eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
13.8هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 قال الصادق (علیه السلام): 🔹دعَاءُ الرَّجُلِ لِأَخِيهِ بِظَهْرِ الْغَيْبِ يُدِرُّ الرِّزْقَ وَ يَدْفَعُ الْمَكْرُوهَ. 🔸امام صادق (علیه السلام): دعای انسان براى برادرش در غياب او، رزق و روزى را فراوان و ناملايمات را برطرف مى‌‌کند. 📚 مکارم الاخلاق (باب ادعیه) جلد ۱ صفحه ۲۷۵ ⬅️ با نشر این حدیث در ثواب آن شریک هستید. http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 ۱۶ سال بیشتر نداشت که مادر شد و حالا این پسرک، نه تنها فرزند بلکه هم بازی و همه وجودش شده بود... احمد قد کشید و بزرگ شد و حالا از مادر اجازه مےخواست... این با جنگ بیگانه نبود سرزمینی نیست که به چشم استعمارگران نیاید... اما سلام بدرالدین به پسر اجازه رفتن داد... پسر رفت و مادر به چشم خود مےدید که پسرش، دوستش، هم بازی اش، پاره تنش دارد مےرود اما سر بلند کرد و گفت: عجب صبری دارند این ... عجب دل بزرگی دارند ... راست گفته اند هیچ تیری، بر پیکر شهید اصابت نمی کند مگر آنکه اول... از  قلب مادرش گذشته باشد همیشه "قلب مادرشهید"، زودتر شهید می شود ! http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 ایام عید و عملیات فتح المبین و شهادت رزمندگانی از خطه شهرشهیدان اصفهان شهیدان مصطفی جان نثاری فرزندعباس و محمد علی جان نثاری فرزنداحمد در وصیت خود همواره سفارش به صله رحم ودید وبازدیداقوام،حتی به آنها ی که در حق شما بدی کرده اند سفارش میکرد، یادآن جوانمردی ها گرامی باد روحشان شاد و راهشان پر رهرو🕊 http://eitaa.com/yaranhamdel
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 ڪلام حق امروز هدیہ به روح پُر فتوح: شهدای اسلام از صدر تا انقلاب اسلامی http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مسیح کردستان 📝 زندگینامه شهید محمد بروجردی 🎬 قسمت ۹۳ مقام معظم رهبری: «چهرۀ او را بازسازی کنید، آن صورت نجیب و سالم، آن آدم کم حرف و پرکار و مؤمن، این را بتوانید درست نشان بدهید، حالاتش را نشان بدهید.» ▪️ در فرودگاه سنندج پاسدارانی که مسئول حفاظت از فرودگاه بودند، روزنامه‌ای را به دست گرفته و تیتر آن را با نگرانی می‌خواندند: «تصمیم هیئت حسن نیت در مورد خروج پاسداران انقلاب از مهاباد و سنندج» «امنیت شهرهای کردستان را به شهربانی سپردند هیچ فرد مسلحی حق تردد در شهر ندارد.» جلالی که خودش روزنامه را آورده بود، افسرده و ناراحت کنار پنجره نشسته و به برخاستن هواپیماهای ارتش نگاه می‌کرد، پاسدارها به طرف او آمدند. - بالاخره کار خودشان را کردند. - دروغ است روزنامه‌های کلاغ چهل کلاغ می‌کنند. - نه بابا، این دولت موقت دارد همه ارزش‌های انقلاب را قربانی کفر می‌کند. به آسایشگاه که رسیدند تلفن زنگ زد و جلالی گوشی را برداشت، صدای گلزاری بود: - خبر را شنیدی؟ - بله، همه شنیده‌اند! - گروه‌ها در همه شهرها جشن گرفته‌اند. - باید هم جشن بگیرند،نام انقلاب اسلامی را از کردستان محو کردند. - اما این خبر را نشنیده‌ای. هیئت حسن نیت امروز عصر، وارد فرودگاه سنندج می‌شود. حواستان جمع باشد. بعد از ظهر، در میان شلوغی و ازدحام فرودگاه، هیئت حسن نیت از هواپیما پیاده شدند. چند ماشین تشریفات از استانداری به استقبال هیئت آمد. فروهر، صباقیان و فلاحیان، سه عضو برجسته هیئت، در محاصره پاسداران به طرف سالن داخلی فرودگاه رفتند. جلالی که منتظر چنین موقعیتی بود یک لحظه از میان محافظان گذشت و جلوی هیئت ایستاد و با لحن پرخاشگره‌ای گفت: - آقای فروهر! همه متعجب ایستادند، جلالی بلافاصله ادامه داد: - این چه وضعی است که درست کرده‌اید؟ - تصمیم هیئت دولت است. همه باید اطاعت کنند. هیئت، نماینده رسمی دولت است. - ما نمی‌توانیم زیر بار چنین ننگی برویم. فروهر، جلو آمد با خشم نگاهی به جلالی کرد و گفت: - چطور جرات می‌کنی جلوی هیئت اینطور حرف بزنی؟ جلالی گفت: - هیئتی که چنین گندکاری بکند احترامش واجب نیست. شما آبروی انقلاب را بردید. فروهر که اوضاع را بحرانی دید، به دنبال سایر اعضای هیئت راه افتاد و رفت. در آسایشگاه، جلالی و افرادش زانوی غم بغل گرفته و در خود فرو رفته بودند. جلالی با اینکه خودش هم خیلی عصبانی و ناراحت بود سعی می‌کرد بچه‌ها را قانع کند. یکی از بچه‌ها گفت: - جایی که برایش این همه خون دل خورده‌ایم. جایی که برای حفاظتش این همه بیداری کشیده‌ایم. حالا مفت و مجانی تحویل ضد انقلاب بدهیم. - خب، هیئت نماینده دولت است دولت هم فعلاً نماینده قانونی انقلاب است. - ولی ما کارهای هیئت را قبول نداریم. این تصمیم بر خلاف مصلحت نظام و کشور است. - خب، من تلفن می‌زنم از دفتر امام می‌پرسم، اینطوری حداقل تکلیف ازمان ساقط می‌شود. شماره دفتر امام را گرفتند و سوال را پرسیدند. چند دقیقه که گذشت، پاسداری که گوشی دستش بود، گیج و منگ گوشی را گذاشت. مثل آدم‌های یخ زده. جلالی تکانش داد: - چی شد؟ حرف بزن. - آقای اشراقی بود، می‌گفت باید اطاعت کنید. - حرف کی را؟ - حرف هیئت را! - یعنی فرودگاه را تخلیه کنیم! جلالی که این را شنید رو به بچه‌ها گفت: - خب، تکلیف از ما ساقط شد. ما تا حالا هم تکلیفمان را عمل می‌کردیم. اگر امام نظر موافق دارند، ما شکی به دلمان راه نمی‌دهیم. خود من هر کس دیگری جز امام بود، پایم را از فرودگاه بیرون نمی‌گذاشتم. - خوب برادر یوسفی، به ارتش زنگ بزن و بگو ما حاضریم اینجا را تخلیه کنیم ولی بگو حدود ۳۰ دستگاه ریو بفرستند و چند تا هلیکوپتر. ریوها هم حتماً چادر داشته باشند. پاسدارها متعجب به هم نگاه کردند. - برادر جلالی ما که بار و بنه‌ای نداریم. چرا سی دستگاه ریو؟ - می‌دانم. - پس برای چی این همه ماشین؟ - نباید به همین سادگی دل ضد انقلاب را خوش کنیم. بگذار این ترس در دل ضد انقلاب باشد. بگذار وحشت داشته باشند که اگر برگردیم دمار از روزگارشان در می‌آوریم. افراد با هلیکوپتر می‌روند، ریوها هم چادر کشیده و خالی. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: مسیح کردستان http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 حُرِّ انقلاب اسلامی 🎬 قسمت پنجم ″سند″ عصر يکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی چهارراه کوکاکولا در خيابان پرستار می‌نشستيم. پسر همسايه بود. گفت: از کلانتری زنگ زدند. مثل اينکه شاهرخ دوباره بازداشت شده. سند خانه ما هميشه سر طاقچه آماده بود. تقريباً ماهی يکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می‌رفتم. مسئول كلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود. سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر همسايه می‌گفت: خيیي از گنده لاتهای محل، از آقا شاهرخ حساب می‌برن، روی خيلی از اونها رو کم کرده. حتی يکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده. بعد ادامه داد: شاهرخ الان برای خودش کلی نوچه داره. حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می‌برن. ديگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ ديگه الان هفده سالشه. اما اينطور اذيت ميکنه، وای به حال وقتی که بزرگتر بشه. چند بار مي‌خواستم بعد از نماز نفرينش کنم. اما دلم برايش سوخت. ياد يتيمی و سختيهائی که کشيده بود افتادم. بعد هم به جای نفرين دعايش کردم. وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم، همه من را می‌شناختند. مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسرنگهبان ادامه...👇