eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 💞 9⃣ 💟چهار بعد از ظهر ️یکی از روزهای اردیبهشت نمی دانم آن دسته گل💐 را چطور با موتور آن قدر سالم رسانده بود. مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند. نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند. تا وارد اتاقم شدم پرسید: داییتون نظامیه⁉️ گفتم: از کجا می دونید؟ خندید که از کفشش حدس زدم! 💟برایم جالب بود. حتی حواسش به کفش های👞 دم در هم بود. چندین مرتبه ذکرخیر پدر را کشید وسط. برای اینکه سیر تا پیاز زندگی اش رابرای اوگفته بود. یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه. پرسید: نظرتون چیه؟ گفتم: همون که حضرت آقامیگن. 💟بال در آورد. قهقهه زد: یعنی چهارده تاسکه؟؟ از زیر چادر سرم را تکان دادم "که یعنی بله". می خواست دلیلم را بداند. گفتم: مهریه خوشبختی نمیاره. حدیث هم برایش خوندم: "بهترین زنان👌 امت من زنی است که او از دیگران کمتر باشد. این دفعه من منبر رفته بودم. 💟دلش نمی آمد صحبتمان تمام شود. حس می کردم زور می زند سر بحث جدیدی باز کند. سه تا نامه ی 💌جدید نوشته بود برایم. گرفت جلویم و گفت: راستی سرم بره ترک نمیشه❌ ته دلم ذوق کردم. نمی دانم او هم از چهره ام فهمید یا نه. چون دنبال این طور آدمی می گشتم, باید پایه هم باشید نه ترمز. 💟زن اگه حسینی باشه, شوهرش زهیر میشه. بعد هم نقل قولی از به میان آورد: هرکس رو که دوست داری, باید براش آرزوی 🌷 کنی. مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود. از وسط برنامه ها می رفت و می اومد. قرار شد بعد ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام🌷 دانشگاه عقد کنیم. 💟رفته بود پیش حاج آقای آیت اللهی که بیایند برای خواندن خطبه ی ایشان گفته بودند: بهتره بروید امام زاده جعفر(علیه السلام) یزد. خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دوتا مراسم مفصل درسالن بگیرند: یکی یزد. یکی تهران. مخالفت کرد, گفت: یکی رو ساده بگیریم. اصلاً راضی نشد. من را انداخت جلو که بزرگترها را راضی کنم. 💟چون من هم با او موافق بودم. زور خودم رازدم تا آخر به خواسته اش رسید. شب تا صبح خوابم نبرد دور حیاط راه می رفتم. تمام صحنه ها مث فیلم🎞 در ذهنم رد می شد. همه ی آن منت کشی هایش. از آقای قرائتی شنیده بودم: "۵۰ درصد ازدواج تحقیقه و۵۰ درصدش ، نمیشه به تحقیق امید داشت. ولی می توان به توسل دل بست" 💟بین خوف و رجا گیر افتاده بودم با اینکه به دلم😍 نشسته بود, باز دلهره داشتم. شدم. زنگ زدم حرم امام رضا(علیه السلام) همان که کرده بود برایش. چشمانم را بستم😌بانوای صلوات خاصه خودم را پای ضریح می دیدم. دربین همهمه ی زائران, حرفم را دخیل بستم به ضریح: 💟ما از توبه غیر ازتو نداریم تمنا حلوا به کسی ده که محبت نچشیده همه راسپردم به (علیه السلام) هندزفری را گذاشتم داخل گوشم راه می رفتم و روضه گوش می دادم ... @YasegharibArdakan
من و خورشید☀️ نشستیم و توافق ڪردیم ⛅️صبح را با تپشِ اسمِ تو آغاز ڪنیم ❤️صلّى اللّٰه عَلَیْکَ یٰا اباعَبْدِاللّٰه❤️ سلام آقا.. 🍎🍎 @YasegharibArdakan
1_84037617.mp3
8.57M
34 🔹پیش اومده برای درد معده دکتر برید، و دکتر به شما بگه " این درد عصبیه" ؟ 💥دردِ عصبی یعنی چی و چطور درمان میشه؟ @YasegharibArdakan
📷 گزارش تصویری 🔘 جلسه هفتگی هئیت با سخنرانی حجت الاسلام حیدریان با موضوع خانواده و مداحی حاج محمد ابراهیمیان جمعه مورخ ۱۵ آذر ماه ۹۸ با حضور هئیت دانش آموزی برگزار شد. 🔸روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان تصاویر 👇👇👇👇👇 @yasegharibardakan
اکران فیلم سینمایی منطقه پرواز ممنوع سانس اختصاصی مجمع عاشقان بقیع اردکان امشب ساعت ۱۹:۱۵ _ سینما هویزه توجه : بلیط عمومی این فیلم ۸۰۰۰ تومان می‌باشد که عزیزان مجمع ۳۰۰۰ تومان پرداخت خواهند کرد. لذا به ازای هر نفر ۳۰۰۰ تومان هنگام ورود در گیشه تهیه بلیط پرداخت کنید تا بار مالی متوجه مجمع نشود. فرزندانتون رو مخصوصا همراه کنید. لطفاً به سایر دوستان که مجمع میان ، ولی در فضای مجازی نیستند نیز اطلاع رسانی کنید. با حضور هیئت دانش آموزی مجمع روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان @YasegharibArdakan
✅ اکران فیلم سینمایی #منطقه_پرواز_ممنوع با حضور پرشور خانواده ها و نوجوانان در سانس اختصاصی هئیت برگزار شد. 📆 ۱۳۹۸/۹/۱۷ 🔺مجمع عاشقان بقیع اردکان ↙️ @yasegharibardakan
📚 💞 0⃣1⃣ 💟رفتم به اتاقم با هدیه هایش🎁 ور رفتم. کفن شهیدگمنام, . صدای اذان مسجد بلند شد. مادرم سر کشید داخل اتاق وگفت: نخوابیدی؟ برو یه سوره بخوان. ساعت شش و نیم صبح خاله ام آمد. با مادر وسایل سفره عقد💞را جمع می کردند. نشسته بودم و بّربّر نگاهشان می کردم. 💟به خودم می گفتم: یعنی همه اینها داره جدی میشه؟ خاله ام غرولندی کرد که کمک نمی کنی حداقل پاشو لباست رو بپوش. همه عجله داشتند که باید زودتر بریم عقد خوانده شود تا به شلوغی امام زاده نخوریم. وقتی با کت و شلوار دیدمش, پقی زدم زیرخنده😂 هیچ کس باور نمی کرد این آدم, تن به کت و شلوار بدهد. 💟از بس ذوق مرگ بود. خنده ام گرفت. به شوخی بهش گفتم: شما کت و شلوار پوشیدی یا شما رو پوشید؟ درهمه عمرش فقط دو بار کت و شلوار پوشید: یکی برای مراسم عقد. یک بارهم عروسی. در و همسایه دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند: حالاچرا امام زاده⁉️ 💟نداشتیم بین فک و فامیل کسی این قدر ساده دخترش را بفرستد خانه بخت. سفره ساده ای انداختیم, وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر🧀و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جا نماز هدیه ی را بگذارم سفره عقد. 💟سال🗓۱۳۸۶ که حضرت آقا اومده بودند یزد, متنی📝بدون اسم برای ایشان نوشته بودم. چن وقت بعد, ازطرف دفتر ایشان زنگ☎️ زدند منزلمان که نویسنده این متن زنه یامرد؟ مادرم گفت: دخترم نوشته! یکی دوهفته گذشت که دیدیم پستچی بسته ای آورده است. 💟آقای آیت اللهی خطبه ی مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش👌 فامیل می گفتند: ما تا حالا این طور خطبه ای ندیده بودیم. حالا در این هیرو ویر پیله کرده بود که برای 🌷دعا کنم. می گفت: اینجاجاییه که دعا مستجاب می شه. فامیل که در ابتدای امر, گیج شده بودنند, آن از ریخت و قیافیه ی داماد, این هم از مکان خطبه ی عقد, آن ها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند. 💟بعضی ها که فکر می کردند است. با توجه به اوضاع مالی پدرم, خواستگارهای پول داری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سوال❓ شده بود مرجان به چه چیز این آدم دل خوش کرده که گفته است عده ای هم بامکان ازدواجمان کنار می آمدند. ولی می گفتند: مهریه اش رو کجای دلمون بذاریم. تا سکه هم شد مهریه؟؟ 💟همیشه در فضای مراسم عقد, کف زدن وکِل کشیدن واین ها دیده بودم, رفقای زیارت عاشورا📖 خوانده بودند, مراسم وصل به و روضه شد. البته خدای متعال درو تخته را جور می کند. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 1⃣1⃣ 💟آن ها هم بعد از روضه, مسخره بازی شان سرجایش بود😅 شروع کردند به خواندن شعرِ رفتند یاران چابک سواران...‌ چشمش برق می زد😍 گفت: تو همونی که دلمـ♥️ می خواست, کاش منم همونی شم که تو دلت می خواد.‌ مدام زیر لب می گفت: شکر که جور شد, شکر که همونی که می خواستم شد، شکر که همه چیز طبق میلیم جلو می رود, شکر🙏 💟موقع امضای سند ازدواج دستم می لرزید, مگر تمامی داشت، شنیده بودم باید خیلی امضا بزنی, ولی باورم نمی شد. تا این حد امضاها مثل هم در نمی آمد. زیر زیرکی می خندید😄چرا دستت می لرزه؟ نگاه کن! همه امضاها کجه کوله شده! بعد از مراسم عقد💞 رفتم آرایشگاه. قرار شد خودش بیاید دنبالم. 💟دهان خانواده اش بازمانده بود😦که چطور زیر بار رفته بیاید . اصلاً خوشش نمی آمد. وقتی دید من دوست دارم کوتاه آمد. ولی وقتی آمد آنجا قصه عوض شد. سه چهار ساعت⌚️ بیشتر نبود که باهم محرم شده بودیم. یخم باز نشده بود, راحت نبودم🙈 خانم عکاس 📸 برایش جالب بود که یک آدم مذهبی با آن ظاهر, این قدر مسخره بازی در می آورد که در عکس ها بخندم☺️ 💟همان شب🏙 رفتیم زیارت شهدای🌷 گمنام دانشگاه آزاد. پشت فرمان بلند بلند می خواند: دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم/خیلی حسین زحمت ما را کشیده است😍کنار 🌷 شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل. 💟یاد روزهایی افتادم که با بچه ها آمدیم اینجا و او همیشه خدا اینجا پلاس بود. بودنش بساط شوخی را فراهم می کرد که، این بازاومده سراغ ارث پدرش. سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا🌷متوسل شده یکی را پیدا کنند که پای کارش باشد. حتی آمده و از آن ها خواسته بتواند راضی ام کند, به ازدواج. 💟می گفت قبل از اینکه قضیه ازدواجمان مطرح شود, خیلی از دوستانش می آمدند ودرباره ی من از او مشورت می خواستند. حتی به او گفته بودند که برایشان از من خواستگاری کند. غش غش می خندید که اگه می گفتم دختر مناسبی نیست بعداً به خودم می گفتن پس چرا خودت گرفتیش⁉️ اگه هم می گفتم برای خودم می خوام که معلوم نبود تو بله بگی. حتی گفت: اگه اسلام دست و پام را نبسته بود, دلم میخواست شما رو یه کتک مفصل بزنم. 💟آن کَل کَل های قبل ازدواج شدند به شوخی و بذله گویی آن شب هر چه در شهر بود, زیارت کردیم. فردای روز عقد رفتیم خونه خاله مادرش, آنجا هم یک سر ماجرا وصل شد به شهادت🌷 بود. شهید موحدین. 💟روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدم. محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت. با اعتماد به نفس درس نخونده رفت سر جلسه قبل از امتحان نشسته بود پای یکی از رفیقاش که کل درس را در ده دقیقه⏳ برایش بگوید. جالب اینکه آن درس را پاس کرد😳 قبل از امتحان زنگ زد📞که: دارم میام ببینمت. گفتم: برو امتحان بده که خراب نشه. 💟پشت گوشی خندید😅که اتفاقاً میام که امتحانم خراب نشه! آمد گوشه حیاط ایستاده چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم. دوباره این جمله را تکرار کرد: تو همونی که دلم خواست. کاش منم همونی باشم که تو دلت می خواد. رفت🚶 که بعد امتحان زود برگردد. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 2⃣1⃣ 💟 روز بعد از عقدمان بود. هدیه 🎁خریده بودم. پیراهن👕, کمربند, ادکلن, نمی دانم چقدر شد. ولی به خاطر دارم چون می خواستم خیلی مایه بگذارم همه را مارک دار خریدم وجیبم خالی شد. بعد از ناهار، یک دفعه با کیک🎂 وچند تا شمع رفتم داخل اتاق. 💟شوکه شد خندید: تولد منه؟ تولد توئه؟ اصلاً کی به کیه⁉️ وقتی کادو بهش دادم گفت: چرا سه تا؟ خندیدم☺️ که "دوست داشتم". نگاهی به مارک پیراهن انداخت وطوری که توی ذوقم نزده باشد، به شوخی گفت: اگه ساده ترم می خریدی, به جایی بر نمی خورد️ 💟یک پیس ادکلن را زد کف دستش معلوم بود خیلی از بوش خوشش آمده: لازم نکرده فرانسوی باشد. مهم اینه که خوش بو باشه. برای کمربند چرم دورو هم حرفی نزد. آخر سر خندید️ که، بهتر نبود خشکه💵 حساب می کردی می دادم هیئت؟😉 💟سر جلسه امتحان, بچه ها با چشم و ابرو به من می گفتند. صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببینند باچه کسی ازدواج کرده ام. جیغی کشیدند, شبیه همان جیغ خودم. وقتی که خانم ایوبی گفت: آمده خواستگاری شما. گفتند: مارو دست انداختی؟ هرچه قسم و آیه خوردم باورشان نشد. 💟به من زنگ زد📞 آمده نزدیک دانشگاه. پشت سرم آمدند که ببینند راست می گویم یا شوخی می کنم. نزدیک در دانشگاه گفتم: ایناها! باور کردین؟ اون جا . گفتند: نه, تا سوار موتورش🏍 نشی, باور نمی کنیم. وقتی نشستم پشت سرش ,پرسید: این همه لشکر کشی برای چیه؟ 💟همین طور که به چشم های بابا قوری بچه ها می خندیدم, گفتم: اومدن ببینن واقعاً یا نه❗️ البته آن موتور تریل معروفش را نداشت. کلاً موتور هیئت بود. موتور سواری بودم😍 ولی بلد نبودم چطور باید با کامل بشینم روی موتور. خانم های هیئت یادم دادند. راستش تاقبل ازدواج سوار نشده بودم🙈 💟چند بار با اصرار, دایی ام مجبور کرده بودم که من را بنشاند ترک موتور🏍, همین. باهم رفتیم خانه دانشجویی اش در یک زیر زمینی که باور نمی کردی خانه دانشجویی باشد, بیشتر به شبیه بود. ولی از حق نگذریم, خیلی کثیف بود. ِآنقدر آنجا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از در و دیوارش لکه و چرک می بارید. تازه می گفت: به خاطر اینجا ر و تمییز کرده م! 💟گوشه ی یکی از اتاق ها یک عالمه تلنبار شده بود. معلوم نبود, کدوم لنگه برای کدوم است. فکر کنم اشتراکی می پوشیدند. اتاق ها پر بود از کتیبه های محرم و عکس 🌷 از این کارش خوشم آمد😍 بابت اشکال وشمایل و متن کارت عروسی, خیلی بالا پایین کرد. 💟خیلی از کارت ها را دیدیم, پسندش نمی شد. نهایتاً رسید به یک جمله از با دست خط خودشان ✍بسم الله الرحمن الرحیم شما جوانان عزیزم😍 را که پیوند دل ها💞 و جسم ها و سرنوشت هاست. صمیمانه به همه ی شما فرزندان عزیزم تبریک می گویم. . ... @YasegharibArdakan
❤️ماجرای خواندنی شهیدی که امام زمان(عج) او را کفن کرد💔👇 🍃یکی از شهدا همیشه ذکرش این بود: یابن الزهرا گشته ام از فراق تو شیدا💔 یا بیا یک نگاهی به من کن😔 یا به دستت مرا در کفن کن😭 از بس این شهید به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف علاقه داشت❤️ 🍃بعد به دوست روحانی خود وصیت کرد🍃: اگر من شهید شدم، دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی☝️ آن روحانی می گوید: من از مشهد که برگشتم، عکس ایشون رو دیدم که شهید شده بود🕊 🍃رفتم پیش پدرش و گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است، طبق وصیتش باید توی مجلس ختم او سخنرانی کنم؟🎤 رفتم منبر و بعد از ذکر خصوصیات شهید و عشقش به امام زمان عج، گفتم: ذکر همیشگی این شهید در جبهه ها خطاب به مولایش امام زمان عج این بوده است:💔 یا بن الزهرا گشته ام از فراق تو شیدا یا بیا یک نگاهی به من کن یا به دستت مرا در کفن کن💔 🍃تا این مطلب را گفتم، یک نفر از میان مجلس بلند شد و گفت: من غسال هستم، دیشب (به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود، و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی) 🍃وقتی که می‌خواستم این شهید را کفن کنم، دیدم درب غسالخانه باز شد و شخص بزرگواری به داخل آمد و گفت:😔 بروید بیرون، من خودم باید این شهید را کفن کنم🍂. من رفتم بیرون و وقتی برگشتم بوی عطر در فضا پیچیده بود. شهید هم کفن شده و آماده ی تشییع بود💔 📚منبع: کتاب روایت مقدس صفحه 100 به نقل از نگارنده کتاب میر مهر(حجه الاسلام سید مسعود پورآقایی) صفحه۱۱۷ 🍃🌹🍃🌹 @YasegharibArdakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واحد خیریه مجمع عاشقان بقیع اردکان ما رو فراموش نکنید ، داریم برای خانواده های نیازمند ، بخاری تهیه میکنیم.... @YasegharibArdakan
📚 💞 3⃣1⃣ 💟دست خط 📝را دانلود کرد و ریخت روی گوشی📱 انتخابمان برای مغازه دار جالب بود. گفت: من به ارادت دارم😍 ولی متاسفانه تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت💌 عروسی ش چاپ کنه. از طرفی هم پافشاری می کرد که نمی شود واز متن های حاضر, یکی را انتخاب کنیم‌. 💟محمدحسین در این کارها دست داشت به طرف قبولاند که می شود در این کارت را با این مشخصات طراحی وچاپ کرد. قضاوت دیگران هم درباره ی کارت متفاوت بود. بعضی ها می گفتند قشنگ😍 است. بعضی ها هم خوششان نیامد☹️نمی دانم کسی بعد ازما از:این نوع کارت استفاده کرده یا نه. 💟ولی بابش باز شد تا چند نفر👥 از بچه های فامیل عقدشان را داخل برگزار کنند. ازهمان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود. می گفت: این همه تیر وتخته به چه کارمون میاد؟ از هر دری سخنی گفتیم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضیش کنم. 💟موقع خرید حلقه💍 پایش را کرده بود در یک کفش که به جایش انگشتر بخریم. باز باید منبر مذاکره تشکیل می دادیم و آقا را قانع می کردیم. بهش گفتم: انگشتر عقیق باشد برای بعد, الان باید بخریم. حلقه را خرید. ولی اولین بار که رفتیم انگشتر عقیقی💍 انتخاب کرده و دادیم همان جا برایش ساختند. کاری به رسم و رسوم نداشت. 💟هر چه دلش می گفت: همان راه را می رفت. و از حرکات و سکنات خانواده اش کاملاً مشخص بود. هنوز در حیرت اند که آیا این آدم همان است که هزار رقم شرط وشروط داشت؟ روزی موقع خرید جهیزیه, خانم فروشنده به عکس صحفه گوشی ام📱 اشاره کرد وپرسید: آن عکس کدوم ؟ 💟خندیدم ️که "این هنوز شهید نشده, " کم کم با رفت و آمد و بگو بخند هایش️, توجه همه را جلب کرد. آدم یخی نبود, سریع با همه گرم می گرفت💖 وسر رفاقت را باز می کرد. با هم اُخت شد. و برو بیا پیدا کرده بود. خانه ای قدیمی با سقف های ضربی, زیاد می رفت. به گوسفندهایشان 🐑سر می زد. 💟طوری شده بود که خیلی از جوان های فامیل می آمدند پیشش برای ی ازدواج. بعضی شان می خندیدند "که زیر لیسانس حرف بزن بفهمیم چی می گی😄" . دختر خاله ام می گفت: الان داره خودش رو, رحیم پور ازغدی می بینه. من هم مسخره اش می کردم: ازغدی رو می شناسی؟ ایشون محمد حسین شونه😂 💟خدایی اش قلمبه سُلمبه حرف می زد. ولی آخر حرف هایش به این می رسید که طرف به دلت❤️ نشسته یا نه؟ زیاد هم خودمان را مثال می زد. ... @YasegharibArdakan