eitaa logo
یار مهربان
321 دنبال‌کننده
738 عکس
67 ویدیو
0 فایل
اینجا جاییه برای محکم کردن دوستی هامون با کتاب‌ و چشیدن طعم شیرین کتاب خوندن با دوستان😍 همچنین بخشی از دست نوشته های من و پوریا‌ رو میتونید ببینید😉 معرفی کتاب داریم و دوره های کتابخوانی برگزار میکنیم😌 پونه @Pooneh_rsz پوریا @pooriyarostamzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
یک تخفیف خیلی خوبی زده فیدیبو برای اشتراک‌های کتابخانه‌ای‌ش با عنوان «فیدیبو پلاس» که تا آخر اردیبهشت وجود داره. البته همه کتاب‌ها در این قسمت قابل دسترس نیستند ولی خیلی از کتاب‌های مهم و خوب رو من همیشه خودم از این راه پیدا کردم و هزینه‌ی خرید کتاب که خیلی رفته بالا رو از این راه تعدیل کردم. البته که می‌دونم هیچی جای کتاب کاغذی رو نمی‌گیره. می‌دونم که باید خیلی مراقب چشم‌ها بود و نور آبی رو هنگام مطالعه این کتاب‌ها کم کرد و … ولی در کل به نظرم با این قیمت نباید این فرصت رو از دست داد. به خصوص افرادی که به خوندن کتاب‌های الکترونیک عادت دارن یا مثل من مجبور شدن عادت کنند. پیشنهاد من هم اشتراک یک‌ساله است. @yaremehrabanema
یار مهربان
من غمگینم. خانوادم بیشتر از من... ابراهیم رئیسی انتخاب من بود. و اگر یک دلیل آن‌زمان برای انتخابش داشتم، خلاصه می‌شد در جهادی بودنش. همین که لحظه‌ای سر جایش به فراغت ننشست و خب همین هم به آسمانش برد. من حداقل در ذهنم هیچ‌وقت از او انسان بی‌نقصی نساختم.من از هیچ انسانی آدم بی‌نقص نمی‌سازم. روش و شیوه نگاه من به آدم‌ها این نیست. حالا در غم ما در خانه همسایه سروری برپاست. این سرور و شادی هرچقدر از نظر ما آزار‌دهنده باشد، خودش هیچ اهمیتی ندارد اگرچه ریشه‌هایش چرا...من فکر می‌کنم باید در فرصتی مناسب برای اتحاد و همدلی کوشید اما پیش از آن حداقل برای همسایه‌‌های غمگین به قدر خودم توصیه‌ای دارم: دست از نصیحت افراد و آگاهی‌بخشی به آن‌ها بردارید. به‌خصوص که بیشتر آدم‌ها در شبکه‌های اجتماعی می‌خواهند فالوئرها- دنبال‌کننده- خودشان را راضی کنند. آن‌کسی که دارد می‌خندد و طنز می‌گذارد و شادی می‌کند فارغ از نگاه و باوری که دارد شک نکنید که همراهان و دور‌وبری‌هایش هم شادند. یعنی امثال ما آدم‌های غمگین در فالوئرهای او سنگین نیستیم، شاد‌ها سنگین‌ترند... برای همین استوری می‌گذارد که لایک‌ش بیشتر باشد. این قوانین نانوشته شبکه‌های اجتماعی است. از آدم‌ها اسیر می‌سازد بی‌آن‌که خود بفهمند. خواستید کسی را با این معیار بسنجید...یک‌بار ببینید کجای زندگیش در رویدادی خلاف و هم‌سوی غالب اطرافیانش موضع داشته یا حرفی زده... لازم نیست همه‌چیز را زیر و رو کرده باشد. حتی همین که منتقد چیزی باشد که اطرافیانش حامی آن هستند هم کافی است. به شما قول می‌دهم در اکثر مواقع در جستجوی خود ناکام خواهید ماند. چون بیشتر آدم‌ها همواره بیش از آن‌که دنبال حقیقت و انسانیت و نظیر این موارد باشند دنبال آسایشند و در هر زمانی به ریسمانی چنگ می‌زنند که جای خودشان را در تیمشان محکم کنند. حقیقت همیشه چنین نمی‌کند. و برای همین انتخاب ارزشی جز آسایش یعنی شما خودخواسته رنج بیشتری را در آغوش بکشید. بی‌قضاوت و متواضع باشیم. معلوم نیست خود من و خود شما در کدام دسته‌ایم... احتمالش خیلی بیشتر است که ما هم جزئی از همین بیشترِ آدم‌ها باشیم تا کمترشان. ان‌شاءالله که پایان این مسیر زمین سهم انسان‌های صالح باشد و ایران عزیزمان سربلند و قوی... @yaremehrabanema
یکی از راه‌های مناسب برای انتقال مطالب از حافظه کوتاه‌مدت به حافظه بلند‌مدت و ثبت دائمی اون در ذهن، نوشتن مطالب یا توضیح اون به دیگران با واژگان خود و به عبارت ساده‌تر زبان خودمونه. شبیه همون چیزی که مثلاً در سنین پایین‌تر بهمون می‌گفتن که اگر می‌خواین درسی رو خیلی خوب یاد بگیرید، بهتره اون رو برای کسی تدریس کنید. فرآیند تدریس کردن باعث می‌شد ما سعی کنیم مطلبی رو به ذهن بیاریم و با واژه‌های خودمون اون رو به دیگران انتقال بدیم. در طی این تدریس مطالب در ذهن ما ته‌نشین می‌شد و برای همیشه ما از عمل سخت به یاد آوردن مطالب ناآشنا خلاص می‌شدیم. یادداشت نویسی در مورد کتاب‌هایی که می‌خونیم یا حتی توضیح اون‌ها برای دیگران غیر از اینکه ما رو از انفعال یک خواننده صرف خارج می‌کنه و وارد تعامل فعال با نویسنده کتاب می‌کنه، همچنین باعث می‌شه مطالبی که می‌خونیم رو بهتر و دقیق‌تر در ذهنمون ثبت کنیم. اصلاً لازم نیست که کل کتاب در خاطر ما بمونه؛ اگر اون قسمتی از کتاب که بر ما تأثیر بیشتری گذاشته یا وجوهی از کتاب که برامون پررنگ و با اهمیت بوده هم در ذهن ما ثبت بشه حتی سال‌ها بعد از خوندن یک کتاب ما می‌تونیم کلیت اون کتاب رو متصل به مطلبی که از اون دریافت کردیم به خاطر بیاریم و باقی جزئیات می‌شه تأثیری که خوندن کتاب در روان و روح ما باقی گذاشته... خیلی هم باید با نظر دادن ساده برخورد کنیم و فقط به این توجه داشته باشیم که چیزای بیشتری از «خوب بود» یا «بد بود» برای کتاب بنویسم یا برای دیگری توضیح بدیم. فقط نوشتن یک «چرا» مهمه و اصلاً اهمیتی نداره که نظر شما حرفه‌ای یا درست باشه! اکثر نظرات درجاتی از اعتبار دارند و هر کتابی در نهایت برای مخاطب نوشته شده... اگر شما اون رو درست نفهمیدین یا ازش خوشتون نیومد یا حتی فقط از یک جمله خوشتون اومد..بازم ایرادی نداره. مهم تأثیری که شخص شما از این تعامل و نوشتن می‌تونه برای خودش دشت کنه. گفتگوی با دیگران در مورد کتاب هم چنین تأثیری داره. از گفتگو در مورد کتاب و شنیدن نظرات متفاوت و گاهاً متضاد می‌شه چندین برابر از یک‌بار خوندن کتابی ثمره و بهره برد. @yaremehrabanema
این کتاب خیلی شیرین و روان نوشته شده و نوع روایت هم -همان‌طور که از عنوان کتاب یعنی خاطرات برمی‌آید- اول شخص است و از زبان نوجوانی سرخپوست روایت می‌شود. در جهانی به شدت نژادپرستانه و تفکیک شده قاعدتاً کسی نمی‌تواند لحظاتی از زندگی سرخپوست باشد و زمان‌هایی نباشد! سرخپوست پاره‌وقت بودن یعنی خیانت به قبیله و با خیانت هیچ‌کجای دنیا خوب تا نمی‌کنند.. شرایط نوجوان این داستان، چنین شرایط وخیمی است؛ با این حال هم می‌شود با خواندن خاطراتش خندید و هم اشک ریخت. بازنمایی درست از تلخی و شیرینی درهم‌تنیده زندگی...کتاب را الکترونیک و در فیدیبو خواندم و اگر بشود این‌طور هنوز گفت، فقط یکبار زمینش گذاشتم (گوشی را روی تخت رها کردم) از آن کتاب‌هایی که می‌تواند از هر سنی مخاطب داشته باشد و هر کسی به قدر خودش از آن لذت ببرد و در میان خطوط گفته و ناگفته آن عمیق شود. لینک تهیه کتاب فیزیکی از ایران‌ کتاب: https://www.iranketab.ir/c/dd6bfd @yaremehrabanema
فکر می‌کنم تقریباً هر کسی پرواز رو تجربه کرده باشه و نقطه شدن آدم‌ها و خونه‌هاشون رو دیده باشه، یحتمل به این فکر افتاده که دنیا رو نباید خیلی جدی گرفت. انگار ارتفاع از آدم‌ها شده برای چند لحظه به آدم حس خداگونه‌ای می‌ده که می‌فهمه چرا حکایتِ خدای ارض و سماوات با آدمیزاد و اتفاق‌های این پایین تا این اندازه توفیر‌ داره. بدِ حادثه اینجاست که تیک‌آف اگر ملازم سقوط نباشه حتماً این لندینگه که دوباره آدم رو زمینی می‌کنه و شهر‌ها و خونه‌ها و خیابون‌ها و از همه مهم‌تر مشکلاتش رو چندبرابر بزرگ‌تر. قصه همینجا تموم نمی‌شه. زندگیِ روزمره دزدِ فاصله‌هاست. شاید یه لحظه آدم بتونه با خوندن اخبار ریز و درشتِ جنون آمیزِ اطرافش یا با دیدن فیلم و سریال و تئاتر یا خوندن رمان لحظه‌ای خودش رو به مدد تخیل جای فرد دیگری بذاره؛ جای اون فکر کنه و احساس کنه ولی همدردی و هم‌ذات‌پنداریِ مطلق، اینکه درد «تو» بشه درد «من»، نیازمند تاریخِ مو‌به‌مو یکسان داشتنه. تاریخی که به اندازه تعداد آدم‌های روی زمین منحصر به فرد و متفاوته. مثل اثر انگشتی که بین میلیارد میلیارد آدم روی کره زمین می‌تونه تو رو از بین انبوهِ هم‌نوعات دست‌چین کنه. زندگی کردن فاصله رو از ما می‌دزده و ذره‌بین روی مشکلات خودمون میذاره. مهم نیست چقدر مشکل ما در قیاس با مسائل زندگی بقیه احمقانه و کوچیک باشه. مشکلات «من» برای من همیشه بزرگتر از مشکلات «دیگری» حس می‌شه. توی سریال خانه به دوش… وقتی همه مشکلات روی سر ناهید و ماشاالله آوار می‌شد… نرگس می‌پرسید: «حالا من چی بپوشم؟!» (ادامه در پیام بعد) @yaremehrabanema
مشکلِ احمقانه نرگس برای اون همیشه بزرگ‌تر از هر اتفاقی بود که اطرافش می‌گذشت. دختر جوونی که می‌خواست خوب به نظر برسه و همیشه کمدش خالی بود. همه ما یه جورایی درگیر تجربه نرگسیم. درست وقتی فرود میایم روی زمینِ زندگی‌مون… پرسپکتیو آسمونی ما تبدیل به یک خاطره محو می‌‌شه که زمین با بزرگنمایی خودش همیشه به دام‌ میندازش. و اینجا و توی این تجربه زمینی همه جهان و آشوب درونش روی ترازو، رقابت سنگین‌تر بودن رو می‌بازه… حتی وقتی رقیبش به اندازه مشکلاتِ نحیف و کوچکِ «من» باشه. @yaremehrabanema
توی فیلم «مای اُلد اَس» وقتی اِلیوت می‌خواد خونه‌اش رو برای رفتن به دانشگاه ترک کنه و خبردار میشه که خونوادش قصد دارن مزرعه اجدادی‌شون رو بعد از رفتنِ اون به فروش بذارن؛ خیلی از این اتفاق خشمگین می‌شه. دلیل ناراحتی اِلیوت همین‌طور که با چَد درد و دل می‌کنه اینه که برای الیوت این‌ بار ترک کردن خونه و مزرعه‌ش شبیه «خداحافظی‌ ای برای همیشه» شده درحالی که پیش از اون انگار هر لحظه می‌تونست دوباره به اونجا برگرده. اون می‌خواد گذر زمان برای لحظه‌ای متوقف بشه تا بتونه قشنگ از همه چیز برای آخرین‌‌ بار لذت ببره. چَد وقتی الیوت رو تا این اندازه ناراحت می‌بینه ازش می‌پرسه: آخرین روزی رو یادش میاد که بچه بوده و با دوستاش همه ی روز رو به نقش بازی کردن گذرونده؟ الیوت سهل انگارانه جواب میده: یادش میاد که خیلی از اوقات این کار رو انجام داده. چَد ولی با تأکید می‌گه: آخرینِ آخرین باری که این کار رو کردی یادت میاد؟ الیوت توی فکر فرو می‌ره و ساده جواب می‌ده: نه! چَد ادامه میده: غم‌انگیز نیست؟ می‌دونی! فکرش رو بکن یه زمانی بوده که با دوستات با دوچرخه دور می‌زدی، وانمود می‌کردین زامبی‌ها دنبالتونن، همه‌تون خاکی و عرقی بودین و بهترین لحظات رو داشتین و بعد... رفتین خونه و دوچرخه‌تون رو تو پارکینگ گذاشتین و رفتین خوابیدین، بی‌خبر از اینکه اون آخرین باریه که دارین همه ی اون کارا رو انجام می‌دین. چَد با گفتن این حرف‌ها الیوت رو متوجه این نکته می‌کنه که اون همیشه درحال خداحافظی کردن برای همیشه بوده...فقط این بار حواسش خیلی جمعِ این خداحافظیه... @yaremehrabanema
یار مهربان
توی فیلم «مای اُلد اَس» وقتی اِلیوت می‌خواد خونه‌اش رو برای رفتن به دانشگاه ترک کنه و خبردار میشه که
چَد هرچند با این حرف‌ها این اتفاق رو تکرارشونده و عادی نشون میده ولی خودش در ادامه به این نکته هم اشاره می‌کنه که بدیِ اینکه ما نمیدونم بعضی از لحظات آخرین لحظات ماست، باعث میشه قدر اون لحظات رو به قدر کافی ندونیم. برای من شب یلدا و این یک دقیقه بیشترش تلنگری برای اینه که قدر این یک دقیقه، همین یه دقیقه بیشترِ این شب و لحظاتی که دارم رو بدونم. خودم رو وصل کنم به اونایی که اسیر خاکن و یه شبی هندونه قاچ زدن و تخمه شکستن. وصل کنم به یک تاریخ و مردمی که قدرِ یک دقیقه کنار هم نشستن و بهم گوش دادن! قدرِ یک دقیقه فراموش کردن که توی این دنیا تک تک‌شون تنهان و قراره یه روزی و یه دقیقه‌ای همدیگه رو برای همیشه از دست بدن. بهم دیگه یلدا رو تبریک گفتن، دلخوری‌ها رو کنار گذاشتن و این لحظه رو در طول تمام تاریخ ضرب کردن و به ابدیت رسوندن که اگر این لحظه و دقیقه هم نموند، خاطره‌ ی جمعیش توی ذهن تک تک ما و نسل به نسل میمونه و به زندگی ابدی‌ش ادامه می‌ده ... بی‌خداحافظی.... پ.ن: این متن برای شب یلدا بود ولی خب با اومدن مهمون‌هامون فرصت نشد که ارسالش کنم. @yaremehrabanema
چند شب پیش که رفته بودم خونه پونه، بهم گفت یه چیز خوشمزه درست کرده و می‌خواد برام بیاره! بعد دیدم رفت سمت فریزر و یه اسکمو ازش کشید بیرون! اسکمو اخته، بستنی یخی استان گیلانه که خیلی خوشمزه است و فکر می‌کنم برای من و پونه خوشمزه‌تره چون ما رو به خاطراتمون می‌بره. (البته این اسکمو آلبالو بود ولی من به یاد اسکمو اخته خوردمش!) به یاد سفر به رشت و خِرش خِرِش کردن یخ زیر دندون‌هامون وقتی با خاله‌مون دریا - اون‌روزها با نامِ سپیده‌جون- توی دل تاریکی شب پِچ پِچ می‌کردیم و اسکمو می‌خوردیم. (پرواضحه من احتمالاً بیشتر شنونده بودم! ) این خیلی جالبه که ما انسان‌ها خیلی از چیز‌ها رو با حواس‌مون به یاد میاریم. با طعم. با بو یا حتی با شکل. خیلی قبل‌ترها که عادت نداشتیم از همه چیز با گوشی‌هامون عکس بگیریم، خاطراتمون رو با حواسمون شاید محکم‌تر و قشنگ‌تر حفظ می‌کردیم. نه اینکه الان نکنیم ولی تصویر باعث شده خیلی کمتر حواس‌مون جمع اطرافمون باشه. یه جورایی انگار اون لحظات گذشته الان برامون زنده‌ترن... پونه بعد از اینکه داشتم با کِیف اسکموم رو می‌خوردم و به دستاوردش برای درست کردن این اسکمو درود می‌فرستادم، پرده از کلکش برداشت. اینکه این بستنی‌ها توی مشهد خودمون فروخته میشه و مشکلش اینه که باید با قاشق بخوری. پونه فقط اون رو کمی آب کرده بود و با یه چوب بستنی ریخته بود داخل لیوان. مامانم گفت: خب همینجوری هم که خوب بود و پونه گفت: من شکل اسکمو رو بیشتر دوست دارم... بله. شکل/ فرم، اینا ربطی به مزه اسکمو نداره. اینا داره خاطرات شیرین و در این خاطره، تُرشِ ما رو زنده می‌کنه. @yaremehrabanema
به نظرم یکی از جذاب‌ترین ترانه‌ها درباره این نحوه از یادآوری خاطرات، همون ترانه «بوی عیدی» که با صدای فرهاد در خاطره چند نسل از آدم‌ها ثبت و ضبط شده: بوی عیدی بوی توپ... بوی کاغذ رنگی بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو... بوی یاس جانماز ترمه مادربزرگ با اینا زمستونو سر می‌کنم... با اینا خستگیمو در می کنم شادی شکستن قلک پول... وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد... بوی اسکناس تا نخورده لای کتاب با اینا زمستونو سر می کنم با اینا خستگیمو در می کنم نه اینکه همه این حس‌ها برای نسل من یا نسل‌های آینده به اندازه قدیمیا آشنا باشه ولی انگار گرمای این خاطرات انقدر زیاده و انقدر در زمان خودش با احساسات آدم‌ها عجین بوده که حتی بدون آشنایی هم میشه درکش کرد. میشه دوستش داشت... راستی، اگر شما هم این شعر رو با ریتم و مثل فرهاد خوندین... شما دوست خوب من هستین☺️. چون این ترانه هم بخشی از خاطره جمعی ماست...با یک صدا و ریتم آشنا. @yaremehrabanema
سلام. دوستای عزیز دلی ک تازه به کانال کتابخوانی من و برادرم اومدین، خیلی خیلی خوش اومدین😍 برای شناخت بیشتر از من و اطلاع از قصه ی کلید خوردن باشگاه کتابخوانی مون، رو سرچ کنید. برای دیدن دستنوشته های پوریا: برای دیدن خاطره نگاری ها: برای دیدن حال و احوالات روزهای مختلفم: برای دیدن صحبت های دلی با شما عزیزانم، برای آشنایی با عناوین کتابهای جذاب: برای خوندن سخنان ناب درباره اهمیت کتاب و کتابخوانی: برای خوندن گزیده هایی از کتابها: برای آشنایی با روند کار باشگاه کتابخوانی مون: و برای آشنایی با جلسات کتابخوانی جمعی مون: و برای خوندن برداشت های من از آیه های قرآن، 😌 برای خوندن گزیده هایی از کتاب گلستان سعدی: اگر هم دوست داشتید که به ابتدای کانال برید میتونید پیام سنجاق شده ی کانال رو ملاحظه کنید و از همونجا شروع کنید به خوندن.☺️ امیدوارم ک لحظات خوشی رو در کانال بگذرونید و پیوند دوستی تون رو با کتاب، این صمیمی ترین رفیقِ بی ادعایِ با صفا، عمیق تر کنید😍❤️🙏 @yaremehrabanema