eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
13.9هزار ویدیو
108 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📿 ذکر روز سه‌شنبه «یٰا اَرْحَمَ‌الرَّاحِمیٖن» «ای بخشنده‌ترین بخشندگان» 🌺اَللّٰهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الْفَرَج🌺 http://eitaa.com/yaranhamdel
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺روزت را تبرّک کن با یک سلام🌺 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌹وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌹وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ http://eitaa.com/yaranhamdel
🌷🌱 امام صادق(ع)🌱🌷 {در مورد زینت‌هایی که جایز است زن در مقابل نامحرم ظاهر کند، صورت و کف دو دست است.} 📚منبع: «بحار، ج۱۰۴، ص۳۳ / قرب‌الاسناد، ص۴۰» http://eitaa.com/yaranhamdel
🕋صفحه ۲۵ سوره بقره 🕋 🌹تصویر آیات و ترجمه🌹 http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 از مردم پرسیدند چرا اسم کوچه‌‌ها رو به اسم شهدا می‌زنند؟🤔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مسیح کردستان 📝 زندگینامه شهید محمد بروجردی 🎬 قسمت ۱۲۰ مدت‌ها بود که آزادسازی محور سردشت بانه با مشکل مواجه شده بود. به طوری که قاسملو پیغام داده بود که اگر سپاه بتواند این جاده را باز کند من همسرم را طلاق می‌دهم. بروجردی و کاظمی نیروهای تیپ شهدا و افراد با سابقه جنگ کردستان چندین بار دست به عملیات زدند ولی هر بار با مشکل مواجه می‌شدند. تا اینکه در آذر ماه سال ۶۰ نیروها برای حمله نهایی آماده شدند بروجردی و کاظمی روی آخرین پیشنهادات صحبت می‌کردند: - ناصر جان اگر فکر می‌کنی به خاطر بدی هوا ممکن است باز هم عملیات به بن‌بست برسد می‌گذاریم برای بعد. - نه حاجی، باید رفت. انشاالله تا عید باید نقاط حساس پاکسازی شده باشد. وگرنه بعد از عید و ذوب شدن برف‌ها دوباره مثل مور و ملخ می‌ریزند تو منطقه و دیگر نمی‌شود کنترلشان کرد. - فقط یک چیزی از من به تو نصیحت. این جاده خیلی از ما شهید گرفته. هم از بچه‌های ما و هم از برادران ارتشی. ممکن است بچه‌ها عصبانی باشند و بخواهند دست به انتقام بزنند این عمل در شأن پاسدار جمهوری اسلامی نیست. کاظمی به علامت قبول سرش را پایین انداخت و گفت: - مطمئن باش حاجی. لحظه‌ای این حرف‌ها را فراموش نمی‌کنم خودم در پاوه به این مسائل رسیدم می‌فهمم چه می‌گویی. واقعاً کمتر کسی می‌تواند در آن شرایط به این چیزها فکر کند. کاظمی، خود همراه نیروهای ارتش و سپاه به عملیات رفت و بروجردی با بی‌سیم آنها را هدایت می‌کرد. ادامه...👇
عملیات یک ماه طول کشید. راه بانه سردشت وجب به وجب پاکسازی می‌شد و بچه‌ها جلو می‌رفتند. از روستایی در آن حوالی روی بچه‌ها اجرای آتش می‌کردند. همین آتش بود که بچه‌ها را زمین گیر کرده بود. توپخانه ارتش وقتی وضع را چنین دید گلوله‌ای روی تپه مشرف به روستا شلیک کرد. کاظمی که انفجار گلوله را دید، فوراً با بی‌سیم جلوی این کار را گرفت. فرمانده ارتش در تعجب بود، با عصبانیت گفت: - برادر از این روستا روی ما و شما آتش می‌ریزند آن وقت ما عمل نکنیم. - نه برادر ما حافظ جان مردم هستیم. - پس چه کار کنیم؟ - روستا را دور می‌زنیم و از سمت چپ، آن را محاصره می‌کنیم. آنها همین را کار را کردند و بدون اینکه آسیبی به مردم و خانه‌های روستاییان برسد، ضد انقلاب را از آنجا بیرون کردند. چند روز بعد عملیات با موفقیت به پایان رسید و جاده آزاد شد. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: مسیح کردستان http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 حُرِّ انقلاب اسلامی 🎬 قسمت پایانی ″مادر″ چند روزی از شهادت شاهرخ گذشت. جلوی در مقر ایستاده بودم. یک خودرو نظامی جلوی در ایستاد و یک پیر زن پیاده شد. راننده که از بچه های سپاه بود گفت: این مادر از تهران اومده قبلاً هم ساکن آبادان بوده. می گه پسرم تو گروه فدائیان اسلامه، ببین می‌تونی کمکش کنی. جلو رفتم. با ادب سلام کردم و گفتم من همه بچه ها را می شناسم. اسم پسرت چیه تا صداش کنم. پیرزن خوشحال شد و گفت می‌تونی شاهرخ ضرغام رو صدا کنی. سرم یکدفعه داغ شد. نمی دانستم چه بگویم آوردمش داخل و گفتم: فعلاً بنشینید اینجا رفته جلو، هنوز برنگشته. عصر بود که برادر کیان پور برادر شاهرخ که از اعضای گروه بود و چند روز قبل مجروح شده بود از بیمارستان مرخص شد. یک روز آنجا بودند. بعد هم مادرش را با خودش به تهران برد. قبل از رفتن، مادرش می‌گفت چند روز پیش خیلی نگران شاهرخ بودم. همان شب خواب دیدم که در بیابانی نشسته ام و گریه می‌کنم. شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و گفت: مادر چرا نشستی پاشو بریم. گفتم: پسرم کجائی، نمی‌گی این مادر پیر دلش برا پسرش تنگ میشه؟ مرا کنار یک رودخانه زیبا و بزرگ برد و گفت: همین جا بنشین. ادامه...👇
بعد به سمت یک سنگر و خاکریز رفت از پشت خاکریز دو سید نورانی به استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالی به سمت آنها رفت. می‌گفت و می خندید. بعد هم در حالی که دستش در دستان آنها بود گفت: مادر من رفتم. منتظر من نباش! سال بعد وقتی محاصره آبادان از بین رفت دوباره این مادر به منطقه ذوالفقاری آمد. قرار شد محل شهادت شاهرخ را به او نشان دهیم. من به همراه چند نفر دیگر به محل حمله شانزده آذر رفتیم داخل جاده خاکی به دنبال نفربر سوخته بودم. قبل از اینکه من چیزی بگویم مادرش سنگری را نشان داد و گفت: پسرم اینجا شهید شده درسته؟! با تعجب جلو رفتم و در پشت سنگر نفربر را پیدا کردم. گفتم: بله، شما از کجا می‌دونستید!؟ همینطور که به سنگر خیره شده بود گفت: من همینجا را در خواب دیدم. آن دو جوان نورانی همینجا به استقبالش آمدند!! بعد ادامه داد: باور کنید بارها او را دیده ام. اصلاً احساس نمی کنم که شهید شده مرتب به من سر می‌زند هیچوقت من را تنها نمی گذارد. مدتی بعد به همراه بچه های گروه پیگیری کردیم و خانه ای مناسب در شمال تهران برای این مادر و خانواده اش مهیا کردیم و تحویل دادیم. روز بعد مادر شاهرخ کلید و سند خانه را پس فرستاد. با تعجب به منزلشان رفتم و از علت این کار سوال کردم. خانم عبدالهی خیلی با آرامش گفت: شاهرخ به این کار راضی نیست. میگه من به خاطر این چیزها جبهه نرفتم ما هم همین خانه برامون بسه. سالها بعد از جنگ هم که به دیدن این مادر رفتیم. می‌گفت. اصلاً احساس دوری پسرش را نمی‌کند. می گفت: مرتب به من سر میزند. پسرش هم می گفت: مادرم را بارها دیده ام بعد از نماز سر سجاده می نشیند و بسیار عادی با پسرش حرف می زند. انگار شاهرخ در مقابلش نشسته. خیلی عادی سلام و احوالپرسی می کند. http://eitaa.com/yaranhamdel