eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
14هزار عکس
14هزار ویدیو
108 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 سلام‌بـــَر‌شُهَـدآ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن صبحتون شهدایی📿 http://eitaa.com/yaranhamdel ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔰 با اینکه در زندگی او مشکلاتی وجود داشت اما هیچ‌گاه ندیدم که گله و شکایتی کند. راضی بود به رضای خدا. به نقل از کتاب 🌷 http://eitaa.com/yaranhamdel
‍ 🔰 دختر شینا 🎬 قسمت ‹۶۰› ✅ فصل ۱۵ 💥 بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناه‌گاه کوچک، یک‌دریک‌ونیم متری. با خوشحالی می‌گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری‌اش نمی‌شود.» دو سه روز بعد رفت. اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد. 💥 این بار خوش‌قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می‌کرد. هر جا می‌رفت، مهدی را با خودش می‌برد. می‌گفت: «می دانم مهدی بچه‌ پر جنب و جوشی است و تو را اذیت می‌کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته، صدای گریه‌ مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می‌کرد. پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: « ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می‌خواهد کنسرو بخورد. » گفتم: « خوب بده بهش؛ بچه است. » مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی‌شوم، تو ساکتش کن.» گفتم: « کنسرو را بده بهش، ساکت می‌شود. » گفت: « چی می‌گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده‌ام، خوردنش اشکال دارد.» مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامش کنم. گفتم: « چه حرف‌هایی می‌زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته‌ای. این‌طورها هم که تو می‌گویی نیست. کنسرو سهمیه‌ توست. چه آن‌جا چه این‌جا.» کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت. گفت: «چرا نماز شک‌دار بخوانیم. » 💥 ماه آخر بارداری‌ام بود. صمد قول داده بود این‌بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی‌سر و صدا طوری‌که بچه‌ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه‌ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می‌کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین‌تر از آنی بود که فکرش را می‌کردم. 💥 نردبان را از گوشه‌ حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت‌بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله‌ها را یکی‌یکی بالا رفتم. توی دلم دعادعا می‌کردم یک‌وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. 💥 بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف‌روبی روی پشت‌بام‌ها نیامده بود. خوشحال شدم. این‌طوری کسی از همسایه‌ها هم مرا با آن وضعیت نمی‌دید. پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هرطور بود باید برف را پارو می‌کردم. پارو را از این سر پشت‌بام هل می‌دادم تا می‌رسیدم به لبه‌ بام، از آن‌جا برف‌ها را می‌ریختم توی کوچه. کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده‌ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می‌ماند، سقف چکّه می‌‌کرد و عذابش برای خودم بود. 💥 هر بار پارو را به جلو هل می‌دادم، قسمتی از بام تمیز می‌شد. گاهی می‌ایستادم، دست‌هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می‌گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله‌لوله بالا می‌رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می‌کرد. دیگر داشت پشت‌بام تمیز می‌شد که یک‌دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف‌ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می‌کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. 💥 بچه‌ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می‌کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس‌ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم. در آن لحظات نمی‌دانستم چه‌کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه‌ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می‌زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه‌ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می‌توانست کمکم کند. بی‌حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت‌های شست، ساق پا، پاها، دست‌ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه‌ آخر زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس...» و یادم نیست که توانستم جمله‌ام را تمام کنم، یا نه. ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مسیح کردستان 📝 زندگینامه شهید محمد بروجردی 🎬 قسمت ۴۴ مقام معظم رهبری: «چهرۀ او را بازسازی کنید، آن صورت نجیب و سالم، آن آدم کم حرف و پرکار و مؤمن، این را بتوانید درست نشان بدهید، حالاتش را نشان بدهید.» ▪️ادامه قسمت قبل... - فکر نمی‌کنم از آن وقتی که ما از آبادان آمدیم اهواز دیگر خبری از او نداریم. یک دفعه تو بیمارستان دیدمش ولی بعد از آن دیگر نه. یعنی می‌خواهی با او بروی؟ - اگر بشود که خیلی خوب است. - مادرت این‌ها خبر دارند؟ - بله، باهاشان خداحافظی کردم و آمدم اینجا. - عجب! آنها چیزی نگفتند مانعت نشدند؟ - چرا مانع شوند دایی جان؟ می‌روم کار و کاسبی. دیگر ممانعت برای چه؟ دایی گفت: - خلاصه فردا نیایند اینجا گله گذاری کنند. - مگر من بچه‌ام دایی جان؟ دایی بلند شد در فکر بود، گفت: - خُب حالا بروید بخوابید تا فردا ببینیم چه پیش می‌آید. با هزار زحمت جاسم را پیدا کردند. اما او سه، چهار سال بود که رفت و آمد نمی‌کرد. قصد رفتن هم نداشت اما محمد دیگر جاسم را ول نکرد. یک صبح تا غروب همپای جاسم بود. هرجا که می‌رفت همراهش بود و آنقدر اصرار کرد که عاقبت جاسم نشانی یکی از ناخداهای صیاد را به او داد. ناخدا گاهی هم جنس قاچاق می‌برد و می‌آورد. نصف شب بود که راه افتادند. دایی و قاسم تا پای اسکله محمد را همراهی کردند. محمد با شوق قدم به قایق گذاشت. وقایق آرام آب تیره را شکافت و موج‌های کوچکی در دو طرفش به حرکت درآمدند. هنوز تاریک بود که به حوالی بصره رسیدند. اما ناگهان از دو طرف گشتی‌های مرزی عراق محاصره‌شان کردند. ناخدا قایق را کشاند لابلای نیزارهای کناره شت و آرام در گوشه‌ای ایستاد. گشتی‌ها با سر و صدا طول شط را رفتند و برگشتند و در یکی از این رفتن‌ها ناخدا قایق را آورد طرف مرز ایران. آنجا هم گشتی‌های ایرانی منتظرشان بودند. این بار دیگر نتوانستند فرار کنند. ساعتی بعد قایق موتوری تندرویی آمد محمد و ناخدا را سوار کرد و به مقصد نامعلومی حرکت کرد. محمد رو چشم بسته به اتاقی بردند و سؤال و جواب‌ها شروع شد. - برای چه می‌رفتی عراق؟ - برای کار. - جاسوس کدام گروهی؟ برای کدام گروه کار می‌کنی؟ - برای خودم، کار و بارم نمی‌چرخید. وضعمان خراب بود. با کارگری نمی‌شد پول درآورد. گفتم بروم جنس بیاورم. - بخواهی دروغ بگویی جنازه‌ات را می‌اندازیم رودخانه می‌شوی خوراک کوسه‌ها. با ما روراست باش. - دروغم چیست. - خُب برای کدام گروه جاسوسی می‌کنی؟ با کی قرار داشتی؟ - گفتم که، رفتم دنبال جنس. مشتی محکم به صورت محمد کوبیده شد. محمد از پشت از روی صندلی افتاد و سرش خورد به دیوار سیمانی. پایه‌های صندلی توی دست و پای بسته‌اش گیر کرده بود و نمی‌توانست بلند شود. چشمانش هم که بسته بود. - بلند شو. محمد تلاش کرد. جایی را نمی‌دید. بازجو جلو آمد پشت یقه محمد را گرفت و بلندش کرد، صندلی را با سر و صدا سر جای اولش گذاشت و محمد را هول داد روی آن. - ببین پسر، ما همه چیز را در مورد تو می‌دانیم، می‌دانیم سرباز فراری هستی. می‌دانیم بچه تهرانی، ولی می‌خواهیم از زبان خودت بشنویم. اینطوری جرمت سبک‌تر می‌شود. - چی را از زبان من بشنوید؟ گفتم که رفتم دنبال جنس آوردن. بازجو داد کشید، دو نفر نگهبان آمدند داخل، بازوی محمد را گرفتند و او را کشان کشان با خود بردند. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: مسیح کردستان http://eitaa.com/yaranhamdel
32.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 حاج قاسم به معنای واقعی کلمه فرمانده ای پیروز و سیاستمداری چیره دست بود(۵) 🎥 سردار سرتیپ ابراهیم جباری (فرمانده سابق سپاه حفاظت ولی امر) http://eitaa.com/yaranhamdel
InShot_20231228_105853806.mp3
2.97M
🔰 در جمهوری اسلامی تو انتخابات تقلب میشه❗️ نظام هرکی رو بخواد رئیس جمهور می کنه.... اصلا رای مردم براش اهمیت نداره😒 +مخالفم🙂 -چراااااا؟😳😡 +این پادکست رو گوش بده تا بفهمی⚠️😉 🎙حتما این پادکست جذاب رو توی گروه های دوستانت بفرست تا دوستات هم گوش بدن🙃 http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 براندازای عزیز با عکسای قدیمی لاشخوری نکنید پلیز😏 http://eitaa.com/yaranhamdel
10.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 تصاویری از نحوه غذا دادن فرانسوی‌ها به کودکان ویتنامی در سال ۱۹۰۰ http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 " از ماست که بر ماست " ✍‌ روزی زنـے از یک ﺣﻘﻮقدان ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺗﺎ ﮐﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاهید ﺑﻪ ﻣﺮدان اﺟﺎزه ﺑﺪهید که زن دوم ﺑﮕﯿﺮند؟؟!! ﺣﻘﻮقدان ﮔﻔﺖ : ﺗﺎ زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ زﻧﻬﺎ ﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮند زن دوم ﻫﯿﭻ ﻣﺮدی نشوند... " از ماست که بر ماست " 👤سیمین دانشور http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 قائم مقام و امیر کبیر دو شهید وطن 🔸اغلب ،میرزا محمدتقی خان امیرکببر را با قائم مقام فراهانی اشتباه می گیرند و تصور می کنند که این دو شخص ،یک نفر هستند.پیام چندین نفر از اعضای کانال گواه این مطلب است. 🔸از دلایلی که باعث میشود این دومقام باهم اشتباه گرفته شوند ،این است که هر دو اهل منطقه فراهان اراک بوده، هر دو سرنوشت مشابهی داشتند؛ هر دو بیگانه‌ستیز، پیش‌رو و خدمتگزار بودند. هر دو با خدعه درباریان و بیگانگان خانه‌نشین شده و هر دو به فرمان پادشاهانی که خود بر تخت نشانده بودند، شهید شدند. 🔸قائم مقام فراهانی ابتدا توسط درباریان فاسد و سفرایی که منافعشان را در حذف او می دیدند ، مورد بدگویی و سعایت قرار گرفت و بعد نظر محمد شاه را به قتل او جلب کردند .با حیله او را به دربار اورده بمدت ۶ روز بی آب وغذا در قصر نگارستان حبس و پس از آن خفه کردند. قبر ایشان در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی است . امیر کبیر نیز به همان سبک ، در اثر توطئه درباریان و سفرا به کاشان تبعید شد وپس از مدتی در حمام فین کاشان رگ زده شدو به قتل رسید.پیکر امیر را در کربلای معلی به خاک سپردند. 🔸برخلاف امیر کبیر که رعیت زاده بود،اجداد قائم مقام فراهانی از صاحب منصبان زندیه بودند واین تنها تفاوت امیر کبیر وقائم مقام است .لازم به ذکر است علی رغم مقامات بلندی که امیر کبیر به ان دست یافت، هیچگاه تغییر روحیه نداد وهمیشه پاک دست وظلم ستیز بود. http://eitaa.com/yaranhamdel