eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
13.7هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 نماهنگ | امام حسن عسکری(علیه‌السلام)؛ عزیزِ غریب http://eitaa.com/yaranhamdel
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 کوتاه‌نما: طالقانی انقلاب؛ طالقانی بازرگان ⚫️به مناسبت رحلت آیت‌الله طالقانی 🔻اختلافات فکری و عملی مرحوم و از نگاه حجت‌الاسلام و المسلمین : ▫️اعتقاد مرحوم طالقانی به و عدم مشاهده اقدام از سوی نهضت آزادی در این راستا ▪️هدف مرحوم طالقانی برای سرنگونی شاه و اعتقاد نهضت آزادی به لزوم بقای ▫️حمایت آیت‌الله طالقانی از و عدم حمایت نهضت آزادی ▪️اعتقاد مرحوم طالقانی به جهانخوار بودن آمریکا و نهضت آزادی به ایالات متحده 🔲گزیده‌ای از سخنان حجت‌الاسلام والمسلمین سیدحمید روحانی-شهریور ۱۳۸۶ http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 جالب بود😉 پ‌ن: آن زمان به رزمندگان و مدافعان وطن که برای دفاع از کیان و امنیت کشور می‌رفتند و شهید می‌شدند می‌گفتند تندرو و امروز نیز به مدافعان انقلاب می‌گویند تندرو. فرقی نمی‌کند، دشمنان آن روز، امروز نیز حضور دارند. http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اونجایی که گفت سلام منو به مامان بزرگ برسون🤦‍♂ +نمیدونم بخندم یا گریه کنم😂😭 http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل سوم 🔎حشمت‌الله از نگاه همرزمان ″قاصد امام″ در یکی از روزهای داغ خوزستان
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل چهارم 🇮🇷پس از جنگ ″تغییر سنگر″ظ عملیات والفجر ۱۰ آخرین عملیاتی بود که حشمت‌الله در آن حضور داشت و همانجا بود که بار دیگر شیمیایی شد و چند ماه پس از آن با پذیرش قطعنامه ۵۹۸، جنگ تحمیلی به پایان رسید. به قول قدیمی‌ها زمستان رفت و روسیاهی به زغال ماند و آنها که طعم تلخ و شیرین جهاد را چشیدند روسفید و امیدبخش تاریخ شدند. دنیا با همه آزمونهای الهی‌اش سرانجام روزی برای همه به پایان می‌رسد و جنگ به عنوان بزرگترین آزمون الهی ملت ما هم به هر ترتیب پایان یافت. پایان جنگ برای آنهایی که لذت حضور خالصانه در جبهه را چشیده بودند؛ به نوعی آغاز حسرت بود در این مقطع از تاریخ ایران زمین و با اتمام جنگ بیشترین حسرت برای رزمندگانی بود که سالها و ماههای عمر و جوانی خود را در جنگ گذرانده و در اندوه از دست دادن فرصت شهادت مانده بودند و برای حشمت‌الله هم سرآغاز حسرت دست نیافتن به آرزوی قلبی‌اش بود و اندوه بر یارانی که رفتند و او را در این دنیای فانی هزار رنگ تنها گذاشتند. او مانده بود و دنیایی که باید آن را می‌ساخت؛ آن هم با احساس تکلیف و عمل به رسالتی که فکر می کرد بر دوش دارد. همان سال حشمت در مدرسه رزمندگان ثبت نام کرد تا شاید فرصتهای از دست رفته تحصیل را جبران کند در کنار آن پیگیر کارهای فرهنگی، ورزشی نوجوانان استان بود و به عنوان مسئول فرهنگی بنیاد امور مهاجرین چهار محال و بختیاری مشغول خدمت به نوجوانان مهاجری شد که مانند او طعم آوارگی و هجرت را چشیده بودند. او نوجوانان مهاجر را دور هم جمع میکرد و برنامه‌های فرهنگی متنوعی با محور بسیج برایشان تدارک می‌دید. در حسینیه اعظم شهر کُرد رشته ورزشی کونگ فو را به نوجوانان آموزش می‌داد و استدلالش این بود که نوجوانان و جوانان را می‌توانیم از طریق ورزش، جذب مسجد و حسینیه کنیم. آقای مسعود خوشکنار معاون پرورشی مدرسه که یکی از دوستان حشمت بود ضمن صحبت درباره روزهایی که برادرم در بنیاد مهاجرین جنگ تحمیلی، مسئولیت واحد فرهنگی را به عهده داشت ابیات زیر را از زنده یاد «قاسم رسا» می‌خواند: خوشا آنان که در این صحنه خاک چوخورشیدی درخشیدند و رفتند خوشا آنان که از پیمانه دوست شراب عشق نوشیدند و رفتند خوشا آنان که در میزان وجدان حساب خویش سنجیدند و رفتند خوشا آنان که بذر آدمیت در این ویرانه پاشیدند و رفتند خوشا آنان که پا در وادی حق نهادند و نلغزیدند و رفتند... آقای خوش‌کنار ادامه می‌دهد: حشمت‌اله که مسئول فرهنگی بنیاد بود سعی می‌کرد، بچه‌های مهاجر جنگ در زمینه‌های اعتقادی رشد کنند و خودش هم مبانی فکری آنها را به نحو احسن تقویت می‌کرد. برای همین او برگزاری یک مانور عقیدتی - رزمی را در تابستان سال ۶۸ پیشنهاد کرد. وقتی قرار شد مانور برگزار شود، گفت: «می‌خواهیم با تشکیل گروهانی از بچه ها آنها را آموزش بدهیم» پرسیدم: چطور آنها را جمع کنیم؟ جواب داد: می‌رویم این طرف و آن طرف آدرس منزلشان را پیدا می‌کنیم و بعد به شوخی گفت: «می‌رویم توی شهر می‌گردیم؛ هر کسی را که دیدیم تیر و کمان دستش هست می‌فهمیم بچه خوزستان است! بالاخره با سختی زیاد تعدادی از بچه ها را در مدرسه راهنمایی شهید «استکی» جمع کردیم و سازمان دادیم؛ با اینکه تهیه غذا کار سختی بود خود حشمت‌اله این کار را بر عهده گرفت. برایشان دوره گذاشتیم تا در سالگرد دفاع مقدس در رژه شرکت کنند. شهید حیدری همیشه دوست داشت بچه ها در همه زمینه ها مهارت پیدا کنند. گفت: ورزش» و مرام پهلوانی حرف اول را میزند، بچه های بسیجی باید پرتوان و محکم باشند و حسابی تمرین کنند تا توان و مقاومتشان بالا برود». به همین دلیل ورزش رزمی کونگ‌فو را در پایگاه بسیج شهید چمران به بچه ها آموزش می‌داد. ایشان آموزش کونگ‌فو را با کمک آقای ناصر حق شناس که استاد مربی این ورزش بود در شهر کرد رواج داد و پایگاه بسیج شهید چمران را در حسینیه اعظم به اولین مرکز آموزش این رشته رزمی تبدیل کرد و قهرمانان زیادی را در این رشته تربیت کرد. ادامه...👇
آقای رئیسی از ورزشکاران این رشته تعریف می‌کند: پانزده ساله بودم و خیلی به ورزشهای رزمی علاقه داشتم، روزی آقا حشمت‌اله به خانه ما آمد و دید دارم ورزش می‌کنم؛ با مهربانی به من پیشنهاد داد که به باشگاه استاد حق‌شناس بروم و قرار شد از فردا با هم به آنجا برویم. فردای آن روز سر ساعت مقرر به در خانه ما آمد و من را به باشگاه برد. پنج سال بعد از وقتی که با شهید حشمت‌اله به باشگاه رفتم؛ مربیگری پایگاه شهید چمران به من واگذار شد تا جایی که نشان بهترین مربی استانی را دریافت کردم. کلاس ووشویی که ایشان راه اندازی کرده بود همچنان ادامه داشت و چندین قهرمان در آن رشته به جامعه ورزشی کشورمان تحویل داد؛ کسانی مثل غلامرضا طاعتی قهرمان سال ۸۸ کشوری، سلمان ترکی صاحب چندین مقام کشوری و از ستارگان جهانی، حبیب بهمنی قهرمان کشوری و مدال آور مسابقات جهانی کانادا، حمید شیروانی و محمد حبیبی و جمشید صالحی و... که همگی از افتخار آفرینان کشور شده‌اند. برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 خاکهای نرم کوشک 📝زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی 🎬قسمت ۷ ″فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب″ ده
🔰 خاکهای نرم کوشک 📝زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی 🎬قسمت ۸ ″فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب″ تا بیاید تو خانه مادر یکریز پرخاش کرد بالاخره تو اتاق عبدالحسین به‌اش گفت قابله که دیگه اومد خانه به من چکار داشتین؟ دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم، زود آمد کنار رختخواب بچه قنداقه‌اش را گرفت و بلندش کرد یک هو زد زیر گریه مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد. «برای چی گریه می‌کنی؟» چیزی نگفت. گریه اش برام غیر طبیعی بود فکر می‌کردم شاید از شوق زیاد است کمی که آرامتر شد، گفتم: «خانم قابله می‌خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم» با صدای غم‌آلودی گفت: «منم همین کارو می‌خواستم بکنم، نیت کرده بودم اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذارم.» گفتم: راستی عبدالحسین ما چای، میوه هر چی که آوردیم هیچی نخوردن می گفت: «اونا چیزی نمی‌خواستن» بچه را گذاشت کنار من، حال و هوای دیگری داشت مثل گلی بود که پژمرده شده باشد. بعد از آن شب همان حال و هوا را داشت هر وقت بچه را بغل می‌گرفت دور از چشم ماها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه (سلام الله علیها) دارد. پیش خودم می گفتم چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم حتماً یاد حضرت می افته و گریه‌اش می گیره. پانزده روز از عمر فاطمه می‌گذشت باید می‌بردیمش حمام و قبل از آن باید می‌رفتیم به دنبال قابله. هرچه به عبدالحسین گفتیم برود گفت: «نمی خواد.» آخه قابله باید باشه. با ناراحتی جواب می داد: «قابله دیگه نمیآد خودتون بچه را ببرین حمام» آخرش هم نرفت آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم. چند روز بعد تو خانه با فاطمه تنها بودم بین روز آمد و گفت: «حالت که ان‌شا‌ءالله خوبه؟» گفتم: « آره، برای چی؟» گفت: «یک خونه اجاره کردم نزدیک مادرت می‌خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اونجا.» چشمام گرد شده بود. گفتم: «چرا می خوای بریم؟ همین خونه که خوبه. خونه بی اجاره» گفت: نه این بچه خیلی گریه می کنه و شما اینجا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره. مکث کرد و ادامه داد: می‌خوام خیلی مواظب فاطمه باشی. شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل..... صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم ناراحت شد آمد پیش او گفت: «این خونه که دربستی هست از شما هم که نه کرایه می‌خوایم نه هیچی چرا می‌خوای بری؟» «دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم» «چه مزاحمتی عبدالحسین! برای ما که زحمتی نیست، همینجا بمون، نمی خواد بری.» قبول نکرد پا تو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم. فاطمه نه ماهه شده بود اما به یک بچه دو سه ساله می‌مانست. هر کس می‌دیدش، می‌گفت: «ماشاءالله این چقدر خوشگله.» صورتش روشن بود و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می‌کرد مچش را گرفتم. پرسیدم: «شما چرا برای این بچه ناراحتی؟» سعی کرد گریه کردنش را نبینم گفت: «هیچی دوستش دارم چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم.» نمی‌دانم آن بچه چه سری داشت. خاطره اش هنوز هم واضحتر از روشنایی روز توی ذهنم مانده است. مخصوصاً لحظه‌های آخر عمرش؛ وقتی که مریض شده بود و چند روز بعدش هم فوت کرد. بچه را خودش کفن پوشید و خودش دفن کرد. برای قبرش، مثل آدم های بزرگ قشنگ یک سنگ قبر درست کرد. رو سنگ هم گفته بود بنویسید فاطمه ناکام برونسی.» چند سالی گذشت. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه ها شد. بعضی وقتها مدت زیادی می گذشت و ازش خبری نمی شد گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگری هاش که می آمدند مرخصی احوالش را از آنها می پرسیدم. یک بار رفتم خبر بگیرم یکی از بسیجی ها عکسی نشانم داد. عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده دیگر که دورش نشسته بودند گفت: «نگاه کنید حاج خانم این جا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می‌کردن.» یک آن دست و پام رو گم کردم صورتم زد به سرخی، با ناراحتی گفتم: «آقای برونسی چکارها می کنه!» کمی بعد خداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بودم. همه اش می گفتم: «آخه این چکاریه که بشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!» چند وقت بعد از جبهه آمد مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی در کنه حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و اون صحبت کنید؟!» خندید و گفت: «شما می‌دونی من از کدوم مورد حرف می‌زدم؟» به‌اش حتی فکر نکرده بودم گفتم: «نه» خنده از لبش رفت. حزن و اندوه آمد تو نگاهش آهی کشید و گفت: «من از جریان دخترم فاطمه حرف می‌زدم» ادامه دارد... راوی: همسر شهید http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 خاکهای نرم کوشک 📝زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی 🎬قسمت ۸ ″فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب″ تا
🔰 خاکهای نرم کوشک 📝زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی 🎬قسمت ۹ ″فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب″ یکدفعه کنجکاوی‌ام تحریک شد افتادم تو صرافت این که بدانم چی گفته سالها از فوت دختر کوچکمان می گذشت، خاطره‌اش ولی همیشه همراه من بود بعضی وقتها حدس می‌زدم که باید سری توی آن شب و تو تولد فاطمه باشد ولی زیاد پی‌اش را نمی‌گرفتم بالاخره سِرّش را فاش کرد اما نه به طور کامل و آن طوری که من می خواستم گفت: «اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟» گفتم: «آره که ما رفتیم خونه خودمان» سرش را رو به پایین تکان داد پی حرفش را گرفت. همونطور که داشتم می‌رفتم یکی از دوستهای طلبه رو دیدم، اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی‌شد کاریش کرد.¹ توکل کردم به خدا و باهاش رفتم... جریان اون شب مفصله همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم با خودم گفتم ای داد بیداد من قرار بود قابله ببرم. می‌دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم را رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت قابله رو می‌فرستی و میری دنبال کارت شصتم خبردار شد که باید سری توی کار باشه ولی به روی خودم نیاوردم.» پاورقی: ۱- نیت پاک وخلوص شهید برونسی زبانزد همه آنهایی که او را می‌شناخته‌اند بوده و هست. برای خدمت به انقلاب و مبارزه با رژیم طاغوت حقیقتاً سر از پا نمی‌شناخت و این که به خاطر انقلاب شدیدترین مشکلات خودش را فراموش کند یک امر طبیعی بود برای ما. ادامه دارد... راوی: همسر شهید http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 الزام سیاسی به چه معناست؟ 🔺 تعهد و الزام سیاسی یکی از مباحث اساسی ‌در فلسفه سیاسی است که بیانگر روابط اخلاقی بین فرد و دولت است و در معنای خاص خود با این پرسش بنیادین مواجه است که چرا و بنا به کدام دلایل اخلاقی باید از دولت اطاعت کرد. 🔹این بحث، به‌ویژه از سوی آن دسته از فیلسوفان سیاسی طرح شده است که معتقدند افراد تنها نسبت به قدرت و نظم سیاسی مشروع الزام و تعهد دارند و هیچ تکلیف اخلاقی نسبت به اطاعت از حکومت مبتنی بر زور ندارند، بنابراین باید دلایل قانع‌کننده‌ای یافت که لزوم اطاعت شهروندان از حکومت را توجیه کند. 🔸الزام سیاسی در این معنا یک رابطه یک‌سویه است که بیانگر وظایف و تعهدات فرد نسبت به دولت است؛ اما برخی از نویسندگان گستره معنایی الزام سیاسی را شامل وظایف دولت نسبت به شهروندان نیز دانسته‌اند. 🔹جان هورتن الزام سیاسی ‌را طرحی از فیلسوفان برای شناسایی و ارتباط دسته‌ای از مسائل مربوط به روابط فرد و نظام سیاسی می‌داند. http://eitaa.com/yaranhamdel