6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 در صورت تایید صلاحیت احتمالی حسن روحانی توسط شورای نگهبان وظیفه مردم تهران در انتخابات اسفند ۱۴۰۲ چیست ؟
⛔️ چرا نباید به حسن روحانی رای دهیم ؟
✍مخالفت های علنی روحانی با رهبری ‼️
#تا_انتخابات
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
18.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 بسیج لندن را چه کسی تأسيس کرد؟
🔻شما صحبت های شهروند اهل انگلیس🇬🇧 را میبینید
🔸#انقلاب_اسلامی قلب میلیون ها نفر را در سراسر دنیا بیدار کرده است
ما مستقیم با شهروندان کشورهای مختلف غربی در ارتباطیم.
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 دختر شینا
🎬 قسمت ‹۴۵›
✅ فصل سیزدهم
💥 صمد میرفت و میآمد و خبرهای بد میآورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید.
گفتم: « چه خبر است؟! »
گفت: « فردا میروم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچوقت برنگردم. »
بغض ته گلوبم نشسته بود. مقداری پول به من دادو ناهارش را خورد. بچهها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت. خانهای که اینقدر در نظرم دلباز و قشنگ بود، یکدفعه دلگیر و بیروح شد. نمیدانستم باید چه کار کنم. بچهها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نششسته داشتم. به بهانهی شستن آنها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم.
💥 کمی بعد صدای در آمد. دستهایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحبخانه بود. حتماً میدانست ناراحتم. میخواست یکجوری همدردی کند. گفت: « تعاونی محل با کوپن لیوان میدهند. بیا برویم بگیریم. »
حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچهها خواباند. منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یکدفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: « جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه بر سر من و زندگیام بیاید. آنوقت اینها چه دلخوشاند. » زن گفت: « میخواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت؟ »
گفتم: « نه، شما بروید. مزاحم نمیشوم. » آن روز نرفتم. هر چند هفتهی بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوانها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم.
💥 شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شبها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش میشد و به مردم آموزش میدادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آنها باید چهکار کرد. چند بار هم راستیراستی وضعیت قرمز شد. برقها قطع شد. اما بدون این که اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برقها آمد.
اوایل مردم میترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد.
💥 چهل و پنج روزی میشد که صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت میگذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر میکردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت میشود. تصمیمم عوض میشد. هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آنقدر کشدار و سخت شده بود که یک روز بچهها را برداشتم و پرسانپرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: « بیخبر نیستیم. الحمداللّه حالش خوب است. »
💥 با شنیدن همین چند تا جمله جان تازهای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد میکرد. معصومه گرسنه بود و نق میزد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچهها آنقدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند.
💥 آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خوابهای بد و ناجور میدیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت میدود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و میخواستند بچهها را به زور از بغلش بگیرند. یکدفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند میزند و عرق سردی روی پیشانیام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم.
عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم. با خودم گفتم: « نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خوابهای وحشتناک است. »
💥 اینبار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله میآمد. انگار کسی روی پلهها بود و داشت از طبقهی پایین میآمد بالا؛ اما هیچوقت به طبقهی دوم نمیرسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایههای مبهمی را میدیدم. آدمهایی با صورتهای بزرگ، با دستهایی سیاه.
ادامه دارد....
#دختر_شینا
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مسیح کردستان
📝 زندگینامه شهید محمد بروجردی
🎬 قسمت ۳۰
مقام معظم رهبری:
«چهرۀ او را بازسازی کنید، آن صورت نجیب و سالم، آن آدم کم حرف و پرکار و مؤمن، این را بتوانید درست نشان بدهید، حالاتش را نشان بدهید.»
▪️ کارگرها مشغول کار بودند هنوز محمد نیامده بود. پیکر آمد پایین و سراغ محمد را گرفت. هوشنگ که روبروی محمد مینشست گفت:
- همین الان میآید.
پیکر نگاه کرد بالای سر هوشنگ که همیشه پوستر هنرپیشههای سینما خودنمایی میکرد حالا کاغذ کوچکی بود، با کلمات عربی. پیکر کنجکاو شد و جلوتر رفت و آن را با دقت بیشتری نگاه کرد. با خط ریزتر و به زبان فارسی معنی آن را هم نوشته بودند:
«خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمیدهد مگر آنکه آن قوم خود خواهان تغییر باشند.»
پیکر چند بار این جمله را خواند و با اینکه چیزی از آن سر در نیاورد ولی فهمید که یک جمله معمولی نیست. نگاهی به هوشنگ کرد چقدر تغییر کرده بود. پسری که همیشه دکمههای پیراهنش تا روی شکم باز بود و در فکر فیلم و نوار ترانه، حالا چه تمیز و مرتب نشسته بود و کار میکرد. نگاهی به دور تا دور کارگاه انداخت. رادیو خاموش بود و از عکس هنرپیشههایی که قبلاً میدید خبری نبود. از پلهها بالا رفت با خود گفت:
- کار محمد است زیر گوش این بچهها خوانده است. دارند همه مثل خودش میشوند.
به یاد علی افتاد و ماموریتی که به او داده بود. مهدی را صدا کرد، مهدی دوید:
- بله اوستا.
- علی آقا را بگو بیاید بالا.
مهدی از پلهها دوید پایین.
- اوس علی آقا پیکر گفت برید بالا.
علی بلند شد و از پلهها بالا رفت. پیکر با لبخند او را کنار خود نشاند. سعی کرد با او گرم بگیرد. بعد هم پرسید:
- چی شد اون جریان؟ نیامدی بگویی کجاها رفتی و چه دیدی؟
- نتوانستم دنبالش بروم اوستا، گمش کردم. محمد ماشالله خیلی تند و تیز است. مرا برد آن پایینها گمش کردم.
پیکر سکوت کرد و در چهره علی دقیق شد. علی آن علی سابق نبود. او هم تغییر کرده بود. در دل گفت:
- این را هم عوض کرده، به جای اینکه او را نصیحت کند، محمد روی او کار کرده.
پیکر نفس عمیقی کشید و گفت:
- چرا کارگرها رادیو روشن نمیکنند؟
- حوصلهاش را ندارند، گاهی هم روشن میکنند.
- ولی من اصلاً صدای رادیو را نمیشنوم، یادتان رفت سر خریدش چه بساطی بود؟
- خوب حالا حوصلهاش را ندارند. اول فکر میکردند چی هست، یک مدت گوش کردند دلشان را زد.
- اون کاغذ چیست بالای سر هوشنگ؟
- کدام کاغذ؟
- یعنی تو ندیدی؟
- نه متوجه نشدم.
پیکر دیگر حرفی نزد. فهمید که علی آن جوان ترسویی که قبلاً چَشم چَشم میکرد نیست. جواب میدهد و سعی میکند کار محمد را توجیه کند.
ساعت ۱۱ بود که محمد آمد. دم در با پیکر سینه به سینه شد. پیکر گفت:
- چند دقیقه بیا کارت دارم.
محمد رفت به دفتر کارگاه. پیکر قدری سبک سنگین کرد. قبلاً خیلی فکر کرده بود. اگر اینطور پیش میرفت مدتی طول نمیکشید که همه کارگرهایش مثل محمد توی رویش میایستادند و جلویش در میآمدند. باید جلوی این جریان را میگرفت. رو به محمد گفت:
- قبول دارم تو برای من خیلی کار کردهای حتی میدانم شاید اگر آن روز جلوی عبدالله قصاب نمیایستادی...
محمد گفت:
- نه اوستا کاری نکردم.
- صبر کن حرفم رو بزنم محمد! آره من به خاطر آن روز مدیونم ولی برای تو هم بد نکردهام.
- مگر چه کردم که این حرف رو میزنی؟
- چرا دست از سر این بچهها برنمیداری؟ اینجا کارگاه است، کارگرها باید شاد باشند. بگویند و بخندند، ترانه گوش کنند. چی در گوششان خواندهای که رادیو روشن نمیکنند و ترانه گوش نمیدهند؟
- مگر چی شده؟
- فکر میکنی من خرم؟!
- حالا چی شده؟
- یعنی فکر میکنی متوجه نمیشوم. آن کاغذ چی هست بالای سر هوشنگ؟
- خوب یک آیه از قرآن.
- مگر اینجا مسجد است؟
- نه، ولی ما همه مسلمانیم. دوست داریم همه جا به یاد قرآن باشیم. آن پوسترهای مبتذل خوب بود؟ چرا آن موقع نمیگفتی اینجا سینما نیست! چطور اگر عکسهای مبتذل بزنند اشکال ندارد آیه قرآن اشکال دارد!؟
- چرا بچهها را از گوش کردن به رادیو منع کردهای، مگر یادت نیست برای خریدنش چه بساطی به پا کرده بودند!
- آن موقع نمیفهمیدند حالا میفهمند که نباید ترانههای مبتذل گوش کنند. آدم هر روز که بگذرد یک چیزی میفهمد یک چیزی یاد میگیرد.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: مسیح کردستان
#مسیح_کردستان
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 شوخیها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۳۶
″فراموشی پاسدارها″
▪️مقــر آمــوزش نظامــی بودیــم. ســاعت ۳ نصف شب بود. پاسدارا آهســته و آروم اومدند دم در ســالن ایســتادند. همــه بیــدار بودیــم و از زیــر پتوهــا زیــر نظرشــون داشــتیم. اول بــدون سر و صــدا یــه طنــاب بســتند دم در ســالن؛ میخواســتند مــا هنــگام فــرار بریزیــم رو هم... طنــاب رو بســتند و خواســتند کفشــامونو قایــم کننــد امــا اثــری از كفشــها نبود. کمی گشــتند و رفتنــد. در گــوش هــم پــچ پــچ میکردنــد کــه یکــی از اونــا نــوک کفشــهای فریبــرز رو از زیــر پتــو بــالا سرش دیــد. آروم دستشــو بــرد طــرف کفشــا کــه، فریبــرز یــه دفعــه از جــاش پریــد بــالا، دستشــو گرفــت و شروع کــرد داد و بیــداد كــردن.
- آهــای دزد، کفشــامو کجا میبری، بچهها کفشــامو بردنــد.
پاســدار گفــت:
- هیــس هیــس بــرادر ســاکت بــاش منــم.
امــا فریبــرز جیــغ مــیزد و کمک میخواست. پاســدارا دیدنــد کار خیطــه خواســتند بــا سرعت از ســالن خــارج بشــند. یادشون رفــت کــه طنــاب دم در، گیــر کردنــد بــه طنــاب و ریختنــد رو هــم.
فریبــرز و بچههــا هــم رو تختهــا نشســته بودنــد و قــاه قــاه مــیخندیدند...
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 چه کسانی هاشمی را دیکتاتور نامیدند؟
بازداشت ۲۳ تن/ روش زیاد شده بود گفتم بگیرند روش را کم کنند...
#کاسبان_ترحیم
#هتاکان_خندان_دیروز
#ثناگویان_گریان_امروز
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 تکلیف صحنه انتخابات روشن شد
🔰 حمید رسایی: بیانات امروز امام خامنهای و تعریف دوقطبیای که از آن نهی کردهاند، برای اينکه بفهمیم در صحنه انتخابات چه تکلیفی داریم، آنقدر روشن بود که شاید تبیین و اظهار نظر درباره آن اجحاف باشد. با این وجود سؤال میکنم...
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 تکلیف صحنه انتخابات روشن شد
🔹ابتدا فیلم بالا را ببینید 👆
🔰 حمید رسایی: بیانات امروز امام خامنهای و تعریف دوقطبیای که از آن نهی کردهاند، برای اينکه بفهمیم در صحنه انتخابات چه تکلیفی داریم، آنقدر روشن بود که شاید تبیین و اظهار نظر درباره آن اجحاف باشد.
با این وجود سؤال میکنم: در حال حاضر چه دوقطبی سیاسیای در جامعه، مصداق این بیانات رهبر انقلاب است؟ کدام دو دسته سیاسی وقتی یکی از آنها اقدامی میکند، طرف مقابل به نفی آن همت میگمارد؟
👈 آیا جز این است که در اکثر موارد اگر فساد در اصلاحطلبان باشد، اصولگرایان آن را فریاد میزنند و اگر در اصولگرایان باشد، اصلاحطلبان از خجالتشان در میآیند و هر دو طرف وقتی یکی از افراد منسوب به خودشان دچار مفسدهای باشد، آن را توجیه میکنند؟
👈 آیا جز این است که در مواقع متعددی، اگر ناکارآمدی در مدیریت در این طرف باشد، آن طرف فریاد میزند و اگر در آن طرف باشد، این طرف از خجالتش در میآید؟
👈 آیا جز این است که معمولا اگر تصمیم خوبی در یکی از این جناحهای سیاسی گرفته شود، طرف دیگر از کنارش عبور میکند و بالعکس تصمیمات خوب خودش را در بوق و کُرنا میکند؟
👈 آیا جز این است که اکثر مواقع، دو طرف به حسابهای بانکی یکدیگر، خانههای بزرگ محلات خوشنشین و گران قیمت یکدیگر، استفاده از فرصتهای ثروتاندوز یکدیگر، فرزندان خارج از کشور یکدیگر، حضور فرزندان و خویشان درجه یک در گلوگاههای اقتصادی و ... کاری ندارند؟
👈 آیا جز این است که در ایام انتخابات اصلاحطلبان میگویند اصولگرایان لولو هستند و اصولگرایان میگویند اصلاحطلبان لولو هستند و هر کدام با لولونمایی طرف مقابل، تلاش میکند تا بدنه رأی خود را بترسانند و آنها را برای رأی دادن به لیستهایی که پشت درهای بسته و در موارد متعددی بر اساس سهمیهبندی، روابط حزبی، اداری و فامیلی تهیه شده و در دقیقه ۹۰ جلوی مردم گذاشته شده، قانع کنند؟
انصافا دو قطبی بدتر، شدیدتر و آسیبزننده تر از این؟! جز این است که در این مکانیزم "تقدیم الاراذل بر افاضل" محقق میشود و نه بالعکس! نتیجه آن هم مجلسی با لکنت، ضعیف و ناکارآمد خواهد بود.
راهحل چیست؟ بله یک گزینه مقابل ماست: پایان دادن به این دوقطبی کاذب و غلط، نه گفتن به لیستهای سهمیهبندی شده، انتخاب بر اساس شعور و نه شعار، رقابت همه جریانات و سلایق و انتخاب مردم بر اساس جهتگیری، مبانی فکری و ایدئولوژی سیاسی و مدیریتی هر جریان و حزب و گروه و ...
فقط در این صورت است که مجلس به جایگاه خود بازخواهد گشت و #مجلس_قوی شکل خواهد گرفت.
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 اینا فعلا برای بازار گرمی بود😜
بقیه موشکا دارن خودشونو گرم میکنن تا به وقتش روسرتون خراب بشن 😂
آخه میگن موشکای جبهه ی مقاومت خراب اسقاطیل و آمریکا هستن😆
#طوفان_الاقصی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
پند🤍🕊
🔰 مرا کلامی هموزن این همه غفلت تو نیست
🔹پیرمردی در حجره خود در بازار نشسته بود که عارفی از کنار حجره او گذر کرد.
🔸پیرمرد سریع به بیرون حجره رفت و او را گفت:
ای عارف! شرف حضور در حجره ما بر من ببخش و مرا نصیحتی کن.
🔹عارف اجابت نمود و در حجره داخل شد.
🔸پیرزنی برای گرفتن شکر به حجره او آمد و سکه کمارزشی داشت که اندازه سکه خود از پیرمرد شکر خواست.
🔹پیرمرد گفت:
مرا ببخش، سنگ معادل سکه تو ندارم تا شکر بر تو وزن کنم.
🔸پیرزن ناامید و شرمنده رفت. پیرمرد عارف را شربتی مهیا کرده تا برای موعظه او بر منبر رود.
🔹عارف گفت:
ای پیرمرد! امروز دیدم در گذر این همه عمر، از این همه مرگ و نیستی و رهاکردن ثروت دنیا بر وراث، تو هیچ پند و عبرتی نگرفتهای. پس اگر من هم تو را پندی دهم، بیگمان آن را هم نخواهی گرفت.
🔸تو را سنگی معادل سکه آن پیرزن نبود که شکر بر او وزن کنی و مرا کلامی هموزن این همه غفلت تو نیست که تو را کمترین پندی وزن کنم و بفروشم.
🔹تو اگر دنبال آن بودی که مدیون او نشوی، بهجای دست خالی رد کردن او، شکر بیشتر میدادی و از خویشتن میبخشیدی.
#سنگ
#پند
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
7.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 تصاویری جالب از تشرّف رهبر انقلاب به آستان امامزاده علیبنمحمدباقر(ع) اردهال در سال ۹۵ به همراه نوه هایش
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
40.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 حماس تصاویر تازهای از انهدام تانکها و حمله به نیروهای رژیم صهیونیستی را منتشر کرد.
#طوفان_الاقصی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel