eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ ♥️ 0⃣4⃣ 🍂_من اون دختری که عاشقش بودم رو پیدا کردم. +مبااااااااااارکه ... به سلامتی، تبریک میگم، چشم شما روشن😉 با لبخند مختصری گفتم: _ممنون +حالا از من میخوای باهات بیام خواستگاری؟ خنده اش را کمتر کرد و ادامه داد: +خب از شوخی گذاشته، چه کمکی از من برمیاد آقا داماد؟؟ 🌿ضربان قلبم💗 بالا رفته بود؛ دستانم یخ زده بود، بدون اینکه لبخند بزنم به چشمانش خیره شدم و گفتم: _تو ... اونو .... میشناسی لب خط لبخندش کمتر و کمتر می‌شد. ابروهایش را گره کرده و با تعجب گفت: +من می‌شناسم ؟؟ خب ... کیه؟؟ صدای ضربان قلبم توی سرم می پیچید. احساس می کردم چیزی به سکته زدنم نمانده، نفسهایم کوتاه شده بود دستمال کاغذی توی جیبم را می فشردم. دلم را به دریا زدم و با صدای لرزان گفتم: _ ...♥️ 🍂در عرض چند ثانیه ته مانده لبخندش کاملاً خشک شد. از شدت تعجب نزدیک بود شاخ دربیاورد. +فاطمه !!؟؟؟؟!!!؟؟ حرفی نزد. کمی به من خیره ماند و پس از آن نگاهش را به قبر جلویش دوخت. زمان زیادی به سکوت گذشت فهمیدم چقدر شوکه شده. استرسم مقداری کمتر شده بود اما نمی دانستم با چه واکنشی روبرو می شوم. بعد از دقایقی گفت: +واقعاً فکرشم نمیکردم ... 🌿مکثی کرد و دوباره ادامه داد: +تو برام عزیزی مثل یه برادر، ولی فاطمه نور چشم منه💖 اگر بخواهد ذره گرد و غبار قصه روی دلش بشینه من زمین و زمان را به هم می دوزم. خودت میدونی بین خانواده ما و شما چقدر فاصله زیاده نمیدونم الان باید چی بگم فقط میدونم که این کار شدنی نیست❌ اگر میتونی . از شنیدن جمله آخر حسابی شوکه شدم و با صدای بلند گفتم: ... ... @YasegharibArdakan
♥️ 1⃣4⃣ 🍂_محمد میدونی که نمیتونم تو که خودت بودی و میدیدی حال زار منو یادت نیست؟؟ این کار از من بر نمیاد😔 یه راه دیگه پیش پام بذار +رضا خانواده تو هیچ وقت نمی پذیرن با خانواده ای مثل ما وصلت کنن تو باید واقعیت‌ها را ببینی و در نظر بگیری، یعنی من باید به خاطر خانواده ام دختر مورد علاقمو♥️ از دست بدم؟؟!! اونا خیلی وقت ها اشتباه می کنند اگر قرار بود به همه خواسته هاشون تن بدم باید میخوردم؛ باید نماز خوندنو میذاشتم کنار؛ باید جوری لباس می پوشیدم که اونا میگن و هزارتا کار دیگه ... باید همه این کارو میکردم تا براشون پسر خوبی باشم👱 فکر می کنی باید هر چی میگن رو میخوان را انجام بدم؟ اگر از نظر تو این کار درستی باشه !! 🌿+بابا لااقل دنبال یه مورد میانه باش. یعنی دختری که همه مناسب روحیات تو باشه هم مورد قبول خانوادت. رضا جان خواهر من توی عقایدش از منم سفت و سخت تره _شاید اگر اینجوری سفت و سخت نبود آنقدر نمی شدم از شنیدن این جمله ناراحت شد و رویش را برگرداند و زیر لب گفت" + "لا اله الا الله" 🍂فهمیدم حرف درستی نزدم. سعی کرد خودش را آرام کند تمام تلاشش را می کرد تا رفتار معقول و منطقی به بروز دهد با درماندگی رو به من کرد و گفت: +خیلی خب، باشه. من با حرف می‌زنم که اگه مخالفت نکرد با خانوادت بیاد خواستگاری💐 فهمیده بودم که می‌خواهد مرا دنبال نخودسیاه بفرستد چون مطمئن بود خانواده ام رضایت نمی دهند. اما نمی دانست من سرسخت تر💪 از آنم که کوتاه بیایم و را رها کنم ... ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 3⃣4⃣ 🍂مدتی صبر کردن بهار آمد سال نو آغاز شده و مجدداً با خانواده‌ام درباره حرف زدم. اما باز هم به شدت با مخالفت شان مواجه شدم اصرار من و مخالفت آنها فایده اینا نداشت. تغییری در نظر هیچ کداممان رخ نمی‌داد. تصمیم گرفتم بدون اینکه به پدر و مادرم بگویند تنها به فاطمه♥️ بروم 🌿روز پنجم عید بود به محمد زنگ زدم☎️ و اجازه خواستم گفت: خبر می‌دهد فردایش زنگ زد بعد از اینکه قرار گذاشتیم تازه گفتم که بدون پدر و مادر می آیم. حس کردم می خواست قرار را به هم بزند اما توی رودربایستی ماند و چیزی نگفت. 🍂روز قرار رسید صبح به آرایشگاه رفتم و سر و رویم را مرتب کردم😌 پدر و مادرم مشغول دید و بازدید بودند و کسی خانه نبود با خیال راحت آماده شدم کت و شلوار رسمی ام را پوشیدم کمی استرس😥 داشتم حرکت کردم و رفتم سر کوچه پارک کردم بعد از اینکه قیافه ام را در آینه ماشین چک کردم پیاده شدم و گل💐 و شیرینی را از صندلی عقب برداشتم آرام آرام حرکت کردم تا به درشان رسیدم 🌿دل توی دلم نبود زنگ زدم در را باز کرد و با خوشرویی از من استقبال کرد موقع روبوسی خندید و درگوشم آهسته گفت: +ماشاالله، خوشتیپ😉😉 مادرش روی ایوان به استقبالم آمده بود بعد از سلام و احوالپرسی گل و شیرینی را به محمد دادم و وارد شدم محمد و مادرش یک طرف نشستند👥 و من مقابلشان دو زانو نشستم مادرش سر حرف را باز کرد و گفت: +اون روز خیلی زحمت دادیم پسرم مارو رسوندی تا ترمینال خدا خیرت بده. _خواهش می‌کنم وظیفه بود 🍂+محمد خیلی ازت تعریف میکنه بارها ذکر خیر تو پیش ما گفته من فکر میکردم با خانواده تشریف میارین، البته محمد گفته بود شاید تنها بیاید من و محمد زیر چشمی همدیگر را نگاه کردیم گفتم: _حالا یکم درگیر بودند، حالا انشاالله بعد مزاحمتون میشیم. +انشاالله که خیره 🌿بلند شد و به سمت آشپزخانه حرکت کرد محمد هم به بهانه بردن جعبه شیرینی پشت سرش رفت و بعد از چند دقیقه با سینی چای☕️ وارد سالن شدند محمد با چای و شیرینی از من پذیرایی کرد. کمی از درس و دانشگاه حرف زدیم نیم ساعتی از ورودم می گذشت و خبری از فاطمه نبود🙁 وقتی که چایم را نوشیدم محمد استکان ها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. سرم را پایین انداخته بودم اندکی گذشت نیم نگاهی به سمت آشپزخانه انداختم هنوز سرم را کامل بلند نکرده بودم که دیدم محمد می‌آید و هم پشت سرش😍 ... ... @YasegharibArdakan
♥️ 4⃣4⃣ 🍂بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم سلام کردم سرم پایین بود و گلهای را که روی زمین کشیده می شد دنبال می کردم بعد از این که کنار محمد و مادرش نشست من هم سر جایم نشستم. جو سنگینی بود محمد سکوت را شکست و گفت: 🌿*من تو این یکسالی که با رضا دوستم هیچ بدی ازش ندیدم⛔️ با اینکه میدونم از خیلی جهات تحت فشار بود ولی پای اصولی که فکر می‌کرد درسته ایستاد به نظرم این برای یک مرد از همه چیز مهمتره. ولی به خودش هم گفتم موانعی که سر راهش قرار دارند خیلی زیادن 🍂مادرش خطاب به من گفت: +ببین پسرم محمد سربسته درباره شرایط زندگی و خانواده شما یک چیزایی بهم گفته. میدونم که خانوادت مخالف تصمیمت هستند و برای همین هم امروز نیومدن ولی وقتی هم که بهم گفت شاید امروز تنها بیایی، حدس می زدم که نتونستی پدر و مادر تو راضی کنی. اینکه آنقدر جرات به خرج دادی و تنهایی اومدی جلو برای من خیلی با ارزشه☺️ ولی شما که نمی تونی خانواده تو بزاری کنار. نه من و نه بچه هام دلمون نمیخواد چنین اتفاقی بیفته. این که خواستیم بیای اینجا برای این بود که دوست نداشتم با برخورد تند یا غیر منطقی برنجی گفتم بیایید بشینیم رک و پوست کنده حرف بزنیم 🌿عرق پیشانی همراه با دستمال کاغذی پاک کردم. سعی کردم محکم باشم گفتم: _من برای خانوادم احترام زیادی قائلم اما از خیلی از جهات با اونا فرق دارم نه افکارمون و اعتقاداتمان مثل هم نیست میدونم هم خانواده خودم و هم شما و هم محمد مخالفین. ولی من با اجازه شما می خوام با دخترتون حرف بزنم و نظر خودشون رو بپرسم. 🍂مادرش نگاهی به فاطمه کرد و گفت: +دخترم اگر خودت مایلی برین صحبت کنین. محمد که انتظار شنیدن این حرف‌ها را نداشت چشمهایش درست شد😳 اما چیزی نگفت. مشخص بود احترام زیادی برای حرف مادرش غائله. فاطمه بعد از چند ثانیه گفت: 🎀از نظر من موردی نیست 🌿بعد از آن همه مخالفت و ناامیدی شنید همین جمله کافی بود تا دوباره انرژی بگیرم از این که فهمیدم او هم دلش می‌خواهد با من صحبت کند خوشحال بودم😍 از محمد و مادرش اجازه گرفتم بلند شدم و پشت سر حرکت کردم ... ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 6⃣4⃣ 🌿به حرفهای فاطمه گوش کردم. چند ماهی گذشت بهار رو به پایان بود هر روز منتظر پیامی💌 از طرف او بودم اما خبری نشد😢 در طول این مدت رابطه ام با محمد مثل سابق بود و هیچ کدام درباره ی حرفی نمی زدیم تعطیلات تابستانی آغاز شد یک روز مشغول مرتب کردن کتابخانه📚 اتاقم بودم که مادرم وارد اتاق شد و گفت: +بیا دو دقیقه بشین باهات کار دارم کتاب ها را روی میز گذاشتم و نشستم 🍂+رضا من با پدرت درباره زن گرفتنت صحبت کردم بهش گفتم اون خونه هشتاد متری که تو کوچه مامان بزرگ اینا دادیم اجاره رو خالی کنه. تو شرکت مهندس قرایی هم یک کار نیمه وقت دست و پا کنه تا یه درآمدی برات بشه. ولی به شرطی که به حرف من گوش بدی _یعنی چه کار کنم؟ از لای مجله ای که دستش بود یک عکس بیرون آورد و نشان داد و گفت: 🌿+اینو ببین اسمش مهساست. تک دخترم هست خانواده با اصل و نسبی هستند. تو جشن تولد🎂 شهلا باهاشون آشنا شدم همکلاسی شهلاست تازه دیپلم شو گرفته باباشم مهندسه. به زن داییت گفتم غیرمستقیم بپرسه ببینه دخترشون اصلاً قصد ازدواج داره یا نه😉 حالا قرار بهم خبر بده بیا ببین از قیافش خوشت میاد😍 عکس را گرفتم و نگاه کردم دختری بور با چشم های عسلی چهره جلوی چشمانم آمد. با خودم گفتم با این که همیشه خودش را می پوشاند اما چقدر از این دختر زیبا تر است نگاه فاطمه آنقدر دلنشین بود♥️ که دیگر هیچ دختری برایم جذابیت نداشت⛔️ چیزی نگفتم و عکس را به مادرم دادم پرسید: +چی شد نظرت چیه ؟! _از قیافش خوشم نیومد +وااا چرا !!!!؟؟؟؟؟ _خوشت نیومد دیگه، نمیدونم +خب از چه جور قیافه ای خوشت میاد؟ بگو تو همون مایه‌ها بگردم برات پیدا کنم 🍂هنوز جواب مشخصی از فاطمه نگرفته بودم بلاتکلیف بودم😞 می دانستم اگر هم بگویم هیچکس بجز فاطمه را نمی خواهم دوباره جنجال به پا می شود. به ناچار بهانه تراشیدم و گفتم _ قدش بلند تر باشه چشم و ابرو مشکی باشه مادرم که دید حرفی از در میان نیست خیالش راحت شد😌 با خوشحالی بغلم کرد و گفت: +باشه عزیز دلم میگردم خوشگل ترین دختر قد بلند و چشم و ابرو مشکی شهر رو برات پیدا می کنم😍 🌿از اتاقم رفت و من دوباره مشغول مرتب کردن کتابخانه شدم. چشمم به گوی موزیکالی افتاد که سال قبل از ترکیه خریده بودم با دستمال گَرد و خاکش را پاک کردم و کوکش را چرخاندم می‌چرخید و برگهای پاییزی🍂🍁 بالا و پایین می‌رفتند دلم گرفته بود از انتظار کشیدن خسته شده بودم😔 چشمم را بستم قطره از گوشه چشمم ریخت ... ... @YasegharibArdakan
♥️ 🍂_من میدونم پدر مشکل پسندم از کسی تعریف بیهوده نمی کنه اگر واقعاً به رشته ات علاقه مندی و آینده کاریت برات مهمه شاید بتونم کمکت کنم برای ادامه تحصیل بیای اونجا پدرم که هیجان زده شده بود فوراً گفت: +واقعاً این امکان وجود داره؟ اگه بشه فرصت خیلی خوبیه . 🌿_امکانش وجود داره فقط دو تا سه مسئله مهم هست یکی اینکه حتماً باید مدرک تافل داشته باشه و دیگر اینکه باید توی آزمون ورودی دانشگاه شرکت کند و در صورتی که قبول بشه میتونه آنجا ادامه تحصیل بده +اونوقت درسی که این جا داشت میخوند چی میشه؟ باید از اول شروع کنه؟ 🍂_البته بستگی به دانشگاه مقصد داره اما چون دانشگاه تهران جزو دانشگاه‌های معتبر ایران به شمار می‌آید ممکن اونجا واحدها را تطبیق بدن به هر حال اگر تمایل دارین می تونم وقتی برگشتم انگلیس از یکی از اساتیدم درباره پذیرشش صحبت کنم پدرم بدون اینکه نظر من را بپرسد گفت: +بله حتماً چی بهتر از این نباید این فرصت طلایی را از دست داد. 🌿به تمام این مکالمات به چشم یک شوخی نگاه می کردند و حرفی برای گفتن نداشتم حتی اگر همه چیز هم جور می شد چطور می توانستم در امتحان ورودی قبول شوند بعد از رفتن مهمان ها پدر موضوع را با مادر درمیان گذاشته و حسابی خوشحالی کردند. پدرم پیشنهاد داد طی دو ماه باقیمانده از تابستان در کلاس‌های فشرده تافل که آزمون در شهریورماه برگزار می‌شد شرکت کنم برای من فرقی نداشت خودم را مشغول چه چیزی می کنم 🍂پروژه‌های عمران درس کتاب یا زبان انگلیسی پیشنهادش را پذیرفتم هر روز هفته هفته ای از صبح تا عصر کلاس می رفتم و بعد از کلاس هم با تمرینات حسابی خسته می شدم به دلیل مشغله های کلاس کمتر فرصت می کردم به همراه محمد به بروم اما ناراحت نبودند چون برای من که سعی می‌کردم تا زمان خبر دادن خودم را از فکر و خارج کنم دیدار محمد یادآور فاطمه♥️ و بلاتکلیفی هایم بود 🌿بعد از گذراندن یک دوره فشرده در آزمون تافل قبول شدند و بعد از مدت‌ها توانستم دل پدر و مادرم را شاد کنند تمایلی به ادامه این ماجرا نداشتم اما پدرم بدون اینکه مردم را در جریان قرار دهد با نیما حرف زده بود و از او خواسته بود بورسیه شدنم را پیگیری کند ... ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 9⃣4⃣ 🍂شش ماه از روز خواستگاری می گذشت کاسه صبرم لبریز شده بود. اولین روز ترم جدید به محض تمام شدن کلاس از محمد خواست هم درباره صحبت کنیم از دانشگاه خارج شدیم گفتم: _میدونم خواهرت همه حرف‌هایی که روز خواستگاری بین ما رد و بدل شده بهت گفته🙊 پس حتما میدونی دلیل سکوتم توی این مدت چی بود اگر حرفی نزدم یا سراغشو نگرفتم به خاطر این بود که خودش ازم خواست صبر کنم. ولی "۶ ماه" گذشته من یک جواب مشخص می خوام😢 🌿+من احساساتت رو درک می کنم ولی اگر فاطمه♥️ ازت خواسته صبر کنی حتما دلیلی داره الانم جوابی به من نداده تا بخوام از جانبش حرفی بزنم _من به هر زحمتی بود تمام سعی خودم رو کردم توی این مدت دندون رو جیگر بذارم. ولی صبر من دیگه تموم شده باید باهاش حرف بزنم اجازه بده یه بار دیگه بیام و جوابمو بگیرم🙁 با لبخند گفت: +آقا رضای گل من خواهرم رو میشناسم اگه گفته صبر کنی بیخودی نگفته. تو که اینهمه موندی. بازم تحمل کن تا خودش جوابشو بهت بده نگران نباش بالاخره تکلیفت معلوم میشه. دیرو زود داره ولی سوخت و سوز نداره😄 🍂با ناامیدی😔 نگاش کردم و چیزی نگفتم شاید هم برای این همه مدت سکوت کردن دلیلی داشت اما انتظار کشیدن هم کار سختی بود چند روزی سعی کردم خودم را با حرفهای محمد متقاعد کنم اما نتوانستم. روز جمعه با خودم گفتم سرزده به خانه شان می روم و جوابم را از فاطمه میگیرم😃 عصر لباس پوشیدن و راهی شدم. ماشین را پارک کردم🚗 قفل ماشین خراب شده بود چند دقیقه‌ای معطل شدم بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن در را قفل کردم شاخه گلی🌹 که خریده بودم را از روی کاپوت برداشتم. 🌿هنوز وارد کوچه نشده بودم که دیدم یک پسر جوان با گل💐 و شیرینی همراه پدر و مادرش پشت در خانه منتظرند دلم نمی خواست باور کنم است اما از کت و شلوار و موهای آب و جارو کرده است نمی توانستم برداشت دیگری داشته باشم😢 دنیا روی سرم خراب شده بود😓 سر کوچه خشکم زد از دور دیدم که محمد در را باز کرد و بعد از استقبال وارد خانه شدند 🍂احساس می کردم در حقم نامردی شده. حس بدی بود نمیخواستم باور کنم که فاطمه به خاطر مرد دیگری سرکارم گذاشته که اهل این کارها نبود بغصی گلویم را می فشرد😢 سراغ ماشین رفتم و به زحمت در را باز کردم. اعصابم بهم ریخته بود خودم را به خانه رساندم. بدون اینکه لباس‌هایم را عوض کنم سرم را روی بالش فرو بردم دلم به درد آمده بود💔 با یادآوری آنچه که دیده بودم بغضم شکست و یک دل سیر اشک ریختم😭 🌿از فردای آن روز با محمد سرسنگین شدم و رابطه ام را کم کردم احساس می کردم از جانب کسی که این همه مدت مورد اعتماد نبود خورده ام نسبت به او دلسرد شده بودم اواخر آبان ماه موعد آزمون ورودی دانشگاه مورد نظر بود اما تا سه هفته مانده به امتحان بی خبر بودم. نمی‌دانستم تمام این مدت پدرم پیگیر بوده تا نیما کار بورسیم راه درست کند. اندیشه هایم را از دست داده بودم ماندن و رفتن برایم فرقی نمی‌کرد مدارکم را ارسال کردم📤 در آزمون ورودی شرکت کردم حتی یک درصد هم احتمال قبولی نمیدادم اما در کمال ناباوری قبول شدم. مادرم نزدیک بود بعد از شنیدن خبر قبولیم از شدت خوشحالی غش کند. 🍂حدود ۲ ماه مهلت داشتم تا کارها را انجام بدهم و پرونده ام را بفرستم. دانشگاه جدید هم از بهار آغاز می‌شد و من حداقل چند هفته زودتر باید میرفتم در طول این مدت مادر حسابی به تکاپو افتاده بود تا قبل از رفتنم دختر قد بلند و چشم و ابرو مشکی مناسبی برایم پیدا کند ... ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ ⃣5⃣ 🍂دو هفته به رفتن مانده بود که بالاخره بعد از کلی جستجو مادرم گفت مورد نسبتاً ایده‌آلی پیدا شده با بی‌رغبتی قبول کردم و قرار خواستگاری گذاشتیم روز خواستگاری نتوانستم کت و شلواری که برای خواستگاری از پوشیده بودم را تنم کنم بر خلاف اصرار مادرم یک لباس غیررسمی پوشیدم و رفتیم 🌿چند دقیقه بعد از ورود من دخترشان با سینی چای وارد شد با همان نگاه نصفه و نیمه از ظاهرش فهمیدم که هیچ سنخیتی با روحیات من ندارد😣 به اصرار مادرم برای حرف زدن به اتاقش رفتیم در و دیوار پر از عروسکهای فانتزی بود و روی تختش یک خرس صورتی بزرگ قرار داشت بوی شدید ادکلنش حالم را بد کرده بود🤢 نگاهی به سر و رویش انداختم یک روسری قرمز وسط سرش بود و موهایش از جلو و عقب بیرون ریخته بود دامنی که تنش بود فقط تا روی زانویش را می پوشند 🍂سر حرف را باز کرد و گفت: _این خرسم اسمش تدیه خیلی دوسش دارم😍 راستی شما هم چیزی تو زندگیتون هست که خیلی دوسش داشته باشین؟؟ 🌿نگاهی به خرس انداختم و چیزی نگفتم😶 از سبک حرف زدنش حالم به هم می خورد وقتی سکوت مرا دید خودش ادامه داد _راستی من رنگ مورد علاقه ام صورتی و قرمز، غذای مورد علاقه ماکارانیه، تیم مورد علاقم پرسپولیسه، شما چی؟ رنگ غذا و تیم مورد علاقتون کیه؟ 🍂مادرم بعد از این همه گشتند که مورد ایده آلی برایم پیدا کرده بود🙄😬 تمام سوال هایش چرت و پرت بود. حرصم درآمده بود گفتم: +یعنی واقعاً چیزی مهم تر از اینا توی وجود نداره؟ 🌿با خنده لوسی گردنش را کشف کرد و گفت: _ چرا وجود داره ولی اینا هم مهمه دیگه به زور نیم ساعت مکالمه را کش دادم و از اتاقش بیرون زدم. مادرم که دید به این سرعت از اتاق خارج شدیم فهمید که نظرم منفی است گفت: _خب مثل اینکه خیلی زیاده که اینقدر حرفاتون زود تموم شد حالا نظر شما چیه بود دختر گلم😊 🍂دخترشان خنده زیرکی کرد و گفت: _حالا یکم بیشتر با هم آشنا بشیم بهتره خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم توی راه کلی از دست مادرم شوکه شدم و به خاطر انتخاب چنین موردی اعتراض کردم هر چقدر مادرم سعی کرد نظرم را عوض کند زیر بار نرفتم من حتی از جمله بندیهای آن حالم به هم می خورد🤢 چطور می‌توانستم زیر یک سقف با او زندگی کنم !! 🌿مادرم که در پروژه دادن قبل از رفتنم شکست خورده بود ادامه گشتن را به بعد از رفتن من موکول کرد ... ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 1⃣5⃣ 🍂چیزی درباره ی رفتن و بورسیه شدنم به محمد نگفته بودم. بعد از پایان ترم چند باری برایم زنگ زده بود، اما من هربار مکالمه را کوتاه می کردم و جوابش را با جملات رسمی می دادم.😔 دلم میخواست بی خبر بروم اما به احترام رفاقتی که قبل تر داشتیم یک روز پیش از سفر برایش زنگ زدم. 🌿شماره را گرفتم.☎️ بعد از چند بوق تلفن برداشته شد: _ بفرمایید؟ دلم ریخت! صدای بود...😔💓 نتوانستم حرف بزنم. با همان صدای گرم و دلنشین دوباره گفت: _ الو؟ بفرمایید؟ صدایم را صاف کردم و گفتم : + سلام... من... رضام... 🍂مکثی کرد و گفت: _ حالتون خوبه؟ دلم می لرزید💓 هنوز هم داشتم. با صدای گرفته گفتم: + نمیدونم...😞 بعد از کمی سکوت گفت: _ اگه با محمد کار دارین خونه نیست. + هروقت اومد بهش بگین به رسم رفاقت زنگ زدم خداحافظی کنم. من فردا میرم انگلیس. شاید دیگه نبینمش. 😔🛫 _ انگلیس...؟؟؟ + بله. 🌿ساکت ماند و حرفی نزد... دلم میخواست حتی با یک کلمه به من بفهماند که از شنیدن خبر رفتنم ناراحت شده، اما چیزی نگفت. خداحافظی کردیم و گوشی☎️ را قطع کردم. آن روز دوباره فکرم مشغول شده بود. همانطور که ساکم را جمع می کردم خاطرات دوسال اخیر در ذهنم مرور می شد. 🍂چشمم به گوی موزیکال افتاد.🔮 بلند شدم و در ساکم گذاشتمش. آخر شب بعد از اینکه مسواک زدم و آماده ی خوابیدن شدم تلفن زنگ خورد. قبل از پدر و مادر خودم را رساندم و تلفن را جواب دادم. ☎️ _ الو؟ بفرمایید؟ + سلام داداش. پارسال دوست امسال آشنا. خوبی؟😊 _ سلام! محمد تویی؟😒 + آره خودمم. چطوری؟ ببین من شهرستانم. تا چند روز دیگه نمیتونم برگردم، خواهرم زنگ زد گفت میخوای از ایران بری. درسته؟ 🌿_ آره. میرم انگلیس. + چرا یهو بی خبر؟ _ چند ماهی میشه دارم کارای رفتنمو درست می کنم. ی تحصیلی گرفتم. برای ادامه تحصیل میرم انگلیس. فکر می کردم دونستن و ندونستنش برات فرقی نداره. برای همینم چیزی نگفتم.😕 🍂+ چرا فکر می کردی فرقی نداره؟!😐 _ چون نسبت به دوستیمون دلسرد شدم. چون میدونستم توهم توی این مدت سعی کردی منو از سر خودت و خانوادت باز کنی. + اون وقت چطوری به این نتیجه رسیدی؟! _ مگه اشتباه می کنم؟😔 + واقعا منو اینجوری شناختی؟ 🌿کمی مکث کردم و گفتم: _ اوایل ازت خواستم اجازه بدی بیام و دوباره با خواهرت حرف بزنم، تو گفتی هرموقع خواهرم صلاح بدونه خودش جوابتو میده. اما من دیگه تحمل انتظار کشیدنو نداشتم. سرزده اومدم که وقتی رسیدم سر کوچه دیدم خواهرت با خانوادش اومدن تو... 🍂محمد بلند بلند خندید😄 و گفت: + پس این همه مدت کلاس گذاشتنت برای همین بود؟ بابا، اون پسر عموم بود. از بچگی زن عموم دوست داشت خواهرم عروسشون بشه، اما هیچ تمایلی به این وصلت نداشت. مادرمم به احترام عموم قبول کرد که بیان. میخواست از زبون خود فاطمه جواب منفی رو بشنون. همون روزم قال قضیه کنده شد رفت پی کارش! 🌿_ ولی دیدن اون صحنه منو داغون کرد. ناامید شدم. 😞خودمو سپردم به زندگی تا هرچی میخواد پیش بیاد. + کاش زودتر باهام حرف میزدی تا برات توضیح می دادم.😊 واقعا آدم توی حکمت کارای خدا می مونه! بگذریم... راستش نمیدونم با شرایطی که الان برات پیش اومده و مجبوری از ایران بری چه اتفاقی میفته، ولی خواهرم ازم خواست باهات صحبت کنم. البته من بهش گفتم که شاید الان شرایط مناسبی نباشه ولی خودش بهم گفت جواب درخواست بده😉 🍂شوکه شدم😧 نمیدانستم با چه جوابی مواجه می شوم. ادامه داد: + من که نمیدونستم بورسیه گرفتی. ولی دیشبم به گفتم که رضا به هر دلیلی بخواد بره انگلیس نمیتونه فردا پروازشو کنسل کنه و با شنیدن این حرفا فقط فکرش بهم میریزه. اما نمیدونم چرا اصرار داشت که باهات حرف بزنم.☺️ 🌿_ میشه بری سر اصل مطلب؟ + بله میشه! خواهرم به درخواست ازدواجت جواب داده!😃 با شنیدن این جمله گل از گلم شکفت😍 انگار دنیا را به من داده بودند. اما فکر رفتن و بورسیه شدن ته دلم را خالی می کرد. گفتم: _ چرا این همه مدت جواب نداد؟ حالا بعد از درست فردا که من باید برم اینو میگی؟ + چی بگم! اونم دلایل خودشو داشت. ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 2⃣5⃣ 🍂فکرم درگیر بود نمی فهمیدم چرا بعد از این همه مدت انتظار درست وقتی که باید میرفتم این اتفاق افتاده کلافه بودم و می دانستم اگر بروم حداقل تا چند ماه آینده احتمال برگشتن وجود ندارد تمام فکرم پیش بود دلیل این همه مدت سکوت را نمی فهمیدم‼️‼️ دلم از رفتن منعم می کرد و عقلم می‌گفت باید بروم و دوست داشتم حتی به قیمت ترک تحصیل بمانم و با ازدواج💞 کنم اما در این صورت همان چند درصد شانسی که برای جلب رضایت خانواده ام داشتم از دست میدادم 🌿آن شب تا صبح خوابم نبرد مادرم جشن مختصری گرفته بود خاله مهناز و دایی مسعود را برای نهار دعوت کرده بود به ظهر سر میز نهار نشستن چیزی از گلویم پایین نمی رفت هر چند با خودم کلنجار میرفتم نمی‌توانستم بدون این که را ببینم از ایران بروم✈️ به اتاق رفتم و لباس پوشیدم تا از خانه بیرون بروم مهمان ها در سالن دور هم نشسته بودند و نیمی از مبل های خانه راهروی ورودی که از سالن فاصله زیادی داشت را پوشش می داد 🍂به آرامی از در اتاق خودم را به در ورودی رساندم تا کسی متوجه رفتنم نشود اما مادرم جلوی در را گرفت و گفت: _رضا کجا میری؟ من مهمونا رو برای دیدن تو دعوت کردم اومدی ۲ دقیقه نشستی الانم داری میری؟ تو دو ساعت دیگه باید فرودگاه باشی +به خدا یه کار واجب پیش اومده اگه نرم خیلی بد میشه 🙁چمدونمو با خودم می‌برم از همون طرف میان فرودگاه بعد شما ماشینمو بیارین خونه 🌿مادرم را بوسیدم و در را آهسته بستن با عجله به سمت خانه محمد حرکت کردم. زنگ زدم در را باز کرد و با دیدنش دوباره همه احساساتم زنده شد♥️ از دیدنم متعجب شده بود گفت: _سلام شما اینجا چه کار می‌کنید؟ +سلام ببخشید مزاحمتون شدم ولی باید میدیدمتون نمیتونستم بدون این که باهاتون حرف بزنم از ایران برم. محمد دیشب همه چیز را بهم گفت اومدم بپرسم چرا توی این یک سال حرفی نزدین⁉️ میدونید یک سال انتظار کشیدن یعنی چی😔 🍂با صدای آرومی گفت: _بله می دونم من خیلی انتظار کشیدم +چرا این همه مدت منو بی خبر گذاشتین؟ وقتی که دیدم براتون خواستگار اومده از همه چیز دلسرد شدم فکر می کردم حتما به خاطر همین مسئله این همه مدت جوابمو ندادین😔 مثل یه آدم بی هدف و بی انگیزه شدم که دیگه چیزی برام مهم نبود❌ بعدشم به اصرار خانواده ام برای بورسیه تحصیلی اقدام کردم _متاسفم ولی این کار لازم بود هم برای خودم هم برای شما 🌿+چه لزومی داشت؟! _من از شما شناخت زیادی نداشتم نمی دونستم چقدر سر حرفتون می مونید از طرفی هم میدونستم شرایط شما به خاطر خانوادتون خاص و سخته دلیل اینکه از تو خواستم صبر کنید این بود که زمان، ابهامات ذهنم رو برطرف کنه و این که بتونم با خودم کنار بیام +یعنی چی که کنار بیایین 🍂معلوم بود حرف زدن برایش چقدر سخت و عذاب آور است گفت: _من میخواستم روی خودم کار کنم تا ... آمادگی این سختی‌ها را داشته باشم همین که در طول این مدت خودش را برای آماده کرده بود یعنی او هم دوستم داشت😍 از شرم و حیایش نمی توانستم بیش از این انتظار ابراز احساسات داشته باشم گفتم: 🌿+امروز اومدم بهتون بگم من خیلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم که رفتنم بهتره یا موندم اگه دست خودم بود می موندم ولی چون نمیخوام مخالفت خانواده ام با این بیشتر بشه باید برم اگه نمی‌رفتم این مسئله رو از چشم شما می دیدن نمیخوام فکر کنین رفتن برام راحته حاضر بودم درسمو ول کنم بمونم اما چون میخوام برای جلب رضایت پدر و مادرم تلاش کنم مجبورم خلاف میل خودم عمل کنم. مطمئن باشین توی اولین فرصت برمیگردم _میفهمم +میتونم ازتون یه خواهش می کنم؟ _بفرمایید +کمی از نوشته هاتون رو بدین با خودم ببرم. _کدوم نوشته؟ +هر کدام که شد. میدونم دل نوشته های زیادی دارین. _برای چی میخواین؟ +برای روزهای دلگیر غربت بعد از کمی مکث کرد و گفت: _چند دقیقه منتظر باشید در را جفت کرد و رفت. به دیوار کنار در تکیه دادم همیشه زمستان‌ها در کوچه‌شان گل یخ🌸 می آمد ... ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 3⃣5⃣ 🍂همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد بعد از مدتی در را باز کرد قرآنی را از زیر چادرش بیرون آورد و به من داد و گفت: _نوشته هام توی این قرآنه. همراه خودتون ببریدش +ممنون که قبول کردین توی خوندنشون شریک شم _حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد 🌿زیباترین جوابی بود که می‌توانستم بشنوم. نگاهی به ساعتم انداختم خیلی دیر شده بود گفتم: +داره دیر میشه اما مطمئن باشین به محض اینکه بتونم برمیگردم _برید خدا پشت و پناهتون +خدا حافظ _خدا نگهدار _در را به آرامی بست. سرم را زمین انداخته و برگشتم اما تکه ای از وجودم همانجا ماند. دلم میخواست زمان هم آنجا متوقف می‌شد این سخت ترین خداحافظی ها زندگیم بود. 🍂نیم ساعت دیرتر از زمان مقرر به فرودگاه رسیدم پدر و مادرم با چهره‌ای برافروخته و نگران منتظرم بودند. نرسیدیم خداحافظیه مفصلی کنیم وارد سالن ترانزیت شدم قرآن را همراه خودم بردم و بعد از کمی انتظار سوار هواپیما شدن نقطه پرواز آغاز شد یکی از کاغذها را بیرون آوردم و خواندم. 🌿 پدر جانم باز هم اینبار دخترکَت و دل های دخترانه آورده این روزها محمد و مادر بیشتر از همیشه می‌خواهند سایه نبودنت را بر روی سرم جبران کنند اما خودت هم خوب می دانی که جای خالیت با هیچ چیز نمی شود باباجان دوست‌محمد امروز تنها و بدون خانواده به من آمد مادر مثل همیشه محمد اعتماد کرد و تشخیص صلاحیت آمدن او را به خودشان واگذار نمود 🍂اما محمد تمام دیشب را نگران بود چند وقتی می شود که درباره دوستش با من حرف می زند محمد می گوید از آن روزی که مرا در دیده عاشقم♥️ شده همان روزی که آمده بودم و قبر به قبر عطر پیراهنت را جستجو می کردم ... فقط خدا می داند که چقدر دلم گرفته بود 🌿چقدر دنبال قبرت گشتم آمده بودم تا شاید پیدایت کنم و سر به زانوی سنگ مزارت دلتنگی ام را زار بزنم😭 چقدر برای پیدا کردنت التماست کردم ... قسَمت دادم که نشانه‌ای از خودت بدهی همان موقع ها بود که دوست محمد جلویم سبز شد 🍂محمد می گوید رضا رسم مردانگی را خوب بلد است می گفت خودت باب دوستی را بین شان باز کرده‌ای وقتی که می خواست درباره و درخواست ازدواجش حرف بزند. برایم تعریف کرد که خودت به خوابش رفتی نگفتی " آهو سفارش کرده برای شستن قبور شهدا🌷 در آخرین روز سال را هم با خود ببرید ... ... @YasegharibArdakan
♥️ 🍂اجازه هر دختری برای ازدواج وابسته به تصمیم است مادر می‌گوید خانواده رضا مخالف این وصلت هستند دلش نمی خواهد با این ازدواج عاق والدین شود محمد نگران من است که مبادا بعدها مورد آزار و اذیت خانواده اش قرار بگیرم اما اگر تو صلاح‌ مرا در این ازدواج میبینی من مطیع حرف توام اگر سعادتمند در این وصلت است اجازه اش را صادر کن 🌿من نمی‌دانم او کیست نمیدانم چرا سر راهم قرار گرفته اما شاید تو پیراهنت را از آسمان به او قرض داده ای تا نشانه ام باشد 🍂از تمام این حرفها که بگذریم باز هم میرسیم به دلتنگی‌ها بابای آسمانی💔 و قشنگم دلم هر وقت که چشمانم را می بندم و تصویر آخرت را به یاد می آورم سیل اشک امانم نمیدهد😭 بابا اگرچه من دیگر ۷ سال نیستم اما هنوز مثل همان دختر کلاس اولیم که هر روز بعد از تعطیل شدن از مدرسه منتظر بود تا شاید پدرش از جبهه برگشته باشد و جلوی در به دنبالش بیآید 🌿یادت هست چقدر ذوق میکردم وقتی به خاطر همان چادر کج و کوله ای که سرم می کردم برایم جایزه می آوردی؟ یادت هست نقل های رنگی سوغاتی ات را چقدر دوست داشتم ؟؟ یادت هست هر شبی که خانه بودی بهانه می گرفتم که فقط تو باید قبل خواب موهایم را شانه کنی؟ یادت هست وقتی دختر همسایه سر عروسکی که تو برایم خریده بودی را از بدنش جدا کرد چقدر گریه کردم؟ و تو چقدر از دیدن اشک هایم غصه خوردی😔 🍂بعد هم قول دادی یکی مثله همان را دوباره برایم بخری. تو که راضی نمی شدی من حتی یک قطره اشک بریزم حالا چرا چشمانت را به روی خیسی گونه هایم بستی😭 کاش دستت را از آسمان دراز کنی و دخترَک دل تنگت را نوازش کنی. دخترک بابایی تو 🌿دلتنگیهای عمیق بود اوعاشق پدرش بود و هنوز هم از فراغش میسوخت. تازه بعد از خواندن این نوشته فهمیدم که چرا دو سال قبل محمد زنگ زد و از من درخواست کرد برای شستن قبر همراهش بروم بعدها هم که دلیل زنگ زدنش را پرسیدم چیزی نگفت. از شنیدن این که سفارش مرا کرده حالم دگرگون شده بود♥️ 🍂نامه را سر جایش گذاشتم و قرآن را بستند به ابرهای آسمان خیره شدم از دلتنگی ها و بی تابی های دلم گرفته بود ...💔 ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 5⃣5⃣ 🍂وقتی رسیدم نیما (پسر مهندس قرایی) به استقبالم آمد... چند روزی مهمانش بودم تا توانستم در نزدیکی دانشگاه سوییت کوچکی🏡 اجاره کنم. برای یک دانشجوی تازه وارد خانه ی نقلی و ایده آلی بود. یک طرف آشپزخانه و یخچال کوچک و سینک و گاز قرار داشت. کمی آن طرف تر هم تخت و کمد و کاناپه و تلویزیون چیده شده بود. حمام و سرویس بهداشتی هم در سمت دیگر اتاق بود... 🌿ساکم را باز کردم و وسایلم را چیدم. ✨قرآن ✨ را بالای تختم گذاشتم. مدتی طول می کشید تا روال ثبت نام طی شود. غروب غربت دلگیر بود. مخصوصا که اغلب اوقات هم هوا ابری و بارانی بود. با اینکه هنوز چند روزی از آمدنم نمیگذشت اما تحمل این تنهایی برایم نفس گیر شده بود. 🍂مرتب به سراغ نوشته های فاطمه می رفتم ☺️و هر کدامش را چند بار می خواندم. از لابلای نوشته هایش فهمیدم از همان روز خواستگاری مهرم به دلش نشسته بود. 😍از جدیت و مصمم بودنم خوشش می آمد. گاهی هم بعضی چیزها را رمزی می نوشت که من از معنایشان سر در نمی آوردم.😕 🌿بعد از اینکه دانشگاه آغاز شد به کمک نیما توانستم شغل مختصری دست و پا کنم... کمی طول کشید تا به تفاوت های فرهنگی و سبک زندگی مردم آنجا عادت کردم. هرچند برای نظرات و اعتقادات دیگران احترام قائل بودند اما ویژگی های خاصی داشتند. وفق یافتن با آنها برایم کمی دشوار بود. 😣 🍂تقریبا به زبان تسلط داشتم اما گاهی بخاطر غلظت لهجه ی مردم سردرگم می شدم. روزهای پر از رنج و سختی را سپری می کردم. درس، کار، دوری و دلتنگی همه در مقابلم بودند. 😔سعی می کردم شرایط را مدیریت کنم و روحیه ام را از دست ندهم. 🌿نیمی از ترم گذشت... با نمراتی که تعریف چندانی نداشت امتحانات میان ترم را پشت سر گذاشتم. میدانستم اگر همینطور پیش برود نمیتوانم موفق شوم.😥 تنها راهی که برای پیدا کردم بود. قرآن فاطمه را همیشه همراهم داشتم و از کوچکترین فرصت ها برای خواندنش استفاده می کردم. سعی کردم برای اینکه به زبان مسلط تر شوم با همکلاسی هایم ارتباط برقرار کنم. 🍂از این طریق می توانستم با پیچ و خم لهجه هایشان آشنایی بیشتری پیدا کنم. به بهانه های مختلف با آنها حرف می زدم و روی تلفظ هایشان دقت می کردم. 🌿یک روز روی چمن های حیاط دانشگاه نشسته بودم و قرآن می خواندم که یکی از همکلاسی هایم کنارم ایستاد و به زبان انگلیسی گفت: _ میتونم اینجا کنارت بشینم؟ + بله 🍂امیلی دختر ساده ای بود که همیشه لبخند می زد.👩 موهایش زرد بود و روی گونه اش لک های ریز و قرمز زیادی داشت. کنارم نشست و کوله پشتی اش را از دوشش درآورد. زیپ کوله پشتی را باز کرد. ساندویچش🌯 را نصف کرد و به من داد. میدانستم آنها مثل ما اهل تعارف کردن نیستند، تشکر کردم و ساندویچ را گرفتم. 🌿نگاهی به قرآنم انداخت و گفت: _ چی میخونی؟ + کتاب مقدس.👌 _ اسمش چیه؟ + قرآن. _ تو به دینت اعتقاد داری؟ یعنی آدم مذهبی ای هستی؟🤔 نمیدانستم چه بگویم... چون تعریفی که او از یک آدم مذهبی داشت با تعریف من متفاوت بود. گفتم : + تقریبا همینطوره. _ اما من آدم مذهبی ای نیستم. من فکر می کنم چیزی به نام وجود نداره. 🍂ساندویچش را گاز زد و گفت: _ چرا نمیخوری؟ ژامبون دوست نداری؟ من خیلی دوست دارم. ژامبون دودی طعمش بینظره. از شنیدن اسم خوک چندشم شد. لبخند زدم و گفتم: + ممنون. با خودم میبرم خونه. ساندویچش را خورد و خداحافظی کرد و رفت... 🌿بلند شدم و از دانشگاه خارج شدم. سوییتی که اجاره کرده بودم تلفن نداشت. همیشه برای حرف زدن با پدر و مادرم از تلفن های عمومی📞 که مختص تماس با خارج از کشور بودند استفاده میکردم. گاهی هم وسط مکالمه تلفن قطع می شد و هرچقدر سعی میکردم تماس برقرار نمی شد. فشار دلتنگی زیاد بود اما امید به آنکه 💓فاطمه در ایران انتظارم را می کشد آرامم می کرد. تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم. زنگ زدم و محمد گوشی را برداشت : _ سلام. خوبی؟ رضام.😊 + سلااااااام بر رفیق خارجی. الحمدلله، ما خوبیم. تو چطوری؟ خوبی؟ _ ممنون، خوبم. ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 6⃣5⃣ 🍂تا صدای را نمی شنیدم دست بردار نبودم. تصمیم گرفتم دو روز بعد دوباره زنگ بزنم. میدانستم پنج شنبه ها محمد به می رود. عصر پنجشنبه خودم را به تلفن رساندم و شماره را گرفتم. در این فکر بودم که اگر دوباره محمد جواب تلفن را بدهد چه بهانه ای بتراشم😢 که فاطمه گوشی را برداشت😍 🌿_ بفرمایید؟ + سلام. رضا هستم. حالتون خوبه؟😊 _ سلام.... ممنونم. + چند روز پیش که زنگ زدم دلم میخواست باهاتون حرف بزنم ولی محمد اجازه نداد🙁 میدونم همه چیز رو براش تعریف می کنین، ولی خواهشا که من زنگ زدم😁 _ من نمیتونم چیزی رو از محمد پنهان کنم! + آخه من فقط زنگ زدم که بگم به . یه وقت فکر نکنین رفتم و پشت سرمم نگاه نکردم... _ اما من چنین فکری نکردم! 🍂فاطمه باهوش بود👌 فهمیده بود دلم تنگ شده و همه ی این حرف ها بهانه است، اما چون محمد راضی به حرف زدنش با من نبود سعی می کرد کلمه ای اضافه تر نگوید. مکثی کردم و گفتم: + من نوشته هاتونو خوندم، بارها و بارها. همه جا همراهمه. سکوت کرد و چیزی نگفت. ادامه دادم: + مواظب خودتون باشین و برام کنین. روزای سختی رو میگذرونم... در همین لحظه تلفن قطع شد و دیگر تماس برقرار نشد😣 🌿چترم را بستم و زیر باران قدم زنان به خانه برگشتم. هوای انگلیس اغلب اوقات گرفته و بارانی🌧 بود. همیشه یک چتر☔️ کوچک همراهم داشتم تا بارش باران غافلگیرم نکند. یک روز بعد از کلاس باران شدیدی می بارید. فاصله ی دانشگاه تا خانه ام حدود بیست دقیقه بود. هرچقدر تلاش کردم چترم را باز کنم نشد. خراب شده بود. 🍂همینطور که در حال کلنجار رفتن با دکمه ی چترم بودم امیلی کنارم آمد و گفت: _ چترت خراب شده؟ + بله. ظاهرا خراب شده. باز نمیشه. _ کجا میری؟ + میرم خونه. _ مسیرت کجاست؟ + چند تا خیابون اونطرف تره. دور نیست. _ من ماشین دارم. میرسونمت. + ممنون. خودم یه جوری میرم. _ مگه نمیگی چندتا خیابون اونطرف تره؟ + چرا _ پس بریم میرسونمت. مرا تا در خانه رساند و رفت... ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 8⃣5⃣ 🍂صبح روزبعد وقتی پدرم سرکار بود مادرم را صدا زدم و گفتم: _ مامان میخوام باهاتون درباره ی ازدواجم حرف بزنم. امیدوارم درکم کنید... فورا وسط حرفم پریدو گفت: + اتفاقا چند تا مورد پیدا کردم، دقیقا همونجوریه که میخواستی. موندم عرق سفرت خشک شه تا بهت بگم. 🌿اجازه ندادم ادامه بدهد، گفتم: _ مامان، من آدم قدرنشناسی نیستم. تا آخر عمر زحماتی هستم که شما و بابا برام کشیدین. میدونم کلی آرزو و برنامه برای ازدواجم دارین، ولی اگه واقعا خوشبختی و شادی من براتون مهمه اجازه بدید با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم. اگه با کسی که شما میگین ازدواج کنم تا آخر عمر این حسرت روی دلم می مونه و هیچوقت خوشبخت نمیشم 😔 مامان دختر خوبیه. اون دقیقا همون چیزیه که من آرزوشو دارم. میتونه منو خوشبخت کنه♥️ خواهش می کنم رضایت بدین تا قبل اینکه دوباره برگردم انگلیس باهاش ازدواج کنم. 🍂مادرم ناراحت شده بود. اما با دیدن اصرار من حرفی نزد. دستش را بوسیدم و گفتم: _ مامان دوستت دارم😍 دستش را کشید وگفت: + خوبه خودتو لوس نکن. با ناراحتی به گوشه ای خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت: + حالا عکسی چیزی ازش داری ببینمش؟ 🌿_ عکس ندارم ولی هرموقع اراده کنی میبرمت از نزدیک . مطمئن باش چیز بدی انتخاب نکردم. البته اگه سلیقه ی منو قبول داشته باشی!😉 + ولی بابات راضی نمیشه رضا. من مطمئنم دوباره جاروجنجال راه میفته. _ اگه شما بخواین میشه گوشه چشمی نازک کردو گفت: + زنگ بزن فردا بریم ببینمش. + روی چشمم.☺️🙈 🍂فورا زنگ زدم و به محمد گفتم فردا همراه مادرم به منزلشان می رویم. برای دیدن لحظه شماری می کردم. از اینکه دل مادرم نرم شده بود خوشحال بودم😍 قرار شد ساعت ۵عصر روزبعد همراه مادرم به خانه‌شان برویم. برای فاطمه از انگلیس سوغاتی های زیادی آورده بودم😅اما بخاطر اینکه مادرم شاکی نشود فقط یک را دادم تاهمراه خودش بیاورد... 🌿وقتی رسیدیم با استقبال محمد و مادرش واردشدیم.دچند دقیقه بعد با سینی چای آمد. با دیدنش ضربان قلبم💗 بالا رفته بود. سینی را به برادرش داد و محمد ازما پذیرایی کرد. پس از کمی سلام و احوال پرسی مادرم از فاطمه سوال کرد: _ عزیزم شما دانشجویین؟ رشته‌تون چیه؟ + من درس میخونم. 🍂مادرم باشنیدن اسم حوزه قند توی گلویش پریدو شروع کرد به سرفه کردن.😥 بعد ازاینکه سرفه اش قطع شد استکان را روی میز گذاشت و به مادرمحمد گفت: _ والا حاج خانم الان دیگه نمیشه چیزی رو به بچه ها اجبارکرد. هرچقدرم اصرارکنی بازم کار خودشونو میکنن. منم چون دیدم دل پسرم بدجوری پیش دختر شما گیر کرده💞 بخاطر خودش همراهش اومدم. حالا همینجا خدمت شما عرض می کنم که بعدها حرف و حدیثی باقی نمونه. من بخاطر با این ازدواج مخالفتی ندارم، ولی به خودشم گفتم که پدرش زیر بار این ازدواج نمیره. 🌿مادر محمد گفت: + منم دفعه ی پیش که آقا رضا اومده بود بهش گفتم که راضی نیستم بخاطر این ازدواج عاق والدین بشه. مادرم تا آن روز نمیدانست که قبلا تنهایی به خواستگاری رفته ام🤦‍♂ با خودم گفتم «بیچاره شدی رفت!» 😬چپ چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت. مادر محمد ادامه داد: + بهرحال شما محترمین ولی واقعیت هارو نمیشه نادیده گرفت. بین خانواده ی ما وشما تفاوت زیاده. البته برای مامعیار . برای خود من ازهمه چیز مهم تر اینه که دامادم پاک و مومن باشه که الحمدلله آقا رضا همینطور هست☺️ امامن دلم نمیخواد بخاطر این وصلت بین خانواده شما مشکل و مساله ای ایجاد بشه. بازم هرچی که خدا بخواد و پیش بیاد ما راضی هستیم. 🍂_ بله فرمایشات شما متینه. برای منم مهمترین چیز خوشبختی و آرامش رضاست. حالا منم سعی خودمو میکنم رضایت شوهرمو جلب کنم👌ولی میدونم که همسرمم مثل رضا سرسخته و مرغش یه پا داره. + انشاالله که هر چی خیره پیش بیاد.😊 به مادرم اشاره زدم که هدیه ی را بدهد. کادو را از کیفش بیرون آورد،روی میز گذاشت وگفت: _ این هدیه برای شماست فاطمه خانم🎁 امیدوارم خوشت بیاد.البته رضا خودش خریده. منم هنوزندیدمش. فاطمه تشکر کرد. محمد بلند شد و کادو را به او داد. مادرم گفت: _ بازش نمی کنی؟ ... .... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 🍂همانطور که حدس میزدم مادرم از چهره ی فاطمه خوشش آمده بود😍 اما هنوز هم پذیرفتن او بعنوان عروس برایش دشوار بود. علاوه بر آن بخاطر اینکه فهمیده بود قبلا تنهایی به خواستگاری رفتم حسابی غر زد و ناراحت شد. 🌿همان شب مادرم با پدر درباره ی حرف زد اما پدرم زیر بار نمی رفت. تمام نگرانی اش این بود که با ورود چنین عروسی به خانواده ی ما آبرویش در جمع دوست و فامیل و آشنا می رود. بعد از یک هفته تلاش مادرم برای راضی کردن او، بالاخره یک روز پدرم مرا صدا زد و گف : 🍂_ مثل اینکه تو نمیخوای از این تصمیم کوتاه بیای. خیلی خوب، باشه. من دیگه کاری باهات ندارم. هر کاری که دلت میخواد بکن. فقط حواست باشه تنها در صورتی رضایت به این ازدواج میدم که درستو توی انگلیس ول نکنی. البته انتظار هیچ حمایتی برای ازدواج و خرج عروسیتم از من نداشته باش. 🌿آنقدر خوشحال بودم که فورا دو رکعت خواندم. اما تا رفتنم فقط یک ماه مانده بود. فردا صبح به محمد زنگ زدم و برای خواستگاری رسمی دو روز بعد قرار گذاشتیم. 🍂پدرم که برای این دیدار هیچ ارزشی قائل نبود روز خواستگاری با نارضایتی کامل یک کت و شلوار معمولی پوشید و آمد. آن روزعموی محمد هم در جلسه ی خواستگاری حضور داشت. با سلام و علیک زورکی پدرم فهمیدم اتفاقات خوبی در راه نیست😢 وقتی نشستیم عموی محمد سر حرف را باز کرد و گفت: 🌿_ با اینکه زن داداش من تنهایی این دوتا بچه رو بزرگ کرده اما هزارماشاالله هیچی توی تربیتشون کم نذاشته. من همیشه ایشونو بخاطر زحماتی که یک تنه برای این بچه ها کشیده تحسین می کنم. 🍂پدرم دست به سینه نشسته بود و هوا را نگاه می کرد. مادرم که از رفتار پدرم خجالت زده شده بود، گفت: _ بله. واقعا دست تنها بزرگ کردن بچه خیلی سخته. عموی محمد رو به من کرد و گفت: _ خب آقا داماد، شنیدم شما برای ادامه تحصیل انگلیس زندگی می کنین. درسته؟ 🌿گفتم: _ بله. پرسید: _ چه مدت باید اونجا بمونید؟ متوجه شدم می خواهد درباره ی زندگیم در انگلیس صحبت کند. نگاهی به چهره ی پدرم انداختم و دیدم عموی محمد را چپ چپ نگاه می کند. کمی ترسیدم. با اکراه جواب دادم: _ راستش چند سال باید درس بخونم، بعدش هم چند سال تعهد شغلی دارم. فکر می کنم حداقل شش هفت سالی طول بکشه... 🍂بعد از مکث کوتاهی گفت: _ والا زن داداش من که تنها معیار و ملاکش اینه که همه چیز مورد باشه. برای ما مهریه و این چیزا هم مهم نیست. نظر خود فاطمه♥️ جان هم برای مهریه 14 تا سکه است. ولی من بعنوان عموی فاطمه خانم با اجازتون یه شرطی دارم. اونم اینه که اگه میخواین این وصلت صورت بگیره باید همینجا توی ایران زندگی کنین. 🌿استرس گرفتم. میدانستم دقیقا روی نقطه ضعف پدرم دست گذاشته. پدرم با شنیدن این حرف صدایش را بلند کرد و گفت: _ ببینین آقای محترم، من مخالف این ازدواج بودم. الانم تنها شرطی که برای این پسر گذاشتم اینه که درسشو ول نکنه. لااقل الان که میخواد آبروی مارو با این وصلت ببره درسشو بخونه که من بتونم سرمو جلوی مردم بالا نگه دارم. از ترس تمام پیشانی ام خیس عرق شده بود.😥 محمد بدجوری حرصش گرفته بود، به آرامی نگاهش کردم. تا خواست حرف بزند عمویش جلویش را گرفت و گفت : _ هیس، شما هیچی نگو. 🍂بعد رو به پدرم کرد و گفت: _ شما مهمونین و احترامتون به ما واجبه ولی من اجازه ی توهین کردن بهتون نمیدم. مثل اینکه شما اشتباهی اومدین. یا درست حرف بزنین یا بفرمایید بیرون. پدرم گفت: _ منم به شما اجازه نمیدم که آینده ی پسر منو تباه کنین! بلند شد و به من و مادرم گفت: _ پاشید بریم. 😠 🌿مادرم هرچقدر سعی کرد قضیه را درست کند موفق نشد. پدرم رفت و جلوی در ایوان منتظر ماند، مادرم هم با اظهار شرمندگی و عذرخواهی از جایش بلند شد و رفت. اما من سرجایم نشسته بودم. پدرم رو به من کرد و گفت : _ تو نمیای؟ با ناراحتی به زمین خیره شدم و گفتم: _« نه! »😞 با عصبانیت گفت: _ از همین امروز از ارث محرومی. دیگه کاری به کارت ندارم😠 🍂در را کوبید و رفت... خشکم زده بود. آنقدر ناراحت و شرمنده بودم که دلم میخواست زمین دهان باز کند و از خجالت در زمین فرو بروم. همانطور ساکت سر جایم نشسته بودم. کسی چیزی نمی گفت. وقتی صدای بسته شدن در حیاط آمد، سکوت را شکست و گفت.. ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 0⃣6⃣ 🍂فاطمه سکوت را شکست و گفت: _ من با زندگی کردن توی مشکلی ندارم همه ی نگاه ها به سمت او رفت. عموی محمد گفت: _ ولی دخترم میدونی زندگی توی غربت و تنهایی چقدر ؟ اونم وقتی پدر ایشون انقدر مخالف این ازدواجن و هیچ تضمینی برای آینده و خوشبختیت وجود نداره! 🌿فاطمه گفت: _ میدونم عمو جان، ولی اگه با این مساله مخالفتشون رفع میشه من مشکلی ندارم. عموی محمد سکوت کرد و با دستش پیشانی اش را مالید. بعد از چند دقیقه رو به من گفت: _ ببین من نمیخوام حساب تو و پدرتو یکجا ببندم، ولی این دختر روحش خیلی لطیف💖 و حساسه. اگه خودش میخواد این زندگی رو انتخاب کنه من مخالفتی نمی کنم. چون میدونم چقدر و تصمیم بی پایه و اساس نمیگیره. ولی خوب حواستونو جمع کنین، فکر نکنین پدر نداره یعنی بی کس و کاره. فاطمه عین دختر خودم برام عزیزه. اگه یک تار مو از سرش کم بشه با خود من طرف میشین. 🍂با صدای آرام گفتم: _ مطمئن باشین نمیذارم یه تار مو از سرشون کم بشه. آه عمیقی کشید و گفت: _خیلی خوب. پس حالا برو و خانوادتو آروم کن. گفتم: چشم و پس از عذرخواهی از مادر محمد آنجا را ترک کردم. 🌿وقتی به خانه رسیدم مادرم طبق معمول سردرد🤕 گرفته بود. اتفاقاتی که بعد از رفتنشان افتاده بود را تعریف کردم و گفتم حاضر شده همراه من به انگلیس بیاید. اما مادرم برای فروکش کردن خشم پدرم صحبت کردن با او را کمی به تاخیر انداخت. 🍂دو سه روزی گذشت. تا مادرم با وعده ی ادامه تحصیلم در انگلیس توانست پدرم را کمی آرام کند. در تمام این مدت پدرم حتی یک کلمه هم با من حرف نمی زد❌ بالاخره دو هفته به رفتنم مانده بود که با وساطت های مادرم و عذرخواهی های مکرر من از محمد، قرار مجدد گذاشتیم😍 🌿تصمیم گرفتیم برای انجام کارهای قبل از عقد چند روزی صیغه ی بخوانیم. با مادرم برای خرید انگشتر💍 به طلا فروشی رفتیم و پس از کلی سخت گیری بالاخره یکی را انتخاب کردیم. هرچقدر اصرار کردم که خودم از پس اندازم پولش را حساب کنم، مادرم نگذاشت و با پول خودش انگشتر را خرید. بعد از خرید پارچه و روسری، گل 💐و شیرینی🍩 خریدیم و به دنبال پدرم رفتیم. 🍂این بار علاوه بر عموی محمد، بقیه بزرگترهای فامیلشان👥 هم حضور داشتند. آن روز پدرم لام تا کام صحبتی نکرد. مسجد محلشان که دوست پدر محمد بود برای خواندن صیغه ی محرمیت آمده بود. خانم ها داخل اتاق مطالعه و آقایون در سالن نشسته بودند. بعد از اینکه شرایط صیغه را روی کاغذ نوشتیم و امضا کردیم📝 خانمها را برای خواندن خطبه صدا زدند. 🌿با فاصله کنار نشستم💕 اما از ترس محمد و عمویش جرات نمی کردم نگاهش کنم. روحانی مسجدشان خطبه را خواند و 😍♥️ باورم نمی شد که بالاخره بعد از این همه سختی ام را بدست آورده ام...😍 ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 1⃣6⃣ 🍂باورم نمی شد این جمله را بالاخره از زبانش می شنوم. آنقدر هیجان زده شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم. 😍نتوانستم خوشحالی ام را پنهان کنم و نیشم باز شد.😁 گوشه ای پارک کردم. همانطور که نگاهش می کردم با لبخند گفتم: _ از روزی که توی دیدمت تا امروز دو سال گذشته. توی این دو سال زندگی رو به من حروم کردی. ولی الان توی دو ثانیه دنیا رو بهم دادی. دیگه فکرشم نکن ولت کنم.😉😍 🌿میدانستم با شنیدن حرف هایم خجالت می کشد اما دیگر دلم نمیخواست حرف ها و احساساتم را در دلم نگه دارم. حالا که فهمیده بودم هم دوستم دارد♥️ باید تمام تلاشم را برای خوشبختی اش می کردم. 🍂کمی بعد برای خرید آینه و شمعدان پیاده شدیم. متوجه شدم که سعی می کند فاصله اش💕 را با من حفظ کند. برای اینکه راحت باشد با فاصله ی بیشتری کنارش قدم میزدم. چند مغازه را دیدیم اما چیزی انتخاب نکردیم. وارد یکی از مغازه ها شدیم، فاطمه به ترین آینه و شمعدان مغازه اشاره کرد و گفت: _ این خوبه؟ 🌿+ هرچی رو تو دوست داشته باشی خوبه. ولی اگه بخاطر پولش اینو انتخاب کردی از این بابت هیچ نگرانی نداشته باش. _نه بخاطر پول نیست. البته اسراف کردنم دوست ندارم. کمی آن طرف تر ایستاده بودم و مدل های دیگر را نگاه می کردم. ناگهان دیدم که جلوی آینه ایستاده و به تصویر خودش خیره شده. از فرصت استفاده کردم و در کنارش ایستادم💞 و این اولین باری بود که را در یک قاب می دیدم😍😍😍 🍂پس از چند روز یک عقد مختصر گرفتیم و آماده ی رفتن شدیم✈️ روز رفتن فاطمه آنقدر در اشک ریخت که چشم هایش پف کرده بود😭 معلوم بود محمد هم تمام سعیش را می کند که اشک نریزد. موقع خداحافظی محمد مرا در آغوش گرفت و گفت: _ جون تو و یدونه آبجی من. اول میسپرمش به خدا بعدم تو روی شانه اش زدم و گفتم: + نگران نباش. نمیذارم یه تار مو از سرش کم شه. برام از عزیزتره 🌿بعد از یک وداع غمگین💔 سوار هواپیما شدیم. فاطمه ساکت بود و چیزی نمی گفت. فقط از پنجره به آسمان نگاه می کرد و مدام چشمهایش پر از اشک می شد. دستش را گرفتم و گفتم: _ انقدر اشک نریز. بخدا دلم آتیش گرفت😔 صورتش را پاک کرد و با بغض گفت: + دلم برای خیلی چیزا تنگ میشه. مادرم، محمد، 😢 🍂خواستم کمی حال و هوایش را عوض کنم، با خنده گفتم: _راستشو بگو، تا بحال برای منم اینجوری اشک ریختی؟😉 لبخندی زد و گفت: + من نریختم، ولی تو ریختی! _ اشک چیه؟! ما که براتون گریبان چاک کردیم!😉 بالاخره بعد از آن همه گریه موفق شدم کمی بخندانمش. باهم ابرها را تماشا می کردیم و درباره ی شکل هایشان حرف میزدیم. همانطور که با انگشتش ابرها را نشانم میداد به روی ماهش بودم😍 و خدا را هزاران بار برای داشتنش می کردم. 🌿در همان سوییت نقلی و کوچک را آغاز کردیم 🏡 بعد از آمدن فاطمه همه چیز رنگ و بوی دیگری گرفته بود. حتی دیگر باران ها🌧 دلگیر و غم انگیز نبودند. یک تغییر دکوراسیون اساسی به خانه دادیم و جای وسایل را عوض کردیم. تازه میفهمیدم معنی این جمله که "زن چراغ خانه است"♥️ یعنی چه! تمام سعیم را می کردم کمتر در خانه تنهایش بگذارم. اما بخاطر اینکه هم درس میخواندم و هم کار میکردم ناگزیر بودم زمان بیشتری را بیرون از خانه سپری کنم. فاطمه هم برای خودش سرگرمی ایجاد می کرد و از پس تنهایی اش بر می آمد 🍂هنوز به مسیرها و محیط شهر آشنایی کافی نداشت. یک روز قرار گذاشتیم بعد از پایان کلاسم باهم بیرون برویم تا هم خیابان ها را نشانش بدهم و هم کمی خرید کنیم. وقتی از دانشگاه خارج شدم دیدم جلوی در منتظرم ایستاده. گفتم: _ سلام! تو چرا از خونه اومدی بیرون؟ من میومدم دنبالت دیگه. + سلام. خب دلم میخواست یکم قدم بزنم. ببخشید اگه بدون اجازت اومدم. _ ببخشید چیه؟ من بخاطر خودت میگم. منظورم این بود چرا تنهایی اومدی تو خیابون، باهم میومدیم که هواتم داشته باشم تا خیالم راحت بشه. ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 2⃣6⃣ 🍂مدتی بعد امیلی درخواست کرد که در صورت امکان یک روز برای ملاقات با فاطمه به منزلمان بیاید. برای شام🍲 دعوتش کردیم وقتی رسید به گرمی از او استقبال کرد♥️ نشستند و مشغول صحبت شدند. فاطمه بعضی کلمات و اصطلاحات را بلد نبود و گاهی برای فهمیدن حرف های امیلی یا گفتن جملاتش از من کمک می گرفت☺️ 🌿مشغول خوردن کیک و چای☕️ بودند و همانطور که صدایشان را می شنیدم خودم را به کارهایم مشغول کردم. امیلی گفت: _میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟ + بله، حتما. بپرس😊 _از اینکه نمیذاره به مردها نزدیک شی و بهشون دست بزنی ناراحت نمیشی⁉️ 🍂فاطمه خندید و گفت: +نه. اتفاقا وقتی که میبینم رضا من رو فقط برای خودش میخواد عشقم♥️ بهش بیشتر میشه😍 البته رضا منو مجبور نمیکنه نزدیک مردها نشم! چون میدونه خودم به این مساله تمایلی ندارم کمکم میکنه تا چیزی برخلاف خواسته ام پیش نیاد. _راستش زندگیتون کمی برای من عجیبه😕 نمیفهمم تو که چهره ای به این زیبایی داری چرا وقتی میری بیرون از خونه انقدر خودت رو می پوشونی؟ فکر می کردم شاید مشکل یا خاصی داشته باشی. اما الان که از نزدیک دیدمت فهمیدم نه تنها هیچ مشکلی نداری بلکه واقعا یک زن شایسته ای👌 🌿+ممنون از لطفت. خب جواب این سوالت کمی پیچیده ست. اما دلیلش اینه که ما توی باورهامون به معتقدیم. البته این فقط مختص دین ما نیست، توی هم بهش توصیه شده✅ _ولی من به رضا هم گفتم که به هیچ اعتقاد ندارم. یعنی باور داشتن به هر دینی از نظرم خرافه است🙄 همه ی حرفهای پیامبرها شعار بوده. واقعیت زندگی آدم ها خیلی غم انگیزتر از دنیای رویایی اونهاست. 🍂من هرگز چیزی درباره ی امیلی به نگفته بودم. اما خودش از حرف هایش فهمید زندگی سختی داشته. گفت: + نمیخوام وارد حریم خصوصیت بشم، ولی میتونم بپرسم که آیا توی زندگیت خوردی؟ _بله. بارها و بارها. یعنی بجز چند باری که شانس آوردم بقیه ی زندگیمو شکست خوردم😞 🌿امیلی بغضش گرفت😢 و چشمانش پر از اشک شد. فورا با آستینش اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد: _چند ساله هیچ خبری از ندارم. آخرین باری که دیدمش روزی بود که منو از خونه ش بیرون کرد😔 چند ماه بعد وقتی رفتم سراغش از اون خونه🏡 رفته بود. دیگه هیچوقت پیداش نکردم. 🍂+پدرت چی؟ پدرتم از دست دادی؟ _ پدر! هه... من حتی نمیدونم پدرم کیه😕 فاطمه دستش را گرفت و با ناراحتی گفت: + متاسفم. سکوت کرد و ادامه داد: +من میدونم تحمل شکست ها و رنج ها چقدر سخت و دردناکه، ولی ما آدم ها خودمون دنیای خودمونو میسازیم. تو از من درباره ی پرسیدی. حالا که میگی به هیچ دینی اعتقاد نداری من جور دیگه ای برات توضیح میدم. تو تحصیلکرده ای و حتما میدونی که همه ی موجودات انرژی دارن. بیا فرض کنیم تمام مردهای دنیا الکتریسیته ی مثبت➕ و تمام زن های دنیا الکتریسیته ی منفی➖ ساطع می کنن، و قطعا همیشه دو قطب مخالف همدیگرو جذب می کنن. حجاب🌸 میتونه یک مختل کننده برای این میدان مغناطیسی باشه. اینجوری یک زن از بین مردهای اطرافش فقط برای جاذبه ایجاد می کنه و دیگه اتفاقاتی رخ نمیده که طی اون یک امیلی دیگه بدنیا بیاد و هرگز نفهمه پدرش کی بوده 🌿_پس چرا فقط زن ها باید رنج پوشوندن خودشونو تحمل کنن. این یه جنسیتیه! + البته فقط زن ها نیستن که باید حجاب داشته باشن. هم باید بخشی از پوشش خودشونو رعایت کنن. ولی خب این درسته که زن ها باید به حجاب مقید باشن. و قطعا هم این یک تبعیض نیست❌ با هر دین و تفکری اگه بخوای قضاوت کنی باید اینو بپذیری که قدرت خودداری زن ها بیشتر از مرد هاست. یه حقوقدان فرانسوی هم گفته که "قوانين طبيعت حکم مي کنه زن خوددار باشه!" یعنی طبیعتاً و ذاتاً زن ها بیشتر از مردها میتونن توی این مساله جلوی خودشونو بگیرن. پس رعایت حجاب و دشواریهاشم به نسبت برای زن ها راحت تر از مردهاست👌 ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 3⃣6⃣ 🍂چند ماه گذشت. یک شب وقتی وارد خانه شدم جشن🎊 کوچکی گرفته بود و کیک🎂 پخته بود هرچقدر دلیلش را پرسیدم چیزی نگفت. بعد از اینکه شام خوردیم یک جعبه کادو آورد🎁 و از من خواست بازش کنم. وقتی جعبه را باز کردم یک جفت کفش کوچک دیدم که نامه ای لول شده 🗞داخلش بود. نامه را باز کردم و خواندم: 🌿 لطفا تا نه ماه دیگه که بدنیا میام کفشامو پیش خودت نگه دار. گیج شده بودم. باورم نمیشد! بی اختیار فریاد زدم: _ من شــــــ😍♥️ـــدم ؟؟؟؟! فاطمه سرش را تکان داد. از زور ذوق زدگی فشارم افتاده بود. بعد از ازدواجم با فاطمه این اتفاق زندگی ام بود. 🍂از فردای آن روز تمام تلاشم را کردم تا کمترین👌 فشار جسمی و به فاطمه وارد شود. اجازه نمیدادم وقتی خانه هستم کاری انجام بدهد. اما سنگینی کارهای خودم بیشتر شده بود. برای اینکه به درسهایم لطمه وارد نشود شب ها بعد از اینکه میخوابید بیدار می ماندم و درس می خواندم. گاهی هم از شدت خستگی روی کاناپه🛋 خوابم می برد 🌿دکتر فاطمه گفته بود وضعیت بارداری اش کمی است و نیاز به استراحت بیشتری دارد. بخاطر همین مساله نتوانستیم در طول این مدت به برگردیم. با اینکه میدانستم تحمل سختی این دوران در غربت و تنهایی چقدر برایش دشوار است💔 اما حتی یک بار هم لب به باز نکرد. 🍂در تمام این دوران هم حواسش به فاطمه بود. برایش انواع و اقسام غذاها را درست می کرد و مرتب به او سر می زد. زیبا بود. اما شدن او را زیباتر و معصوم تر♥️ کرده بود. شب ها درباره ی انتخاب اسم بچه حرف می زدیم و سر جنسیتش شرط بسته بودیم😉 فاطمه میگفت: پسر است👦🏻 و من میگفتم است👧🏻 🌿روزی که نوبت سونوگرافی تشخیص جنسیتش بود، نتوانستم همراهش بروم. شب که به خانه برگشتم به محض باز کردن در گفتم: _ سلام. جواب سونوگرافی چی شد؟؟؟ فاطمه بلند بلند خندید و گفت: + سلام . چطوری؟😉 فهمیدم که بچه مان است و شرط را باخته ام😁 بالاخره بعد از نه ماه انتظار خدا را به ما هدیه داد. پسرمان از زیبایی چیزی کم از مادرش نداشت. 🍂با آمدن یوسف حال و هوای زندگی مان متحول شده بود. از بعد ازدواج تا شش ماه پس از تولد یوسف نتوانستیم به ایران🇮🇷 برگردیم. بالاخره بعد از یک سال و نیم با یوسف شش ماهه به ایران رفتیم. از برخورد پدرم با فاطمه می ترسیدم. دلم نمیخواست دوباره با رفتارهایش، اذیت شود. 🌿از فاطمه خواستم یک ماهی که ایران هستیم در خانه ی خودشان مستقر شویم. اما فاطمه گفت خانه ی ما و دو هفته خانه ی🏡 خودشان! مادرم از بس بخاطر نوه دار شدن خوشحال بود تمام اسباب بازی ها و لباس های شهر را برای یوسف خریده بود. رفتار پدرم عادی بود. با یوسف بازی می کرد و دوستش داشت. اما بجز مواقع ضروری با حرفی نمی زد❌ 🍂چند روز بعد من و فاطمه برای خرید راهی بازار شدیم. در حال عبور از جلوی یک فروشی بودیم که فاطمه گفت: _ رضا، بیا برای پدرت یه ادکلن بخریم. +به چه مناسبتی؟ نه تولدشه نه روز پدره... به مناسبت رفتار خوبی که باهات داره براش هدیه بخریم؟ _ اون پدرته. برای آینده ی تو آرزوهای زیادی داشته. همونطور که تو برای آرزوهای زیادی داری. حالا درست یا غلط، ولی الان بعضی از رویاهاش خراب شدن. درسته پدرت به من علاقه ای نداره، ولی من دوستش دارم. ضمناً واجبه، حواست باشه چه جوری درباره ش حرف میزنی! 🌿چیزی نگفتم و باهم به داخل مغازه رفتیم. با وسواس زیاد و بعد از تست کردن نیمی از عطرهای مغازه یکی از گرانترین💰 و معروف ترین ادکلن ها را خریدیم. شب بعد از شام فاطمه هدیه ی پدرم را آورد و گفت: _ این هدیه🎁 برای شماست. امیدوارم خوشتون بیاد. ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 4⃣6⃣ 🍂مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی🎊 برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند. با وضعیتی که از جمع فامیلمان سراغ داشتم دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد و نگران بودم. هرچقدر سعی کردم جشن را بهم بزنم نشد. 🌿فاطمه که متوجه شده بود به بهانه های مختلف دنبال بهم زدن مراسم هستم دلیلش را از من پرسید. من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم که دلیل نگرانی هایم چیست. او فقط چند نفر از بزرگترهای فامیل را روز عقد دیده بود و هیچ شناختی از بقیه ی آنها نداشت. نمیدانست وضع زننده ی پوشش زن های فامیل و بگو و بخندهای مختلطشان چقدر مشمئز کننده است 🍂چند روز مانده به جشن در سالن مشغول بازی با یوسف بودم و مادر هم مشغول نوشتن لیست خرید بود که ناگهان فاطمه کنارش نشست و گفت: _ اینارو برای میخواین؟ 🌿مادرم همانطور که به نوشتنش ادامه می داد گفت: + آره. برای جشن ی گلمه. فاطمه لبخند زد و به لیست نگاه کرد. مادرم خودکار🖊 را زمین گذاشت و گفت: + ببین راستی بنظرت چه جوری صندلیارو بچینیم که همه ی مهمونا جا بشن؟ حدود نفر میشیم. مبل ها🛋 و صندلی های میزنهارخوری که هست. شصت تا صندلی پلاستیکی هم سفارش دادم بیارن. مبلارو بکشیم اون ته سالن بهتره؟ یا بیاریم اینجا کنار میز نهارخوری⁉️ 🍂فاطمه کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت: _ راستش فکر می کنم هشتاد نفر برای داخل خونه خیلی زیاد باشه. یعنی خیلی شلوغ میشه. + وای آره. منم همش نگرانم جا کم بیاریم. حالا کلی هم بچه مچه میاد شلوغ ترم میشه. نمیدونم چیکار کنم. فاطمه کمی فکر کرد و گفت: _ اگه با بقیه ی همسایه ها حرف بزنید و رضایتشونو بگیرید نمیشه یه بخشی از مهمونارو بفرستیم تو ؟ مثلا چهل تا صندلی رو تو پارکینگ بچینیم؟ 🌿مادرم چانه اش را مالید و کمی فکر کرد، بعد از چند دقیقه گفت: + نمیدونم. بذار شب با هم حرف بزنم، شاید بشه. همسایه ها که راضین، مشکلی نیست. فقط مهمونا ناراحت نشن. از فرصت استفاده کردم و گفتم: _برای چی باید ناراحت بشن؟ اتفاقا اینجوری خیلی بهتره. میدونین که چقدر سیگاری🚬 توی فامیل داریم. آقایونو بفرستیم تو پارکینگ و فضای باز که حداقل دود سیگارشون این و بقیه بچه هارو اذیت نکنه😉 🍂مادرم گفت: + آره. اینم فکر خوبیه. پس همینکارو میکنیم. دیگه از مهمونا عذرخواهی میکنم، میگم چون تعداد زیاد بوده همه باهم جا نمی شدیم. شب مادرم با پدرم حرف زد. بعد از کمی بدقلقی و مخالفت او، بالاخره موفق شدیم با سیاست و برنامه ریزی آن جشن را ختم به خیر کنیم. خلاصه یک ماه مرخصی تمام شد و به برگشتیم. 🌿فاطمه بادقت و تمرکز زیادی برای بچه داری وقت میگذاشت و را با جان و دل بزرگ می کرد. می دیدم که در تمام وعده های شیرش با چه زحمتی می گرفت. گاهی بجای لالایی برایش آیه هایی از قرآن📖 را می خواند. وقتی یوسف مریض می شد🤒 با آنکه دست تنها بود و کمکی نداشت اما بهانه گیری هایش را تحمل می کرد. 🍂زمان می گذشت و هر روز از چیزهای بیشتری یاد می گرفتم. هرچند که زندگی در غربت و میان آدم هایی که هیچ سنخیتی با اعتقاداتمان نداشتند برای ما دشوار بود اما شنا کردن بر خلاف جریان آب مرا قوی تر و محکم تر بار آورد. سالی یک بار به ایران🇮🇷 برمی گشتیم. کم کم در طی این سال ها عمق علاقه ی♥️ پدر و مادرم به یوسف و فاطمه آنقدر زیاد شد که برای آمدنمان لحظه شماری می کردند. 🌿فاطمه از صمیم قلبش به دنیای اطرافش می ورزید و همان عشق را هم دریافت می کرد. پس از تولد پسر دوممان پدر و مادرم خودشان تمام شرایط را برای برگشتمان فراهم کردند. ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 5⃣6⃣ 🍁بالاخره بعد از تحمل هفت سال رنج زندگی در غربت به برگشتیم. یوسف تازه باید به مدرسه می رفت و یاسین👶🏻 هم یک ساله بود. پس از بازگشتمان پدرم یکی از خانه هایش را در اختیارمان قرار داد. با آنکه خانه ی بزرگی نبود اما مقید بود که اولین روز هرماه مراسم ی کوچکی در همان خانه ی نقلی برپا کنیم. 🌿دوره هایی که بچه های دانشگاه داشتند همچنان ادامه داشت. هرطور که بود سعی می کردم خودم را به جمع شان برسانم👥 و در بحث هایشان شرکت کنم. چند ماه بعد امیلی زنگ زد و به فاطمه گفت که فکرهایش را کرده و شده😍 فردای آن روز فاطمه یک دیگ بزرگ آش پخت🍲 و بین همسایه ها پخش کرد. 🍂بعدها برایم تعریف کرد که برای مسلمان شدن امیلی نذر کرده بود و حالا که این اتفاق افتاده بود باید نذرش را اینگونه ادا می کرد. می گفت: _از روز اول آشنایی با امیلی توی نگاهش معصومیت غریبی رو میدیدم که مطمئن بودم اگه بهش بها داده بشه شکوفاش میکنه. 🌿از داشتن فاطمه به خودم می بالیدم♥️ هر روز کنارش بزرگ و بزرگتر می شدم. همیشه نگاهش به دور دست بود. در تمام سال های زندگی مشترکمان💞با همه ی وجودم احساس می کردم که چقدر زبانم قاصر است از آن خدایی که عشقش♥️ را از دستان دختری بنام در زندگی ام جاری ساخت 🍂دختر دلنشین قصه ام زن رویایی زندگی ام وفادار و جاودانه ام ♥️😍 همان کسی بود که 👈 نبود ... @YasegharibArdakan
✍️ 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ✍نویسنده:
✍️ 💠 در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. 💠 قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» 💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» 💠 همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. 💠 لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟» دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. 💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟» 💠 دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 💠 می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. 💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» 💠 چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه نزنه!»... نویسنده:
جهت اطلاع 🔥عاقبت شوم یک خاندان منحوس.... ✡ خاندانی که خاک مذلت آنان را احاطه کرده است. ⬅️در زندگی خانواده هیچ نقطه روشنی وجود ندارد؛ قاطبه آنها نیز با خفت و خواری و اغلب در خاک بیگانگان بوده است. ✔️بخوانید👇 1. ، به دست اربابان غربی اش به جزیره ای در آفریقا تبعید شده و همانجا مُرد. جسد وی پس از سه سال، به ایران آورده شد و بعدها مجددا به مصر منتقل گردید. 2. ، همسر اول رضاخان، به دلیل امتناع رضا پهلوی از نگهداری او، در سرای بی‌خانمان‌های نیویورک مُرد و به دست مأموران شهرداری در گورستان مخصوص ولگردها و بی‌ خانمان‌ها، دفن شد. 3. توران، همسر دیگر رضاقلدر و مادر غلامرضا پهلوی نیز در خانه سالمندانی در پاریس فوت کرد و همان جا دفن شد. 4. شبیه ترین فرد به رضاخان، در زمانی که شایعه ولیعهدی او بر سر زبان ها افتاد، در 6 آبان 1333 در یک سانحه هوایی کشته شد و احتمال قتل وی به دست محمدرضا جدی است. 5. خواهر تنی محمدرضا نیز در کالیفرنیا از دنیا رفت طبق آیین مسیحیت! تدفین ودر گورستانی ناشناخته مدفون شد! 6. ، خواهر دوقلوی محمدرضا، پرحاشیه‌ترین و یکی از فاسدترین اعضای خانواده پهلوی بود وی پس ابتلا به آلزایمر مُرد و در گورستان کشور موناکو مدفون شد. 7. فرزند اشرف، قاچاقچی عتیقه جات و مواد مخدر بود که در پاریس، با اصابت گلوله کشته شد. 8. که با صور اسرافیل در شبکه‌های سلطنت‌طلب همکاری می‌کرد، در پی اختلافات شدید با آنها، به طرز مشکوکی مرد و در کالیفرنیا مدفون شد. 9. پهلوی فرزند دهم  رضاخان نیز بر اثر بیماری صعب‌العلاجی در سال 1366 در لندن دفن شد.  10. ؛ شاه مخلوع ایران که پس از 37سال سلطنت ظالمانه بر مردم و پادویی برای منافع غرب، عاقبت با خفت هر چه تمام از ایران فرار کرد و بعد از مدت کمی، بخاطر مصرف زیادی که از داروهای جنسی در عیاشی ها و پاتوق های شبانه داشت، به سرطان سختی دچار شد و نهایتا به هلاکت رسید و مخذولانه در کشور مصر دفن گردید. ❎محمدرضا پنج فرزند داشت شهناز، فرحناز، لیلا، رضا و علیرضا👇 11. در 31 سالگی با مصرف 17 قرص خواب دست به خودکشی زد. 12. ، فرزند دیگر محمدرضا هم با شلیک گلوله در دهانش بشکل مشکوکی مرد؛ عده ای رضا را متهم به برادر کشی کردند. 13. ، خسیس ترین عضو خانواده پهلوی، در پاریس با مصرف مواد مخدر مرد. 14. فرزند دهم رضاخان نیز بر اثر بیماری صعب‌العلاجی در سال 1366 در لندن دفن شد. 15. ، یکی از شاخص ترین ها در فساد اقتصادی، براثرمصرف بیش از حد مواد مخدر جان خود را از دست داد و مخفیانه در یکی از گورستان‌های نیویورک دفن شد. 16.  برادر هوسران و آلوده به مواد مخدر محمدرضا، عضو دیگر این خاندان بود. فسادهای اخلاقی او نیز مانند اشرف شهره بود. حمید رضا دو فرزند داشت👇 17. ، فرزند حمیدرضا نیز که بازیگر فیلم های پورن شده بود، در 29سالگی در پاریس با حواشی بسیاری مرد. 18. فرزند دیگر حمیدرضا هم به دلیل اعتیاد شدید به کوکائین در اسپانیا جان داد. 🔸خیانت های بی نظیر پهلوی ها به تاریخ و مردم ایران به حدی بود که خاک ایران، آنان را در خود نپذیرفت. 🔸در عین حال ثروت مفتی و هنگفتی که از ملت ایران سرقت کردند در کنار فساد اخلاقی شان، از عوامل اصلی خودکشی های مکرر این خاندان است. 🔰وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُون( آیه ۲۲۷ سوره شعراء) 🔶و به زودی کسانی که ظلم و ستم کردند خواهند دانست که به چه بازگشت گاهی (دوزخ انتقامی) بازگشت می‌کنند. 👏 ماشاالله... کلهم اجمعین ، پدر ، مادر دار بودند😁😁😁😜 @yasegharibardakan