🌷🌱 فضيلت روز غدير در کلام امام رضا(ع)🌱🌷
{وَ في يَومِ الغَديرِ عَرَضَ اللَّهُ الوَلايَةَ عَلَى أهلِ السَّماواتِ السَّبعِ فَسَبَقَ إلَيها أهلُ السَّماءِ السّابِعَةِ فَزَيَّنَ بِها العَرشَ}
«در روز غدير، خداوند، پذيرش ولايت را به اهل هفت آسمان، پيشنهاد كرد و اهل آسمان هفتم در پذيرفتنش پيشى گرفتند. از اين رو، عرش را زينتبخش آن قرار داد.»
📚منبع: حکمتنامه رضوی ج۲، ص۳۰۲
#حدیث
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🕋صفحه۴۵سوره بقره 🕋
🌹تصویر آیات و ترجمه🌹
#انس_باقرآن
#هر_روز_با_قرآن
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
انس با قرآن صفحه ۴۵.mp3
6.79M
.
🕋صفحه ۴۵سوره بقره آیات۲۶۵تا۲۶۹🕋
🎤صوت و تفسیر🎤
✨جلسه چهل و پنجم ✨
#انس_باقرآن
#هر_روز_با_قرآن
#نکات_قرآنی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 توجه شهید رئیسی به نماز اول وقت!
آیت الله قاضی فرمودند:
هرکس نمازش را اول وقت خواند و به مقامات عالیه نرسید مرا لعنت کند؛
نماز را بازاری به جا نیاورید؛
اگر نماز حفظ شود همه چیزتان حفظ می شود.
#هر_روز_با_شهدا
#سیدابراهیم_رئیسی
#سلام_صبحتون_شهدایی
#شهید_جمهور
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️ 🎬 قسمت ۵ 🧍کودکی و نوجوانی ″کودک انقلابی″ چند ماهی میشد که راهپیماییهای مردم
🕊️پرواز دیدهبان🕊️
🎬 قسمت ۶
🧍کودکی و نوجوانی
″تکلیف الهی″
انقلاب به پیروزی رسید؛ ولی مردم باز نگرانی داشتند و همچنان برای حفظ آن در تلاش بودند. اوایل پیروزی، سلطنتطلبان و گروهکهای وابسته، مدام دسیسه میکردند.
ملّت هم برای حفظ انقلاب، میآمدند در صحنه و هر جا لازم بود تظاهرات راه میانداختند. حشمتاله هم همراه بزرگترها در این راهپیماییها شرکت میکرد.
چند ماه پس از پیروزی انقلاب، مرداد ۵۸ بود که حضرت امام(ره) در حمایت از مردم فلسطین، آخرین جمعه ماه رمضان را به عنوان روز قدس اعلام کردند. روزی که با هدف بیداری و اتحاد مسلمانان جهان در مقابل اسرائیل نامگذاری شد.
آن روز حشمتاله با وجود شرجی هوا و گرمای «خرماپزان» برای اولین بار تک و تنها به راهپیمایی رفته بود. وقتی خسته و تشنه برگشت و تعجب ما را دید، درحالیکه نای حرف زدن نداشت، گفت:
«شما فکر میکردید من بچهام و نمیتوانم خودم تنهایی بروم راهپیمایی؟!»
حشمتاله از کودکی کمکم نمازش را شروع کرده بود و در سیزده سالگی سعی میکرد آن را ترک نکند. وقتی به او میگفتند که هنوز نماز بر تو واجب نشده، از روی صفای دل میگفت: «نمازهایم را به خدا قرض میدهم تا اگر یک روز نتوانستم نمازم را بخوانم، قبلاً جبران کرده باشم.»
آن روزها از حرف او تعجب میکردم و نمیدانستم نوجوانی که هنوز خط لبش سبز نشده، این معرفت و پاکی دل را از کجا آورده است!
از قضا روزهای آخر عمرش شدت بیماریاش به حدی بود که گاهی نمیتوانست نماز بخواند وقتی آن حرف حشمت را به یاد میآوردم میگفتم: «سبحانالله!»
احساس میکردم برادرم موقع حضور در پیشگاه حضرت دوست، غم نخواهد داشت؛ آخر به قول خودش، حسابش را پیش پیش فرستاده بود!
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۲۳ 💠 صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت، در تمام
🔰 دمشق شهرِ عشق
🎬قسمت ۲۴
💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بیاراده اعتراف کردم :«من #ایران جایی رو ندارم!»
نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :«خونوادهتون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید و خجالت میکشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانوادهام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و #مردانه پناهم داد :«تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!»
💠 انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی میگشت و اینهمه #احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.»
و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از #محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرامشان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی گرمتر.
💠 در همصحبتی با مادرش لهجه #عربیام هر روز بهتر میشد و او به رخم نمیکشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگیاش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانهای رد میکرد مبادا کسی از حضور این دختر #شیعه ایرانی باخبر شود.
مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شبها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و #سُنی در محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام #نماز صبح بود.
💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای #وضو بیرون میرفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشد که هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید.
مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چیندار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!»
💠 رنگهای انتخابیاش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشیاش را پوشیدهام کمتر نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونههایش #خجالت میچکید.
پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم.
💠 سحر #زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟»
انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟»
💠 صدای تلاوت #قرآن مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط #تهران بگیرم.»
سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم #ایران، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بیتاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، #سجادهاش را پیچید و بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
اینهمه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم.
پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بیآنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید.
از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه #دمشق. برا شب بلیط میگیرم.»...
ادامه دارد...
#دمشق_شهرِ_عشق
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel