eitaa logo
یار مهربان
312 دنبال‌کننده
611 عکس
55 ویدیو
0 فایل
اینجا جاییه برای محکم کردن دوستی هامون با کتاب‌ و چشیدن طعم شیرین کتاب خوندن با دوستان😍 همچنین بخشی از دست نوشته های من و پوریا‌ رو میتونید ببینید😉 معرفی کتاب داریم و دوره های کتابخوانی برگزار میکنیم😌 پونه @Pooneh_rsz پوریا @pooriyarostamzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
تو تمام این سالها سعی کردم مثل استادم باشم! با شاگردام رفیق باشم. انعطاف پذیر باشم! شرایط حفظ قرآن رو تا جایی ک میتونم براشون راحت کنم! انقدری ک حداقل من ب چالش هاشون اضافه نکنم! یه کلاسی دارم ک چهار تا مامان بچه دار هستن. گاهی اوقات خ با مزه است وقتی من دارم درس میدم و بچه ها از سر و کول هم و یا ماماناشون بالا میرن یا باهم سر یک اسباب بازی دعوا میکنن و مامان هایی ک با این وجود بازم میان و با عشق قرآنشون رو حفظ میکنن... دیدن این بچه های کوچولو ک تو کلاس قرآن بازی میکنن و گاهی یکهو برمیگردن و چند ثانیه با سکوت و دقت تمام ب دهان من ک دارم تفسیر میگم نگاه میکنن با اون چشمای گرد سیاهشون! دیدن مادر بارداری ک از اولین روزهای بارداریش تا آخرین روزهای نزدیک ب فارغ شدنش با سختی و چالش میاد و آیات قرآن رو حفظ میکنه! دیدن خانم هایی که شاغلن و با هزار برنامه ریزی میان و تو کلاس ها شرکت میکنن دیدن خانم های میانسالی که حفظ قرآن براشون سخت تر از جوون تر هاست اما با عشق میان و چند برابر تلاش میکنن، همه اینها برای من فقط و فقط یک حس داره! عمیق ...💚 الحمدلله رب العالمین ب خاطر منتی ک بر من گذاشت و توفیق معلمی قرآن رو به من داد🙏 @yaremehrabanema
یار مهربان
رفیق یه حساب پس اندازیه که تو نیازی نداری ازش برداشت کنی ولی همیشه پره❤️ @sedkhareji✔️
از این رفیق ها دارید؟ خودتون چی؟ برای کسی اینجوری رفیق هستید؟ برای یک رفیق که امروز پیام داد ک بعد از دو روز تو جاده بودن رسیده به خونه اش...💔 @yaremehrabanema
چند روز پیش داییم این دو تا عکس بالایی رو برام فرستاد و گفت: "اینم نقاشی قشنگ تو که برای من و زن دایی فرستاده بودی. نوشته بودی امیدوارم که نگهش دارین، منم نگهش داشتم!" نمیتونم وصف کنم که چه احساسات عمیقی با دیدن نقاشی خودم در ۹ سالگی که اصلا هم یادم نبود، بهم دست داد! اینکه من اون موقع یک کودک ۹ ساله بودم و حالا خودم یک دختر ۷ ساله دارم! این گذرِ زمان! اون امضا و نمره ی ۲۰ پایین برگه که احتمالا مال معلم کلاس سومم خانم جعفری بوده که خیلی خیلی دوسشون داشتم و بهترین و تاثیر گذار ترین و مهربون ترین معلم دوران ابتدایی من بودن و چقدر آرزو کردم ک کاش خبر داشتم ک الان کجا هستن و میتونستم ببینمشون. اون حاشیه ی نقاشیم که طرح یکی از رومیزی های خونه مونه ک با دیدن این نقاشی یادم افتاد که عاشق این کار بودم ک رومیزی رو بذارم زیر برگه ام و روش با مداد رنگی بکشم تا این طرح ها ب وجود بیاد.☺️ یاد زنداییم افتادم ک چقدر دوسشون داشتم و الان سالهاست که دیگه در بین ما نیستن و آسمونی شدن! و دایی! دایی ک این سالها زندگیش پر از فراز و نشیب های سخت بوده و در طی گذر از همه ی این سختی ها این برگه نقاشی از یک بچه ۹ ساله رو نگه داشته و براش مهم بوده! چون من گفتم امیدوارم نگهش دارید، نگهش داشته! واقعا حس و حال عجیبی دارم ک برای اولین بار نمیتونم بگم که چه حسیه!🥺 پی نوشت: بزنید رو عکس ها تا بزرگ بشه. @yaremehrabanema
بلندترین شب سال اون شبی بود که همه در انتظار پیدا شدن تو بودیم😭 این روزا جای خالیت خ حس میشه! آخه هر روز سر ساعت مشخصی برقا میره! بعد پکیج خاموش میشه و خونه سرد میشه! اونم تو این سرمای استخوان سوز! تازه نمیدونم برق و نت چه ربطی بهم دارن ولی برقا ک میره نت هم ضعیف میشه! بعد معلم ها و بچه هایی ک ب خاطر بارش برف کلاسشون مجازی شده همش قطع و وصل میشه نتشون و تهش اعصابشون خورد میشه! خلاصه ک امشب دیدم ب مناسبت شب یلدا همه جا عکست رو گذاشتن و یادت کردن! خواستم بهت بگم ک من هر روز بعد از قطعی برق یادت میکنم چون یادم هست حتی تو تابستون ها هم نذاشتی جز چند مورد معدود برق خونه هامون قطع بشه و کولرهامون خاموش بشه! یادم هست که وقت مردم و کار مردم انقدر برات ارزش داشت که حتی یک لحظه رو از دست نمیدادی و کار پشت کار! یادم هست ک وقتی یک جوون هدیه ای به سمتت گرفت، با احترام ازش گرفتی و گفتی: من قابل نداشتم شما محبت بکنید! همه اینا رو یادم هست و خیلی چیزای دیگه. ولی چ فایده؟ چه فایده ک هر وقت عکست رو میبینم آه میکشم! چرا داغت سرد نمیشه؟😭 💔 @yaremehrabanema
دیروز که فاطمه بعد از مدت ها با اشتها غذایی ک براش درست کرده بودم رو خورد و از درد گلو شکایتی نکرد و من بی نهایت شدم ک داره غذاشو میخوره، یاد این پیام های هانیه افتادم... تو یکی دو روز اولِ بعد از عمل یک روز ب هانیه پیام دادم و گفتم که دخترم هیچی نمیخوره و خیلی ناراحت و نگرانم... هانیه ک قبلا دو تا پسرای خودش این عمل رو انجام داده بودن بهم گفت که اصلا غصه نخور... همه چی دوباره درست میشه. غذا هم میخوره و وزن از دست رفته اش هم جبران میشه. فقط تو توی این مدت غصه نخور ک از جیبت رفته! بعدش من خیلی آروم شدم و با اینکه میدیدم بچه ام جلوی چشمم داره بی حال و ضعیف میشه و هی غصه میومد تو دلم ولی سعی میکردم حرف های هانیه رو به یاد بیارم و ب خودم میگفتم: میگذره پونه! درست میشه! دارم فکر میکنم چقدر خوب میشد اگر همه ما تو زندگی مون آدمی رو داشتیم ک وقت ناراحتی و ترس و غم و عصبانیت و همه ی حس های منفی فقط دستمون رو میگرفت و بهمون میگفت: غصه نخوری ها! این روزا میگذره... همه چی بالاخره خوب میشه!❤️ @yaremehrabanema
یه دوره ی دیگه ی با یک جدید شروع شد و منی که دیگه معتاد مهرآنا شدم رفت😄 اصلا دو هفته بین دوره ها فاصله میفته، ی خونم کم میشه😁 این دوره خانم پیوندی عزیزمون رو به عنوان کنارمون نداریم و به شدت جاشون خالیه و دلتنگشون میشیم😢 کتابی ک این دوره میخونیم در مورد است که ب نظرم میتونه کتاب خیلی کاربردی ای برای این دنیایی باشه که داریم توش زندگی میکنیم ک ب شدت گره خورده با رسانه و همه مون یک جورایی کم و بیش به اعتیاد بهش هم مبتلا هستیم و خیلی مهمه ک روش درست استفاده ازش رو یاد بگیریم... امروز پر از برای من بود... به خاطر شروع یک کتاب جدید و دیدن دوستای قدیمی و جدیدی ک به واسطه ی دنیای زیبای کتابها به دنیای پر رمز و راز همدیگه متصل شدیم❤️ هرچند که جای خیلی از مهرآنایی های قدیمی هم بینمون به شدت خالی بود🥺 @yaremehrabanema
این جمله رو دیدم و خیلی تامل برانگیز بود برام. حقیقتش چیزیه ک خودم هم خیلی وقتا بهش فکر میکنم. مثلا گاهی وقتی دارم تو خیابون راه میرم به تک تک آدم ها، مغازه دارا، ماشین هایی ک میان و میرن، بچه ها و... نگاه میکنم و با خودم میگم تا صد سال دیگه من و هیچ کدوم از این آدم ها تو این دنیا نیستیم دیگه... و یه بهم دست میده... @yaremehrabanema
نورای زیبای ما در صبحِ چهارشنبه، ۱۹ دی ماه، مصادف با ۷ رجب، به دنیا اومد. نورا جون تمام ۹ ماهی ک تو دلِ مامان جونش بود، مامانش داشت قرآن حفظ میکرد... وقتی فهمیدم اسمش رو نورا گذاشتن با خودم گفتم چقدددددر برازنده شه🥺 نورا یعنی نورانی و نورِ قرآن حتما روش اثر گذاشته این مدت ک مامان جونش قرآن رو در ذهن و دلش ثبت میکرده و بارها و بارها به آیات نورانی قرآن نگاه و اونها رو تلاوت میکرده... نورا جونِ قشنگم خوش اومدی عزیزم به این دنیا... بهت تبریک میگم به خاطر داشتن یک مامان خیلی خوب و پاک و مهربون و همه چی تموم! به خاطر اینکه خدای مهربون از بین همه خانوم های این دنیا، مامان ملیحه جون رو انتخاب کرده که تو این دنیا مراقبِ فرشته ای مثل تو باشه😍❤️ ملیحه جانم، رفیق با وقار و متین و صبورِ من! در تمام این ۹ ماه من شاهد بودم که چطور و با چه عشقی و با چه سختی ای تا آخرین روزهای نزدیک به فارغ شدنت میومدی کلاس و قرآنت رو حفظ میکردی... میدونم که همیشه دوست داشتی که یک دختر داشته باشی و از ته دلم برات که خدای مهربون نورا رو بهت داده...🥺 الهی که عاقبت بخیریش رو ببینی رفیق❤️ 😍 @yaremehrabanema
امروز صبح وقتی گوشیم رو چک کردم این اولین پیامی بود ک دیدم🥺 و تنها حسی بود که موقع خوندنش داشتم... روز باباهایی که حافظِ قرآن شدن دختراشون میتونه خوشحالشون کنه واقعا مبارررررک❤️ یاد اولین روزای قدم گذاشتن در مسیر حفظ قرآن افتادم. اون موقعا ک بابام هر روز منو سوار ماشین میکرد و تا کلاس حفظم میرسوند... و هر ماه برای شهریه کلاس حفظم پول تو پاکت میذاشت و با خوش رویی بهم میداد که ببرم بدم به استادم. و کسی که روز انتخاب رشته دانشگاهی وقتی من حسابی سردرگم شده بودم و رشته علوم قرآنی رو اصلا تو دفترچه ندیده بودم، بهم نشونش داد و گفت بیا این رشته رو انتخاب کن پونه. و من انقد خوشحال شدم که خدا میدونه. همون رشته رو اولین انتخابم گذاشتم و قبول شدم الحمدلله🙏 بابا میدونست که من قرآن رو خیلی دوست دارم و همیشه مدیونش میمونم که کمکم کرد به چیزی ک دوسش داشتم برسم.❤️ روز بابای عزیزم و همه باباهایی که عشق و سعادت میخوان برا دختراشون مباررررک💚 @yaremehrabanema
یار مهربان
به خاطر مشغله هایی که داشتم خیلی دیر سفارشش دادم و تو دلم میگفتم خدا کنه به موقع برسه. امروز راس سا
امشب که این پیام مربوط ب کتاب ملیحه سادات رو تو کانال ریپلای کردم یکهو خودمو دیدم که دارم تک تک پیام های مربوط به امسال رو میخونم و چقدددر دلم تنگ شد😭 برای هوای شرجی نجف! برای گنبد امیرالمومنین ع... برای مشایه فی طریق العلماء الی الکربلا... برای اون صداهای هلابیکم بزوارالحسین برای سکوتِ شب های نخلستان... برای تنها نوری ک اون جاده های تاریک رو روشن میکرد... نور ماه... برای رطوبتِ هوای کنار رود فرات... برای تک تک همسفرامون برای اون حس همسفر شدن با یک رفیق قدیمی تو این مسیر... چیزی ک تو خوابم نمیدیدم! اینکه یک روزی بخوام این مسیرو با عارفه برم... برای اون خستگی های شدید موقع رسیدن به موکب ها... برای اون خواب های عمیق و دلچسب... برای اون لنگ لنگان راه رفتن های نزدیک ب کربلا... برای ام امیر و مهمان نوازی هاش برای خانواده ی مهربان سراب و علی آقای اهل طویریج برای خانواده بزرگوار سید میثم برای عباس... برای عباس...😭 برای سردرگم شدن در بین الحرمین... برای مولایم... برای حسین💔 یا حسین...😭😭😭 @yaremehrabanema
ملیحه سادات امروز این‌ عکس از خودش رو با یک صوت از حرم امام رضا جان برام فرستاد و بهم تبریک گفت... تو صوتش گفت که روز عید مبعث، روز تولد قرآن هم هست و چون میدونم تو خیلی قرآن رو دوست داری و معلم قرآن هستی تصمیم گرفتم ک این روز رو به طور خاص بهت تبریک بگم...🥺 طبیعیه بعد از دیدن این عکس و نوشته زیرش و شنیدش صداش و دلیل تبریک گفتنش اشکی شدم یا نه؟😭 ملیحه سادات! رفیق مهربونی که همیشه و همه جا حواسش به همه مناسبت ها هست و میتونه از دل هر مناسبتی خاص ترین تبریک ها رو برای آدم ها بفرسته و اینجوری دلشون رو پر از کنه. ممنونم به خاطر داشتن چنین رفیقی❤️ و ممنونم از خدا که تو دلِ رفیقم نسبت ب من حسن ظن قرار داده🙏 و ممنونم از اینکه امروز به من یادآوری شد که یک رابطه ی قلبی با قرآن دارم و چقدددر باید بابتش شکر گزار باشم و امیدوارم ک لایق این نعمت باشم تا ابد...😭 ❤️ @yaremehrabanema
آدم ها تو جهانِ خودشون زندگی میکنن. در ذهن اونها همیشه جهان های خوب تری وجود داره که ازش محروم هستن و برای همین همیشه نقص های جهانی که توش هستن رو میبینن و این نقص ها گاهی براشون خیلی بزرگ جلوه میکنه! آدم ها توی جهان خودشون زندگی میکنن و حسرت جهان های دیگه ای رو میخورن و البته بعضی از جهان ها رو هم هیچ وقت نمیشناسن! مثلا من ده ساله که از کنار یک بیمارستان مخصوص اطفال رد میشم! گاهی چند روز در هفته... و بعضی روزها دوبار! اما هرگز به جهانِ مادر و پدرهای تو اون بیمارستان فکر نکرده بودم و ذره ای به شناخت جهانشون نزدیک نبودم! برای من اون بیمارستان فقط همون ساختمانی بود ک از بیرون می دیدم و از عمق غصه و خستگی جسمی و روحی و نگرانی مادر و پدری ک بچه شون تو بیمارستان بستریه هیچی نمیدونستم! و از این طرف در جهان من دخترکی بود که نفسم به نفسش بند بود و پی در پی مریض میشد و این مریضی ها منو خسته و کم صبر کرده بود! و این اواخر، شکایت داشتم! گله داشتم! زیااااد! خیلی زیاد! تا اینکه یک روز پام ب بیمارستان باز شد! و فقط برای دو شبانه روز اونجا بودم! و جالبه که از اون شب اولی که تو بیمارستان موندیم انگار در وجود من چیزی تغییر کرد. تو اون بیمارستان ک باید اوج ناراحتی من می بود، من دیگه شکایتی نکردم و به طرز عجیبی آروم شده بودم ! در حقیقت از چیزی در وجود خودم خجالت کشیدم! خیلی زیاد! خیلی خیلی زیاد!😔 من به همه مادرها و بچه های مریضی که دیدم لبخند زدم و بهشون امید دادم! با بچه های کوچیکِ سِرُم ب دستی که هم سن دخترم بودن و گریه میکردن حرف میزدم تا آرومشون کنم. زمان هایی ک دخترم کاری نداشت به مادرهایی ک بچه های کوچیک یکی دو ساله داشتن کمک میکردم و کمی بچه هاشون رو بغل میکردم ک بتونن فقط دقیقه ای استراحت کنن... و از اون روز جهانم کمی تغییر کرد! از اون روز هروقت از کنار اون بیمارستان رد میشم دیگه اونجا فقط یک ساختمون نیست! من برای تک تک آدم های توی اون بیمارستان دعا میکنم! حتی هر شب در سکوت شب وقتی میخوام برم بخوابم و ب دخترم نگاه میکنم ک در جای خودش خوابیده، ذهنم به سمت بیمارستان پرواز میکنه! به بچه هایی ک اونجا بودن و من دیدمشون... که آیا خوب شدن؟ مرخص شدن؟ به اون بچه ی درگیر بیماری سرطان و به پدری نشسته بر بالین فرزند ک سکوتش مرگبار ترین سکوت دنیا بود! به مادرهای خسته و پر غصه و هراسان! به نیمه شبهای اورژانس و پدرهای مستاصلِ فرزند در آغوش گرفته ک ناخودآگاه منو یاد قصه ی یک پدر و فرزندِ آشنا مینداختن! به مستاصل ترین پدرِ فرزند از دست داده ی تاریخ!😭 حالا تقریبا هر شب من به آدم هایی فکر میکنم که سالها در جهان اون ها زندگی نکرده بودم! و الان هم زندگی نمیکنم و فقط ۲ شب در اون زیست کردم! چند وقت پیش رفیق شفیقی از من پرسید: این روزها و شبهای سختی که درگیر بیماری فرزندت بودی، برات چه درسی و آورده ای داشت؟ نیازی نبود به سوالش فکر کنم تا جوابش رو پیدا کنم! چون همون شب اولی ک چند ساعت رو تو اورژانس گذروندم و انواع بچه های بیمار و پدر و مادرهاشون رو دیدم به خودم گفتم: نگاه کن پونه! خوب نگاه کن و ببین که خدا تو رو کجا آورده!😭 و من در اون دو شب به ناشکری های تمام زندگیم فکر کردم! نه به شکایت ها و کم صبری ها و غصه ها و گریه هایم ! نه! من به تمامِ اون شبهایی فکر کردم ک من و همسر و فرزندم تو خونه مون در کنار هم خوابیدیم و من نگفته بودم: خدایا شکرت...😭 @yaremehrabanema