🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️ 📖فصل اول 🧍کودکی و نوجوانی ″شیپور جنگ″ مردم آبادان برای آماده کردن دانشآموزان
🕊️پرواز دیدهبان🕊️
📖فصل دوم
🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی
″اقامت در قم″
یک سال از شروع جنگ تحمیلی میگذشت مرداد سال ۱۳۶۰، حدوداً
که خبر شهادت آقا مجید، همسر خواهرم را آوردند. فقط دو ماه از ازدواجشان میگذشت! مجید عالَمبخش، از قبل انقلاب ساکن تهران و دانشجوی ریاضی بود و بعد از انقلاب در مدرسهای در کرج معلمی میکرد. با شروع انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم رفت؛ ولی آتش جنگ که شعله کشید، در شهر فاطمه معصومه(س) عضو سپاه پاسداران شد. کمی بعد با خانواده ما وصلت کرد و دو هفته بعد از مراسم ازدواجش با همان لباس سبز پاسداری، از قم به جبهه رفت و یک ماه و نیم بعد به شهادت رسید.
روزهای سخت و پرمحنتی را پشت سر میگذاشتیم؛ ویرانی و محاصره
آبادان که مثل خرمشهر، خوف از دست دادنش را داشتیم، کوچ اجباری خانواده و حالا هم داغ آقا مجید که بیشتر از ما، همسرش را سوزانده بود.
خواهرم با شهادت همسرش در قم تنها مانده بود. برای همین از حشمتاله که پانزده سال داشت، خواست برای شروع سال تحصیلی جدید پیش او برود و همانجا درسش را ادامه بدهد. حشمت قبول کرد و رفت قم.
مدتی میشد که با مسجد محل و پایگاه بسیج آنجا انس پیدا کرده و بلوغ جسمیاش را با تهذیب و رشد فکری گره زده بود و دوره آموزشهای رزمی را هم میگذراند. همه اینها برای او، حکم مقدمه را داشت و هدف اول و آخرش، جنگ و جبهه بود و لاغیر. مدتی که گذشت خودش هم مهیای رفتن بود...
خواهرم از هوایی شدن حشمتاله در قم تعریف میکند:
روزی به من گفت: «یک نفر هست که من خیلی دوستش دارم، اما نمیدانم به او میرسم یا نه!» تعجب کردم؛ آخر از او چنین حرفهایی برنمیآمد؛ پشت لبش هم هنوز سفید بود! به قد و قیافهاش که نگاه کردم، خندهام گرفت! بدون اینکه توجهی به بهت و حیرتم بکند، پشتبندش درآمد: «آبجی! دوست دارم پیش حاج آقای مسجد برایم استخاره بگیری که آیا برای رسیدن به خواستهام قدم بردارم یا نه؟»
اسم مسجد و حاجآقا را که آورد، خیالم کمی راحت شد. اصرارش را هم که دیدم، دیگر قبول کردم. جواب استخارهاش این بود: «به خواستهات میرسی؛ ولی خیلی سخت و بعد از مدتهای مدید». همین را برایش توضیح دادم؛ حشمتاله شانهای بالا داد و حرفش را خورد...
آن روزها خیلی تقلّا کرد تا از قم به جبهه اعزام شود؛ اما چون سنش پایین بود، به او اجازه نمیدادند، تصمیم گرفت خودش به آبادان برود و از آنجا راهی برای حضور در منطقه بیابد. روزی که ساکش را بسته بودم و از زیر قرآن ردش میکردم، خاطرۀ رفتن مجید جلوی چشمم زنده شد و تنم لرزید. از پشت پرده اشک نگاهش کردم و بغضآلود گفتم: «داداشی قول بده مواظب خودت باشی!» بغلم کرد و نگاه مهربانش را به چشمهای خیسم دوخت و با حسرت راز دلش را بیرون ریخت: «نگران نباش آبجی! آن استخاره را به نیت شهادت خودم گرفته بودم! برای رسیدن به آن، راه دور و درازی دارم؛ اما باید خدا را شکر کنم که باز امیدی هست!»
از حرفش جا خوردم؛ هر چند آن روزها و سالهای جنگ، آرزوی شهادت، آنهم برای نوجوانی در ابتدای دوران بلوغ عجیب نبود و خیلی از هم سن و سالان او که مأوا و مقصدشان قرب الیالله بود، با آرزوی وصال، راهی جبههها میشدند و همین نیروی شهادت طلبیشان موجب رشادتهای بینظیر آنان در عرصه نبرد حق علیه باطل بود.
سرانجام حشمت هم مثل بسیاری از نوجوانان و جوانان این مرز و بوم، عاشقانه راه جهاد را برگزید، خواب راحت را بر خود حرام کرد تا روزها، شبها، ماهها و سالهای آسایش را برای
هموطنانش به ارمغان آورد.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی ″اقامت در قم″ یک سال از شروع جنگ تح
🕊️پرواز دیدهبان🕊️
📖فصل دوم
🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی
″حضور در آبادان″
حشمتاله پس از آموزشهای نظامی لازم به خیل عظیم رزمندگان و مردم بومی آبادان پیوست تا مانع از نفوذ دشمن به شهر شوند و تکلیف نامردانی را که به میهنمان تجاوز کرده بودند، یکسره کنند. حشمت فعالیتش را در بسیج مسجد جنت، محلۀ کفیشه شروع کرد.
آن روزها نیروهای بسیجی، بیشتر مساجد محلات آبادان را هم مثل مسجد جامع خرمشهر برای پشتیبانی از جنگ و تأمین امنیت شهر به پایگاه تبدیل کرده بودند؛ جماعت خائنی هم که به آنها ستون پنجم گفته میشد، به نیروهای صدام اطلاعات میدادند. این مزدوران داخلی تعدادشان زیاد نبود، ولی باید شناسایی و دستگیر میشدند.
یکی از مأموریتهای حشمتاله در مسجد جنت شناسایی این افراد بود. گاهی هم به ندرت پیش میآمد که این آدمهای گمراه، در اوایل مزدوری، از طرف بسیجیان هدایت میشدند و توبه میکردند.
روزهای نخست حضور حشمت در پایگاه مسجد جنت بود که مطلع شد دوره آموزشی جدیدی در کلیسای ارامنه برگزار میشود. کلیسا در کنار مسجد موسی بن جعفر بود که به خاطر شرایط جنگی در اختیار نیروهای بسیجی قرار گرفته بود. حشمت در کلاسهای کلیسا هم شرکت کرد و در زمینههای اسلحهشناسی، امداد و نجات، فنون رزم، تاکتیکهای جنگ شهری و معارف و اخلاق و احکام آموزش دید.
گاهی برادر بزرگم آقا عبداله که از نیروهای جهاد سازندگی آبادان بود، به او سر میزد و مادر را از اوضاع و احوالش باخبر میکرد.
برادرم میگوید: یک روز مادر تلفن زد و حال حشمتاله را پرسید؛ گفتم: «دیروز به او سر زدهام، حالش خوب است...»، با ناراحتی حرفم را قطع کرد و گفت: «من دیشب خوابش را دیدم، بچهام تا صبح درد میکشید!» برای آرام کردنش دوباره به او اطمینان دادم: «مادر جان خیالت راحت! دیروز که دیدمش، حالش کاملاً خوب بود. «با این حال مادر دوباره اصرار کرد که حتما
برو سری به حشمت بزن، میدانم حالش خوب نیست!
به خاطر اصرار مادر به مسجد جنت رفتم و سراغ حشمت را گرفتم.
بچههای مسجد گفتند؛ حشمت را به اورژانس بیمارستان شرکت نفت بردهاند. بلافاصله به سمت بیمارستان دویدم. آنجا متوجه شدم دیروز بعد از رفتن من، به دندانپزشکی رفته تا دندان نیشش را که اذیتش میکرد بکشد. دندانپزشک که تجربه کافی نداشته دندانش را کشیده و ظاهراً لثهاش دچار خونریزی شدیدی شده بود. بچههای مسجد با دیدن حالت ضعف و درد حشمت گفته بودند: «تو برو استراحت کن، امشب ما به جایت پاس میدهیم!» آن شب حشمت به پناهگاه مسجد رفته و تا صبح درد کشیده بود. صبح دوستانش متوجه وخامت حالش شده و او را به اورژانس رسانده بودند.
حشمتاله حضور در بسیج را به زندگی راحت در کنار خانواده و نشستن پشت میز مدرسه ترجیح داد؛ در پایگاه بسیج اروندکنار، دورههای آموزشی جدید و کسب مهارت نظامی را از سر گرفت تا روزهای قد کشیدن و مرد شدنش را با تلاش برای حفظ ناموس و دین و کشورش سپری کند. او با هوای داغ آبادان، روزهای گرم و شبهای شرجی و با بمبارانهای مکرّر منطقه آشنا بود؛ اما هیچکدام از اینها مانع حضورش در منطقه نشد.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی ″حضور در آبادان″ حشمتاله پس از آموز
🕊️پرواز دیدهبان🕊️
📖فصل دوم
🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی
″همراه با تیپ قمر بنی هاشم‹ع›″
🎬 قسمت اول
حشمتاله از دورههای آموزش رزم و حضورش در بسیج آبادان و اروندکنار، تجربههای خوبی به دست آورده بود. پس از مدتی که برای مرخصی به شهرکرد آمد، به تیپ قمر بنیهاشم، یکی از یگانهای رزمی و متشکل از پاسداران و بسیجیان چهارمحال و بختیاری ملحق شد و با آنها به جنوب برگشت.
حالا دیگر مادرم تنها شده بود. از جمع خانواده، حشمت را که تقریباً در آمار خانه نداشتیم؛ چون خودش را وقف جبهه کرده بود؛ پدرم در آبادان مانده بود و برای رزمندگان نان میپخت؛ برادر بزرگم در جهاد سازندگی آبادان فعالیت میکرد و کارش سخت و خطرناک بود و برادر دیگرم که دوره سربازیاش را میگذراند.
پیش مادر فقط ما دخترها مانده بودیم و کلی کار مردانه! از این جمع غایب و پراکنده، وقتی حشمتاله به مرخصی میآمد، میافتاد به جان همین کارها؛ از همزبانی با مادر گرفته که دلتنگ غیبتهای طولانیاش بود تا کارهای سنگین خانه و خریدهای بیرون.
آن سالها، نفت و چند قلم از ارزاق مردم کوپنی بود و یک نفر میخواست که فقط به فکر کوپنها و خرید کالاهای اساسی باشد. تازه هر کدامشان، صفی طولانی داشت. صف نفت، آنکه گاهی نصف روز طول میکشید تا نوبتت برسد؛ مخصوصاً هم در شهرکرد که زمستانش از آبان ماه شروع میشد! تازه بعد از اینکه نفت را میگرفتی، میماند بردنش تا خانه که زور و بازو میخواست و کار مردها بود!
حشمت در آن شرایط، حکم مرد خانه را داشت. هر بار که بعد از چهل، پنجاه روز جنگیدن و بیخوابی و خستگی، برای تجدید قوا به شهرکرد میآمد، همه این کارها در انتظارش بود. با وجود این یکبار نشد ناراحتی یا اعتراضی از او ببینیم؛ در عوض به بقیه روحیه میداد و همیشه میگفت: «خدا بزرگ است، کارها روی زمین نمیماند، فقط بگذارید من به کارهای واجب دیگر هم برسم...». منظورش جنگ بود. هر بار که به مرخصی میآمد، بیشتر از چند روز نمیماند و بلافاصله برمیگشت. گاهی هم که برایش نامه مینوشتیم و میگفتیم همه چیز روبهراه است، به فکر اوضاع خانه نباش؛ خیالش راحت میشد و دیرتر به مرخصی میآمد.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی ″همراه با تیپ قمر بنی هاشم‹ع›″ 🎬 ق
🕊️پرواز دیدهبان🕊️
📖فصل دوم
🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی
″همراه با تیپ قمر بنی هاشم‹ع›″
🎬 قسمت دوم
آن روزها بچههای بسیجی پشت جبهه، گروههای خودجوشی در محلهها و مساجد راه انداخته بودند تا به خانوادههایی که مردها و جوانهایشان در جبهه بودند، کمک کنند. عمده کمکها، همین کارهای روی زمین مانده بود. به خانوادههایی هم که نانآورشان در جبهه بود، توجه بیشتری میشد.
جنگ تحمیلی، روح تعاون و همبستگی را در وجود مردم دمیده بود؛ انصافاً
شهرک رد هم مثل جاهای دیگر؛ مثال آقای تجلی که شعبه نفت داشت، در رساندن سوخت به خانوادههای رزمندگان تلاش میکرد و جای حشمتاله و رزمندههای دیگر را که از خانه و خانواده دور بودند، پر میکرد.
پروردگار عالم، تلاش بندگانش را که برای یاری دین و میهن و ناموس خدا، خانه و اهل و عیالشان را گذاشته و به جبههها رفته بودند، بی جواب نمیگذاشت.
آن زمان هنوز مدت حضور نیروهای داوطلب و بسیجی در جبهه، جزء خدمت سربازیشان بحساب نمیآمد. برای همین پدرم به حشمت میگفت: «حالا که جبهه هستی و سن سربازیات هم رسیده، برو کارت آماده به خدمت بگیر تا وظیفهات را هم گذرانده باشی.»
با توصیه پدر حشمت در آبان سال ۱۳۶۳ که هنوز یک ماه تا پایان هجده سالگیاش مانده بود، سرباز سپاه شد و دوران رزمش را با خدمت در سپاه پاسداران و کنار همرزمانش در تیپ قمر بنی هاشم ادامه داد.
با اینکه حشمتاله سن بالایی نداشت، حضورش در چندین عملیات، از او نیرویی زبده و آبدیده ساخته بود. علاوه بر این استعداد و شهامت او در عملیات بدر (اسفند ۱۳۶۳) برای فرماندهانش به اثبات رسید و به همین خاطر، از او خواستند به واحد اطلاعات و عملیات و دیدهبانی تیپ برود.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی ″همراه با تیپ قمر بنی هاشم‹ع›″ 🎬 ق
🕊️پرواز دیدهبان🕊️
📖فصل دوم
🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی
″حکمت دلواپسی″
🎬 قسمت اول
حشمتاله پس از گذراندن دورههای مربوط به اطلاعات و عملیات و دیدهبانی همچنان در تیپ قمر حضور داشت. زمستان همان سال به خانه برگشت و پس از مدت کوتاهی، ساک دستیاش را که تنها دارایی او در این دنیای خاکی بود برداشت تا به جبهه برود. مادر اشکهایش را با چادرنمازش پاک کرد، اشکهایی که در وقت بدرقه پسر جوانش، چشمانش را میشست تا او را سیر ببیند.
شاید نگران حادثهای بود که دلش گواهی میداد!
حشمتاله در عملیات والفجر ۸ که منجر به فتح شهر «فاو» عراق شد، در تیپ قمر بنی هاشم، دیدهبان گردان «یا زهرا» به فرماندهی شهید «کمال فاضل» بود. بار آخری که رفته بود، مدتی از خودش خبری نداده بود؛ نه تلفنی، نه نامهای و نه پیغامی! انگار خیال برگشتن نداشت.
آن روزها امکان ارتباط تلفنی با جبهه و خبر گرفتن از وضعیت رزمندگان، برای خانوادههایشان به راحتی مهیا نبود. همه نگران بودیم و مادر که از همه نگرانتر بود طاقت نیاورد و از برادرم حفیظاله خواست تا هر طور شده از حشمتاله خبری بگیرد.
برادرم حفیظاله از محل استقرار تیپ باخبر بود.
همان روز به حوالی دارخوین رفت؛ جایی که به «انرژی اتمی» معروف بود. از نیروهای دژبانی، سراغ حشمتاله را گرفته و متوجه شده بود که برادرم همانجا است. حشمتاله با شنیدن خبر دلتنگی و بیقراری مادر از حفیظاله، راضی شده بود. چند روزی مرخصی گرفته، سری به شهرکرد بزند و برای گرفتن برگه مرخصی به دفتر ستاد تیپ رفته و هنوز به آنجا نرسیده بود که آن حادثه، در برابر چشم حفیظاله اتفاق افتاده بود.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی ″حکمت دلواپسی″ 🎬 قسمت اول حشمتاله
🕊️پرواز دیدهبان🕊️🌺
📖فصل دوم
🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی
″حکمت دلواپسی″
🎬 قسمت دوم
برادرم میگوید:
اواخر زمستان ۱۳۶۴ بود که به آنجا رفتم. حشمت را پیدا کردم و راضیاش کردم که برود مرخصی بگیرد و چند روزی به خانه برگردد و رفت. ناگهان بمب و موشک از آسمان باریدن گرفت. بمباران زیاد طول نکشید؛ ولی مقر تیپ ظرف چند ثانیه به خاک و خون کشیده شد. تا حدودی از محل اصابت بمب و موشک فاصله داشتم؛ اما به هم ریختگی اوضاع را جلوی چشم میدیدم. چند لحظهای مات و مبهوت بودم که ناگهان به خودم آمدم و به یاد برادرم افتادم. از دلم گذشت که نکند حشمت هم...!
در آن وانفسا، مادر و نگرانیهایش به یادم آمد؛ مثلاً من آمده بودم، خبر سلامتی پسرش را ببرم که دلش آرام بگیرد. بغض گلویم را فشار میداد. همه جا به هم ریخته بود، کجا را باید میگشتم!
هنوز در میان خاک خونآلود و دود و آتش به دنبالش بودم که یک آن، از پشت شیشه آمبولانس، متوجه نگاه آشنای غریبی شدم؛ آن آشنا حشمت بود! آمبولانس عجله داشت و برادرم، لحظه به لحظه از من دورتر میشد. از آن فاصله، چشمهای بیحال و چهره رنجورش را دیدم که حسابی رنگ باخته بود. به حال خودم نبودم، به دنبال آمبولانس دویدم؛ ولی حشمت با تعدادی رزمنده مجروح، از مقر دور شده بود...
از آن باران تیر و ترکش، حشمتاله هم بی نصیب نمانده و مچ دستش آسیب دیده بود. او را به بیمارستان صحرایی آن منطقه منتقل کرده بودند. چند روز بعد از حادثه، حشمتاله با دست باندپیچی شده و با چهرهای رنگپریده
به خانه آمد. مادر که خبر عملیات را شنیده بود و بیشتر از قبل نگران حالش بود، با تعجب نگاهی به دستش انداخت و در آغوشش گرفت. لحظاتی بعد، درحالیکه خدا را شکر میکرد و لبخند بر چهره داشت، قطرات اشکش را پاک
کرد؛ اشکهایی که نمیگذاشتند حشمتاله به آرزویش برسد...
دوره نقاهت حشمت که تمام شد، باز به فکر جبهه افتاد. موقع رفتن به مادر گفت: «مادر جان! حالا دیگر رضایت بده. میدانم شما نمیگذارید! از آنهمه گلوله و خمپاره که از کنار گوشم رد میشود و به من نمیخورد، میفهمم که هنوز قلبت به شهادتم راضی نشده.»
مادر تحمل این حرفها را نداشت. از او خواست که دیگر به جبهه نرود. حشمت هم بی طاقت بود، گفت: «مادر مگر مرا دوست نداری؟ مگر نمیخواهی من به دیدار خدا بروم؟ میترسم جنگ تمام شود و من از قافله عقب بمانم.»
مادرم نگاه خیسش را به او دوخت و با محبت گفت: «این را از من نخواه عزیزم؛ من هرگز به شهادتت راضی نمیشوم. همینقدر که اجازه دادهام این همه سال از من دور باشی و در میان گلوله و خمپاره، شبت را روز کنی و روزت را شب، خدا را شکر کن.» حشمتاله صورت مادر را بوسید، بعد خداحافظی کرد و رفت...
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️🌺 📖فصل دوم 🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی ″حکمت دلواپسی″ 🎬 قسمت دوم برادرم
🕊️پرواز دیدهبان🕊️
📖فصل دوم
🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی
″رؤیای صادقه″
صدای مارش عملیات که از رادیو پخش میشد، دل مادر پرواز میکرد و همان وقت سجادهاش را پهن میکرد و به دعا مینشست و گاه بر سر سجاده به خواب میرفت!
بعد از عملیات که حشمت به مرخصی آمد، مادر او را گرم در آغوش گرفت و غرق بوسه کرد و چشم از او برنمیداشت؛ انگار دلتنگیهایش را اینطور برطرف میکرد. حشمتاله لبخندی زد و محجوبانه گفت: «مادر جان شرمندهام میکنی! من هم دلم برایتان تنگ میشود؛ ولی فعلاً چارهای نیست!...»
لحظاتی از آمدنش گذشته بود که مادر لب باز کرد: «خدا را شکر که سالم برگشتی! خواب بدی دیده بودم.» گفتیم خیر است مادر، حالا که الحمدلله صحیح و سالم برگشته! مادر که هنوز درگیر خوابش بود، ادامه داد: «دیدم همین اورکتی که به تن داری، روی آب افتاده بود...»
حشمتاله دهانش باز مانده بود و خیره به مادر نگاه میکرد که مادر با صدای بغض کرده، پی خوابش را گرفت: «دیدم کارتهای شناساییات هم روی آب افتاده بود.» این را گفت، بغضش را خورد و سکوت کرد. حشمتاله که چشمانش گرد شده بود، با تعجب گفت: «بقیهاش! بعدش را بگو!» مادر ادامه داد: «ناگهان خودت را دیدم؛ باعجله از روی تختهای که روی آب بود، رد میشوی...»
حشمتاله خنده بلندی سر داد. به طرف مادر آمد و خم شد و دستش را بوسید. مکث کوتاهی کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: «باورنکردنی است! مادر جان همه اینها را که گفتی عین واقعیت بود، برایم اتفاق افتاده؛ باورم نمیشود خوابی با این جزئیات دقیق!» و با خنده ادامه داد: «راستش را بگو، نکند دوربین دیدهبانیات از شهرکرد جبهه را میبیند؟!»
از زمان فتح شهر فاو، امید حشمت برای شکست دشمن بیشتر شده بود و کمتر به مرخصی میآمد؛ احساس تکلیف میکرد و حضورش را برای شکست دشمن ضروری میدید. اینها زمانی بود که او هم باید مانند بسیاری از همسالانش شبها در خواب خوش و روزها پشت میز مدرسه مینشست و به تحصیل میپرداخت؛ اما او در جبهه جنوب و در آن هوای به شدت گرم و گاه مرطوب، نیش پشههایی را که به شوخی از آنها با عنوان خمپارههای ریز و موذی یاد میکرد، در کنار رگبار گلوله و حملات سهمگین دشمن تحمل میکرد.
او در ۲۰ سالگی به جوانی ورزیده، با توان فکری و نظامی بالا تبدیل شده بود و داشت خود را برای عملیات کربلای ۴ و ۵ آماده میکرد که از سختترین و پرتلفاتترین عملیاتهای تاریخ جنگ بود.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی ″رؤیای صادقه″ صدای مارش عملیات که ا
🕊️پرواز دیدهبان🕊️
📖فصل دوم
🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی
″معیار تشخیص″
چند روز مرخصی حشمت به سرعت گذشت و او به سراغ ساک خاکیاش رفت تا دوباره عازم جبهه شود. حشمت حالا جزء دیدهبانهای آبدیده جنگ بود و به حضورش در تیپ قمر، بیش از همیشه نیاز داشتند. مادر وقتیکه دید باز هم آماده رفتن شده، کنارش رفت و با التماس گفت: چقدر عجله داری! تو به اندازه کافی جبهه بودی! جان مادر نمیشود کمی بیشتر بمانی؟ من هنوز سیر ندیدمت که ...
حشمتاله سرش پایین بود، نگاهش را به مادر انداخت و با آن لبخند همیشگی و لحن محبتآمیزش گفت: من هم هیچوقت از دیدن شما سیر نمیشوم مادر جان! راستش انجام تکلیف حد و اندازه ندارد! میدانم این را به خاطر مهر مادریات میگویی، وگرنه خودت
اینها را بهتر از من میدانی...
مادر همیشه موقع رفتن حشمتاله یاد حرفهای نگفتهاش میافتاد. شاید هم میخواست با این دستاویز، جگر گوشهاش را پیش خودش نگه دارد.
باری آن روز لحظه رفتن، از او درباره خواستگار خواهر بزرگترم نظر خواست. حشمتاله گفت: مادر جان! شما و پدر بهتر میدانید و من تابع نظر شما هستم، اما همینکه میگویید خواستگار خواهرم، جوان رزمنده و جانباز است، یعنی مرد است و ترسی توی وجودش نیست. این روزها مارش جنگ، معیار خوبی برای تشخیص مرد از نامرد است.
مادر باز اصرار کرد و از او خواست؛ لااقل تا مراسم عقد بماند و بعد برود. حشمت این بار به جای استدلال یا التماس، گفت: مادر عذر میخواهم؛ ولی باید به موقع خودم را به عملیات برسانم.
مراسم عقد بدون حضور او انجام شد و داماد جدید خانواده که رزمنده و جانباز ۷۰ درصد بود، چند روز بعد برای دیدن حشمتاله به محل استقرار او رفت و برادر همسرش را برای اولین بار، در خط مقدم ملاقات کرد...
عملیات طولانی کربلای پنج هم با همه سختیهایش سپری شد و حشمتاله همچنان در آرزوی شهادت بود. خانه و زندگی او جبهه بود و گاهی برای چند روز به خانه میآمد و بیشتر برای دل مادر. میدانست مسیر رسیدنش به شهادت، از دل مادر میگذرد...
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی ″معیار تشخیص″ چند روز مرخصی حشمت به
🕊️پرواز دیدهبان🕊️
📖فصل دوم
🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی
″سوغات جبهه″
🎬 قسمت اول
اواخر دیماه ۶۵ بود. عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه و شرق بصره شروع شده بود. تیپ قمر بنیهاشم هم در این عملیات شرکت داشت. از رادیو مارش حمله پخش میشد. مادر از لحظه شروع مارش عملیات، روی سجاده
نشسته بود و داشت برای حشمتاله و برادر بزرگم آقا عبداله و همه رزمندهها دعا میکرد: خدایا! همه سختیهایی را که توی زندگی کشیدهام، فراموش میکنم، دوری بچههایم را هم تحمل میکنم؛ اما از تو میخواهم که آنها را سالم نگهداری تا هم من خیالم راحت باشد و کاری به کارشان نداشته باشم و هم آنها وقف مملکت باشند و گوش به فرمان رهبرشان به جبهه بروند...
عملیات کربلای ۵ بزرگترین و طولانیترین حمله دوران جنگ بود. نیروهای عراقی هم سنگینترین پاتکهایشان را در همین عملیات علیه ایران انجام داده بودند؛ شاه مرادی از فرماندهان تیپ قمر، حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین(ع)، کلهر قائممقام لشکر ۲۷ و خیلی از فرماندهان جبهه در این حمله شهید شدند.
در شهرکرد و شهرهای دیگر استان، مرتب شهید میآوردند و مادر نگران حشمتاله بود. تیپ قمر بنیهاشم در عملیات نقش زیادی داشت و حشمت، شهادت خیلی از همرزمانش را جلوی چشم خودش دیده بود. او در روزهای عملیات و مواقعی که کارها گره میخورد، کمتر به مرخصی میآمد؛ اما این بار با وجود اینکه روزهای زیادی از عملیات میگذشت، خبری از آمدنش نبود.
مادر تعریف میکند:
نگران حشمتاله بودم. رفتم تا همرزمش، سید اسدالله حسینی را که تازه از جبهه برگشته بود ببینم و از پسرم خبری بگیرم؛ آنها هر دو در تیپ قمر بنیهاشم بودند. لحظاتی بعد حشمتاله از منطقه به خانه آمده و دیده بود من نیستم. سراغ مرا از بچهها گرفته و فهمیده بود کجا هستم.
تازه رسیده بودم منزل آقای حسینی و نشسته بودم که صدای زنگ بلند شد. آقا اسدالله به طرف در رفت و چند لحظه بعد، با صدای بلند میخندید که وارد اتاق شد و با خوشحالی گفت: حاجخانم دسته گلتان دم در ایستاده! باورم نشد! باعجله دویدم بیرون، پسر لاغر و سیاه سوختهای دیدم با محاسنی پرپشت و چهرهای رنگ پریده! داشت میآمد طرفم؛ ولی من تردید داشتم و میخواستم از او فاصله بگیرم، عقب عقب میرفتم؛ با خودم گفتم اینکه حشمتاله نیست! پس چرا ...
جلوتر که آمد، با صدای مردانهای گفت: مامان مرا نشناختی؟ صدای خودش بود؛ دقیقتر نگاه کردم؛ آثار سوختگی روی صورتش پیدا بود. باورم شد حشمتاله است، به سمتش رفتم، بوسیدم و بوییدمش. با هم برگشتیم خانه و تا خانه حرف زدیم و راه آمدیم و او تعریف کرد که چطور عراقیها ناجوانمردانه منطقه را بمباران شیمیایی کردهاند. سابقه نداشت حشمتاله با مختصر جراحتی به بیمارستان برود؛ به خاطر همین بود که بعد از شیمیایی شدنش مرخصی گرفته و به شهرکرد برگشته بود.
آن روز حمام رفت و لباسهایش را عوض کرد و گذاشت روی بقیه
لباسهایی که توی ساکش بود. میخواست به سردخانه شهرکرد برود و در میان جنازه شهدا یکی از دوستانش را پیدا کند. از من خداحافظی کرد و موقع رفتن تأکید کرد که مبادا به سراغ ساکش بروم و دست به لباسهایش بزنم! نمیخواست بشویمشان؛ ولی من عاشق شستن لباسهای خاکی حشمتاله بودم. با خودم فکر کردم شاید تعارف میکند و نمیخواهد به من زحمت دهد. همینکه پا از در خانه بیرون گذاشت، به سراغ ساکش رفتم و لباسها را درآوردم و با خود ساک، انداختم توی تشت؛ آخر این لباسها مدتها همراه پسرم بود، بوی حشمت را میداد، باید با دستهای خودم میشستم.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی ″سوغات جبهه″ 🎬 قسمت اول اواخر دیما
🕊️پرواز دیدهبان🕊️🌺
📖فصل دوم
🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی
″سوغات جبهه″
،🎬 قسمت دوم
قدری پودر که روی آنها ریختم و آب داغ را باز کردم تا خیس بخورند، بوی بدی احساس کردم؛ با این حال گذاشتم به حساب کثیفیشان. شروع کردم به چنگ زدن؛ داشتم سوزش عجیبی را توی چشمانم احساس میکردم.
سینهام هم بدجوری میسوخت. به سرفهای افتادم که امانم را برید. خواستم بلند شوم، دیدم نمیتوانم. انگار پاهایم سست شده بود! با خودم گفتم: چرا اینقدر احساس خستگی میکنم و خوابم میآید! من که هنوز کاری نکردهام!
سرگیجه عجیبی داشتم و تمام بدنم درد گرفته بود، خودم را به سختی از حمام بیرون کشیدم و هر طور بود آمدم توی هال...
خواهرم میگوید:
داشتم در اتاق درس میخواندم که صدای سرفههای بلند مادر مرا به خود آورد. وارد هال شدم و دیدم جلوی حمام افتاده و دارد چشمهایش را میمالد. پشت سر هم سرفه میکرد! نمیتوانست حرف بزند! فریادی کشیدم و به سرعت به سمتش دویدم، چهرهاش متورم و سرخ بود! یک لیوان آب برایش آوردم؛ ولی فایدهای نداشت و با هر سختی که بود به بیمارستان رساندمش...
پزشک اورژانس از علائمی که میدید، چیزی دستگیرش نمیشد و مرتب سرش را به علامت تعجب تکان میداد. موقع معاینه پرسید: حاجخانم چه کار کردی که اینجوری شدی؟ من این حالت را فقط توی جبهه دیدهام.
مادر با حالت ضعف، طوری که بهسختی میشد فهمید، گفت که داشته لباسهای جبهه پسرش را که تازه برگشته، میشسته که حالش بد شده است و دیگر نتوانست چیزی بگوید، سرفه امانش نمیداد. دکتر سرش را از روی تأسف تکان داد و گفت: »احتمالاً لباسها آلوده به مواد سمی یا شیمیایی بودهاند! بعد بدون اعتنا به نگرانی و پرسشهای پیدرپی من، باعجله نسخه را نوشت و داد دستم تا داروها را بگیرم...
وقتیکه حشمتالله به خانه آمد و مادر را با چشمهای متورم و بدحال دید، همه چیز را فهمید. درحالیکه به پشت دستش میزد، با ناراحتی و هراس گفت: مادر من، مگر نگفتم دست به ساکم نزنی؟! من خودم هم قصد نداشتم آنها را بشویم؛ میخواستم سر فرصت، همه چیز حتی ساکم را جایی دفن کنم. آخر آنها آلوده بودند! بعد با لحنی پر از حسرت گفت: کاش گفته بودم سمی هستند...
این حرفها دیگر فایدهای نداشت. تقدیر این بود که مادر هم در خانه خودش، بهرهای از بمبهای شیمیایی جبهه ببرد و قساوت دشمن ناجوانمرد را با عمق وجودش لمس کند...
مادر پس از آن اتفاق بیش از گذشته نگران پسرش بود. حشمتالله پس از چند روز باز هم صحبت جبهه را پیش کشید و قصد رفتن کرد. مادر به او گفت: من از این بمبهای لعنتی میترسم، نگرانم مبادا مثل آقا صمد بشوی.
حشمت که همیشه جوابهایی در آستین داشت، گفت: »نگران نباش مادر جان. وقتیکه آقا صمد شیمیایی شد، ما هنوز هیچ آمادگیای برای اینجور حملهها نداشتیم، نه ماسکی بود، نه امکاناتی و نه هیچگونه تجهیزاتی.
عبدالصمد رجبی از رزمندگان تیپ قمر بنیهاشم و از اولین مجروحان شیمیایی بود که بعد از مجروحیت دیگر نمیتوانست هوای خشک و سرد شهرکرد را تحمل کند. مجبور بودند رطوبت اتاق را خیلی بالا ببرند؛ مانند
سونا بخار. سماور و کتری و... همیشه توی اتاقش میجوشید و قلقل میکرد و فضا از بخار پر میشد؛ طوری که هر کس پا به آنجا میگذاشت، وسایل اتاق را در هالهای از مه میدید! با حال و روزی که او داشت، گاهی ترشحات خونی بالا میآورد و حالش خیلی بد میشد...
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️🌺 📖فصل دوم 🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی ″سوغات جبهه″ ،🎬 قسمت دوم قدری پودر
🕊️پرواز دیدهبان🕊️
📖فصل دوم
🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی
″خاطرات تلخ و شیرین″
حشمت که برای مرخصی به خانه میآمد، او را به حرف میکشیدیم و او هم از تلخ و شیرین جنگ برایمان تعریف میکرد. از سختیهای عملیات کربلای ۵ در شلمچه، از هزاران گلولهایی که کشورهای غربی در اختیار صدام میگذاشتند و بی امان شلیک میکردند تا هر طور شده لااقل جان یک رزمنده ایرانی را بگیرند.
از بچههای جبهه میگفت که نه تنها جنگیدن که لحظه لحظه زندگیشان برای خدا بود. از همرزمش تعریف میکرد که برای جشن دامادیاش به مرخصی رفته و یک هفته بعد برای عملیات برگشته و در همان حمله شهید شده بود. یادم هست یکبار هم عکسی را که با همرزمش گرفته بود نشان داد و آهی کشید و گفت: این دوستم شهید اعتدالپور است. سال ۶۲ برادر کوچک او شهید شده بود و با برادر دیگرش به جبهه آمد که هر دو در کربلای ۵ شهید شدند.
حشمت از شوخطبعی رزمندهها و لطیفههای ابتکاریشان میگفت؛ از کمکهای مردمی پشت جبهه تعریف میکرد و با خنده از شکلاتهایی میگفت که جیره غذاییشان بود و بچهها گاهی موقع خوردنش، آیه «واجعلنا» میخواندند تا رفقایشان نبینند و دلشان نخواهد! از پنیرهای شوری که انگار توی حوضچههای نمک شلمچه خوابانده بودند و از پشههایی که معروف بود حتی از روی کلاه آهنی هم نیش میزنند!
او از خلوص بچههای رزمندهای میگفت که نصف شبها، برای نماز بلند میشدند و روی صورتشان چفیه میانداختند تا شناخته نشوند.
حشمت که عادت نداشت از خودش تعریف کند، شاید خودش هم یکی از این آدمهای
ناشناس نصف شبی بود؛ او فقط از صفا و اخلاص و تواضع دوستانش تعریف میکرد؛ به خاطر همین باعث شده بود که همگی شیفته مرام بچههای جنگ شویم؛ همان شیران روز و عابدان شب!
حشمت از فرمانده محبوبش شهید شاهمرادی هم میگفت؛ از فرماندهی که در شجاعت و مردانگی سرآمد همهشان بود و آنقدر محبوب بود و توی دلشان جا داشت که به محض اطلاع از حضورش توی خط، مثل پروانه دورش جمع میشدند.
برادرم آیتاله تعریف میکند:
سردار شهید شاهمرادی، قائممقام لشگر بود. حشمت خیلی به او علاقه داشت و از او تعریف میکرد. یک روز که قرار بود سردار در تشییع جنازه
شهدای زرینشهر سخنرانی کند، با هم برای شرکت در مراسم به آنجا رفتیم. من چهارده سالم بیشتر نبود، با تعریفهایی که شنیده بودم، وقتی آقای
شاهمرادی را دیدم، با تعجب به حشمت گفتم: اینکه شبیه آدمهای معمولی است! حشمت با خنده برگشت به من نگاه کرد و گفت: مگر قرار بود مثل فرشتهها بال داشته باشد؟
همین تعریفهای حشمتاله از جبهه و جنگ بود که برادرهای دیگرم را هم تشویق میکرد و با خودش به جبهه میبرد.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی ″خاطرات تلخ و شیرین″ حشمت که برای م
🕊️پرواز دیدهبان🕊️
📖فصل دوم
🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی
″رازداری″
زمستان سال ۱۳۶۶ بود. حدود ۷ سال از شروع جنگ میگذشت و حشمتاله برای جبهه همچنان مثل روزهای اول پرحرارت بود و برای مبارزه با بعثیها و دفاع از میهن اسلامی شوق فراوانی داشت. او معمولاً
موقع انجام عملیاتها چیزی بروز نمیداد؛ ولی گاهی از حال و هوایش و جنبوجوش و پیگیریهایی که میکرد، حدس میزدیم قرار است عملیات بشود. بعد که به جبهه برمیگشت و عملیات شروع میشد، میفهمیدیم که حدسمان درست بوده است. آن زمان هم موقع عملیات والفجر ۱۰ در غرب کشور بود.
در یکی از روزهای بهمن که برف سنگینی باریده بود، حشمتاله بعد از پاروی برفهای پشتبام و حیاط، با صورت گلانداخته از سوز سرما در کنار بخاری نشست که مادر استکانی چای تازهدم جلویش گذاشت. با خوشحالی چای خوشرنگ را مقابل صورتش بالا آورد و عطرش را به مشام کشید و نگاهش را به لبخندهای گرم مادرم گره زده بود که دانهای پولکی از قندان برداشت و بهبه گویان شروع کرد به هورت کشیدن چای.
مادر پس از نگاهی عمیق و طولانی به او که خودش حرفها داشت، سر دلش را باز کرد: کاش این زمستان پیش ما میماندی! پدر و برادر بزرگ و دو تا دامادهایمان جبهه هستند و من بهاندازه کافی دلشوره آنها را دارم، دیگر تو چرا هر دفعه اینقدر برای برگشتن عجله داری عزیز مادر؟...
او مادر بود و تقلا میکرد فرزند را متقاعد کند تا چند روز بیشتر بماند؛ ولی حشمت مثل همیشه با شگردهای خودش خیلی زود راه رفتن را باز میکرد و گاه با شیرینزبانی دست به دامن محبت مادر شده، هر طور بود دلش را نرم میکرد و بر اسب مراد سوار میشد. عشق مادر به این نازنین پسر به حدی بود که سرانجام راضی میشد.
حشمت، تنها دل مادر را اسیر حسن خودش نکرده بود. او در مدت کوتاهی دو برادر دیگرم که یکی دانشآموز بود و دیگری تازه از دوره آموزشی در ماشینسازی اراک برگشته بود، با خودش همراه کرد و با همان ارج و قربی که پیش مادر داشت، رضایت مادر را هم گرفت و همگی به همراه یکی دیگر از دامادها عازم جبهه شدند. آنها شال و کلاه کرده، داشتند با حشمت برای عملیات میرفتند، بدون آنکه بدانند کی و کجا قرار است عملیات انجام شود. حشمتاله با اینکه میدانست در کدام منطقه قرار است عملیات بشود، ولی رازدار بود و لام تا کام حرفی نمیزد، حتی در خانه!
آن سال زمستان سختی را پشت سر گذاشتیم؛ برف چنان میبارید که گاهی مادرم مجبور بود خودش برفهای پشتبام را پارو کند، آن هم با چه سختی و رنجی! برف آن سالها، پر و پیمانتر از الان بود؛ علاوه بر آن پشتبامها ایزوگام نداشت و باید برفها پارو میشد؛ کارگری هم نبود که پولی بگیرد و این کار را انجام دهد...
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel