🕋صفحه۵۲سوره آل عمران 🕋
🌹تصویر آیات و ترجمه🌹
#انس_باقرآن
#هر_روز_با_قرآن
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
انس با قرآن صفحه ۵۲.mp3
6.21M
.
🕋صفحه ۵۲سوره آل عمران آیه ۱۶ تا ۲۲🕋
🎤صوت و تفسیر🎤
✨جلسه پنجاه و دوم✨
#انس_باقرآن
#هر_روز_با_قرآن
#نکات_قرآنی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 اوضاع آخرالزمان در کلام رسولالله(ص)
🗓 به مناسبت ورود پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله به مکه در سفر حجة الوداع(۱۰ ه.ق)
📌 خلاصه ای از اوضاع آخرالزمان در کلام رسول الله
💬 از عبد اللَّه بن عباس نقل کرده که گفت: با رسول خدا به زیارت حج رفتیم، همان حجى که بعد از آن رسول خدا از دنیا رفت، و یا به عبارت دیگر حجه الوداع، رسول خدا (ص) در کعبه را گرفت و سپس روى نازنین خود را به طرف ما کرد و فرمود:
✨ مى خواهید شما را خبر دهم از علامات قیامت؟
♻️ و در آن روز سلمان رضى اللَّه عنه از هر کس دیگر به آن جناب نزدیک تر بود، لذا او در پاسخ رسول خدا عرضه داشت: بله یا رسول اللَّه،
✨ حضرت فرمود:
♦️ یکى از علامت هاى قیامت این است که نماز ضایع مى شود - یعنى از میان مسلمین مى رود و از شهوات پیروى مى شود و مردم به سوى هواها میل مى کنند، مال، مقامى عظیم پیدا مى کند و مردم آن را تعظیم مى کنند، دین به دنیا فروخته مى شود، در آن زمان است که دل افراد با ایمان در جوفشان، براى منکرات بسیارى که مى بینند و نمى توانند آن را تغییر دهند آب مى شود آن چنان که نمک در آب حل مى گردد….
🔸 اى سلمان در این هنگام چیزى از مشرق مى آورند و چیزى از مغرب تا امت اسلام را سرپرستى کنند، در آن روز واى به حال ناتوانان امت من، از شر شرقى و غربى ها و واى به حال آن شرقیان و غربیان از عذاب خدا،…
♦️ در این هنگام مردان به مردان اکتفا مى کنند و زنان به زنان و همانطورى که پدر و اهل خانواده نسبت به دختر غیرت به خرج مى دهند نسبت به پسر نیز غیرت به خرج مى دهند، مردان به زنان شبیه مى شوند و زنان به مردان و زنان بر مرکب ها سوار مى شوند که از طرف امت من لعنت خدا بر آنان باد…
🔸 در این هنگام مساجد طلا کارى و زینت مى شود آن چنان که کلیساها و معبد یهودیان زینت مى شود، قرآن ها به زیور آلات آرایش می شود …
♦️ در آن روز مردان و پسران امت من با طلا خود را مى آرایند…
🔸 در آن روز ربا همه جا را مى گیرد و یک عمل آشکار مى شود و معاملات با غیبت و رشوه انجام مى شود و دین خوار و دنیا بلند مرتبه مى شود…
♦️ در این موقع اغنیاى امت من صرفا به منظور گردش و تفریح به حج مى روند و طبقه متوسط براى تجارت و فقرا به منظور خودنمایى و ریا حج مى روند، در این هنگام است که اقوامى قرآن را براى غیر خدا مى آموزند و آن را نوعى مزمار و آلت موسیقى اتخاذ مى کنند، اقوامى دیگر به تعلم فقه اسلامى مى پردازند اما براى غیر خدا در آن روزگار زنا زادگان زیاد مى شوند با قرآن آوازه خوانى مى کنند و بر سر دنیا سر و دست مى شکنند…
📚 منبع : ترجمه المیزان، جلد ۵، صفحه: ۶۴۹، ذیل آیات ۵۱ تا ۵۴ سوره مائده
#منبرک
#حدیث
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 بیتابیهای مادر خلبان بهروز قدیمی جلوی تابوت فرزندش
#هر_روز_با_شهدا
#سلام_صبحتون_شهدایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی ″معیار تشخیص″ چند روز مرخصی حشمت به
🕊️پرواز دیدهبان🕊️
📖فصل دوم
🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی
″سوغات جبهه″
🎬 قسمت اول
اواخر دیماه ۶۵ بود. عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه و شرق بصره شروع شده بود. تیپ قمر بنیهاشم هم در این عملیات شرکت داشت. از رادیو مارش حمله پخش میشد. مادر از لحظه شروع مارش عملیات، روی سجاده
نشسته بود و داشت برای حشمتاله و برادر بزرگم آقا عبداله و همه رزمندهها دعا میکرد: خدایا! همه سختیهایی را که توی زندگی کشیدهام، فراموش میکنم، دوری بچههایم را هم تحمل میکنم؛ اما از تو میخواهم که آنها را سالم نگهداری تا هم من خیالم راحت باشد و کاری به کارشان نداشته باشم و هم آنها وقف مملکت باشند و گوش به فرمان رهبرشان به جبهه بروند...
عملیات کربلای ۵ بزرگترین و طولانیترین حمله دوران جنگ بود. نیروهای عراقی هم سنگینترین پاتکهایشان را در همین عملیات علیه ایران انجام داده بودند؛ شاه مرادی از فرماندهان تیپ قمر، حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین(ع)، کلهر قائممقام لشکر ۲۷ و خیلی از فرماندهان جبهه در این حمله شهید شدند.
در شهرکرد و شهرهای دیگر استان، مرتب شهید میآوردند و مادر نگران حشمتاله بود. تیپ قمر بنیهاشم در عملیات نقش زیادی داشت و حشمت، شهادت خیلی از همرزمانش را جلوی چشم خودش دیده بود. او در روزهای عملیات و مواقعی که کارها گره میخورد، کمتر به مرخصی میآمد؛ اما این بار با وجود اینکه روزهای زیادی از عملیات میگذشت، خبری از آمدنش نبود.
مادر تعریف میکند:
نگران حشمتاله بودم. رفتم تا همرزمش، سید اسدالله حسینی را که تازه از جبهه برگشته بود ببینم و از پسرم خبری بگیرم؛ آنها هر دو در تیپ قمر بنیهاشم بودند. لحظاتی بعد حشمتاله از منطقه به خانه آمده و دیده بود من نیستم. سراغ مرا از بچهها گرفته و فهمیده بود کجا هستم.
تازه رسیده بودم منزل آقای حسینی و نشسته بودم که صدای زنگ بلند شد. آقا اسدالله به طرف در رفت و چند لحظه بعد، با صدای بلند میخندید که وارد اتاق شد و با خوشحالی گفت: حاجخانم دسته گلتان دم در ایستاده! باورم نشد! باعجله دویدم بیرون، پسر لاغر و سیاه سوختهای دیدم با محاسنی پرپشت و چهرهای رنگ پریده! داشت میآمد طرفم؛ ولی من تردید داشتم و میخواستم از او فاصله بگیرم، عقب عقب میرفتم؛ با خودم گفتم اینکه حشمتاله نیست! پس چرا ...
جلوتر که آمد، با صدای مردانهای گفت: مامان مرا نشناختی؟ صدای خودش بود؛ دقیقتر نگاه کردم؛ آثار سوختگی روی صورتش پیدا بود. باورم شد حشمتاله است، به سمتش رفتم، بوسیدم و بوییدمش. با هم برگشتیم خانه و تا خانه حرف زدیم و راه آمدیم و او تعریف کرد که چطور عراقیها ناجوانمردانه منطقه را بمباران شیمیایی کردهاند. سابقه نداشت حشمتاله با مختصر جراحتی به بیمارستان برود؛ به خاطر همین بود که بعد از شیمیایی شدنش مرخصی گرفته و به شهرکرد برگشته بود.
آن روز حمام رفت و لباسهایش را عوض کرد و گذاشت روی بقیه
لباسهایی که توی ساکش بود. میخواست به سردخانه شهرکرد برود و در میان جنازه شهدا یکی از دوستانش را پیدا کند. از من خداحافظی کرد و موقع رفتن تأکید کرد که مبادا به سراغ ساکش بروم و دست به لباسهایش بزنم! نمیخواست بشویمشان؛ ولی من عاشق شستن لباسهای خاکی حشمتاله بودم. با خودم فکر کردم شاید تعارف میکند و نمیخواهد به من زحمت دهد. همینکه پا از در خانه بیرون گذاشت، به سراغ ساکش رفتم و لباسها را درآوردم و با خود ساک، انداختم توی تشت؛ آخر این لباسها مدتها همراه پسرم بود، بوی حشمت را میداد، باید با دستهای خودم میشستم.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۳۳ 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکر
🔰 دمشق شهرِ عشق
🎬قسمت ۳۴
💠 با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این #امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!»
💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم :«شما برید #حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!»
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم #سوریه برسد.
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز #تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از #دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه #سعودی العربیه جشن کشته شدن #سردار_سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای #بشار_اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!»
💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!»
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس #حرم بودم که بیصبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟»
💠 تروریستهای #تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که #غیرتش قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟»
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟»
💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته #زینبیه؟»
پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان #سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«میخواست بره، ولی وقتی دید #داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!»
💠 بیصدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته #جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!»
مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین #عربی پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما #اهل_سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) راحته!»
💠 با متانت داخل خانه شد و نمیفهمیدم با وجود شهادت #سردار_سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمیکردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت.
از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیریها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونهها بودن، ولی الان #زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمونها هنوز تک تیراندازشون هستن.»
💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بیمقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق #حاج_قاسم شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از #غیرت گرفت و خندهای عصبی لبهایش را گشود :«غلط زیادی کردن!»
و در همین مدت #سردار_سلیمانی را دیده بود که به #عشق سربازیاش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیریها رو #حاج_قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و #دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و #سردار_همدانیِ و به خواست خدا ریشهشون رو خشک میکنیم!»...
ادامه دارد...
#دمشق_شهرِ_عشق
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel