eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
14هزار عکس
14هزار ویدیو
108 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🔰 دختر شینا 🎬 قسمت ‹۳۰› ✅ فصل هشتم 💥 وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: « به صمد نگو. هول می‌کند. باشد می‌خورم؛ اما به یک شرط. » 💥 خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: « چه شرطی؟! » گفتم: « تو هم باید روزه‌ات را بخوری. » خدیجه با دهان باز نگاهم می‌کرد. چشم‌هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: « تو حالت خراب است، من چرا باید روزه‌ام را بخورم؟! » گفتم: « من کاری ندارم، یا با هم روزه‌مان را می‌شکنیم، یا من هم چیزی نمی‌خورم. » خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی‌هوش می‌شدم. خانه دور سرم می‌چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم‌مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی‌حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه‌ای جلوی دهانم گرفت. سرم را کشیدم عقب و گفتم: « نه... اول تو بخور. » 💥 خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: « این چه بساطی است بابا. تو حامله‌ای، داری می‌میری، من روزه‌ام را بشکنم؟! » گریه‌ام گرفته بود. گفتم: « خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من. » خدیجه یک‌دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: « خیالت راحت شد. حالا می‌خوری؟! » 💥 دست و پایم می‌لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکه‌ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه‌ی اول را خوردم. بعد هم لقمه‌های بعدی. وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لب‌هایمان از چربی نیمرو برق می‌زد. گفتم: «الان اگر کسی ما را ببیند، می‌فهمد روزه‌مان را خورده‌ایم.» 💥 اول خدیجه لب‌هایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن‌ها را می‌مالیدیم، سرخ‌تر و براق‌تر می‌شد. چاره‌ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب‌هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچ‌کس نفهمید روزه‌مان را خوردیم. 💥آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانه‌ کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشه‌ حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت‌های خانه. خواهرها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه‌ مختصری را که داشتیم آوردیم خانه‌ خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می‌کرد و حظ خانه‌مان را می‌برد. چقدر برای آن خانه شادی می‌کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همه‌ خانه‌هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ‌تر، دل‌بازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه. 💥از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار.  یک روز به رزن می‌رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می‌آمد. وقتی هم که می‌آمد، گوشه‌ای می‌نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می‌گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می‌کرد. می‌پرسیدم: « چی شده؟! چه کار می‌کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم.» 💥اوایل چیزی نمی‌گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات می‌کنند. می‌خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.» بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: «مردم توی تهران این‌طور شعار می‌دهند.» دستش را مشت کرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: «این را برای تو آوردم. تا می‌توانی به آن نگاه کن تا بچه‌مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود.» 💥عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد. روزها پشت سر هم می‌آمد و می‌رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک‌تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی‌گشتند، خبر می‌آوردند صمد هر روز به تظاهرات می‌رود؛ اصلاً شده یک پایه‌ ثابت همه‌ راه‌پیمایی‌ها. ادامه دارد... 📇 انتشار حداکثری ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩سربازان جهاد تبیین 👇 eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مسیح کردستان 📝 زندگینامه شهید محمد بروجردی 🎬قسمت پانزدهم مقام معظم رهبری: «چهرۀ او را بازسازی کنید، آن صورت نجیب و سالم، آن آدم کم حرف و پرکار و مؤمن، این را بتوانید درست نشان بدهید، حالاتش را نشان بدهید.» 🌷تا شب، نصف بیشتر کارها تمام شده بود پیکر آمد پایین، محمد کارهای دوخته شده را تمیز و مرتب روی میز بغل دستش چیده بود. پیکر یکی یکی رو تشکی‌ها را نگاه کرد بعد همه را برداشت و با خود به طبقه بالا برد. محمد تا یکی دو ساعت دیگر هم ماند و کار کرد بعد بلند شد و رفت طرف خانه آقا فتاح. اول که محمد شروع به صحبت کرد. آقا فتاح خیلی توجه نمی‌کرد انگار به او برخورده بود که پسر بچه نوجوانی آمده در این باره با او صحبت می‌کند. اما چند دقیقه‌ای که گذشت حرف‌های محمد تاثیر خودش را گذاشت لحن حرف زدن آقا فتاح فرق کرد. محمد گفت: - پس فردا خوبه؟ آقا فتاح که غافلگیر شده بود گفت: - بابا حالا چرا اینقدر عجله فرصت بدهید، فامیل را خبر کنیم باشد برای شب شنبه. محمد به تایید سر تکان داد: - هرجور میل شماست فقط به علی آقا حرفی نزنید، باشه تا روز عقد هر امری بود خودم در خدمت هستم. آن شب ملک بعد از سال‌ها خندید آن هم موقعی که استکان چای در دست داشت حتی چای به گلویش پرید و به سرفه افتاد. - آخر مگر می‌شود محمد؟ به این سادگی‌ها که تو فکر می‌کنی نیست! محمد گفت: - نه خیلی هم مشکل نیست. فقط ننه یادت باشد که علی بویی نبرد. ملک خنده آرامی کرد انگار داشت به بازی بچه‌گانه‌ای نگاه می‌کرد محمد به خواهرش معصومه هم چشم غره‌ای رفت: - تو هم زبانت را نگه داری‌ها. معصومه ترسان گفت: - من که حرفی نزدم. آن شب وقتی همه خوابیدند، محمد تا ساعت‌ها بیدار بود می‌دانست که آرزوی چندین ساله‌اش بر باد می‌رود اما تصمیم گرفته بود پولی که برای خریدن چرخ خیاطی و راه انداختن کارگاه پس انداز کرده بود، خرج عروسی علی کند. گاهی شیطان وسوسه‌اش می‌کرد زرق و برق کارگاه خیالی را در چشمانش جلوه می‌داد. کارگاه را می‌دید با چند چرخ و چرخکار. رفت و آمد مشتری‌ها و خودش که سرش شلوغ بود. بعد که به خود می‌آمد شیطان را لعنت می‌کرد و به کارهایی فکر می‌کرد که برای عروسی علی لازم بود. می‌بایست فردا به کارگاه برود و باقیمانده کارهای سفارشی را تمام کند. بعد با اوس محمود صحبت کند و برود دنبال کارهای عقد و عروسی، نمی‌خواست علی با خبر شود. روز بعد وقتی رو تشکی‌های آماده را تحویل پیکر داد پیکر از خوشحالی روی پایش بند نبود یکی یکی آنها را نگاه کرد و روی میز چوبی بزرگی دسته‌شان کرد. رو به محمد گفت: - دستت درد نکند. از اصل خارجی‌شان هم بهتر دوخته‌ای یارو دیگر مشتری دائمی ماست. می‌گویم انعام خوبی بهت بدهد. اما محمد عجله داشت رو به استادش پیکر گفت: - با اجازه شما امروز و فردا من کار دارم. پیکر برای قدردانی از کارهایی که محمد انجام داده بود گفت: - این چه حرفی است؟ کارگاه مال خودت است اجازه لازم نیست. محمد به زیرزمین آمد کارگرها مشغول بودند و علی همانطور در هم و گرفته بود محمد اوس محمود را صدا کرد. اوس محمود به خیال اینکه پیکر با او کار دارد بلند شد و از پشت چرخ خیاطی بیرون آمد. همراه محمد از پله‌ها بالا رفت. محمد او را به خیابان برد و نقشه‌اش را با او هم در میان گذاشت. اوس محمود با خنده گفت: - پس اینطور! موضوع سر عقد و عروسی بود. محمد گفت: - پدر خانمش به او مهلت داده که تا آخر ماه اگر نیامدی و زنت را عقد نکردی نامزدی را به هم می‌زنم. علی هم دستش خالی بوده نمی‌خواسته آبرویش برود و نمی‌خواسته نامزدش را از دست بدهد. اوس محمود گفت: - بنده خدا! خب می‌گفت کمکش می‌کردیم. محمد گفت: - حالا من یک کارهایی کردم با پدر خانمش صحبت کردم قرار روز عقد را هم گذاشتیم اما اینجا هم به کمک شما احتیاج دارم. اوس محمود گفت: - باشد، هر کمکی از دست من ساخته باشد، روی چشم. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: مسیح کردستان 📇 انتشار حداکثری ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩سربازان جهاد تبیین 👇 eitaa.com/yaranhamdel
🔰 شوخی‌ها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۲۱ ″کمپوت لوبیا″ ▪️فریبرز طلبــه بود امــا لبــاس نمی‌پوشــید. همــه دوســتش داشــتند... بســیار شــوخ و دلنشــین بــود بــا همــه سر شــوخی داشــت... وقتی بهــش می‌گفتیــم بخــش تبلیغــات دقیقــاً در جبهــه چــکار میکند؟...جــواب مــی‌داد: - مــی‌دانــی مخابــرات یعنــی چــه؟ یعنــی، مــی‌خوابــم بــرات. یعنــی شمــا مخابراتــی‌هــا دائــم خوابیــد... یــک روز بچه‌هــای تــدارکات بــرای اذیــت کردنــش، دعوتــش کردنــد بــه چــادر تــدارکات و یــک کنســرو لوبیــا را کاغــذ رویــش را بــادکمپــوت گیــلاس عــوض کردنــد و پــس از اینکــه کلــی تحویلــش گرفتنــد و تعریــف کردنــد، کنســرو لوبیــا را جلــوی او گذاشــتند و او هم بــا کلی تشــکر از بچه‌هــای تــدارکات که واقعاً زحمات زیــادی مــی‌کشــند، کنســرو را باز کرد و بدون توجه بــه اینکــه کمپــوت گیــلاس نیســت تــا آخــر خــورد و در آخــر میــان خنــده بچه‌هــا گفــت: بــه هرحــال از یــک خــرس مــو کَنــدن هــم، غنیمــت اســت... ادامه دارد... برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز نویسنده: ناصر کاوه 📇 انتشار حداکثری ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩سربازان جهاد تبیین 👇 eitaa.com/yaranhamdel
🔰 بهشت بی‌نشان ⁉️ شبهات فاطمیه 📇 انتشار حداکثری ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩سربازان جهاد تبیین 👇 eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰یک دقیقه طلائی با دکتر انوشه 📇 انتشار حداکثری ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩سربازان جهاد تبیین 👇 eitaa.com/yaranhamdel
من ادواردو نیستم 3.mp3
17.84M
🔰 🎧کتاب صوتی «من ادواردو نیستم» 🎬 قسمت ۳ 📇 انتشار حداکثری ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩سربازان جهاد تبیین 👇 eitaa.com/yaranhamdel
15.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 آسیب‌های شبکه‌های اجتماعی(قسمت پنجم) 🎙 سید علیرضا آل‌داود مهارت_های_زندگی 📇 انتشار حداکثری ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩سربازان جهاد تبیین 👇 eitaa.com/yaranhamdel
کارگاه عزت نفس 19.mp3
11.07M
🔰 کارگاه عزت نفس ۱۹ 🔮 افکار عقاید و رفتارت، اگر هم راستا با نگاهِ کسی باشه که خَلقِت کرده؛ حتماً به عزت و محبوبیتت ختم میشه... بقیه ی نگرش ها، به اندازه ی صاحبانش ارزشمند هستند نه به اندازه ی یگانه آفریننده ی عالم❗️ 📇 انتشار حداکثری ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩سربازان جهاد تبیین 👇 eitaa.com/yaranhamdel
کنترل شهوت 19.mp3
5.43M
🔰 کنترل شهوت ۱۹ 🔻همه کشش ها...و تمایلات نفسانی... از جمله التهابات جنسی ، با ریسمان ایمان، قابل مهارند! 🔻وقتی هدف....بزرگ باشد؛ قدرت انسان نیز، عظیم می شود 📇 انتشار حداکثری ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩سربازان جهاد تبیین 👇 eitaa.com/yaranhamdel
25.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 تاریخچه فرقه بابیه 🔹این اتفاقات اخیر فسلطین و خیزش مردم فقط ترس به جون صهیونیست‌ها ننداخته، افراد دیگه‌ای هم تو رژیم صهیونیستی هستن که میترسن از این اتفاقات. 📎 یکی از اون دسته آدم‌ها طرفداران علی محمد باب هستن که قبرش الان تو سرزمین‌های اشغالیه. حالا این علی محمد باب کی بوده و چه کرده رو الان تو تاریخچه میخوایم بهتون بگیم. 📇 انتشار حداکثری ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩سربازان جهاد تبیین 👇 eitaa.com/yaranhamdel
31.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 سخنرانی ناب از دکتر عباسی با موضوع جامعه‌ خوکی... 📇 انتشار حداکثری ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩سربازان جهاد تبیین 👇 eitaa.com/yaranhamdel
01 در آستانۀ فاطمیه.mp3
26.3M
🌿توشۀ فاطمی/ جلسۀ 1️⃣ 🔰 🏴 در آستانۀ فاطمیه 🎙 بیانات استاد محقق حاج آقای موسوی 📇 انتشار حداکثری ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩سربازان جهاد تبیین 👇 eitaa.com/yaranhamdel