eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
13.6هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📿 ذکر روز شنبه «یٰا رَبَّ‌الْعٰالَمیٖن» «ای پروردگار جهانیان» 🌺اَللّٰهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الْفَرَج🌺 http://eitaa.com/yaranhamdel
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺روزت را تبرّک کن با یک سلام🌺 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌹وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌹وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ http://eitaa.com/yaranhamdel
🌷بصیرت در روایات🌷 🌺پیامبر خدا(ص) فرمودند: {لیسَ الأعمى مَن یعْمى بَصرُهُ، إنَّما الأعمى مَن تَعْمى بَصیرتُهُ.} «كور آن نیست كه چشمش نابینا باشد بلكه كور [واقعى] آن كسى است كه دیده بصیرتش كور باشد.» http://eitaa.com/yaranhamdel
🕋صفحه۵۹سوره آل عمران 🕋 🌹تصویر آیات و ترجمه🌹 http://eitaa.com/yaranhamdel
انس با قرآن صفحه ۵۹.mp3
5.39M
. 🕋صفحه ۵۹سوره آل عمران آیه ۷۱تا ۷۷🕋 🎤صوت و تفسیر🎤 ✨جلسه پنجاه و نهم http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل سوم 🔎حشمت‌اله از نگاه همرزمان ″اروندکنار″ بنده سه سال فرمانده محور ارون
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل سوم 🔎حشمت‌اله از نگاه همرزمان ″صبحانه کوسه‌ها″ نیمه اول تیرماه ۱۳۶۳، یگان ما در شرق کارون و در فاصله ۱۵ کیلومتری دارخوین مستقر شده بود؛ درست در حاشیه رود کارون و جایی که رودخانه دو شاخه می‌شد. هوا خیلی گرم بود و ما در چادرها امکاناتی جز پتو و زیرانداز نداشتیم. با اینکه برای اولین بار به جبهه رفته بودم، دستور فرمانده‌مان را برای آموزش و کلاس تاکتیک و رزم شب جدی گرفته و با زحمت و سختی جزء گروه ویژه عملیاتی شده بودم. ۱۵ ساله بودم و جثه کوچکی داشتم؛ تا جایی که فرمانده، آقای ملکی، سربه‌سرم می‌گذاشت و به شوخی میگفت: وزن شما قادر نیست یک مین را منفجر کند! با این حال هر طوری بود، با تلاش زیاد و خواهش و تمنا عضو مشروط گروه تخریب شدم. یک روز از بلندگوی پخش اخبار و پیامهای خیلی فوری محوطه انرژی اتمی اعلام کردند: برادران، امشب بعد از دعای توسل در محل صبحگاه به صف شوید! دعا که خواندیم، به دستور فرمانده میدان، صفها را تشکیل دادیم و ستون نیروها، توی ظلمات شب به حرکت درآمدند. کمی راهپیمایی کردیم و به مکانی رسیدیم که درختان نخل و درختچه‌های گرمسیری زیادی داشت و از بس که درهم تنیده بودند، فضا دلهره‌آور شده بود. از آنجا که عبور کردیم، آموزش تاکتیک شروع شد. بعد از نخلستان وارد یک نیزار خشک و بن‌بست شدیم و از لابه‌لای بوته‌ها با خزیدن و دویدن خودمان را به ساحل رودخانه رساندیم. در آن شرایط سخت و پراضطراب، پشت سرم دو نوجوان همسن خودم بودند که مرتب شوخی میکردند و میخندیدند؛ اتفاقاً یک‌بار هم از فرمانده تذکر گرفتند. آن دو آنقدر با آرامش و راحت حرف می‌زدند و می‌خندیدند که من کلافه شده بودم... سیم بُکسلی را با قایق از یک‌ طرف به نخل و از طرف دیگر به یک دیوار بتنی نصب کردند و آموزش عبور از رودخانه شروع شد. منتظر ایستاده بودیم که همان دو نوجوان با صمیمیت از من پرسیدند: برادر! شنا بلدی؟ ِمن ِو منی کردم و گفتم: نه!؛ رو به همدیگر خنده کشداری کردند و گفتند: این هم از صبحانه کوسه‌های کارون که تأمین شد! من که از ترس غرق شدن ناراحت بودم، با این شوخی تا حدی نگران هم شدم. روش کار این بود که سیم رابط را در آب شناور می‌کردند و نفرات با فاصله از آن آویزان می‌شدند؛ تا اینکه نوبت من شد. مدام با حرکت طناب رابط در سطح رودخانه شناور می‌شدم و گاهی هم زیر آب می‌رفتم و دوباره با جابه‌جا شدن رابط به بالای آب می‌آمدم و نفس راحتی می‌کشیدم. در این حین همرزمان نوجوان و شیرین احوالم، در کمال آرامش و با فاصله به حلقه اتصال آویزان بودند؛ خیلی راحت! طوری که انگار در خشکی هستند، هر دو با کمال آرامش به ستاره‌های آسمان نگاه می‌کردند و من به مهارت و حال خوش آنها غبطه می‌خوردم. وسط‌های عرض رودخانه بودیم که ناگهان طناب اتصال پاره شد و یادم هست که من فقط فریاد می‌زدم؛ چون داشتم غرق می‌شدم و احساس می‌کردم دارم آخرین لحظات زندگی‌ام را می‌گذرانم؛ همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد و من دیگر چیزی نفهمیدم... چشمهایم را که باز کردم، گیج بودم و اولین چیزی که دیدم لبخند شیرین همان نوجوانهای سرخوش و خندان بود. آب تلخ و شور کارون مرا از حال برده بود که آنها به کمکم آمده بودند و با زحمت زیاد مرا روی آب نگهداشته و با قایق امداد برده بودند به ساحل و بلافاصله به درمانگاه تیپ ۴۴ قمر بنی‌هاشم رسانده بودند... آن دو فرشته نجات خودشان را معرفی کردند: حشمت‌اله حیدری، نوجوان خوش‌چهره و بشاش و پسرعمویش علیرضا که مثل او پر انرژی بود؛ آنها بچه‌های آبادان بودند و لهجه شیرین‌شان همین را گواهی می‌داد. با شهید حشمت‌اله حیدری که بیشتر آشنا شدم، فهمیدم مدتها قبل از من به جبهه آمده و در انرژی اتمی اهواز ساکن شده بود. برای او پایان مأموریت در جبهه و مرخصی رفتن معنا نداشت. همیشه عکسی از حضرت امام(ره) روی سینه داشت که لبخند و رضایتش را معنا می‌کرد. راستش در همان دوره آموزشی سه نفر از همرزمانم غرق شده بودند، من همیشه با خودم فکر می‌کردم که اگر شهید حیدری آن شب با کمک پسرعمویش به دادم نرسیده بود چه به سرم می‌آمد؟ یعنی واقعاً خوراک کوسه‌های کارون می‌شدم! راوی: دکتر غیبی‌پور کارشناس سازمان مالیاتی کشور و رسانه ملی برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۳۹ 💠 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بو
🔰دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۴۰ 💠 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز ، قبرستانی بود که داغش روی قلب‌مان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمی‌شد که تا فقط گریه کردیم. مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانه‌ای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر می‌زد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشده‌اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید. 💠 در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریه‌هایم را گم می‌کردم تا مصطفی و مادرش نبینند و به‌خوبی می‌دیدند که مصطفی از قدمی عقب‌تر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست :«این چند روز خیلی ضعیف شده، می‌خواید ببریمش دکتر؟» و ابوالفضل از حرارت پیشانی‌ام تب تنهایی‌ام را حس می‌کرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد :«دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!» 💠 خانه‌ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و می‌دانست چه از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرین‌زبانی ادامه داد :«از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من می‌برمش رو ببینه قلبش آروم شه!» نمی‌دانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته‌ام تا بام آمد. 💠 قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس می‌کردم گنبد حرم به رویم می‌خندد و (علیهاالسلام) نگاهم می‌کند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم. از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت می‌کردم و به‌خدا حرف‌هایم را می‌شنید، اشک‌هایم را می‌خرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را می‌دید که آهسته زمزمه کرد :«آروم شدی زینب جان؟» 💠 به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند :«این سه روز فقط (علیهاالسلام) می‌دونه من چی کشیدم!» و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد :«اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن رو پوشش می‌داده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.» 💠 محو نگاه سنگینش مانده بودم و او می‌دید این حرف‌ها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان می‌داد :«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!» و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بی‌غیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد :«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا می‌خوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.» 💠 گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و می‌چرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت می‌کرد :«همون روز تو فرودگاه بچه‌ها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از ! ظاهراً آدمای تهران‌شون فعال‌تر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!» از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت :«البته ردّ تو رو فقط از و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امن‌ترین جا برات همون داریاست.» 💠 از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او می‌دید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد :«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچه‌های دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر می‌کردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمی‌گردیم ، ولی نشد.» و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت :«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناسایی‌ات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!» 💠 سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel