اشک میریخت.دنبال راهی بود تا درخواستش رو مطرح کنه.بالاخره بعد از کمی این پا اون پا کردن گفت:
_میتونم سیگار بکشم؟ سرم درد میکنه!
خودمو مشغول پوست کندن سیب زمینی کردم و به سردی پاسخ دادم:
_جوابمو میدونی! من حساسیت دارم!
گفت:
_پس چیکار کنم؟
نگاه تندی بهش انداختم:
_هروقت رفتی از این جا بیرون ،میتونی بکشی.
او یک صندلی رو از زیر میز بیرون کشید و با دلخوری گفت:
_ یعنی داری از خونت بیرونم میکنی؟
گوشیم زنگ خورد.چاقو رو روی میز انداختم و آشپزخونه رو ترک کردم.گوشیم توی کیفم بود.پشت خط فاطمه بود.چون حالاتم رو میشناخت وقت خداحافظی نگرانم شده بود و میخواست بدونه در چه حالی هستم.
🍃🌹🍃
مطمئن بودم نسیم گوشهاشو تیز کرده تا ببینه من با کی حرف میزنم.معذب بودم. گفتم:
_خوبم....ممنون.....فردا باهم صحبت میکنیم.....کاری نداری؟
فاطمه فهمید که مثل همیشه نیستم. با تردید خداحافظی کرد.با خودم گفتم..فردا براش تعریف میکنم چیشده. وقتی سرم رو برگردوندم نسیم پشت سرم بود.گوشی رو روی مبل انداختم و نگاهش کردم.
پرسید:
_کی بود این وقت شب که حالتو میپرسید؟
یعنی هنوز نمیخواست باور کنه که من نمیخوام با او صمیمیتی داشته باشم چه برسه به اینکه با او درباره ی مسایل شخصیم وارد گفتگو بشم! لبم رو گزیدم و به آشپزخونه برگشتم. او تکیه زد به اوپن و با لحنی مظلومانه گفت:
_نمیخوای تمومش کنی؟! همه ی کسایی که باخدا میشن اینقدر کینه ای هستن؟!
بی اونکه نگاهش کنم چشم دوختم به خلالهای سیب زمینی و گفتم:
_بستگی داره که طرف مقابلت چه بلایی سرت آورده باشه..خودتم خوب میدونی اگه اینجایی فقط به این دلیله که من کینه ای نیستم..ولی این به این معنا نیستکه بتونم ببخشمت وبخوام باهات دوستیمو از سر بگیرم.
او با ادا واطوارهای خاص خودش، نزدیکم اومد و دست به سینه گفت:
_عهه پس چطور منو راه دادی خونت؟! تو مهربونتر از این حرفایی که منو بخاطر یک بگو مگوی ساده بیخیال شی..من وتو رفیق چندین ساله ایم..هم من بهت احتیاج دارم هم تو..
سیب زمینی وچاقو رو پرت کردم تو سبد و با عصبانیت گفتم:
_یک بگو مگوی ساده؟ !!! تو منو چی فرض کردی؟؟ تو واون مسعود لعنتی بخاطر اینکه راهمو ازتون سوا کردم و دیگه نخواستم توی بازیهای کثیفتون باشم آبرو وحیثیت منو همه جا بردید..در موردم کلی دروغ سرهم کردید..حالا اینجا واستادی میگی یک بگو مگوی ساده؟!
او صورتش رنگ باخت.آب دهانش رو قورت داد و گفت:
_چرا زر مفت میزنی؟ مگه ما ازاوناشیم؟!
بلندشدم ومقابلش باخشم ونفرت ایستادم.
_اتفاقا در این یک مورد خاص بله. شما از اوناشید..فکر نکن خبر ندارم که چیا به مهری پشت سرم گفتی..و شک نکن چوب این کارتم میخوری..
اون داد زد:
_چرا حرف بیخودی میزنی؟! من با اون مهری درب وداغون چیکار دارم آخه؟!
و بعد بدون اینکه دلیل موجهی برای عصبانیتش داشته باشه هلم داد و با حرص گفت:
_خانوم مومن با خدا تهمت نزن.
من هم متقابلا ضربه ای به روی سینه اش زدم و گفتم:
_بهتره خفه شی نسیم..من تو و اون مسعود خدانشناسو خوب میشناسم.. فقط دلم براتون میسوزه که موفق نشدید به خواسته تون برسید.چون من عزیزتر شدم..
او همیشه اهل تلافی بود..دوباره ضربه ی محکم تری به قفسه ی سینه ام زدو عین دیوونه ها عربده کشید:
_برو روانی خل وچل!!! همیشه تو توهم یک توطئه ای!
دردم گرفت..سیلی محکمی روی صورتش زدم وگفتم:
_تو داری عین دیوونه ها عربده میکشی اون وقت من روانی ام؟! تو هزار ویکی آت و آشغال تو اون سیگارت میریزی دود میکنی اون وقت من توهم میزنم دختره ی بی قید وبند لا ابالی؟!؟!
چشمهاش مثل شراره های آتش سرخ و وحشتناک شد.به سمتم حمله کرد و تا میتونست کتکم زد.چقدر زورش زیاد بود.انگار خماری دیوونه اش کرده بود.
شدت ضرباتش اینقدر محکم بود که افتادم.سرم به پایه میز خورد..سوزش بدی توی سرم پیچید وبیحال شدم..بیحالیم وحشی ترش کرد.نشست روی سینه ام و بجای اون یک سیلی چند مشت حواله ی صورتم کرد و گفت:
_دفعه ی آخرت باشه به من بگی روانی فهمیدی؟؟؟؟ خودت میدونی من روانی ام پس حواست به حرف زدنت باشه..
صورتم بی حس شده بود ..میتونستم منم بهش حمله کنم و کتکش بزنم.ولی او به جنون رسیده بود و اگر تحریکش میکردم ممکن بود اتفاق بدی بیفته!
با کل توانم گفتم:
_گمشو از خونه من بیرون.
او در حالیکه از روی سینه ام بلند میشد دستش رو گره زد به تسبیح دور گردنم و اونو محکم کشید..دانه های تسبیح پخش زمین شد..دانه های تسبیح نه..تکه های روحم بود که روی زمین میغلتید..
این اتفاق اینقدر ناگوار بود که درد سرم رو فراموش کردم! خشم وعصبانیت به بازوهام توان داد.او درچشمهای من رد خشم و دید…
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۱۲۰ چند دقیقه ی بعد نسیم وارد آشپزخونه شد.انگار نه انگار که او همون
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۲۱
با تمام قدرت ازجا بلند شدم
و بهش حمله کردم.درگیری سختی بینمون ایجادشد..او موهای بلندم رو مثل کلافی در دست گرفته بود و به اطراف میکشید تا نتونم بهش آسیبی برسونم.همه ی زورم رو جمع کردم و صورتش رو چنگ کشیدم و در حالیکه یقه ی لباسش رو گرفته بودم به سمت درب خانه کشوندم..چسبوندمش به در و با آرنجم زیر گلوش رو فشار دادم..حالا اونی که به جنون رسیده بود من بودم..با صدای دورگه ام گفتم:
_بخاطر اینکارت بد میبینی کثافت…گمشو از خونم بیرون وگرنه زنگ میزنم پلیس بیاد جمعت کنه از این ساختمون..
او در میان تقلاهاش منو هلم داد به گوشه ای و نفس زنان گفت:
_بهت نشون میدم که کی بد میبینه. دختره ی …(فحش های زشت ناموسی)خوب کردم به مهری و بقیه گفتم..حالا که با این کار عزیز میشی عزیزترت میکنم..
از روی چوب لباسی روسری ومانتوش رو برداشت و همونطور که اونها رو تنش میکرد در وباز کرد و از خونه خارج شد..
🍃🌹🍃
صدای مشاجره او با اشخاصی بلند شد.
گوشم رو تیز کردم.همسایه ها پشت در ایستاده بودند و صدای نزاع و دعوای ما رو شنیده بودند. من اینقدر نفس کم آورده بودم که نمیتونستم خودم رو پشت در برسونم ولی میشنیدم که همسایه ها خطاب به ما دونفر شکایت میکنند وحرف از پلیس میزنند..
نسیم درجواب یک نفرشون که پرسید کجا؟ با لحنی لات و عصبی گفت:
_تو روسننه برو کنار باد بیاد درااااز…
صدای همهمه میومد.هرکسی یک چیزی به نسیم میگفت ونسیم جیغ میکشید…
_برید گمشید اونور…گم شید تا خودمو از پله ها پایین ننداختم..
خدایا داشت چه اتفاقی می افتاد؟ صدای ضرب وشتم میومد..مطمئن بودم نسیم آغازگر دعوا بوده. .در باز بود و میترسیدم اونها به داخل سرک بکشند ومنو بی حجاب ببینند.پایه های مبل رو گرفتم و به سختی خودم رو به چوب لباسی پست در رسوندم.چادر سرم کردم و با کلی شرمندگی اونها رو از پشت در نگاه کردم.نسیم و یکی از مردها با هم درگیرشده بودند.نسیم جیغ میکشید وفحشهای بد میداد.دویدم سمتش.
رو به همسایه ها گفتم:
_تو روخدا بیخیال شین این دیوونست.کار دستمون میده..
نسیم رو که، روی مرد خیمه زده بود و وگوشهای او رو مثل یک حیوان میکشید از او جدا کردم و با التماس گفتم:
_نسیم ولش کن دیوونه. .ولش کن..
نسیم که نه روسری سرش بود نه حال وروز درست حسابی ای داشت منو هل داد تا از پله ها پایین بره ولی زنها مانعش شدند. مرد همسایه ای که از من متنفر بود داد زد
_نزارید فرار کنه..آقا رضا رو خونین ومالین کرده..
من رو کردم به او و با التماس و وحشت گفتم:
_تو روخدا آقای رحمتی.. اون تو حال خودش نیس.شما ببخشید. .
آقای رحمتی با عصبانیت خطاب بهم گفت:
_تو دهنت رو ببند که هرچی میکشیم زیر سرتوست. اینجا رو کردی کثافت خونه ..گمشو از جلو چشممون….به پیغمبر اگه همین امشب تکلیف تو رو روشن نکنم بی خیال نمیشم..هر روز یک بساط..یک بازی جدید..ما تو این ساختمون جوون داریم..بچه داریم. .معلوم نیست چه غلطی میکنی تو این ساختمون..
🍃🌹🍃
اون چی میگفت؟؟
چقدر صریح و رک منو مورد بی حرمتی قرار داد؟!!گفتم:
_من چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟
بجای اینکه جوابم رو بدن شروع کردن به باهم حرف زدن درمورد من و عدم امنیت ساختمون.
نگاهی به نسیم انداختم که زیر بازوی زنها تقلا میکرد!لعنت به این دستها که در رو به روی او باز کرد.. لیلا خانوم همون همسایه ای که اونروز برام آش ترخینه آورد از پله ها نفس زنان بالا اومد وگفت:
_در ورودی رو قفل کردم ولش کنید ببینم کجا میخواد بره..
رحمتی گفت:
_آ باریکلا..الان پلیس میرسه تکلیفمون روشن میشه..
نسیم تهدیدم کرد..تهدید نه!! داشت التماس میکرد ولی به شیوه ی خودش!
_ عسل به این عوضیها بگو ولم کنن وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی..
لیلا خانوم با صورتی درهم نگاهم کرد و خطاب به باقی همسایه ها گفت:
_یکی به داد این بنده خدا برسه! ببین این وحشی با سروصورت این چیکار کرده؟
بعد اومد سمتم و با دقت به اجزای صورتم نگاه
کرد و گفت:
_نچ نچ نچ نچ …ببین چیکارش کرده..چادرت چرا خونیه؟!زنگ بزنید اورژانس!
بالاخره یک نفر فهمید که من حالم خوب نیست.!!
یکی از خانمها گفت:
_ما هم با همین مساله مشکل داریم..امروز سرو کله میشکنن فردا قتل!! بخدا دیشب به صمدی گفتم پاشو از این ساختمون بریم اینجا محل زندگی نیست.. ما بچه نوجوون داریم..
رحمتی از همه آتیشش تندتر بود! گفت:
_شما چرا بری خانوم؟؟ اونی که باید بره یکی دیگست..
🍃🌹🍃
با پاهایی خسته وارد خونه م شدم.
اینبار تقاص کدوم کارمو دادم؟ اشتباهم کجا بود؟!یعنی الانم در آغوش خدا بودم؟! یعنی باز تماشا میکردم؟؟
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟