eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
13.7هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 فیلم دیده نشده نبرد نفسگیر مدافعان حرم و داعشی‌ها در فاصله ۱۰ متری 🔹تصاویری از شهدا و جانبازان این نبرد به فرماندهی شهید محمد حسین محمدخانی که حاج قاسم به او لقب عمار را داده بود. 🔹زخمی‌ها می‌گفتند ما رو خلاص کنید ولی نذارید دست داعشی‌ها بیوفتیم اما حاج عمار یه تنه زخمی رو میذاشت رو دوشش و برمی‌گشت عقب. http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سال‌های رزم در نوجوانی و جوانی ″مهمان‌نوازی″ پدرم با توجه به سابقه
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل سوم 🔎حشمت‌اله از نگاه همرزمان ″اروندکنار″ بنده سه سال فرمانده محور اروندکنار بودم؛ یعنی جایی که حشمت اولین تجربه‌های جنگ را در آنجا داشت و خط مرزی ما با عراق بود. مردم بومی در زمان جنگ با حضورشان در منطقه نقش مهمی در دفاع مقدس داشتند. اولین روحانیون شهید جنگ، «شیخ شریف قنواتی» و «سید حسین پورهاشمی» از اهالی اروندکنار بودند و هر دو در روزهای مقاومت خرمشهر شهید شدند. اروندکنار به دلیل راه داشتن به خلیج فارس منطقه مهمی بود که با مقاومت اهالی حفظ شد؛ بعضی از اهالی با خانواده مانده بودند و زنان و مادران با پختن نان برای رزمندگان و کمک‌های دیگر، در حفظ روحیۀ آنان ایفای نقش می‌کردند. بسیجی‌ها در اروندکنار علاوه بر گرما از نیش پشه‌ها هم در امان نبودند؛ با این حال قریب به هزار نفر نیرو در آنجا مستقر بود. مردم آنجا در شرایطی توانستند خط مرزی اروند را حفظ کنند که هر ده نفر فقط یک اسلحه داشتند و علیرغم سختی کار و در شرایطی که آب و برق شهر هم قطع بود، نقششان را در حراست از مرز به خوبی ایفا کردند. اگر اروندرود به دست دشمن می‌افتاد، کار جنگ مشکل می‌شد؛ آبادان سقوط می‌کرد و معادلۀ اولیه جنگ به نفع دشمن عوض می‌شد. از آنجا که کار در آن منطقه خیلی سخت بود، نیروهای غیر بومی کمتر حاضر می‌شدند به آنجا بروند و این برای روحیۀ نیروهای بومی خوب نبود چون گمان می‌کردند هیچکس به فکر آنها نیست. در چنین شرایطی حشمت‌اله وارد بسیج اروندکنار شد و علیرغم شرایط سخت آنجا دوام آورد؛ ماند و با جاذبه و روحیۀ شادابی که داشت باعث دلگرمی آنها شد. او کسی نبود که زود از همراه شدن با عشایر خسته شود. شهید حیدری اولین کسی بود که در میان عشایر بسیجی اروندکنار، استفاده از چفیه را رایج کرد؛ خود من هم استفاده از چفیه را از او یاد گرفتم. پاسداری از مرز به خاطر حالت پدافندی آن خسته کننده بود؛ لذا برای عشایر بسیجی برنامه فرهنگی ترتیب می‌دادیم و با تشکیل کتابخانه و اجرای صبحگاه و مسابقات مختلف، تنوع ایجاد می‌کردیم. حشمت‌اله دو سال در کنار این بچه‌های از خود گذشته ماند؛ از آنها روحیه می‌گرفت و به آنها نشاط می‌داد. راوی: حاج عبدالرضا قاسمی فرمانده محور بسیج اروندکنار برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۳۸ 💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا #حرم بی‌صدا گریه می
🔰دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۳۹ 💠 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل می‌شنیدم در چشمان او می‌دیدم. هنوز نمی‌دانستم چه عکسی در موبایل آن بوده و آن‌ها به‌خوبی می‌دانستند که ابوالفضل التماسم می‌کرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری ، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت .» 💠 و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را می‌گرفت که ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم می‌چرخید. مادرش همین گوشه ، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمی‌برد. رگبار گلوله همچنان شنیده می‌شد و فقط دعا می‌کردیم این صدا از این نزدیک‌تر نشود که اگر می‌شد صحن این قتلگاه خانواده‌هایی می‌شد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده (علیهاالسلام) شده بودند. 💠 آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمه‌های شب، زمزمه کم آبی در بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد می‌کرد و دلم می‌خواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود. چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی می‌خواند که خواب سبکی چشمان خسته‌ام را در آغوش کشید تا لحظه‌ای که از آوای حرم پلکم گشوده شد. 💠 هنوز می‌ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم می‌خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود. خواست به سمتم بچرخد و نمی‌خواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی‌خبر از بیداری‌ام با پلک‌هایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمی‌تونم تحمل کنم...» 💠 پشت همین پلک‌های بسته، زیر سرانگشت تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می‌ترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!» نمی‌توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش می‌زد و او دوباره با صدایم زد :«خواهرم، نمازه!» 💠 مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند. از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را می‌دیدم و این خلوت حالش را به‌هم ریخته بود که از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد. 💠 تا وضوخانه دنبال‌مان آمد، با چشمانش دورم می‌گشت مبادا غریبه‌ای تعقیبم کند و تحمل این چشم‌ها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف می‌کشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند. آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله‌ای که تن و بدن مردم را می‌لرزاند. 💠 مصطفی لحظه‌ای نمی‌نشست، هر لحظه تا درِ می‌رفت و دوباره بر می‌گشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم :«زینب جان! نمی‌ترسی که؟» و مگر می‌شد نترسم که در همهمه مردم می‌شنیدم هر کسی را به اتهام یا حمایت از دولت سر می‌برند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده‌ها تمام شد. 💠 دست خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی‌معطلی از داریا خارج شویم که می‌دانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد. حرم (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان می‌داد و من اشک‌هایم را از چشمانش مخفی می‌کردم تا کمتر زجرش دهم. 💠 با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه می‌دیدیم کوچه‌های داریا مردم شده است. آن‌هایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکر‌های پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود. مصطفی خیابان‌ها را به سرعت طی می‌کرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا می‌زد. دسته‌های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلم‌برداری می‌کردند... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 شوخی‌ها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۵۳ ″عقرب!؟″ ▪️کنــار کرخــه مســت
🔰 شوخی‌ها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۵۴ ″بمباران″ فریبرز با دوستش جلوی گردان بودند که، هواپیماهای عراقــی آمدنــد روی پــادگان... اولیــن هواپیمــا شــیرجه رفــت روی پدافنــدی کــه روی پــل بــود و کارش را ســاخت. دومــی هــم پدافنــد روی ساختمان ضلــع جنوبــی صبــحگاه را زد. ســپس چنــد تا از هواپیماها آمدند و بمب‌های خوشه‌ای را ریختند روی پادگان. فریبرز در آن حال یه دستش بــه دســت دوســتش بــود و او را مــی‌کشــید. ســمت جنــوب پــادگان. فریبــرز می‌دوییــد و همزمان سرشم بــالا بــود تــا بمبهایی کــه میــاد پائین به آنها نخورد. رسیدیدند بغل سیم‌خاردارهــا و سریع لای دو تــا ســیم خــاردار باز کــرد و بــه دوســتش گفــت: سریع بــرو آن طــرف. رفیــق فریبــرز کــه رفت عبور کنــه سرش رفــت بیــرون ولــی قســمت باســنش گیــر کــرد. فریبــرز یــه نــگاه بــه بــالا کــرد و دیــد داره بمب‌ها میــاد پاییــن و یــه نگاه به دوســتش کــرد کــه، دیــد سر و گردن و نیمــی از بدنــش بیــرون پــادگان اســت و قســمت باســنش داخــل پــادگان اســت... فریبرز یــه الله‌اکبر گفت و چنان لگدی بــه رفیقــش زد، کــه تــه مونــده دوســتش هــم رفــت بیــرون و خــودش هــم سریع رفــت آن طــرف و دقیقــاً بمب کنارشــان خــورد زمیــن و خوشــبختانه خــدا خواســت و آســیبی بــه آنهــا نرســید... برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز نویسنده: ناصر کاوه http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «در انتخاب بایستی دقت کرد؛ به حرف و وعده اعتماد نکنید؛ به عمل کار برآید؛ به حرف زدن و به گفتن و به وعده دادن نمیشود اعتماد کرد.» ۱۴۰۰/۰۳/۱۴ ➖➖➖ این جمله باعث شد رای من قطعی بشه... آدمی هم نیستم اگر احساس تکلیف کنم با فحش از میدان به در برم... در این مناظرات تنها کسی که برنامه داده و وعده وعید دلخوش کنک نداده است دکتر جلیلی است. فیا سیوف خذینی... http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 هشدار به آقای پزشکیان ⛔️ نفوذ اسلام آمریکایی شما گفتید: « درِ ستاد من به روی همه باز است ، چون می خواهیم رای بیاوریم » ⁉️سوال: این همه ، مد نظر شما چه کسانی , چه گروه هایی، چه احزابی , چه جریان هایی، چه چهره هایی، با چه سابقه سیاسی ورودشان آزاد است ؟ 🔹البته در یکی از میتینگ های شما عکس شهید عبداللهی و در مراسمی دیکر منتسب به شما عکس شهید رئیسی پاره شد ⁉️سوال: برای شما مهم نیست چه کسانی و با چه اهدافی دست به این کار های غیر اخلاقی و حتی غیر قانونی می زنند ؟ 🔹امروز در ورزشگاه شهید شیرودی تهران کسانی در میتینگ شما آمدند، از جمله محمدرضا خاتمی طراح و مجری عملیات علیه مقام معظم رهبری در مجلس ششم با تحصن چند روزه نمایندگان و تنظیم و ارسال و انتشار نامه معروف به جام زهر به امام خامنه ای عزیز که قصد تحمیل و چشاندن جام زهری دیگر و یا اجازه ارتباط با شیطان بزرگ آمریکا را داشتند ، امروز گفت ایران ما پراز فقر و فساد است ‼️ ⁉️ سوال : آقای پزشکیان ، شما اینها را نمی شناسید و سابقه شان را نمی دانید ؟ ▶️ آقای پزشکیان ، امروز در میتینگ شما عکس هایی در کنار عکس شما روی بعضی دست ها بالا رفت که قطعا نه خیر شما را می خواهند نه اعتقادی به نظام و انتخابات دارند ، فقط برای ریختن آتش تهیه فتنه احتمالی قبل و بعد انتخابات آمده اند ، با لا آوردن تصاویر میرحسین موسوی و مهدی کروبی در دست حامیان شماگزندی به جمهوری اسلامی ایران و مردم شریف ایران نمی رساند ، تنها منفعت آن ، این است که اثبات می کند که برخی کارشناسان راهبردی ستاد شما هستند. http://eitaa.com/yaranhamdel
13.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 احدیان، خطاب به قوچانی نماینده پزشکیان و روزنامه نگار اصلاح طلب: اگر از همین الان بهانه می‌آورید که نمی‌گذارند کار کنیم، چرا اصلاً وارد انتخابات می‌شوید؟ http://eitaa.com/yaranhamdel