eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
14هزار عکس
14هزار ویدیو
108 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌱پيامبر اسلام(ص)🌱🌷 «إنَّ أعجَلَ الطّاعَةِ ثَوابا صِلَةُ الرَّحِمِ» «صله رحم، طاعتى است كه پاداش آن زودتر [از ديگر طاعات] به بنده مى‌رسد.» 📚منبع: «الكافى، ج۲، ص۱۵۲» http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 اکبر انسانی همه بعدی بود. در ایامی که شدیدا درگیر جنگ بود با این حال به مشکلات خانوادگی نیروهایش هم رسیدگی و سرکشی می‌کرد. حتی اگر اختلافات خانوادگی داشتند برای رفع آن پیش‌قدم بود. به یاد دارم خصوصاً در ایام عید تا حدی که برایش مقدور بود از هر نوع کمک به خانواده‌های شهدا دریغ نمی‌کرد. http://eitaa.com/yaranhamdel
🌷 یک بار یکی از کشاورزان بار خرابی به سید داد. سید بعد از معامله متوجه شد که بار تحویلی با آن که نشان داده بود فرق داره. خیلی محترمانه به طرف گفت: کیشه (مرد) مقداری از اون باری که به من دادی خرابه من ضرر می کنم، اگه می خوای قبول کن یا نه. برخورد سید این قدر خوب و محترمانه بود که کشاورز قبول کرد و خسارت سید رو پرداخت کرد. به نقل از کتاب: مهمان شام http://eitaa.com/yaranhamdel
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 ڪلام حق امروز هدیہ به روح پُر فتوح: شهدای اسلام از صدر تا انقلاب اسلامی http://eitaa.com/yaranhamdel
‍ 🔰 دختر شینا 🎬 قسمت ‹۱۰۶› ✅ فصل نوزدهم 💥 برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج‌آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم ‌می‌خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه‌ می‌کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی‌توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه‌ها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: « سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه. » 💥 پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی ‌می‌کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار ‌آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ‌بهشت پیشش بنشینم. می‌خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می‌کرد و ما دنبالش. 💥 صمد جلوجلو می‌رفت، تند تند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می‌‌شدیم. گمش می‌‌کردیم. یادم نمی‌‌آید راننده چه کسی بود. گفتم: « تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش. » راننده، آمبولانس را گم کرد. لحظه‌ آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می‌‌خواستم بعد از نه سال، حرف‌های دلم را بزنم. می‌‌خواستم دلتنگی‌هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب‌ها و روزها از دوری‌اش اشک ریختم. می‌‌خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم. ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مسیح کردستان 📝 زندگینامه شهید محمد بروجردی 🎬 قسمت ۸۶ مقام معظم رهبری: «چهرۀ او را بازسازی کنید، آن صورت نجیب و سالم، آن آدم کم حرف و پرکار و مؤمن، این را بتوانید درست نشان بدهید، حالاتش را نشان بدهید.» ▪️ دو پیشمرگ کُرد به نام‌های داریوش و مام رحیم به نگهبانی جلوی در ستاد منطقه غرب نزدیک می‌شدند. پاسدار جوانی از بچه‌های باختران جلوی آنها را گرفت و پرسید: - کجا می‌روید؟ با کی کار دارید؟ - با برادر بروجردی. - برادر بروجردی دیگر کیست؟ - فرمانده اینجا! یعنی نمی‌شناسیدش؟ مگر می‌شود؟ پاسدار جوان آنها را همان وسط خیابان نگه داشت و خودش رفت داخل نگهبانی و با تلفن با جایی تماس گرفت. مدتی طول کشید، از اتاق نگهبانی بیرون آمد. به طرف دو پیشمرگ رفت و گفت: - نه اینجا نیست! پیشمرگ‌ها با تعجب او را نگاه کردند و گفتند: - چرا هست. به ما گفته‌اند فرمانده اینجاست. پاسدار جوان آنها را به داخل فرستاد. پشت در داریوش پرسید: - اتاقش کجاست؟ کدام طبقه؟ پاسدار گفت: - نمی‌دانم بروید بگردید پیدایش کنید. داریوش و مام رحیم وارد محوطه سپاه شدند. چند دقیقه‌ای سرگردان، کنار ساختمان آجری جلو رفتند. پاسدار دیگری از روبرو می‌آمد از او پرسیدند: - ببخشید برادر بروجردی کجاست؟ - نمی‌دانم! لحن بی تفاوت و سرد پاسدار کرمانشاهی، به داریوش و مام رحیم فهماند که نمی‌خواهند بروجردی آنها را ببیند. آنها جلوتر رفتند و به دری رسیدند که به داخل ساختمان راه داشت. آنجا از نگهبان سوال کردند. او هم جواب درستی نداد، - همین جاهاست بگردید پیدایش کنید. آنها جلوتر رفتند و جلوی پله‌ها با پاسداری دیگر برخورد کردند. او غلام شفیعی از بچه‌های تهران بود و از دوستان بروجردی. از او سوال کردند غلام گفت: - دم در نگفتند کجا بروید؟ - نه والله. - عجیب است. - حالا شما بگو. - تشریف می‌برید طبقه سوم، اتاق آخرِ راهرو، برادر بروجردی آنجاست. آنها خسته و ناباور از پله‌ها بالا رفتند، به طبقه سوم رسیدند و اتاق آخر را پیدا کردند. بروجردی داشت از اتاق بیرون می‌آمد. داریوش قبلاً او را دیده بود. در سنندج. این بود که سلام کرد: - سلام برادر بروجردی. - سلام بر برادرهای کرد مسلمان، خیلی خوش آمدید. هر سه وارد اتاق شدند داریوش گفت: - برادر بروجردی ما اهل سنندج هستیم. من آنجا شما را دیدم، ولی نمی‌دانستم که فرمانده اینجا هستید. حالا آمده‌ایم کمکمان کنید. - چه کاری از من برمی‌آید. - مام رحیم گفت: - هیچکس نیست به داد ما برسد. ما از دست این گروه‌ها به تنگ آمده‌ایم. توی این کشور اسلامی ما مسلمان‌ها بی‌پناهیم و هیچکس نیست داد ما را از این نا مسلمان‌ها بستاند. داریوش گفت: - مام رحیم راست می‌گوید برادر فرمانده. آمده‌ایم دستمان را بگیرید. ما وصف شما را خیلی شنیده‌ایم، شنیده‌ایم خیرخواه مردمید. اگر واقعاً خیر و خوبی مردم را می‌خواهید یک اسلحه بدهید دست ما تا از ناموسمان دفاع کنیم. الان مردم سنندج، دسته دسته دارند فرار می‌کنند. می‌آیند اینجا مردم اینجا هم مسخره‌شان می‌کنند. زن صفت می‌خوانندشان. جایی برای ماندن بهشان نمی‌دهند. ما اگر اسلحه داشتیم ۱۰۰ تا از آن جوجه کمونیست‌ها را حریف بودیم. بروجردی گفت: - چطور این کار را می‌کردید. -داریوش گفت: - ما کُردیم. بچه اینجاییم و توی این شهر و کوه و دره‌ها بزرگ شده‌ایم. افراد ناباب را خوب می‌شناسیم برای ما ننگ است که یک مشت جوجه کمونیست از جاهای دیگر آمده‌اند و بر ما حکومت می‌کنند. - شما چند نفر آدم مطمئن می‌شناسید؟ - خیلی، ۱۰۰ نفر، بیشتر! - باشد. من روی حرف‌های شما فکر می‌کنم. فردا بیایید جوابتان را می‌دهم. برای جای ماندنتان هم فکری می‌کنم. موقع ناهار محمد کنار سعید جعفری نشست و گفت: - برادر جعفری چند مسافرخانه داریم که صاحبان آنها فراری هستند؟ می‌شود از آنها استفاده کرد؟ - آنجاها را کرده‌ایم انبار. - حیف است! این همه مردم از شهرهای مختلف کردنشین آواره‌اند. آن وقت یک چنین جاهایی را کرده‌ایم انبار. خدا خوشش نمی‌آید. سعید قول داد که آنجاها را تخلیه و تمیز کند تا در اختیار آواره‌های شهرهای کردنشین قرار گیرد. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: مسیح کردستان http://eitaa.com/yaranhamdel