16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺روزت را تبرّک کن با یک سلام🌺
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌹وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌹وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#هر_صبح_یک_سلام
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🌷🌱 حضرت فاطمه(س)🌱🌷
{حضرت فاطمه زهرا (س) در آخرین روزهای عمر پر برکت خود ضمن وصیتی به اسماء فرمودند:
من بسیار زشت و زننده میدانم که جنازه زنان را پس از مرگ با انداختن پارچهای روی بدنش تشییع میکنند و افرادی اندام و حجم بدن او را مشاهده کرده و برای دیگران تعریف مینمایند. مرا بر تختی که اطرافش پوشیده نیست و مانع مشاهده دیگران نباشد، قرار مده؛ بلکه مرا با پوشش کامل تشییع کن، خداوند تو را از آتش جهنم مستور و محفوظ نماید.}
📚منبع: «تهذیبالأحکام، ج۱، ص۴۲۹»
#حدیث
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🕋صفحه ۲۹سوره بقره 🕋
🌹تصویر آیات و ترجمه🌹
#انس_باقرآن
#هر_روز_با_قرآن
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
انس با قرآن صفحه ۲۹.mp3
5.78M
.
🕋صفحه ۲۹سوره بقره آیات ۱۸۷تا۱۹۰🕋
✨جلسه بیست و نهم✨
#انس_باقرآن
#هر_روز_با_قرآن
#نکات_قرآنی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 امام صادق (علیه السلام):
🔹 إنَّ اَلْغِنَى وَ اَلْعِزَّ يَجُولاَنِ فَإِذَا ظَفِرَا بِمَوْضِعِ اَلتَّوَكُّلِ أَوْطَنَاهُ.
🔸 همانا بىنيازى و عزت در گردشند، پس آن هنگام كه به منزلگاه توکل برسند سكنى گزينند.
📚 تحف العقول (باب الامام الصادق)
جلد ۱ صفحه ۳۷۳
⬅️ با نشر این حدیث در ثواب آن شریک هستید.
#حدیث
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
۱۴دی
و سلام بر او که می گفت:
«هر گاه امتداد نگاهت
به حرام نرسید، شهیـدی»
#شهید_عباس_کردانی🕊🥀
#هر_روز_با_شهدا
#صبحتون_شهدایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مسیح کردستان
📝 زندگینامه شهید محمد بروجردی
🎬 قسمت ۱۲۳
اوایل زمستان سال ۶۱ بود. درگیریها در منطقه مهاباد شدت گرفته بود. بروجردی و چند نفر دیگر از مسئولان سپاه برای بازدید از منطقه در جاده جلو میرفتند. به روستایی رسیدند که به وسیله نیروهای ارتش محاصره شده بود. ضد انقلاب در خانههای روستا سنگر گرفته بودند و با حملات ایزایی خود، از نیروهای ارتش تلفات میگرفتند. فرمانده آتشبار منتظر دستور بود تا روستا را با گلولههای توپ بکوبد.
بروجردی با دیدن آرایش قبضههای توپ، سراسیمه به طرف سرهنگ دوید.
- جناب سرهنگ چیکار میخواهید بکنید؟
سرهنگ ظهوری سلام کرد و گفت:
- ضد انقلاب در خانههای روستا کمین کردهاند. هیچ راهی نداریم جز اینکه روستا را بکوبیم. چند تا گلوله توپ در روستا منفجر شود تسلیم میشوند.
- نه جناب سرهنگ این درست نیست. مردم که گناهی ندارند.
سرهنگ با تعجب گفت:
- چه میگویی برادر؟ میگویم توی خانههای روستا ضد انقلاب سنگر گرفته، نکوبیمشان؟
- این کار اسلامی نیست جناب سرهنگ.
- شما مطمئن هستی که اشتباه نمیکنی؟
بروجردی گفت:
- بله جناب سرهنگ. دستور بدهید کسی شلیک نکند.
سرهنگ با شک و تردید و دودلی از بروجردی جدا شد و به طرف نیروهایش رفت. بروجردی اسلحهاش را به دست پاسداری داد و خود پیاده به طرف سراشیبی دوید. سرهنگ که متوجه رفتن بروجردی شده بود داد زد:
- کجا میروید آقای بروجردی؟
همه چشم به رفتن او داشتند هر لحظه منتظر شلیک از طرف روستا بودند و افتادن و در غلتیدن بروجردی.
ادامه...👇
پنجره خانهای باز شد و پیرمردی به رفتن حاج بروجردی چشم دوخت بعد از چند لحظه ماموستای پیر روستا از خانه بیرون آمد و به طرف بروجردی حرکت کرد. نزدیک بروجردی که رسید روی زمین نشست. بروجردی دوید و او را از زمین بلند کرد و صورتش را بوسید. پشت سر ماموستا چند پیرمرد هم راه افتاده بودند و پشت سر آنها هم زن و بچهها میآمدند.
ماموستا دائم دستش را روی سینه میگذاشت و به کردی میگفت:
- بانی چو!
اهالی گرداگرد ماموستا و بروجردی حلقه زدند. بروجردی متاثر به مردم چشم دوخت. فکر کرد اگر لحظهای غفلت کرده بودند حالا این مردم گریان بودند. شاید بعضیشان زخمی و یا...
بروجردی با صدایی که لرزش داشت و با بغض همراه بود به مردم گفت:
- ما شرمندهایم. ما را برادر خود بدانید، مردم مسلمان کردستان، ما برای خدمت به شما آمدهایم. کاش ضد انقلاب اجازه میداد، پول و امکانات این همه لشکرکشی، این همه نیرو و این همه امکانات را خرج ساختن درمانگاه، مدرسه و کارخانه میکردیم. انقلاب مال شماست باید دست در دست هم بگذاریم و این روستاها را آباد کنیم.
بعد بروجردی به ماموستا گفت:
- از این مردم بخواه که بروند بالای تپه کنار نیروهای نظامی.
ماموستا به کُردی این را به مردم گفت. مردم حرکت کردند. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودند که دو کُرد مسلح از خانهای بیرون آمدند. دستهایشان را بالا گرفته و پیش میآمدند. به بروجردی که رسیدند اسلحههایشان را روی زمین گذاشتند.
بروجردی به سربازها اشاره کرد. آنها به طرف روستا دویدند. جز همان دو کُرد مسلح کس دیگری در روستا نبود.
سرهنگ ظهوری کنار بروجردی آمد. شرمگین بود. از تصور کشتاری که نزدیک بود اتفاق بیفتد بدنش میلرزید. کنار درختهای لب جاده به جمع مردم پیوست و شانه به شانه بروجردی ایستاد.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: مسیح کردستان
#مسیح_کردستان
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت سوم 💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چ
🔰 دمشق شهرِ عشق
🎬قسمت چهارم
💠 انگار گناه ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد: «من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد: «هر وقت این رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم: «این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو کافر میدونن!»
💠 از روز نخست میدانستم سعد سُنی است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!»
💠 او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای العریبه و الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای عشقش هم که شده بر میگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
💠 قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم درعا!»
باورم نمیشد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
💠 چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
ادامه دارد...
#دمشق_شهرِ_عشق
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 شوخیها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۳۵
″كمپوت آخر″
پشــت خاكریــز منتظر شنیدن رمــز عملیــات بودیــم. لحظهشمــاری میكردیــم، آرام و قــرار نداشــتیم. دوســتی داشــتیم شــكمو بــه نــام آقا فریبرز، وقت را مغتنــم شــمرده و مشغول بــاز كــردن كمپــوت بــود. فرمانــده كــه آدمــی جــدی، وظیفــه شــناس و ســخت با نظــم و ترتیــب بــود و كمتــر كســی خنــده بــر لبانــش دیــده بــود، بــه رفیــق شــوخ طبــع مــا فریبرز گفــت: آخــر الان چــه وقــت باز كــردن کمپوت اســت، میخواهــی كار دستمــان بدهــی؟ فریبــرز هــم بــا لحــن خیلــی جــدی گفــت: آقــا میخواهــی خــودت آن را بخــوری؟...
آمدیم و بر نگشتیم، تكلیــف چــه میشــود؟!...
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel