eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
13.7هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال یاران همدل
🔰 برگی از داستان استعمار 🎬قسمت: ۷۸ ″سگ و پلنگ″ در روزهایی که پای انگلیسی‌ها هم به هند باز می‌شد، ا
🔰 برگی از داستان استعمار 🎬قسمت: ۷۹ ″پسر روغن فروش اصفهانی″ در سال ۱۶۳۰ میلادی یک جوان ایرانی وارد حیدرآباد در جنوب هند شد. جوانی که قرار بود سرنوشت او به دربار امپراتور هند و بازی‌های سیاسی این کشور گره بخورد، این جوان، محمدسعید نام داشت. پدر محمدسعید یکی از اهالی اردستان بود که در اصفهان زندگی می‌کرد. محمد سعید، هم در همین شهر به دنیا آمد. شغل پدر روغن فروشی بود، کاری که چرخ خانواده را به سختی می‌چرخاند. بسیاری انتظار داشتند محمدسعید هم در دکان پدر به کار مشغول شود و روزی جای او را بگیرد؛ اما محمدسعید که شاهد تهیدستی پدر بود و هوش و استعدادی سرشار داشت به شغل دیگری فکر می‌کرد. در شانزده سالگی در مغازه یک جواهرفروش اصفهانی به کار مشغول شد. این جواهرفروش هر سال اسبهای اصیل ایرانی را به حیدرآباد مرکز گلکنده هند می‌برد و با الماسهای آن شهر مبادله می‌کرد. گُلکُنده، صاحب یک پادشاهی مستقل در جنوب هند بود. پادشاهان این منطقه مذهب شیعه داشتند. همین وضعیت، بسیاری از ایرانیها را به این شهر می‌کشاند. محمدسعید پس از سالها خدمت در دکان جواهرفروشی در یکی از سفرها با استادش راهی هند شد مرد جواهرفروش در این سفر نیز تعدادی اسب را با الماس معاوضه کرد و به ایران برگشت؛ اما محمدسعید در حیدرآباد ماندگار شد. محمدسعید در این شهر هم به عنوان شاگرد یک جواهرساز به کار مشغول شد، اما به سرعت زیر و بم‌ تجارت الماس را آموخت و صاحب دستگاه و دکان مستقلی شد. هوش و زیرکی عجیبش باعث شد در زمانی کوتاه ثروتش را چند برابر کند و مدتی بعد با اجاره کردن چند معدن الماس به بازرگانی مشهور تبدیل شود. چهار سال پس از ورود به هند تصمیم گرفت خودش را به دربار گلکنده نزدیک کند. پادشاه گُلکُنده عبدالله قطب شاه نام داشت و وزیر دارایی‌اش فردی ایرانی به نام شیخ محمدبن خاتون بود. محمدسعید با هموطن ارتباط گرفت و از او خواست شغلی را در دربار برای او دست و پا کند. شیخ محمد که آوازه زرنگی و زیرکی محمدسعید را شنیده بود. او را به عنوان رئیس بایگانی سلطنتی منصوب کرده شغلی که مهم نبود اما به او اجازه می‌داد از اسرار دربار آگاه شود. دو سال بعد محمدسعید با نمایش لیاقت خود به عبدالله قطب شاه به عنوان حاکم بندر «ماشیلی پنتام» منصوب شد. این شهر بزرگترین بندر گُلکُنده بود و به خاطر تجارت پارچه‌های کتان، چیت و چلوار شهرت داشت. حکومت محمدسعید در این شهر هم با رضایت پادشاه همراه بود و در سال ۱۶۳۷ به دربار احضار شد. محمدسعید با هدایایی فراوان که در میان آنها چند فیل سیلانی که به زیبایی آراسته شده بودند به چشم می‌خورد راهی قصر پادشاه شد. قطب شاه، محمدسعید را در پایتخت نگه داشت و او را به سمت «سرخیلی» منصوب کرد. این سمت چند مسئولیت اداری و نظامی را شامل می‌شد و دارنده آن یکی از بزرگان کشور به شمار می‌رفت. نخستین اقدام محمدسعید در پایتخت، ساختن بنایی چهار طبقه و زیبا برای «حیات بخش بیگم» مادر پادشاه بود که آن را حیات محل نامیدند. پس از مدتی شیخ محمد ابن خاتون، حامی همیشگی محمدسعید به عنوان صدراعظم گُلکُنده منصوب شد و شغل پیشین او، یعنی وزارت دارایی، به محمدسعید تعلق گرفت در همین زمان در جنوب، انگلیسی‌ها توانستند سرزمین وسیعی را در ساحل شرقی شبه قاره هند در اختیار بگیرند. این منطقه در قلمرو فرمانروایی احمدنگر یکی دیگر از پادشاهی‌های مستقل جنوب هند بود که در همسایگی گلکنده قرار داشت. انگلیسی‌ها از پادشاه احمدنگر اجازه گرفتند در این منطقه قلعه‌ای بسازند و از آن برای تجارت در ساحل شرقی هندوستان استفاده کنند. این قلعه به دژ سن جرج مشهور شد. اطراف این قلعه نیز شهرکی ساختند که پس از مدتی «مَدرَس» نام گرفت. این قطعه زمین بزرگ، نخستین جایی بود که انگلیسی‌ها در هند به تملک درآوردند. حضور انگلیسی‌ها در نزدیکی مرزهای گُلکنده حساسیت عبدالله قطب شاه را برانگیخته نکرد؛ او در اندیشه کشورگشایی و جنگ با حاکم میسور، یکی دیگر از حکومت‌های مستقل جنوب هند بود. قطب شاه به میسور لشکر کشید، به آسانی آنجا را فتح کرد و حکمران مخصوص خودش را در آنجا به کار گماشت. این حکمران کسی نبود به جز محمدسعید اصفهانی. اکنون محمدسعید به قدرت و ثروتی رسیده بود که حد و اندازه نداشت؛ افزون بر چهار هزار سربازی که قطب شاه در اختیارش گذاشته بود، یک ارتش خصوصی هم تأسیس کرده بود که پنج هزار نیروی سوار و بیست هزار سرباز پیاده داشت، با توپخانه‌ای بسیار قوی، سیصد فیل جنگی و چهارصد شتر نیز این ارتش را همراهی میکردند اما هیچ یک از اینها به اندازه معادنی که در قلمرو فرمانروایی محمدسعید قرار داشتند، اهمیت نداشت؛ معادن بزرگ الماس. همه این معادن به پادشاه تعلق داشتند شایع بود که او صاحب ۲۳۳ کیلوگرم الماس است. 📚سرگذشت استعمار ، ج۷ ص۴۱ http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 صحبتهای پزشکیان با "بلندگوی باز" حاشیه ساز شد! 🔹پزشکیان قبل از سفر به عراق در پخش زنده: ما را به دیپلماسی وادار می‌کنند که بلد نیستیم. پ‌ن: قابل توجه اون ۱۶ میلیون نفری که به آقای پزشکیان رای دادند ایشان کلاً در هیچ کاری تخصص ندارد و بلد نیست ودشان فرموده و از این پس می‌فرمایند. 🤦کشور را به فنا ندهد، خیلی خوب است!!! http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 ناهید کیانی در آغوش علی پروین #یاران_همدل http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 پیر شدین دیگه محرم و نامحرم رو بذارید کنار! 🔸البته این نظر بعضیاست که ما اصلا قبولش نداریم و توصیه هم نمی‌کنیم. پ‌ن: قابل توجه علی پروین http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 پاسخ مردم به اظهارات فمینیستی آزاده صمدی😉👍 ایشون رو بفرستید معدن کارکنه یا بفرستید سربازی یه چهارتا بشین پاشو بره یا یه وانت با بلندگو بهش بدید تو خیابان‌ها سیب زمینی و گوجه فرنگی بفروشند یا اصلا بفرستید تو کوچه‌ها و خیابان‌ها ذباله جمع کنه تا ببینند برابری جنسیتی چه مزه‌ای داره تا دیگه از این غلطا یا بهتر بگم 💩ها نخوره!!! http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 شهید مصطفی چمران می‌گویند تقوا از تخصص لازم‌تر است، آن را می‌پذیرم. اما می گویم «آن کس که تخصص ندارد و کاری را می‌پذیرد، بی‌تقواست» پ‌ن: قابل توجه کسانی که همش کارشان شده نهج‌البلاغه خواندن و نهایتاً هم می‌گویند من بلد نیستم، تخصص ندارم، کار من نیست. http://eitaa.com/yaranhamdel
16.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 نماهنگ دو نقطه هدف 🗣 مقام معظم رهبری 🔹 نهج البلاغه نامه ۶۲: «مَن نامَ لَم يُنَمْ عَنهُ» 🔸امیر المومنین : هر كه خود به خواب رود، دشمنش به خواب نرفته است. http://eitaa.com/yaranhamdel
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 آیا همسر امام عسکری مادر امام زمان(عج) اروپایی بودند و از نسل حواریون حضرت عیسی(ع) بوده است! ⭕️ ماجرای جالب ازدواج ایشان با امام حسن عسکری علیه‌السلام http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 بالاخره معلوم شد مزدور کیه؟!😏 📌هزینه‌ تهیه پیراهن‌های حامیان و جنبش ، بلیط‌های هواپیمای برای حضور در تجمعات بروکسل و نیویورک و... هزینه سفر به جام‌جهانی برای شعاردهی علیه تیم ملی فوتبال از کجا تأمین می‌شد؟! http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″در امتحانات رفوزه میشوی″ بعد از ظهر یکی از روزهای پایی
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″شاگرد بی بضاعت″ من تعداد هفت فرزند دارم و عباس در میان فرزندانم برترین آنها بود. او خیلی مهربان و کم توقع بود. با توجه به اینکه رسم بود تا هر سال شب عید برای بچه ها لباس نو تهیه شود؛ اما عباس هرگز تن به این کار نمی‌داد او می‌گفت اول برای همه برادرها و خواهرانم لباس بخرید چنانچه مبلغی باقی ماند برای من هم چیزی بخرید. به همین خاطر همیشه هنگام خرید اولویت را به خواهران و برادرانش می‌داد. او هر وقت می‌دید ما می‌خواهیم برای او لباس نو تهیه کنیم می‌گفت: «همین لباسی که به تن دارم بسیار خوب است.» و وقتی که لباسهایش چرک می‌شد بی آنکه کسی بداند خودش می‌شست و به تن می‌کرد. عباس هیچگاه کفش مناسبی نمی‌پوشید و بیشتر وقتها پوتین به پا می‌کرد. عقیده داشت که پوتین محکم است و دیرتر از کفشهای دیگر پاره میشود و آنقدر آن را می‌پوشید تا کف نما می‌شد. به خاطر می آورم روزی نام او را در لیست دانش آموزان بی بضاعت نوشته بودند. دایی عباس که ناظم همان مدرسه بود از این مساله خیلی ناراحت شد و به منزل ما آمد. از ما خواست تا به ظاهر و لباس عباس بیشتر رسیدگی کنیم تا آبروی خانواده حفظ شود. من از سخنان برادرم متأثر شدم. کمد لباسهای عباس را به او نشان دادم و گفتم نگاه کن ببین ما برایش همه چیز خریده‌ایم؛ اما خودش از آنها استفاده نمی‌کند. وقتی هم از او می پرسم که چرا لباس نو نمی‌پوشی؟ می‌گوید: در مدرسه شاگردانی هستند که وضع مالی خوبی ندارند. من نمی‌خواهم با پوشیدن این لباسها به آنان فخر فروشی کنم. راوی: مادر شهید بابایی http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 طومار سکوت ✅ ناگفته‌های روزهای اسارت و پس از آن 📖فصل دوم - در بند اسارت 🎬 قسمت اول ″آغاز مسی
🔰 طومار سکوت ✅ ناگفته‌های روزهای اسارت و پس از آن 📖فصل دوم - در بند اسارت ″آغاز مسیری سخت و مبهم/۲″ من که احساس می کردم تمرکز لازم را ندارم در جوابش گفتم: اگر چشمهایم را باز کنید بهتر می توانم جواب بدهم. او هم دستور داد چشمم را باز کردند. دیدم طرف صحبتم کسی است که دو سه تا ستاره روی شانه اش دارد و یک نفر از اون گنده‌تر که غیر از ستاره چیزهای دیگری هم به شانه و سینه اش آویزان بود عقب‌تر ایستاده. یک نفر هم با بیسیم انتهای چادر نشسته است. همان یارویی که دو سه تا ستاره داشت پرسید رفتار برادران عراقی با شما چطور بوده؟ با این که تمام بدنم کوفته بود و حال خوشی نداشتم از این سوال او چنان خنده ام گرفت که به زور توانستم خودم رو کنترل کنم گفتم: الحمد الله بد نبود در حد انتظار بود. گفت: خوب بگو ببینم چرا به جبهه آمده ای؟ گفتم: من یک سرباز هستم و در زمان جنگ وظیفه هر سربازی است که به جبهه برود، مگر سربازهای شما مانند من در خط مقدم نیستند؟ جوابم برایش قانع کننده به نظر می‌آمد. یک سری تکان داد و پرسید توپخانه شما در کجا قرار دارد؟ واقعیت این بود که من اصلاً جواب این سوال را نمی‌دانستم ولی پیش خودم گفتم این یارو که باور نمی‌کند خیال می‌کند می‌خواهم راستش را نگویم لذا کمی مکث کردم و سریع حدود مسیری که طی کرده بودم را در ذهنم محاسبه کردم و گفتم توپخانه ما حدود ۲۰ کیلومتری همین منطقه ای که اسیر شدم در پشت یک تپه در قسمت شرق شما واقع است. او جواب مرا به عربی برای پشت سری خود ترجمه کرد و او هم به بیسیم چی انتهای چادر گفت و نهایتاً بیسیم چی هم نمیدانم به کجا مخابره کرد. بعد پرسید: خوب خمپاره های شما کجا و در چه فاصله ای هستند؟ راستش این را هم نمی‌دانستم ولی سریع پیش خودم محاسبه کردم و گفتم خوب اگر توپخانه ۲۰ کیلومتر فاصله داشته باشد چون برد خمپاره کمتر است باید چیزی بگویم که جور در بیاید لذا در جواب گفتم: حدود ده کیلومتری خط اول شمال شرقی شما قرار گرفته. باز مانند مورد قبلی جواب مرا بیسیمچی به جایی انتقال داد. من اصلاً فکر نمی‌کردم این جوابهای ناقص و بی سر و ته مرا باور کنند ولی خوشبختانه خیلی هم خوششان آمده بود. در ادامه پرسید: رمز بیسیم شما در این عملیات چه بود کلاً کلمات رمز با معنای آن را برای ما بگو؟ با خودم گفتم عجب گیری افتاده ام آخر من از کجا بدانم مگر من بیسیم چی بودم من یک تیرانداز ساده بودم ولی باز نگفتم نمی‌دانم قبل از آن که به جبهه بیایم یک چیزهایی کلی از کلمات رمز و معنای آن شنیده بودم لذا همان کلمات را به عنوان رمز بیسیم به آنها گفتم. مثل کبوترها دانه ندارند پرسید معنایش چیست؟ گفتم: معنایش را متوجه نشدم چند مورد دیگر هم برایش گفتم او که انگار گیج شده بود گفت بگذریم. منظور من از رمز بیسیم چیز دیگری بود عیب ندارد به نظرم اطمینان پیدا کرده بودند که من دارم با آنها نهایت همکاری را می‌کنم. به همین خاطر از بعضی از جوابهایی که ناقص می‌دادم گذشت می‌کردند. در سوال بعدی پرسید آیا می‌توانی مقر نیروهای ایرانی را روی نقشه نشان بدهی؟ از این سوال کمی ترسیدم. ترسم از این بود روی نقشه اشتباهی بکنم و تمام زحماتم به هدر برود. لذا در جواب گفتم راستش من از نقشه سر در نمی آوردم من به طور شفاهی برای شما توضیح میدهم شما خودتان روی نقشه مکان مورد نظر را پیدا کنید. قبول کردند و من هم تا جایی که می‌شد برایشان بافتم. از نتیجه کار راضی به نظر می‌رسیدند. بعد از لحظاتی دستور داد غذا و چند نوع سیگار برایم توی سینی آوردند و تعارف کردند. من با اشاره چشم گفتم دستانم بسته است که همه با هم خندیدند و یکی از آنها دستم را باز کرد غذا را برداشتم و گفتم سیگاری نیستم تعجب کرده بودند که من سیگار نمی کشم چون آنها خودشان همه می‌کشیدند. بعد از خوردن غذا از من تشکر کردند و دادند مرا تا بغداد سالم ببرند و همین طور هم شد البته بین راه هم چند بازجویی کوچک و بزرگ داشتم ولی خیلی سخت نبود. ادامه دارد... منبع: کتاب طومار سکوت http://eitaa.com/yaranhamdel