🔰 مسیح کردستان
📝 زندگینامه شهید محمد بروجردی
🎬 قسمت ۱۲۳
اوایل زمستان سال ۶۱ بود. درگیریها در منطقه مهاباد شدت گرفته بود. بروجردی و چند نفر دیگر از مسئولان سپاه برای بازدید از منطقه در جاده جلو میرفتند. به روستایی رسیدند که به وسیله نیروهای ارتش محاصره شده بود. ضد انقلاب در خانههای روستا سنگر گرفته بودند و با حملات ایزایی خود، از نیروهای ارتش تلفات میگرفتند. فرمانده آتشبار منتظر دستور بود تا روستا را با گلولههای توپ بکوبد.
بروجردی با دیدن آرایش قبضههای توپ، سراسیمه به طرف سرهنگ دوید.
- جناب سرهنگ چیکار میخواهید بکنید؟
سرهنگ ظهوری سلام کرد و گفت:
- ضد انقلاب در خانههای روستا کمین کردهاند. هیچ راهی نداریم جز اینکه روستا را بکوبیم. چند تا گلوله توپ در روستا منفجر شود تسلیم میشوند.
- نه جناب سرهنگ این درست نیست. مردم که گناهی ندارند.
سرهنگ با تعجب گفت:
- چه میگویی برادر؟ میگویم توی خانههای روستا ضد انقلاب سنگر گرفته، نکوبیمشان؟
- این کار اسلامی نیست جناب سرهنگ.
- شما مطمئن هستی که اشتباه نمیکنی؟
بروجردی گفت:
- بله جناب سرهنگ. دستور بدهید کسی شلیک نکند.
سرهنگ با شک و تردید و دودلی از بروجردی جدا شد و به طرف نیروهایش رفت. بروجردی اسلحهاش را به دست پاسداری داد و خود پیاده به طرف سراشیبی دوید. سرهنگ که متوجه رفتن بروجردی شده بود داد زد:
- کجا میروید آقای بروجردی؟
همه چشم به رفتن او داشتند هر لحظه منتظر شلیک از طرف روستا بودند و افتادن و در غلتیدن بروجردی.
ادامه...👇
پنجره خانهای باز شد و پیرمردی به رفتن حاج بروجردی چشم دوخت بعد از چند لحظه ماموستای پیر روستا از خانه بیرون آمد و به طرف بروجردی حرکت کرد. نزدیک بروجردی که رسید روی زمین نشست. بروجردی دوید و او را از زمین بلند کرد و صورتش را بوسید. پشت سر ماموستا چند پیرمرد هم راه افتاده بودند و پشت سر آنها هم زن و بچهها میآمدند.
ماموستا دائم دستش را روی سینه میگذاشت و به کردی میگفت:
- بانی چو!
اهالی گرداگرد ماموستا و بروجردی حلقه زدند. بروجردی متاثر به مردم چشم دوخت. فکر کرد اگر لحظهای غفلت کرده بودند حالا این مردم گریان بودند. شاید بعضیشان زخمی و یا...
بروجردی با صدایی که لرزش داشت و با بغض همراه بود به مردم گفت:
- ما شرمندهایم. ما را برادر خود بدانید، مردم مسلمان کردستان، ما برای خدمت به شما آمدهایم. کاش ضد انقلاب اجازه میداد، پول و امکانات این همه لشکرکشی، این همه نیرو و این همه امکانات را خرج ساختن درمانگاه، مدرسه و کارخانه میکردیم. انقلاب مال شماست باید دست در دست هم بگذاریم و این روستاها را آباد کنیم.
بعد بروجردی به ماموستا گفت:
- از این مردم بخواه که بروند بالای تپه کنار نیروهای نظامی.
ماموستا به کُردی این را به مردم گفت. مردم حرکت کردند. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودند که دو کُرد مسلح از خانهای بیرون آمدند. دستهایشان را بالا گرفته و پیش میآمدند. به بروجردی که رسیدند اسلحههایشان را روی زمین گذاشتند.
بروجردی به سربازها اشاره کرد. آنها به طرف روستا دویدند. جز همان دو کُرد مسلح کس دیگری در روستا نبود.
سرهنگ ظهوری کنار بروجردی آمد. شرمگین بود. از تصور کشتاری که نزدیک بود اتفاق بیفتد بدنش میلرزید. کنار درختهای لب جاده به جمع مردم پیوست و شانه به شانه بروجردی ایستاد.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: مسیح کردستان
#مسیح_کردستان
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت سوم 💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چ
🔰 دمشق شهرِ عشق
🎬قسمت چهارم
💠 انگار گناه ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد: «من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد: «هر وقت این رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم: «این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو کافر میدونن!»
💠 از روز نخست میدانستم سعد سُنی است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!»
💠 او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای العریبه و الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای عشقش هم که شده بر میگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
💠 قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم درعا!»
باورم نمیشد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
💠 چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
ادامه دارد...
#دمشق_شهرِ_عشق
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 شوخیها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۳۵
″كمپوت آخر″
پشــت خاكریــز منتظر شنیدن رمــز عملیــات بودیــم. لحظهشمــاری میكردیــم، آرام و قــرار نداشــتیم. دوســتی داشــتیم شــكمو بــه نــام آقا فریبرز، وقت را مغتنــم شــمرده و مشغول بــاز كــردن كمپــوت بــود. فرمانــده كــه آدمــی جــدی، وظیفــه شــناس و ســخت با نظــم و ترتیــب بــود و كمتــر كســی خنــده بــر لبانــش دیــده بــود، بــه رفیــق شــوخ طبــع مــا فریبرز گفــت: آخــر الان چــه وقــت باز كــردن کمپوت اســت، میخواهــی كار دستمــان بدهــی؟ فریبــرز هــم بــا لحــن خیلــی جــدی گفــت: آقــا میخواهــی خــودت آن را بخــوری؟...
آمدیم و بر نگشتیم، تكلیــف چــه میشــود؟!...
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
12.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 حکایات ناب
🔹حکایات ناب و شنیدنی🔹
#محتوا_شماره_۱۲۷
💢نصیحتهای شیطان💢
▫️حجت الاسلام علی معزی▫️
🔺منبع: بحار الأنوار، جلد ۶۰، ص ۲۲۲
#خشم
#قضاوت
#ارتباط_با_نامحرم
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 در مسیر پیشرفت ۱) پیشرفتهای علمی، صنعتی و دانش بنیان ✅دومیــن کشــور جهــان در ســاخت کیــت ارز
🔰 در مسیر پیشرفت
۱) پیشرفتهای علمی، صنعتی و دانش بنیان
✅بومیسازی آشکارساز تکفوتونی
✓ قابلیت شمارش حداکثر ۱۰ میلیون فوتون در ثانیه
✓ فناوری ارتباطات کوانتومی در ایران
#در_مسیر_پیشرفت
#دولت_سیزدهم
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 سوئد کشوری که ملتش آخر هفتهها بخاطر حفظ محیط زیستشون تو صف تفکیک زباله هستند
#نیمه_پنهان_غرب
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 مجلس با تعطیلی روز شنبه موافقت کرد
👈 پیروزی صهیونیسم!
این هم از سرانجام مجلس انقلابی! (عندلابی)
پن:
جداً مشکل کشور ما تعطیلی روز شنبه بود؟ که اینطور محکم پاش وایستادن و تصویب کردند!!!؟
از معنی انقلابی بودن همین رو برداشت کردند؟
وای به آینده مملکت که تصویبات خزعبلات از مهمات سریعتر انجام میشود. سریعتر که چه عرض کنم تمام همّ و غمّ نمایندگان قانون نویس، شده تصویب خزعبلات که برای دشمن صهیونیستی، موشکی است برای نابودی جمهوری اسلامی.
شادی روح خودمان فااااااتحه
#شبات_شالوم
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
9.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 من فقط یه کم موهام سوخته همین...
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
9.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰؛این کلیپِ پُرحرف رو از دست ندید!
اسبی که در باتلاقی سرد و عمیق گیر کرده، با پذیرشِ شکست، داره نااُمیدانه به استقبال مرگ میره. ساکنان محلی، اسبِ گرفتار رو میبینن و با دیدن چسبناکی و عمق باتلاق، به این نتیجه میرسن که چیزی که میتونه ناجیِ این اسب نااُمید و تسلیمشده باشه، یک انگیزه و انرژی درونیه که اون رو به حرکت و تلاش برای نجاتِ خودش وادار کنه.
برای ایجاد این انگیزه، گلهی اسبشون رو دور باتلاق میارن و اونا رو به حرکت درمیارن. اسبِ گرفتار با دیدن آزادی و جنبوجوش اسبهای دیگه، امید و انگیزهاش شعلهور میشه و جنگیدن برای رها شدن رو آغاز میکنه. سرانجام، کششِ اشتیاقِ اسب، به کششِ باتلاقِ سرد میچربه و اسبِ خسته، خودش رو نجات میده!
این قضیه تو زندگی ما هم صادقه! با چه افرادی در ارتباطیم؟! این افراد به ما اُمید و انگیزه میدن یا حرفها و رفتارشون سرشار از انرژی منفیه و اشتیاق زندگی رو از ما میگیره؟ خیلی باید مراقب روابطمون باشیم، بهخصوص در کشور ما که انگیزه داشتن و متفاوت بودن، روزبهروز داره عجیبتر و کمیابتر میشه!
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 معیارهای انتخاب همسر ✅ بُخل پیامبر اکرم (ص) منفورترین بندگان نزد خداوند، کسی است که بر خانوادها
🔰 معیارهای انتخاب همسر
✅شرابخوار؛ عامل جدایی
امام صادق (ع):
هر کس دخترش را به عقد يک مرد شرابخوار و بادهگسار درآورد براستی نسبت و خويشاوندی او را بريده است.
(الکافی، ج۵، ص۳۴۷)
#چهل_حدیث
#انتخاب_همسر
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 مبحث اول: رازق کیست؟ ✅ اعتماد به خدا در خاطرات شهدا شهدا این را باور داشتند که خدا روزی رســان ا
🔰 مبحث اول: رازق کیست؟
✅ بالاخره رازق کیست؟
پس اول باید تکلیفمان را با خودمان روشن کنیم که بالاخره رازق کیست؟ من یا خدا. خداوند از بندگانش این سؤال معنادار را میپرسد:
«بگو چه کسی روزی شما را از آسمان و زمین میدهد؟»
(یونس/۳۱)
رازق کیست؟ این سؤال اساسی ماست. در آیۀ دیگری بعد از اینکه میپرسد چه کسی روزی شما را از آسمان و زمین میدهد، میفرماید:
«آيا غیر از این خدا، خداى ديگری هم هست؟»
(نمل/۶۴)
انگار اینجا بندگان علاوه بر خدا، خدای دیگری را هم در نظر میگیرند و فکر میکنند آن هم شریک با خداست در رزق و روزی دادن به بندگان!
#رزقی_نو
#مبحث_اول
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel