eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
13.6هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 خیمه‌های سوخته داغ دل ما را تازه می‌کند عاشوراست‌... چه خوش گفت شهید مطهری،؛ شمر ۱۳۰۰ سال قبل مرد !! شمر امروز (صهیونیست) است . شمر هزار و سیصد سال پیش مرد ، شمر امروز را بشناس .!! امروز باید در و دیوار این شهر با شعار تکان می‏خورد . http://eitaa.com/yaranhamdel
33.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 در غرب نفقه زن گردن مرد نیست پس زن باید بره سر کار و الا از گرسنگی میمیره ⭕زندگی سگی غربی برای زنان غربی، این بود حقوق زن، ساعت چهار صبح بجای اینکه تو خانواده، پیش شوهر و بچه هاش باش اگر داشته باشد باید از خواب نازنین صبح بزند بیاد زباله شهرداری جم کند،ادم چی بگه..... http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 توصیه‌های جالب سعید جلیلی به اعضای ستادش: تولیداتی که در فضای مجازی علیه من می‌شود را جواب ندهید، خصوصا مواردی که ممکن است از سوی بچه‌های انقلابی مطرح شود http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 صید بزرگ! یمن ناو هواپیمابر آیزنهاور آمریکا را هدف موشک بالستیک قرار داد. http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 صید بزرگ! یمن ناو هواپیمابر آیزنهاور آمریکا را هدف موشک بالستیک قرار داد. #یاران_همدل http://eit
🔰 ناو هواپیمابر «آیزنهاور» که دیروز مورد هدف ارتش یمن قرار گرفت، چه ویژگی‌هایی دارد؟ 🔷 ارزش: ۴.۷ میلیارد دلار 🔷 ۵ هزار خدمه 🔷 قابلیت حمل ۶۰ هواپیما http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 خداوند الموت ✅ تاریخ فرقۀ اسماعیلیه–حسن صباح ۳) پیک بد خبر 🎬 قسمت ۳ موضوع درس خواندن حسن صب
🔰 خداوند الموت ✅ تاریخ فرقۀ اسماعیلیه–حسن صباح ۳) پیک بد خبر 🎬قسمت ۴ حسن مردی بود ایرانی و مطلع و بخصوص بعد از اینکه به مصر رفت و در آنجا از کتب کتابخانه خلفای فاطمی استفاده نمود و به تاریخ اروپا وقوف یافت و از تاریخ روم و یونان قدیم اطلاعاتی بدست آورد روشن فکرتر شد. وی قبل از اینکه از ایران به مصر برود اسماعیلی بود ولی بعد از اینکه در مصر، بر اطلاعات خود افزود. متوجه گردید که اسماعیلیه هم مثل سایر فرق اسلام تحت نفوذ عرب هستند و درصدد برآمد که یک نهضت بوجود بیاورد تا این که سکنه کشورهای ایران از سلطه مادی و فکری عرب رهایی یابند. حسن صباح در مصر، ضمن برخورداری از تاریخ یونان و روم قدیم مطلع شده بود که ایران در قدیم کشوری با عظمت بوده و سلاطین مقتدر داشته و حتی مصر، در قدیم یکی از کشورهای ایران بشمار می‌آمده ولی تسلط اعراب سبب شد که اقوام ایرانی دچار انحطاط شدند و آن اقوام رونق و قدرت گذشته را بدست نمی آوردند مگر اینکه خود را از سلطه عرب نجات بدهند. آنچه سبب گردید که حسن صباح نهضت باطنیه را بوجود بیاورد این بود! ممکن است پرسیده شود اگر حسن صباح این منظور را داشته به چه دلیل برای پیشرفت منظور خود متوسل به ترور می‌شد و فدائیان را وا می‌داشت که بروند و بعضی از اشخاص را بقتل برسانند؟ جوابش این است که خداوند الموت نمی‌توانست از وسائلی که امروز برای احیای یک ملت باستانی مورد استفاده قرار گیرد استفاده کند و لذا وسائلی به کار می‌برد که بدان دسترسی داشت. بین فکر او و فکر اقوام ایرانی که در آن دید زندگی می‌کردند فاصله ای زیاد وجود داشت و مردم نمی‌توانستند به اهمیت نهضت ملی خداوند الموت پی ببرند. حسن صباح می‌خواست از اقوام متعدد ایرانی که همه تحت سلطه عرب می‌زیستند، یا از لحاظ فكرى تحت نفوذ عرب بودند یک ملت واحد بوجود بیاورد که دارای اصالت ایرانی باشد. او برای حصول این منظور متوسل به مذهب شد، چون می‌اندیشید که نمی تواند از راه دیگر به مقصود برسد. حتی چهار یا پنج قرن بعد از او وقتی شاه اسماعیل و سایر سلاطین صفویه خواستند ایران را دارای وحدت کنند، متوسل به مذهب گردیدند و با توسل به مذهب شیعه ایران را دارای وحدت نمودند. از یونان قدیم گذشته اصطلاحات وحدت ملی و حق حاکمیت ملی و آزادی و غیره، در هیچ دوره به گوش نمی رسید و این اصطلاحاتی است که در یکی دو قرن اخیر بخصوص در دوره انقلاب کبیر فرانسه و بعد از آن متداول شده است و حسن صباح نمی توانست به اتکای حق حاکمیت ملی و آزادی اقوام ایرانی را از سلطه مادی و فکری عرب نجات بدهد. ما در اینجا بیش از این راجع به این مسئله صحبت نمی‌کنیم. چون انگیزۀ حسن صباح از لحاظ بوجود آوردن نهضت باطنيه به تدریج ضمن این سرگذشت به نظر خوانندگان خواهد رسید. در الموت کسانی که تصور می کردند واقعه بزرگ که در انتظارش هستند مرض طاعون می‌باشد بعد از خاتمه آن مرض به اشتباه خود پی بردند و فهمیدند که واقعه مزبور مرض طاعون نبوده است. زیرا پس از این که طاعون از بین رفت تغییری در وضع زندگی مادی و معنوی فرقه باطنیه حاصل نشد و افراد آن فرقه همچنان در الموت و جاهای دیگر بکار خود مشغول بودند و حسن صباح هر روز برای نماز مغرب به مسجد رفت و بعد از نماز اگر ضرورت داشت می ایستاد و برای مردم صحبت می نمود و در غیر آنصورت می‌نشست و مؤمنین اطرافش را می‌گرفتند و پرسشهایی می‌کردند و جواب می‌شنیدند. ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 یک شهر یک خیاط ۱) شیرین و فرهاد صاحب حجره بیرون رفته بود و شاگرد تجارتخانه مشغول تنظیم دفاتر بود
🔰 یک شهر یک خیاط ۲) آتش و آب هوا سرد بود اما دلش عجیب هوای شیخ را داشت کنار پنجره ایستاد و سبک و سنگین کرد که هوای دلش را داشته باشد یا هوای تنش را؟ سرمایی که از درز پنجره تو می آمد می گفت که خانه مناسب تر است اما این فکر دلش را در آمدمی اندوه فرو می‌برد. دیگر دل دل نکرد و از خانه بیرون رفت در خانه خیابان مولوی لحظه ای ایستاد نگران از اینکه بی موقع نیامده باشد، اما تا در زد خود شیخ در را باز کرد، انگار پشت در به انتظار او ایستاده بود با لبخند همیشگی در سلام پیشی گرفت و او را به داخل خانه دعوت کرد. میهمان دیگری در خانه نبود و شیخ او را مثل همیشه به اتاق کارش برد و خود پشت چرخ خیاطی‌اش نشست که عبای سیاهی زیر سوزن آن دوخته می‌شد. میهمان گوشه ای از اتاق که گلیم داشت دو زانو نشست و به شیخ که دسته چرخ را می چرخاند خیره ماند شیخ همان طور که با یک دست عبا را به جلو هل می‌داد و با دست دیگر دسته را حرکت می‌داد ناگهان خواند: 🌺منتظران را به لب آمد نفس 🌺آیه خوبان تو به فریاد رس و بعد گفت: «با همه وجود در انتظار ولی عصر (عج) باش و حال انتظار را با مشیت حق همراه کن. ادامه...👇
گویا که برای جمعی سخنرانی می‌کند ادامه داد: «اغلب مردم اظهار می کنند که ما امام زمان(عج) را از خودمان بیشتر دوست می‌داریم و حال آنکه این طور نیست؛ زیرا اگر او را بیشتر از خود دوست داشته باشیم، باید برای او کار کنیم نه برای خود. همیشه دعا کنید که خداوند موانع ظهور آن حضرت را بر طرف کند و دل ما را با دل آن وجود مبارک یکی کند.» میهمان فکر کرد که شیخ حضور او را فراموش کرده است چراکه ناگهان با صدایی که او را خوش آمد شروع به خواندن کرد: 🌺آن کیست کز روی گرم با ما وفاداری کند 🌺بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند شیخ دسته چرخ را گویی هماهنگ با صدای آوازش می چرخاند و در حال و هوای خود می‌خواند: ز هر چه غیر یار استغفرالله ز بود مستعار استغفر الله كان بگذرد بی یاد رویش از آن دم بی شمار استغفر الله درست در زمانی که میهمان فکر می‌کرد شیخ کاملاً او را از یاد برده است، کارش را کنار گذاشت رو به او کرد و گفت: «یا الله بلند شو با هم برویم بیرون.» میهمان با حیرت و کنجکاوی پرسید کجا جناب شیخ؟ آن هم در این هوای سرد...» برای لحظه ای از آمدن نزد شیخ پشیمان شد؛ اما خیلی زود داستان بوعلی سینا و شاگردش را به یاد آورد که در سرمای زمستان در اتاق گرم خوابیده بودند و شاگرد به استاد می گفت که چرا با این همه دانش و توانمندی ادعای پیامبری نمی کند که اگر چنین کاری کند او اولین بارش خواهد بود بوعلی شاگرد را پی کاری به بیرون از خانه اعزام کرد اما شاگرد از رفتن سرباز زد، از بس که هوا سرد بود. بوعلی گفت که پس از این همه سال، یاران آن پیامبر به دستور او بر سر مأذنه‌ها می‌روند و این صدای اذان که می‌شنوی صدای یکی از آنهاست. تو چگونه یاری هستی که در زمان حیات من از ترس سرما پا به بیرون نمی‌گذاری؟ و شاگرد را از ادعای گزاف خود شرمنده کرد. میهمان نیز از خود و حضور شیخ شرمنده شد. آرزو کرد که شیخ به تردید او توجه نکرده باشد. به سرعت از جا برخاست و به دنبال شیخ رجبعلی به راه افتاد که می گفت بیا با هم برویم در یکی از محلات قدیم تهران. می‌دانست که شیخ چقدر سادات را دوست دارد و چقدر به آنها احترام می‌گذارد. دیده بود که دست آنها و گاه حتی پایشان را بوسیده و دیگران را هم به بزرگ داشتن آنها دعوت کرده است. سیدی را به یاد می آورد که گهگاهی به دیدن شیخ می آمد و از آنجا که به قلیان عادت داشت، برایش قلیانی آماده می‌کردند. شیخ که هیچ وقت اهل قلیان و دود نبود به احترام سیّد نی قلیان را به لب خود نزدیک می‌کرد و چنین می نمود که در حال قلیان کشیدن است. چند یکی می‌زد و آن وقت قلیان را به سید تعارف می‌کرد. همه می‌دانستند که شیخ تظاهر به این کار می‌کند و شاید خود آن سید نیز زمانی این را فهمیده بود، اما به احترام سید و احترامی که شیخ رجبعلی به او می گذاشت نه کسی به روی خود می آورد و نه حرفی در این مورد می‌زد. با تمام این احوال وقتی رفتار شیخ را در آن روز سرد زمستانی دید نتوانست حیرت و تعجب خود را پنهان کند در آن کوچه محله قدیمی که فقر و نداری از در و دیوارش می‌بارید مغازه ای که آنها پا به آن گذاشتند باز هم انگشت نما بود. دکانی با در چند لتهای چوبی که جابه جا از فرط کهنگی پوسیده بود و به فشار دستی خاک می‌شد و بر زمین می‌ریخت. این دکان که اگر اسباب و اثاثیه مختصرش را بیرون می‌گذاشتند به مخروبه ای غیر قابل استفاده تبدیل می شد. محل کسب و کار و خواب و خوراک ذغال فروش بسیار پیری بود که به تنهایی در آنجا زندگی می کرد. پیرمرد مجرد بود و کس و کاری نداشت گوشۀ مغازه تا نیمه دیوار ذغال و خاکه ذغالی که از راه فروش آنها زندگی می‌کرد انباشته بود و تمامی اطراف دیوار و زمین نشانه‌هایی از حضور دیرپای کپهٔ ذغال در آن گوشه از اتاقک داشت. سوراخهای روی دیوار و کاهگل‌های بیرون زده نشان می‌داد که سالهاست کسی برای تعمیر دستی به سر و روی آنجا نکشیده و اگر جایی تکه گچی روی دیوار باقی مانده بود به رنگ ذغال درآمده بود. دکان در آستانه فروپاشی و فروریزی بود و گویا جزء جزء آن ساختمان مخروبه فقط با نفسهای پیرمرد به یکدیگر گره خورده بودند تا به حیات مشقت بار خود تا زمانی که او زنده است ادامه دهند و با مرگ پیرمرد همچون همان کپۀ ذغال کنار دیوار روی یکدیگر تلنبار شوند. او، اگر همراه شیخ نبود هرگز پا به چنین مکانی نمی‌گذاشت. ادامه...👇
جایی چنان کثیف و آزار دهنده که حتی حادثۀ شب قبل هم نمی توانست فلاکت آن را بیش از آنچه بود افزایش دهد. نمی دانست شیخ از کجا خبردار شده بود که شب قبل وقتی که پیرمرد از سوز سرما به زیر کرسی پناه برده و از فرط خستگی بلافاصله به خواب رفته است، آتش به لبه های لحاف کرسی پاره او گرفته و بخشی از همان اسباب و اثاثیه مختصر را هم سوزانده و خاکستر کرده است. می توانست تصور کند که مرد تنها و خسته پس از آنکه لته های چوبی نصفه و نیمه را بسته و مغازه را تعطیل کرده، در تاریکی شب کاری جز رفتن زیر کرسی و خوابیدن نداشته؛ اما سرمای استخوان سوز شب قبل که از میان تکه های در به آسانی به داخل میوزیده او را واداشته که برخیزد و از تنها سرمایه و دارایی که دارد بخشیاش را به آتش بسپارد تا از شدت سرما یخ نزند و ذغالهایی بیشتر از آنکه هر شب در کرسی می ریخته برداشته و آتش را شعله‌ورتر کرده است. فکر کرد چه خوب است که پیرمرد دست کم ذغال داشته که لرزیدن از سرما هم به بدبختی‌های دیگرش اضافه نشود. او که کناری ایستاده و غرق در تصورات خود از زندگی در چنان وضعیتی بود؛ بدون اینکه در کار شیخ اندیشه کند به او نگاه می‌کرد که چگونه در اطراف پیرمرد می‌چرخد و به وضعیت آشفته و به هم ریختهٔ آنجا سروسامان می‌دهد. سر تا پایش در یک کرختی خلسه وار فرو رفته بود و حتی دستش را هم نمی‌توانست تکان بدهد. فقط شیخ را نگاه می‌کرد و به این می‌اندیشید که او چگونه سر از کار پیرمرد درآورده و چه کرامتی در او دیده که این چنین خود را به آنجا رسانده و چنین محترمانه به تر و خشک کردن او مشغول شده است. فکر کرد شاید هم از تنبلی و انزجار است که خود را رها کرده تا مات و مبهوت به نظاره بایستد و آستین برای کمک بالا نزد! شیخ گویا حضور او را فراموش کرده بود. چرا که تمام توجه و حواسش معطوف به پیرمرد بود که حالا با دیدن شیخ، دل به او داده و زبان به شکایت از روزگار گشوده بود. شیخ لباسهای کثیف پیرمرد را برداشت و گفت: «اینها را می برم و بعد از شست و شو برایت می آورم.» پیرمرد گفت: «آقاجان دیگر نای کارکردن ندارم. از آن بدتر اینکه سرمایه‌ام هم تمام شده.» شیخ گفت: «خدا بزرگ است.» پیرمرد گفت: «این ذغالها که تمام شوند دیگر چیزی برای فروش ندارم. همین‌ها را هم دارم می‌سوزانم که زنده بمانم. سرمایه‌ای برای کار کردن ندارم. نمی دانم بعد از این چه کنم. شیخ به سوی میهمان خود برگشت گویا که تازه او را به یاد آورده است یا اصلاً حالا وقت توجه به او شده است. او که متوجه نگاه شیخ شد، مثل اینکه ضربه ای از رخوت و سستی بیرونش بیاورد با سرعت به سمت شیخ رفت شیخ لباسهای پیرمرد را برداشت دستی به سر او کشید و شانه هایش را بوسید. آنگاه رو به او کرد و گفت چیزی به این سید بده تا سرمایه کارش کند. حالا او هم می‌توانست نقشی در این ماجرا داشته باشد. http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 ظهور و سقوط سلطنت پهلوی 🎬 قسمت ۹۹ ✅ محمدرضا و زن (۴) پس از جدایی از ثریا محمدرضا با زنی به نام
🔰 ظهور و سقوط سلطنت پهلوی 🎬 قسمت ۱۰۰ ✅ خانواده دیبا و دربار پهلوی (۱) پدر فرح يك افسر جوان فارغ‌التحصیل سن‌سیر فرانسه بود که در درجه سروانی به مرض سل درگذشت و تصور می‌کنم اهل تبریز بود. فریده دیبا مادر (فرح) پس از فوت شوهر ازدواج نکرد و با برادرش (مهندس محمد علی قطبی) زندگی می کرد. این خواهر و برادر اهل رشت بودند. چون فریده فقیر بود در خانه برادرش کار می کرد و قطبی نیز زندگی او را تأمین می کرد. فریده تنها فرزند خود به نام فرح را نیز همراه داشت که قطبی خرج او را هم می داد؛ البته خیلی فقیرانه. همسر قطبی به نام لوئیز از ایل بختیاری بود و آنها دارای یک پسر به نام رضا بودند. پس از فوت شوهر فریده تا ازدواج فرح با محمدرضا این جمع با هم زندگی می کردند و يك خانواده را تشکیل می‌دادند. قطبی پدر تنها نان آور خانواده که شغل او مهندسی ساختمان بود و گاهی کاری به او رجوع می‌شد و درآمد کمی داشت ولی به هر حال با درآمد کم باید می ساخت، زن قطبی به نام لوئیز بختیاری، فریده دیبا پسر قطبی (رضا)، فرح دیبا (دختر فریده). قطبی پسرش را برای تحصیلات عالیه به پاریس اعزام کرد و رضا علیرغم پول کم با سختی موفق شد تحصیلات خود را در پلي‌تكنيك پاریس از دانشگاه‌های مشکل فرانسه به پایان رساند و همان دوره ای را طی کند که صفی اصفیا و سرتیپ ریاحی طی کرده بودند. او در ریاضیات قوی بود. قطبی فرح را نیز به پاریس فرستاد و وی در دانشکده هنرهای زیبا به تحصیل پرداخت. ولی قطبی از عهده هزینه او برنیامد. در آن زمان فرح که دختر فقیری بود تمایلات چپ و کمونیستی داشت و با تعدادی دانشجو رفاقت داشت که یکی از آنها لیلی امیر ارجمند بود. خود من برخی از دانشجویان این دانشکده را در پاریس دیده ام که همه آنها افکار کمونیستی داشتند. بعدها یکی از آنها را، که نامش را فراموش کرده‌ام در منزل فریدون جم دیدم نقاش ماهری بود و تابلوهایش معروف است و قبل از انقلاب هم کارگاه داشت و در مقابل پول زیاد صورت زنان را می کشید و مجسمه آنها را تهیه می‌کرد. البته اگر در چنان وضعی که او می‌خواست آماده می شدند. از او نیز درباره وضع دانشجویان دانشکده اش پرسیدم. گفت: «همه» با شدت و ضعف به چپ گرایش داشتند و اگر فردی چنین نبود او را بایکوت می‌کردند. لذا هم فرح و هم لیلی امیرارجمند چنین گرایشاتی داشتند. در مورد فرح با توجه به وضع زندگی و فقر مادی‌اش زمینه چنین گرایشی نیز وجود داشت. به هر حال فرح این فرهنگ چپ را در دوران زندگی با محمدرضا حفظ کرد و دفترش را به مرکز اشاعه این نوع فرهنگ تبدیل نمود و تعدادی از افراد دارای تمایلات کمونیستی را در آنجا جمع کرد. يك چنین دختری که نمی‌توانست مورد پسند هیچ مردی باشد. برای درک این ادعا کافی است به آلبوم آن دوران فرح مراجعه شود از فرط استیصال برای كمك مالی به سراغ اردشیر زاهدی در حصارک می رود تا بتواند در پاریس تحصیل و زندگی کند. اگر ندانیم حصارك چيست، شاید مسئله مفهوم نشود. در حصارک ویلایی بود که اردشیر زاهدی با تعدادی از رفقای جوان او منتظر شکار دخترها و زنها می‌نشستند و هر مراجعه کننده از جنس مؤنث اگر مورد پسند زاهدی واقع می‌شد بلافاصله به اتاق خواب می‌رفتند و اگر مورد پسند زاهدی نبود او را به یکی از رفقایش که حضور داشتند می‌داد که آنها نیز در همان حصارك به اتاق خواب می رفتند. این بود کار و شغل زاهدی و البته به دوستان انگلیسی و آمریکایی اش هم چیزی می رسید. حال این دختر با اطلاع از چنین وضعی برای درخواست پول به سراغ زاهدی در حصارک می رود، یعنی اینکه خود را تقدیم زاهدی کند. لابد زاهدی از این دختر خوشش نیامده بود که به محمدرضا تلفن می‌زند که دختری اینجا آمده و اگر اجازه دهید او را بیاورم. محمدرضا می‌پذیرد و بدون تحقیق قبلی که او کیست و خانواده او چیست؟ او را به فرودگاه می برد و در هواپیما به وی پیشنهاد ازدواج می کند. معلوم است که فرح نیز بلافاصله قبول می‌کند. دختری که تا يك ساعت پیش از زاهدی پول می‌خواست که مفهومش معین است حال قرار شده که با شاه ازدواج کند و می‌کند. بدین ترتیب فرح حصارك «ملکه ایران» می‌شود و در مراسم تاجگذاری با آن تشریفات و تجملات که از تلویزیون دیده اید، تاج بر سر می گذارد! به این ترتیب عجیب که فقط با شناخت بیماریهای روحی و شخصیتی محمدرضا قابل درک است فرح همسر او شد و یکباره وضع این خانواده فقیر دگرگون شد. ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 به روایت دربار ✅ شاه و نظام برنامه‌ریزی «نگاه شاه به نظریات کارشناسی» ″چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۵
🔰 به روایت دربار ✅ شاه و نظام برنامه‌ریزی «نگاه شاه به نظریات کارشناسی» ″جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۵۲″ فرمودند باید به متخصصین بگویند مطالعات خودشان را بکنند، وقتی نظر دادند باید درست خلاف آن عمل کنید مخصوصاً در امور اقتصادی! منبع: کتاب یادداشت‌های امیراسدالله عَلَم http://eitaa.com/yaranhamdel