eitaa logo
🫂یاران همدل
90 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
16.1هزار ویدیو
158 فایل
کانال یاران همدل جهاد تبیین
مشاهده در ایتا
دانلود
🕋صفحه۴۷سوره بقره 🕋 🌹تصویر آیات و ترجمه🌹 http://eitaa.com/yaranhamdel
انس با قرآن صفحه ۴۷.mp3
زمان: حجم: 5.39M
. 🕋صفحه ۴۷سوره بقره آیات۲۷۵تا۲۸۱🕋 🎤صوت و تفسیر🎤 ✨جلسه چهل و هفتم✨ http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 روایت شهید تفحص، عباس صابری از رویای صادقه‌اش ●در عالم خواب دیدم که یک عده از بسیجی های آشنا پشت در ورودی مسجد جامع نارمک تهران جمع شده و التماس می کنند که داخل مسجد شوند، ولی اجازه نمی دادند، من و چند نفر از بچه های تفحص وارد مسجد شده، پشت سر امام جماعت نماز خواندیم، سپس پشت سرم را نگاه کرده، دیدم بقیه نیروهای تفحص هم هستند، ●پرسیدم: شما هم آمدید؟ گفتند: بله، بالاخره اجازه ورود دادند، آنجا برگه هایی را امضاء می کردند [وشاید] برای شهادت تأییدشان می کردند. یکبار هم خواب دیدم: سید سجاد به من گفت: عباس تو در فکه شهید می شوی . ‌●وقتی وارد محور فکه شدم، کتاب حماسه قلاویزان را دیدم با ناراحتی و برای متوجه شدن تعبیر به آن کتاب تفعلی زدم واین شعر آمد: تو را خلعتی تازه داد تو از سمت خورشید می آمدی ‌✍راوی: شهید بزرگوار 🌷 http://eitaa.com/yaranhamdel
@zekrroozane ذڪرروزانہPart01_سلام بر ابراهیم ج1.mp3
زمان: حجم: 12.9M
🔰 کتاب صوتی سلام بر ابراهیم جلد اول: زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی 🎬 قسمت اول http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سال‌های رزم در نوجوانی و جوانی ″همراه با تیپ قمر بنی‌ هاشم‹ع›″ 🎬 ق
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سال‌های رزم در نوجوانی و جوانی ″همراه با تیپ قمر بنی‌ هاشم‹ع›″ 🎬 قسمت دوم آن روزها بچه‌های بسیجی پشت جبهه، گروه‌های خودجوشی در محله‌ها و مساجد راه انداخته بودند تا به خانواده‌هایی که مردها و جوانهایشان در جبهه بودند، کمک کنند. عمده کمک‌ها، همین کارهای روی زمین مانده بود. به خانواده‌هایی هم که نان‌آورشان در جبهه بود، توجه بیشتری می‌شد. جنگ تحمیلی، روح تعاون و همبستگی را در وجود مردم دمیده بود؛ انصافاً شهرک رد هم مثل جاهای دیگر؛ مثال آقای تجلی که شعبه نفت داشت، در رساندن سوخت به خانواده‌های رزمندگان تلاش می‌کرد و جای حشمت‌اله و رزمنده‌های دیگر را که از خانه و خانواده دور بودند، پر می‌کرد. پروردگار عالم، تلاش بندگانش را که برای یاری دین و میهن و ناموس خدا، خانه و اهل و عیالشان را گذاشته و به جبهه‌ها رفته بودند، بی‌ جواب نمی‌گذاشت. آن زمان هنوز مدت حضور نیروهای داوطلب و بسیجی در جبهه، جزء خدمت سربازیشان بحساب نمی‌آمد. برای همین پدرم به حشمت می‌گفت: «حالا که جبهه هستی و سن سربازی‌ات هم رسیده، برو کارت آماده به خدمت بگیر تا وظیفه‌ات را هم گذرانده باشی.» با توصیه پدر حشمت در آبان سال ۱۳۶۳ که هنوز یک ماه تا پایان هجده سالگی‌اش مانده بود، سرباز سپاه شد و دوران رزمش را با خدمت در سپاه پاسداران و کنار همرزمانش در تیپ قمر بنی هاشم ادامه داد. با اینکه حشمت‌اله سن بالایی نداشت، حضورش در چندین عملیات، از او نیرویی زبده و آبدیده ساخته بود. علاوه بر این استعداد و شهامت او در عملیات بدر (اسفند ۱۳۶۳) برای فرماندهانش به اثبات رسید و به همین خاطر، از او خواستند به واحد اطلاعات و عملیات و دیده‌بانی تیپ برود. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق #قسمت ۲۸ 💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه‌جانش را به
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۲۹ 💠 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن روشن می‌شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا می‌شناختی؟» دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد می‌خواست بره ، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!» 💠 بی‌غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می‌ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من می‌خواستم خیالش را تخت کنم که (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد ، فکر می‌کرد وهابی‌ام. می‌خواستن با بهم زدن مجلس، تحریک‌شون کنن و همه رو بکشن!» که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای و حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» 💠 می‌دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می‌کنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«می‌خواست به ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟» به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرف‌ها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی !» 💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟» 💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمبگذاری کردن، چند نفر شدن.» 💠 مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...» دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. 💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می‌زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می‌درخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمی‌دانستم بدن آن‌ها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال‌بال می‌زدم که فرصت جبران بی‌وفایی‌هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به رفته بود. 💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه ، نه بیمارستان که آتش تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد :«من جواب رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای یا پرستاری خواهرت؟» 💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم. چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می‌خواست فقط خنده‌هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» 💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد که بی‌پرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel