eitaa logo
یاسین عصر
1.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
63 فایل
تنها کانال رسمی موسسه پژوهشی یاسین عصر 🌼محمدی دیگر در راه است...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یزد |مراسم زنجیرزنی عزاداران حسینی #کانال_رسمی_موسسه_پژوهشی_یاسین_عصر 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
وقتی وارد اتاق بازجویی شدم، دیدم شخص دستگیر شده داره نگام میکنه...همون کنار در ایستادم لحظاتی نگاهش کردم... دیدم اونم زل زده دارم میکنه... رفتم روبروی اولین متهم دستگیر شده از این پرونده نشستم... گفتم : +سلام. عاکف هستم. باز رگ لاتی و دریدگی تمام گفت: _سلام آقا.. آخه قربونت برم این وقت صبح میشه بگی برای چی من و آوردن اینجا؟ آخه این چه کاریه؟ این همه مسئول دارن اختلاس میکنن، آقازاده هاشون دارن عین اِژدهای هفت سر توی این مملکت خراب شده میچَرَن، شما هم که پلیس انتظامی هستی کاری بهشون نداری، بعد میاید من و بدون اینکه جرمی مرتکب شده باشم و خلافی کرده باشم میگیرید میارید اینجا !! اقای محترم، بخدا ما آبرو داریم !!! بعدشم من ازتون گله دارم..دوستان شما وقتی خواستند من و بیارن اینجا بهم چشم بند زدند..زشته.. قاتل که نگرفتید. از بس یه بند چرت و پرت گفت داشت خوابم میگرفت... گفتم: +تو از کجا میدونی من پلیس هستم! _پس چی هستی؟ +نمیدونم. تو چی فکر میکنی؟ _پس اینجا کجاست.. منو کجا آوردید؟ +همون... دقیقا مشکل همینجاست که تو هنوز نمیدونی کجایی.. چون اگر میدونستی انقدر بلبل نمیشدی... !! خانوم ایزدی که پشت دوربین حرارتی بود توی گوشم گفت: « آقاعاکف صورتش داغ شده.. معلومه استرس گرفته » ادامه دادم به صحبتام گفتم: +خب ! آقای اسماعیل عظیمی اگر اجازه بدید بریم سر اصل مطلب. مکث کرد گفت: _خواهش میکنم قربان..بفرمایید ! با خودم گفتم یه هویی چقدر مودب شد... بهش گفتم: +بفرمایید که چندسالتونه و شغلتون چیه؟ این آقایی هم که اخیرا براشون یه سری کارایی کردی، مثل ماشین و دارو و مخدر و... از کجا میشناسیس؟ _بلههههه.. چیشده؟ لبخندی زدم گفتم: +سوالم و دوباره میپرسم.. آقای اسماعیلی عظیمی، بفرمایید که شما چندسالتونه وَ شغلتون چیه؟ این آقایی هم که اخیرا براشون یه سری کارایی کردی، مثل تهیه ماشین شاسی بلند، وَ دارو، وَ مخدر و... از کجا میشناسی؟ رابطتون با برخی افراد مسئله دار، که همکارم قبل از ورود من به این اتاق برای شما تفهیم اتهام کردن چیه؟ خیلی واضح پرسیدم، درسته؟ _بله !! اما متوجه نمیشم که چرا این وقت صبح من و آوردید اینجا اینارو می پرسید.. بابا ما زن و بچه داریم. از خدا بترسید. زنم پا به ماه هست. وقتی دوستانتون اومدن منو بیارن، خانومم مثل بید میلرزید.. نمیگید زنم سقط کنه؟ +آقای اسماعیل عظیمی، همسر شما میدونه کارت چیه؟ _بله. +چیه کارت؟ _لا اله الا الله. من اصلا معنای این حرفای شمارو نمیفهمم آقای چیچی.. چی چی بود اسمتون؟؟ +عاکف هستم. _ببین آقای عاکف.. اومدم وسط حرفش گفتم: + آقای عظیمی، خوب گوش کن ببین بهت چی میگم ! هرچی دست و پا بزنی بر ضررته و پروندت سنگین تر میشه. منم وقتی ببینم همکاری نمیکنی، روی پرونده «آی لاو یو» نمینویسم.. با یه خط خیلی خوشگل جمله ی عدم همکاری رو درج میکنم روی پروندت. اونوقت حسابت با کرام الکاتبین هست.. پس در رفتارت وَ صحبت هایی که میکنی دقت نظر وَ تجدید نظر داشته باش تا برات گرون تموم نشه!! ضمنا، به حرف آوردن تو برای من هیچ کاری نداره. _جااان ؟؟!! +جان و زهرمار... میخوای مثل آدم حرف بزنیم، یا همین اول کار و همین اول صبحی هوس چگ و لگد شدن کردی.. مثل اینکه نفهمیدی کجا آوردنت. باید کمی بهش حمله کلامی میکردم.. ادامه دادم بهش گفتم: +من اعصاب مصاب ندارمااا.. اول کار اومدم بهت دست دادم.. باهات خوب رفتار کردم. برات احترام قائل شدم. محترمانه هم توضیح دادم وَ ازت چندتا سوال پرسیدم.. پس عین آدم رفتار کن.. بخوای دلقک بازی در بیاری جوری میزنمت که تا فردا صبح صدای گوساله سامری رو برام در بیاری. شیرفم شد. _من که حرف بدی نزدم قربونت برم. چرا اوقات تلخی میکنی. میگم چرا من و آوردید اینجا ، اونم این وقت صبح؟ +اونی که اینجا میپرسه منم، وَ اونی هم که پاسخ میده شما هستی جناب عظیمی. ادامه دادم گفتم: +تو خیلی خوب میدونی که برای چی الآن اینجا هستی؛ اونم این وقت صبح. خودتم میدونی که پروندت پر از کثافت کاریه.. فروش داروهای روان گردان در خیابان ناصر خسرو. فروش کوکائین. فروش داروهای غیر مجاز.. تهیه خونه باغ برای گرفتن اکس پارتی های شبانه.. فروش مشروبات الکلی.. سه مورد درگیری و نزاع خیابانی !! _هوووووییی عمووووو چخبرته.. اینارو از کجا در میاری؟ صدام و بردم بالا بهش گفتم: +هووووی و زهرمار..عمو، برادر شوهر مادرته، نه من.. اینا رو هم از جایی که اسنادش موجوده آوردم. _من نمیفهمم چی میگی. این طور که حالا متوجه شدم شما پلیس نیستی.. امنیتی هستی.. پس اینا هم ربطی به شما نداره.. به پلیس مربوط میشه. خیره شدم به چشماش.. وقتی دید دارم بدجور نگاش میکنم خودش و روی صندلی جا به جا کرد... ادامه داد گفت: _من تا وکیلم نیاد حرف نمیزنم..
چشام و ازش برداشتم ... گفتم: +باشه.. قبول.. پس حالا خوب گوش کن ببین چی بهت میگم آقای اسماعیل عظیمی... شما میتونی حرف نزنی وَ هیچ عیبی هم نداره.. برای منم اصلا فرقی نداره که تو حرف بزنی یا نزنی.چون دلم میخواد تا صد سال دیگه هم اصلا حرف نزنی و لال باشی.. چون همه ی چیزهایی که بهت گفتم اسنادش موجوده ! خب؟؟ _خب !! + بعدشم ! به حرف آوردن تو یکی برای من کاری نداره.. چون اصلا تو در مقابل کسانی که من اونارو به حرف آوردمشون عددی نیستی. میدونی چرا؟ چون کارم اینه. همه هم میدونن. نه میزنمت، وَ نه نگات میکنم.. اما به حرف میارمت. من کارم رو خوب بلدم. استاد به حرف آوردن آدم ها هستم.. _خب به حرف بیار. من که سیرنخوردم دهنم بوی بد بخواد بده. پس یعنی خلافی نکردم که از چیزی بترسم.. داری من و از چی میترسونی؟ +تموم این اتهاماتی که بهت گفتم، به وقتش برای تک تکشون پرونده تشکیل میشه. چون اسنادش موجوده!! اما من فقط و فقط میخوام یه چیزی رو بدونم. _بفرمایید.. چی و ؟؟ +رابطه ی تو با ملک جاسم ... _کی؟ +نگو نمیشناسی. _به جون مادرم نمیشناسم. +همون مرد هیکلی تقریبا کچل.. با چشمای سبز. با ته ریش سفید و مشکی. چهل و خرده ای سنش بود. قد بلند. چهارشونه. حدود دومتر قدش بود. شلوار لی آبی میپوشید.. دکمه پیرهنش همیشه باز بود.. زنجیر طلا گردنش بود.. بازم بگم؟ _آقا من نمیدونم کدوم آدم و میگید ! عکس ملک جاسم و از لای پرونده در آوردم و نشونش دادم. گفتم: +این و میگم.. نگاهی کرد و با تعجب گفت: _عه.. اینکه بنیامین هست. + بنیامین کیه؟ چرا مزخرف میگی؟ یعنی میخوای بگی اون مشخصاتی که دادم نشناختیش؟ الآنم که عکسش و نشون دادم میگی بنیامین هست؟ مرتیکه! _آقا به جون خودم این بنیامین هست. +خب توضیح بده ببینم... این بنیامین کی هست؟ ازت چی میخواست؟ همزمان بهزاد اومد روی خطم توی گوشم گفت: « آقاعاکف یه لحظه میتونید بیاید بیرون؟ » بازجویی رو متوقف کردم رفتم سمت در، از بیرون دکمه رو زدن در باز شد و از اتاق بازجویی خارج شدم. بهزاد یه مطلبی رو بهم گفت و نشونم داد برگشتم داخل... رفتم نشستم روی صندلی و به بازجویی از اسماعیل عظیمی ادامه دادم... گفتم: +خب، آقای اسماعیل خان عظیمی بریم به ادامه صحبتامون بپردازیم، ملک جاسم ازت چی میخواست؟ براش چیکار کردی؟ چرا براش پاسپورت جعلی درست کردی؟ چرا براش بلیط مشهد ردیف کردی تا بتونه همین یکی دوساعت قبل یعنی همین امروز صبح ، تهران رو به مقصد مشهد ترک کنه؟ _شاید رفت زیارت.. خندیدم گفتم: +ببین مارمولک.. من خودم لاکپشت و رنگ میکنم به جای نفربَرو تانک میفروشم.. یا جنس هایی که میزنی داخلش شکر میریزن که انقدر خوشمزه شدی، یا صنعتی و سنتی رو با نمک دریا قاطی کردی زدی بر بدن که انقدر با نمک شدی. چندثانیه مکث کرد بعد خواست یه چیزی بگه اما انگار پشیمون شد. گفتم: + هنوز میخوای وکیلت بیاد و بعدا حرف بزنی؟ _بله. +پس خوب گوش کن ببین بهت چی میگم.. اینجا وکیلی در کار نیست.. اینجا نیروی انتظامی نیست.. اینجا جایی هست که اگر آزادت نکنیم، تا دوماه هم خانوادت ازت خبری ندارن. یعنی تا مراحل بازجوییت تموم نشه، اگر سه سال هم طول بکشه، هیچ وقت تا اتمام مراحل بازجوییت کسی ازت باخبر نمیشه. فهمیدی چی گفتم ؟ _بله...فهمیدم. +هنوز میخوای وکیلت بیاد؟ _نه آقا.. مگه لالم. خودم حرف میزنم !! +حالا شد.. آفرین. اما اینکه لال هستی یا نه رو از من نپرس. از خودت بپرس. _طلا که پاکه چه منتی به خاکه ! من حرف میزنم.. چون کاری نکردم. +آره.. طلا خیلیییی پاکه.. اونم طلایی مثل تو.. خب تعریف کن ببینم ! _من این آدم و یکی دوبار بیشتر ندیدم. یه هویی لیوان آب و گرفتم پاشیدم روی صورتش.. بدجور جا خورد.. خیلی هم ترسید. دیدم داره نفس نفس میزنه.. خیلی ریلکس بودم و آروم، بهش گفتم: +خر خودتی. هنگ کرده بود.. خانوم ایزدی اومد روی خطم توی گوشم گفت: « ضربان قلبش داره میره بالا.. ممکنه خشونت به خرج بده.. حواستون باشه.» به بازجویی ادامه دادم و به اسماعیل عظیمی گفتم: +حداقل 50 تا عکس از ارتباط تو با ملک جاسم توسط بچه های ما در روزهای مختلف ثبت و ضبط شده.. حتی بچه های رهگیری ما از شما درچندنوبت فیلمبرداری هم کردند.. مثل اینکه تو آدم نمیشی و نمیخوای همکاری کنی.. باشه.. عیبی نداره.. تو حرف نزن. اما به وقتش برام مثل همه ی آدم هایی که اومدن زیر دستم رفتن، چهچه میزنی. از روی صندلی بلند شدم اسناد و مدارک و جمع کردم که برم... بهش گفتم: «من دارم میرم.. انقدر می مونی اینجا تا زبونت باز بشه و عین آدم حرف بزنی.»
داشتم از اتاق بازجویی می اومدم بیرون به دوربین اتاق نگاه کردم چشمکی به بچه ها زدم که درو باز نکنن.. ایستادم نزدیک در، برگشتم به اسماعیل عظیمی نگاه کردم گفتم: +خانومت می دونه یه زن دیگه داری؟ می دونه حتی با خواهرش رابطه داری؟ میدونه چقدر نامردی؟ وقتی از این حربه استفاده کردم روانش و ریختم به هم، بلند شد اومد سمتم دستم و کشید.. بهزاد بلافاصله سنسور درب اتاق بازجویی رو زد اومد داخل تا چگ و لگدش کنه و از من دورش کنه... به بهزاد گفتم: « برو بیرون.. نیازی نیست بیای داخل.» بهزاد رفت بیرون.. اسماعیل عظیمی گفت: _آقا من گه خوردم.. سگتونم.. بیا بشین.. کجا داری میری؟ میخوای من و تنها بزاری؟ من همه چیز و میگم.. جون عزیزت بیا.. همینطور دستم و میکشید میگفت: « بیا، بیا باهم حرف میزنیم.» دوباره برگشتم سمت صندلی.. نشستم پشت میز.. اسماعیل هم نشست اونطرف میز... بهش گفتم: + تو که انقدر از زنت میترسی، پس چرا این غلطارو میکنی؟ _آقا نوکرتم اینارو از کجا میدونید؟ نری به زنم نگی؟ +اسماعیل چرا انقدر لجنی؟ چرا با خواهرِ همسرت ارتباط داری؟ اصلا چرا اون همراهیت میکنه؟ سرش و انداخت پایین سکوت کرد.. بهش گفتم: +اگر همچنان میخوای حرف نزنی، من برم.. گفت: _نه آقا.. حرف میزنم. +میشنوم. _راستش اون گناهی نداره !! تا دلتون بخواد من ازش آتو دارم.. زیاد هم دارم !! بعدشم کلی بهم از لحاظ مالی بدهکاره ! دختر ولخرجی هم هست.. میخواد جلوی رفیقاش پز بده مجبوره بریز به پاش کنه.. کسی روهم نداره.. برای همین به من رو میندازه و منم تامینش میکنم ... +وَ سوء استفاده میکنی ازش !! سرش و انداخت پایین.. بهش گفتم: +این کارات به من ربطی نداره.. به وقتش مراجع قضایی باهات برخورد میکنند. هم با تو وَ هم با خواهرِ همسرت که بخشی از کاراش عمدی هست و میاد سمت تو !! اما من درمورد همون بنیامینِ تو وَ ملک جاسمِ من که تو براش کلی کار کردی و پول گرفتی اینجا نشستم... میخوام راجب اون برام حرف بزنی ! _چشم آقا.. هرچی بخوای از بنیامین به شما میگم. شما فقط به زنم چیزی نگو. +اینکه چندتا زن داری نه به من مربوطه و نه به سیستم ما و نه به جمهوری اسلامی. ما کارمون این چیزا نیست ! چون مسائل خصوصی مردم به خودشون مربوطه! اما ارتباط تو با یک جاسوس وَ تروریست اسراییلی به من مربوطه. _جااان؟ تروریست اسراییلی؟ +بله تروریست اسراییلی. حالا برو سر اصل مطلب. چیشد با ملک جاسم ما که برای تو اسمش بنیامین هست آشنا شدی وَ ارتباط داشتی. اینا رو تعریف کن. چندلحظه ای سکوت کرد... منم دو سه تا با خود کار زدم روی میز بهش گفتم: +میشنوم. تعریف کن. _والله از کجا شروع کنم آقا. +از همونجایی که استارت این آشنایی خورده شد. _راستش یه روزی ناصر خسرو ایستاده بودم. منتظر این بودم که یکی از دوستانم بیاد تا باهم بریم به یکی از خیابونای تهران از یه صرافی دلار چنج کنیم و یه 500 تایی هم بخریم.. چون شنیده بودم قیمت دلار اومده پایین و قراره چندماه بعد نجومی بره بالا. +خب. _بعدش همین که توی حال و هوای خودم بودم دیدم یکی اومد سمتم و بهم گفت فلانی رو میشناسی؟ + اسماعیل خان، برای من فلانی ملانی نکن. اسم بده به من.. باشه؟ _چشم آقا. +اون فلانی کی بود؟ _یه اسم الکی بود. بعدا که با بنیامین صمیمی تر شدم بهم گفت میخواستم الکی یه چیزی بگم و سر حرف و بازکنم تا به خواسته خودم برسم. +خواسته ی اون چی بود؟ _مواد. +چه نوعی ؟ _هرویین. +تو هم تهیه کردی؟ سرش و انداخت پایین و سکوت کرد. بهش گفتم: +وقتی باهات حرف میزنم نگام کن و جوابم رو بده. تو هم تهیه کردی آره؟ _پیشنهاد پولی خوبی داد. +چقدر؟ _بنیامین گفته بود هر بار که جنسش اصل باشه و بهم حال بدی، بهت 1500 دلار انعام میدم. خب هرکی جای من بود وسوسه میشد. +تو که چیزی نداشتی بخوری، آمار زندگیت کف دستمه. الان با اون پولای حروم داری چپ و راست بچه میاری؟ _آقا چیکار کنم. زنم دلش بچه میخواد. +با پول حرام؟ خدا به داد نسلی برسه که حرام خور بودن اجدادش !! بعدشم خیال کردی الان پادشاهی؟ _شرمندتونم آقا. +چرا شرمنده ی من؟؟ ها اسماعیل؟ چرا شرمنده ی منی؟ به من چه ربطی داره که میگی شرمندتونم.. شرمنده خودت و خانوادت باش که داری با این کثافت کاری ها نابودشون میکنی...بگذریم.. خب ادامه بده.. از ملک جاسم تعریف کن! _بعدش اینکه کم کم هفته ای یک بار باهام ارتباط میگرفت. گاهی من و توی کافه و رستوران دعوت میکرد و جنس و بهش میدادم. +موادو خودش استفاده میکرد یا میداد به کسی؟ _یه روز بهش گفتم برای خودت میخوای، گفت نه..من نمیکشم.. برای یه دختره گرفته بود. @yasinasr
امشب و فردا شب مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم منتشر نخواهد شد....
بیتی از اشعار امّ البنین سلام الله علیها در مرثیه حضرت ابوالفضل علیه السلام: يَا لَيْتَ شِعْرِي أَ كَمَا أَخْبَرُوا بِأَنَّ عَبَّاسا ًقَطِيعُ الْيَمِينْ ترجمه : ای کاش می دانستم آیا چنان که خبر داده اند، عباس من دست راستش قطع شده بود! ▪️تابلو پرچمدار حق (حضرت ابوالفضل علیه السلام) اثر استاد فرشچیان @yasinasr
هدایت شده از یاسین عصر
💠پست آخر💠 ✔️همه با هم دعای فرج را زمزمه می کنیم: إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ🌹 🍃🌸💖🌺🌷🌹💐🌸🌼🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
هدایت شده از یاسین عصر
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 💚 توسل امروز(روز سه شنبه) 💚 🌹یا اَبَا الْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ الْحُسَیْنِ یا زَیْنَ الْعابِدینَ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🌹یا اَبا جَعْفَرٍ یا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِی اَیُّهَا الْباقِرُ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🌹یا اَبا عَبْدِ اللهِ یا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ اَیُّهَا الصّادِقُ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
⚫️اشتباهات و تحریفات واقعه عاشورا(قسمت پنجم) 🏴در كتاب اسرار الشهاده نوشته شده است كه: لشكر عمر سعد در كربلا يك ميليون و ششصد هزار نفر بود!! اينها همه در كوفه‏ بودند، مگر چنين چيزی می‏شود!؟ ❇️مگر كوفه‏ چقدر بزرگ بود؟كوفه يك شهر تازه ساز بود كه هنوز سی و پنج سال بيشتر از عمر آن نگذشته بود،چون كوفه را در زمان عمربن خطاب ساختند. ❌در آن وقت معلوم نيست همه جمعيت كوفه آيا به صد هزار نفر می‏رسيده است‏ يا نه؟اون وقت اينكه يك ميليون و ششصد هزار نفر سپاهی در آن روز جمع بشود با عقل جور در نمی‏آيد . 💠نيز در آن كتاب نوشته كه امام حسين‏ در روز عاشورا سيصد هزار نفر را با دست خودش كشت! 💣 با بمبی كه در هيروشيما انداختند تازه شصت هزار نفر كشته شدند! ✨و من حساب كردم كه‏ اگر فرض كنيم كه شمشير مرتب بيايد و در هر ثانيه يك نفر كشته شود،كشتن سيصدهزار نفر ، هشتاد و سه ساعت و بيست دقيقه وقت می‏خواهد. 🔘بعد كه ديدند اين تعداد كشته با طول روز جور در نمی‏آيد ، گفتند روز عاشورا هم‏ هفتاد ساعت بوده است! ◾️همين طور درباره حضرت ابوالفضل گفته‏ اند كه بيست و پنج هزار نفر را كشت كه حساب كردم اگر در هر ثانيه يك نفر كشته شود،شش‏ ساعت و پنجاه و چند دقيقه و چند ثانيه وقت می‏خواهد! 🌷 پس حرف اين مرد بزرگ ، حاجی نوری را باور كنيم كه می‏گويد : اگر كسی بخواهد امروز بگريد، اگر كسی بخواهد امروز ذكر مصيبت كند ، بايد بر مصائب جديده ابا عبدالله‏ بگريد ، بر اين دروغهائی كه به اباعبدالله عليه السلام نسبت داده می‏شود،گريه كند. 🔰قضیه دیگری كه تحريف كردند اين است كه قاصدی گفت پس حالا كه آقااباعبدالله می‏روند، بروم ببينم جلال و كوكب آنها چگونه است. 🍃رفت و ديد آقا خودش‏ روی يك كرسی نشسته و بنی‏ هاشم روی كرسي های چنين و چنان ...بعد مخدرات‏ را آوردند و با چه احترامی سوار اين محملها كردند. ⛔️اينها را می‏گويند تا ناگهان به روز يازدهم گريز می‏زنند و می‏گويند اينها كه در آن روز چنين‏ محترم آمدند روز يازدهم چه حالی‌ داشتند!! ♦️حاجی نوری می‏گويد: اين حرفها يعنی چه؟ اين تاريخ است كه می‏گويد : امام حسين در حالی كه بيرون می‏آمد که خودش را به موسی بن عمران كه از فرعون فرار می‏كرد تشبيه كرده است‏ 🔘يك قافله بسيار ساده‏ ای حركت كرده بود.مگر عظمت اباعبدالله يا عظمت خاندان او به اين است كه‏ سوار محملهائی از ديباج و حرير شده باشند؟! اسبها و شترهايشان چطور باشد؟! ?🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 📘کتاب حماسه حسینی جلد ۱ نوشته شهید بزرگوار مرتضی مطهری 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
1_100022827.mp3
4.32M
صوت 🚦چرا شیعیان ایران امام حسین علیه السلام را در کربلا یاری نکردند استاد محمدحسین رجبی دوانی 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
🏴با اجازه از محضر آقا امام زمان (عج) ✳️ شهادت امام حسین علیه السلام ▪️امام حسین (علیه‌السّلام) آنقدر جنگید تا آنکه پیکر پاکش ده‌ها زخم برداشت و در حالی که از نبرد، ناتوان شده بود، ایستاد تا‌ اندکی بیاساید. در همان حال که ایستاده بود، سنگی آمد و بر پیشانی او خورد و خون از پیشانی‌اش جاری گشت. گوشه جامه را برگرفت تا با آن، خون از پیشانی‌اش پاک کند که تیر سه شعبه زهرآگینی آمد و درقلب حضرت جای گرفت. امام حسین (علیه‌السّلام) فرمود: بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله. آن‌گاه سر به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا، تو میدانی که اینان کسی را می‌کشند که در روی زمین، جز او پسر پیغمبری نیست. سپس تیر را گرفت و از پشت بیرون کشید. خون، همچون ناودان جاری شد. ۱ ▪️ دست خود را روی زخم گذاشت، چون پر از خون شد، به طرف آسمان پاشید؛ حتی یک قطره هم برنگشت. سپس بار دیگر دست روی زخم گذاشت. چون پر از خون شد، آن را به سر و صورت و محاسنش کشید و فرمود: به خدا سوگند، این‌گونه خون آلود خواهم بود تا جدم محمد را دیدار کنم و بگویم: ‌ای رسول خدا، فلانی و فلانی مرا کشتند. ۲ ▪️زمانی گذشت. کشتن حضرت را برخی به برخی دیگر واگذار می‌کردند و هر گروه می‌خواست دیگران کار او را به پایان برسانند. ۳ و ۴ ▪️ در این هنگام شمر در میان سپاهیانش ندا داد. چرا ایستاده‌اید؟ دربارهٔ او منتظر چه هستید؟ تیرها او را از پا افکنده است، به او حمله کنید، مادرتان به عزایتان بنشیند. به دنبال این فرمان، از هر طرف به امام حمله کردند و زخم و شمشیرها او را از پا درآورد. ▪️نخستین کسی که سراغ امام حسین (علیه‌السّلام) رفت، زرعة بن شریک تمیمی بود که بر دست چپ او ضربه‌ای زد. ۵  عمرو بن طلحه جعفی هم از پشت سر بر شانهٔ حضرت ضربه محکمی زد. ۶ سنان بن انس هم تیری بر گلوی حضرت زد. صالح بن وهب یزنی هم با نیزه ضربتی بر تهیگاه امام وارد کرد. بر اثر این زخم‌ها و ضربت‌ها امام حسین (علیه‌السّلام) از اسب بر زمین افتاد. سپس برخاست و نشست و تیر از گلویش بیرون کشید و دستانش را به هم وصل کرد و زیر گلو گرفت و هر وقت پر از خون می‌شد، سر و محاسن خود را با آن آغشته می‌کرد و می‌فرمود: خدا را با این وضع ملاقات می‌کنم، در حالی که حق من غصب شده است. ۷ ▪️ آن‌گاه از اطراف امام پراکنده شدند، در حالی که او گاهی با صورت روی زمین می‌افتاد و گاهی بر می‌خاست. در این حال سنان بن انس به او نزدیک شد. و با نیزه ضربتی بر او زد که بر اثر آن امام نقش بر زمین شد. سنان به خولی بن یزید اصبحی گفت: سر او را از بدن جدا کن. خولی خواست این کار را بکند، اما دچار سستی شد و لرزه بر‌ اندامش افتاد. سنان به او گفت: خدا بازوانت را سست و دستانت را از بدن جدا کند. آنگاه از اسب فرود آمد و سر مبارک امام را از تن جدا کرد و آن را به خولی داد. ۸ صلی الله علیک یا اباعبدالله پی نوشت: ۱.خوارزمی، موفق بن احمد، مقتل الحسین، ج۲، ص۳۹. _ سید بن طاووس، الملهوف علی قتلی الطفوف، ص۱۷۲.     ۲.خوارزمی، موفق بن احمد، مقتل الحسین، ج۲، ص۳۹.     ۳. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک، ج۵، ص۴۵۲.     ۴. دینوری، ابوحنیفه، الاخبار الطوال، ص۲۵۸.     ۵_ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک، ج۵، ص۴۵۳. _ ابن اعثم، احمد، الفتوح، ج۵، ص۱۱۸._ شیخ مفید، محمد بن محمد، الارشاد، ج۲، ص۱۱۲.   ۶_   ابن اعثم، احمد، الفتوح، ج۵، ص۱۱۸. _ خوارزمی، موفق بن احمد، مقتل الحسین، ج۲، ص۴۰.    ۷_  ابن اعثم، احمد، الفتوح، ج۵، ص۱۱۸.   ۸_طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامام والملوک، ج۵، ص۴۵۳. @yasinasr
⚫️قصه ما به سر رسید... دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد آری آن جلوه که فانی نشود، نور خداست @yasinasr
1_27196441.mp3
1.77M
🔊 شام غریبان امام حسین علیه السلام سیدمجید بنی فاطمه 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
هدایت شده از یاسین عصر
💠پست آخر💠 ✔️همه با هم دعای فرج را زمزمه می کنیم: إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ🌹 🍃🌸💖🌺🌷🌹💐🌸🌼🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
هدایت شده از یاسین عصر
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 💚 توسل امروز(روز چهارشنبه) 💚 🌹یا اَبَا الْحَسَنِ یا مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ اَیُّهَا الْکاظِمُ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🌹یا اَبَا الْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ مُوسى اَیُّهَا الرِّضا یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🌹یا اَبا جَعْفَرٍ یا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِی اَیُّهَا التَّقِىُّ الْجَوادُ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🌹 یا اَبَا الْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ مُحَمَّدٍ اَیُّهَا الْهادِى النَّقِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
⚫جوشیدن خون از زیر تمام سنگ ها در روز عاشورا! ✔مرحوم عالم ربّانی حضرت آیت الله وجدانی فخر نقل فرمودند: 💥در یکی از سالها بعد از ظهر عاشورا، به قبرستان نوِ قم برای قرائت فاتحه رفتم. 🔹️بعد از قرائت فاتحه متوجه حضور حضرت علامه سیّد محمد حسین طباطبایی در گوشه ای از گورستان شدم. لذا حضور معظم له شرفیاب شده و عرض ادب نمودم. 🌷آن بزرگوار چند بار با سوز و گداز به من فرمودند:آقای وجدانی امروز چه روزی است؟  عرض کردم روز عاشورا می باشد. ✨فرمودند: آیا می بینی که تمام موجودات چون آسمان و زمین و جمادات همه در حال گریستن به سید الشهدا(علیه السلام)هستند؟  🍂من از این گفته اش تعجب نموده و مبهوت ماندم و فهمیدم که او خبر از حقایق هستی می دهد. 💠در همین حال آن بزرگوار خم شد و سنگی را از روی زمین برداشت و آن را با دست مانند سیب از وسط شکافت و میانش را به من نشان داد. 🔴ناگهان با این چشمان خودم خون را در میان سنگ دیدم و تا ساعتی با بهت و حیرت غرق در تماشای آن بودم 🔰وقتی به خود آمدم متوجه شدم که حضرت علامه از قبرستان رفته بودند و من در تنهائی به نظاره آن سنگ خون آلود مشغولم... 🖤آجرک الله یا بقیه الله اعظم فی مصیبت جدک... ?💠💠💠💠🖤💠💠💠💠💠 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | عاشورای خونین نیجریه / ۱۲ شهید در حمله نیروهای امنیتی 🔺️ نیروهای دولتی نیجریه با حمله به عزاداران حسینی در این کشور دست کم ۱۲ عزادار حسینی را در #روز_عاشورا به شهادت رساندند. 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
تحلیلی کوتاه #پرستومروجی 📌حضور مقتدا صدر ، از رهبران شیعه عراق که تا پیش از این بسیاری از تحلیلگران او را رهبری ضد ایرانی و در برابر منافع جمهوری اسلامی در عراق می دانستند. 🔺️ چند ماه پیش عمار حکیم، دیشب سید حسن نصرالله ، امروز انصارالله ، الان و در روز عاشورا هم مقتدی صدر! 🔺️ معنای این عکس استراتژیک را بهتر از همه ترامپ و ملک سلمان و نتانیاهو می فهمند. 🔺️ ️خاورمیانه جدید شکل گرفت اما نه آنگونه که یانکی های آمریکایی در خواب‌های آشفته خود می‌دیدند. بل آن‌گونه که علمدار جبهه مقاومت تدبیر و طراحی کرده بود. 🔺️ حالا یمن و عراق و لبنان همه یک پیام واضح به دنیا مخابره کردند کهـ #ما_تركناك_یا_ابن_الحسین و این تازه آغاز ماجراست... #حب_الحسین_یجمعنا 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | نتانیاهو فراری شد «بنیامین نتانیاهو» که در مراسم حزب «لیکود» در «اشدود» شرکت کرده بود با بلند شدن صدای آژیر، سخنرانی خود را نیمه تمام رها کرده و به پناهگاه فرار کرد. #کانال_رسمی_موسسه_پژوهشی_یاسین_عصر 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 ببینید | ویدئوی منتشر شده در توئیتر سردار قاسم سلیمانی، فرمانده نیروی قدس سپاه از سینه‌زنی شب گذشته مقتدی‌صدر در بیت رهبری 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
وقتی اسماعیل گفت ملک جاسم مواد و برای یه دختره میگرفته، فکرم مشغول شد...راستش و بخواید ذهنم رفت به سمت فائزه ملکی... دستم و بردم سمت گوشم رفتم روی خط بهزاد... بهش گفتم: «شنیدی صحبتاش و دیگه؟؟ همین الآن با دکترمون که در پزشکی قانونی مستقر هست هماهنگ کن تا جنازه رو مجددا بررسی کنن و جوابش و بهمون بدن که آیا مقتول از مخدر استفاده میکرده یا نه!» اسماعیل عظیمی گفت: _آقا با من بودید؟ یا اینکه با خودتون حرف میزنید؟ +شما به توضیحاتتون ادامه بدید.. به این چیزا کاری نداشته باشید. _چشم.. بله داشتم میگفتم ، کم کم ملک جاسم به من اطمینان کرد و رفتم خونش. یعنی دعوتم کرد. +آدرس خونه؟ _سمت حکیمیه بود. +بنویس دقیق ! کوروکی بکش ! کاغذ و قلم دادم بهش ! آدرس و نوشت و بعد از بازجویی دادم به بچه ها زیر و بمش و در بیارن. به اسماعیل گفتم: +ملک جاسم دیگه ازت چی میخواست؟ _یک روز بهم گفت براش یه آدم پیدا کنم که بتونه از مرز ردش کنه. یه پیشنهاد مالی کلان بهم داد. چیزی حدود 500 میلیون. گفته بود اگر خودمم بخوام میتونم با خرج اون برم اونور مرز. +تو چی گفتی؟ _گفتم نمیام. +کسی رو براش پیدا کردی ؟ _نه آقا. + داری دروغ میگی. تو یکنفر و براش پیدا کردی. اون آدمی که برای ملک جاسم پیدا کردی الان در مشهد منتظرشه. اتفاقا همین امروز میخواد ملک جاسم و از مرز رد کنه. _به حضرت عباس دروغ نمیگم ! صدام و بردم بالا و با مُشت کوبیدم روی میز گفتم: +وقتی مثل سگ داری دروغ میگی، به دروغ قسمِ حضرت عباس نخور لامصب !! میخوای اسم اون آدمی رو که براش پیدا کردی تا از مرز ردش کنه بهت بگم؟ _آقا دورت بگردم غلط کردم... چشام و درشت کردم بهش با تهدید گفتم: +بهت همون اول کار گفتم صادق باش. من از دروغ متنفرم. به خودت کمک کن که پروندت سبک باشه. گفتم یا نه؟ _بله گفتید. شرمندتونم. +پس غلط میکنی دروغ میگی. چرا خیال میکنی با یه آدم گاگولی عین خودت هست طرفی؟ _شرمنده ام... روی یه کاغذ یه اسم و نوشتم دادم بهش.. گفتم: «وقتی اسم اون آدم و بهم گفتی، بعدش این کاغذو باز میکنی.» کاغذ و گرفت بهش گفتم: «فورا اسم اون آدم و بگو.» گفت: _اسمش منوچهر هست. +کاغذ و باز کن. کاغذ و باز کرد نگاهی بهش انداخت، نگاهی به من انداخت، گفت: _آقا ببخشید، من نمیدونستم شما همه چیز و میدونید. دیگه راست میگم. داخل اون کاغذ قبل از اینکه اسم منوچهر و بیاره براش اسمش و نوشتم تا بفهمه ما از همه چیز با خبریم و فقط آوردیمش بازجویی کنیم تا تشکیل پرونده بدیم. البته اسماعیل یه سری ناگفته ها داشت که به دردمون خورد... بهش گفتم: + منوچهر و از کجا پیدا کردی؟ باهاش آشنا بودی؟ معلوم بود بدجور ترسیده...گفت: _راستش وقتی ملک جاسم گفت من یکی رو میخوام تا از مرز ردم کنه یاد منوچهر افتادم که کارش همین چیزا بود. چندباری هم برای همین کارها زندانی شده بود، اما خب همچنان اینطوری امرار معاش میکرد. وسط بازجویی بودم که عاصف عبدالزهرا بیسیم زد: _ عاکف / عاصف عبدالزهراء؟ +بگو داداش. _1000 خبر داده که سوژه رسیده. دستور چیه؟ + به 1000 بگو تحریکش نکنه. اصلا نزدیکش نشه.. حتما راه و برای سوژه باز کنه و تا میتونه موانع رو برطرف کنه. عاصف تعجب کرد.. چون نمیدونست چه تصمیمی داریم ! راستش خودمم یه جاهایی هنگ میکردم چرا حاج هادی این کارو داره میکنه و چرا حاج کاظم داره اینطور پیش میره... عاصف گفت: _آقا مطمئنی؟ +شما کاری نداشته باش ! _اون سمت ردیفه؟ +نگران اون طرف نباش..می افته دست صابر.. اون حواسش هست. از دیشب منتظره تا مهمونش برسن اونجا. ارتباط من و عاصف تموم شد، به ادامه بازجویی پرداختم.. به اسماعیل گفتم: +اون ماشینی که داخل پارکینگ فرودگاه بوده، تو برای ملک جاسم تهیه کردی و گذاشتی پارکینگ فرودگاه !! درسته؟ _نه آقا. +بازم دروغ؟ _آقا به جون مادرم راست میگم. +مثل اینکه تو آدم نمیشی..باشه! هر طور دوست داری میتونی چرت و پرت تحویل من بدی اما جوری ادیت میکنم تا بفهمی یک مَن ماست چقدر کره داره.. تا چند دقیقه دیگه مشخص میشه که تو راست میگی یا اینکه داری چاخان تحویل ما میدی. اونوقت من میدونم و تو. آستینام و زدم بالا، از روی صندلی بلند شدم رفتم سمتش. رفتم روی خط بهزاد، گفتم: +بهزاد، کجایی؟؟ آماده شد؟ _بله حاجی. آماده هست. دارم میام داخل. ترس رو در چهره اسماعیل میدیدم. صورتم و بردم نزدیک صورتش بهش گفتم «حالا به من دروغ میگی؟ آدمت میکنم.» از وحشت دستاش میلرزید و هی خودش و روی صندلی جابجا میکرد... به صورتش خیره شدم دیدم فقط پلک میزنه. عرق روی پیشونیش نشسته بود. خانوم ایزدی که پشت سیستم کنترل اتاق بازجویی نشسته بود وَ از دوربین حرارتی وضعیت متهم رو کنترل میکرد، اومد روی خطم.
خانوم ایزدی گفت: «بدنش داغ شده، استرسش رفته بالا... ضربان قلبش تند شده.. ممکنه به دلیل بیماری اعصاب و روان هر لحظه واکنش نشون بده. به نظرم ازش فاصله بگیرید.» همینطور که با روح و روان اسماعیل عظیمی بازی میکردم، به زور و با لرزش صدا فقط یک کلمه گفت: «آقا غلط کردم.. میخوای چیکار کنی؟ تورو جون عزیزت رحم کن بهم.. من دارم پدر میشم.. رحم کن به من و زنم.» همزمان بهزاد درب اتاق باجویی رو باز کرد اومد داخل. لب تاپ و گذاشت روی میز گفتم بره بیرون. بهزاد رفت، به اسماعیل گفتم: « نترس.. تو مالِ زدن نیستی.. چون دوتا چک بخوری، تا آخر عمرت دور خودت میچرخی.. اونم چکی که من بهت بزنم.. چون هرکی خورده تا یک ماه شبا کابوس دیده... حالا هم این دکمه رو ( اینتر ) بزن.» کلیدِ اینتر و زد، اون فیلمی که حدود نیم ساعت قبل بچه ها از حراست و امنیت فرودگاه گرفته بودن، همون فیلم و گذاشتیم تا اسماعیل ببینه ! توی اون فیلم دقیقا اسماعیل و نشون میداد. وقتی دید هنگ کرد.. استپ زدم بعدش لب تاپ و بستم.. بهش گفتم: +دیدی؟ سرش و انداخت پایین. بهش گفتم: +اسماعیل، من چیکارت کنم که انقدر دروغ میگی؟ چرا ساعت 20 روز قبل، برای ملک جاسم ماشین شاسی بلند بردی گذاشتی داخل فرودگاه؟ _آقا اشتباه کردم. قول میدم دروغ نگم. بهم رحم کن.. میشه یه سیگار بکشم؟ یه لحظه چشام و بستم و یه دونه محکم زدم به صورتش ... دیدم کبود شد... بهش گفتم: +دیگه دروغ نمیگی. دیگه هم جون مادرت و الکی قسم نمیخوری. دیگه چرت و پرت تحویل من نمیدی. دیگه زررر نمیزنی. تموم کارهایی که انجام دادی داخل این پرونده ثبت و ضبط و مکتوب شده. به بچه ها گفتم بیارنت اینجا که فقط از زبون خودت بشنویم. فقط وحشت زده نگام میکرد.. گفتم: +حالا هم اینجا هستی تا از زبون خودت بشنوم، بعدش پرونده رو تکمیل کنم بفرستم بری دادسرا.. به همون خدایی که شاهد هست، فقط یکبار دیگه بخوای دروغ بگی، دارم تاکید میکنم اسماعیل عظیمی، فقط یکبار دیگه یک کلمه دروغ ازت بشنوم، به ولای علی یک جوری میزنمت که بری و با برف سال دیگه بیای پایین. وقتی هم اومدی پایین کاری میکنم که تا آخر عمرت همه جا رو سینه خیز بری! حتی توالت خونت و! حالا ببین من این کارو میکنم یا نه. _آقا ببخشید.. من از شما میترسم. نمیدونم چیکار کنم. میشه سیگار بکشم؟ +نه... اول حرف میزنیم، بعدش میگم برات سیگار و صبحونه بیارن! فقط امیدوارم دیگه دروغ تحویل من ندی. چون بد میبینی. مخاطبان محترم ، راستش من دلم به حال اسماعیل میسوخت. شاید باورتون نشه. نمیدونم چرا گاهی دلم به حال متهمان زیر دستم میسوخت. برای اسماعیل یه لیوان آب ریختم دادم دستش، وقتی خورد بهش با دلسوزی و آروم گفتم: + اسماعیل تو اگر مرد بودی و در این بازجویی همکاری میکردی، به شرافتم قسم بهت کمک میکردم. اما مرد نیستی. شجاعت و بزرگی مرد در قد و هیکل و لاس زدن با این زن و اون دختر و خلاف کردن نیست ! شجاعتش در صداقتش هست که تو نداری. دلم برای اون بچه ای که قرار هست تو پدرش بشی میسوزه.. خودت و جمع کن زودتر. حیفه! تو جوون هستی... دیگه خوددانی. مخاطبان محترم ، اسماعیل عظیمی در جلسه اول بازجویی وَ همچنین در طول مدت بازداشتش در خانه امن 4412 یه سری مسائل دیگه ای رو هم اعتراف کرد که من دیگه بهش نمیپردازم. چون موضوعات مهم تری هست که باید در ادامه براتون نقل کنم. متهم و برای تکمیل پرونده تحویل بهزاد دادم و خودم رفتم بالا پیش عاصف که داخل اتاق من بود.. باید کمی استراحت میکردم.. چون حدود دو روز میشد که چشم روی هم نگذاشته بودم.. به عاصف گفتم دوساعت استراحت میکنم، خبر جدیدی اومد بیدارم کن. «ساعت 9 صبح همان روز/خانه امن 4412» بعد از اینکه کمی استراحت کردم، بلند شدم دست و روم و شستم.. یه چای بسیار پر رنگ ریختم خوردم.. همینطور که نشسته بودم فکر میکردم، روم و کردم سمت عاصف عبدالزهراء که داشت امور مربوط به پرونده رو رسیدگی میکرد، گفتم: +از مشهد خبر جدید چی داریم؟ _ملک جاسم فعلا زیر چتر 1000 هست. 1000 هم که از بچه های مشهد هست و همه ی سوراخ سنبه ها رو خوب میشناسه.. خداروشکر هر 20 دقیقه ارتباط میگیره باهامون. +وضعیت ارتباطات چطوره؟ _همه چیز عالیه. داریم لحظه به لحظه همه چیز و رصد میکنیم. +با مرز هماهنگید؟ _بله. +اگر 1000 نتونه تا آخر همراه سوژه پیش بره چه اقدامی کردی؟ _ حاج رسول و یکی دوتا ازعواملش سمت مرز مستقر هستن. باهاشون هماهنگ کردم. +عاصف! تا الآن 10بار بهت گفتم وقتی داری با من حرف میزنی و گزارش کار میدی، از این لغت مسخره مجهول «یکی دوتا» استفاده نکن !!!! بزار من تکلیفم و بدونم که الآن یک نفر با رسول هست یا دوتا؟ _چشم. ماساژ نمیخوای؟عصبی هستیا. میخوای نوازشت کنم؟ +لا اله الا الله. خندید، گفت: _دوتا نیروی مشتی و تازه نفس با حاج رسول هستن.
عاصف گفت: _عاکف واقعا میخوای بزاری ملک جاسم از طریق مرز زمینی کشور و ترک کنه؟ اون الآن صد تا منبعِ اطلاعات هست. نگاش کردم گفتم: +دستور از بالاست. البته دو جور دستور.. خودمم موندم. میترسم بازی بخورم. بگذریم. ديدم عاصف نگام میکنه... گفت: _ یه مشکلی داریم؟ +چه مشکلی؟ _ببین عاکف جان، اینا اگر بخوان از سمت تایباد برن، ما در اون منطقه با بچه های نیروی انتظامی و برادران سپاه که اونجا مستقر هستن هماهنگ نشدیم و هنوز کاری نکردیم. من نگرانم، چون ممکنه اینارو بزنن. بچه های وزارت اطلاعات هم معمولا اونجا برای یک سری موارد کمین دارن !! از طرفی یه بخشی از اون منطقه دست ارتش هست !! گفتم: +حرف آخر؟ _حرف آخر اینه که یه وقتی بین سپاه و وزارت اطلاعات و ارتش موازی کاری صورت نگیره! چون اگر سوژه ها به کمین هرکدومشون بخورن دخلشون اومده.. از طرفی ما داریم رهگیری میکنیم.. میترسم یه وقت بچه های ما رو هدف قرار بدن. +خب هماهنگ میشیم با هر سه تا .. یکیشون که مربوط به نهاد خودمون هست و مشکلی نیست، پس حله.. اما مسئله ای که الآن برای ما مهم هست اینه که نمیدونیم سوژه ها به کدوم سمت میخوان برن.. برای همین دستمون بسته هست. بعدشم مگه 1000 بهت گفته که از کدوم مسیر دارن میرن. _اینطور که 1000 چندخطی رو برامون کد کرده، ظاهرا در مسیری هستند که به سمت تایباد میره.. نقشه های سیستمی ما وَ رهگیری های ماهواره ای ما هم همین موارد و نشون میده. ضمنا، اینم یادآوری کنم که ما در اون منطقه دیدبانیمون زیاده. +خب منم از همین دیدبانی زیاد میترسم که یه وقت بزنن اینارو. با تو موافقم ! الآن بهم بگو که خط این یارو که اسمش منوچهر هست و داره ملک جاسم و میبره رو چک کردید؟ _بله. +وضعیتش چطوره؟ _فعلا با کسی ارتباط نداره. +مگه میشه؟ _فعلا که اینطوره !! اما داریم کنترلش میکنیم. طی این دو ساعت سه مرتبه سیم کارت عوض کرده. +وضعیت نیروی سایه چطوره؟ _باهاش در ارتباطم.. همه چیز فعلا داره درست پیش میره. +فوری وصلم کن به حاج رسول. _چشم. +بعدشم، یه چای بریز بخورم از تشنگی کف کردم. _الان یکی ریختی برای خودت خوردی ! من و عاصف خیلی باهم شوخی میکردیم، بهش گفتم: +من دلم میخواد چای بخورم.. تو چیکار داری؟ به تو ربطی داره؟ مگه حق تو رو دارم میخورم؟ وقتی بهت میگم از تشنگی کف کردم، یعنی واقعا تشنمه ! خندید گفت: _چشم، برات چای میریزم.. ولی معلومه از اون شبی که صابون زدی به گوشتا زیادی کف میکنیاااا. +پاشو برو مسخره..سر شوخی رو باز نکن چون الآن اصلا وقتش نیست ! خیلی عطش دارم ! برو یه لیوان آب یا اینکه یه فنجون چای بگیر بیار.. یا اینکه به همسایه های پایینی بگو قهوه آماده کنن. _قلیون میخوای؟ +خجالت بکش. من کی قلیون کشیدم؟ _تعارف زدم. +برو پی کاری که بهت گفتم، مزه نریز. ضمنا، به بچه ها بگو وصلم کنن به حاج رسول. عاصف با بچه های طبقه پایین هماهنگ کرد تا من و با یه خط امن وصل کنن به حاج رسول.. بزارید بگم حاج رسول کیه.. حاج رسول یکی از نیروهای اطلاعاتی ما هست که از اداره مشهد بود.. حاج رسول در مواقعی که سمت مرز ایران و افغانستان پروژه داشته باشیم در بعضی موارد از اون استفاده میکنیم... چون منطقه رو خوب میشناسه !! یکی از پسرانش در سمت سیستان طی یک درگیری با تکفیری های گروهک تروریستی عبدالمالک ریگی در سال 1386 به شهادت رسید و شوهر دخترش هم درسال 1395 توسط گروهک تروریستی انصارالفرقان به سرکردگی جلیل قنبرزهی به شهادت رسید. بگذریم. حاج رسول اومد روی خط و باهم لینک شدیم.. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: +حاج رسول چطوری؟ چه میکنی با زحمتای ما؟ باهمون صدای همیشه خسته، اما پر از صلابت و اقتدارش گفت: _سلام حاج عاکف. خوبی؟ خوشی؟ +دورت بگردم حاج رسول. خاک پاتم.. میگم حاجی جون، در جریان مهمونای ناخونده ای که دارن میان سمتتون هستی دیگه؟ _بله.. آقا سید عاصف عبدالزهراء توجیهُم کِردِه. +یه زحمت بکش، یا شخصا برو، یا دوتا نیروهایی که تحت امرت هستن برن.. باید با بچه های سمت مرز تایباد هماهنگ باشید! بزارید مهمونای ما راحت برن. تا چنددقیقه دیگه هماهنگی های اداریشم انجام میشه که یک وقت به مشکل بر نخورید و مانع تراشی نکنن. چون مطمئنا بچه های سپاه و وزارت اطلاعات و ارتش در مرز تایباد بخصوص نقاط کور اون منطقه کمین دارن.. میخوام یه وقت مهمونای ما رو نزنن. _من تحت امرم.. ولی یه سوال!! گفتی ردشان کُنُم؟؟ مگه دشمن نیستن؟ +حاج رسول... عزیزم.. شما اون کاری که من گفتم انجامش بده.. به چیزای دیگه کاری نداشته باش. فقط اون موضوع و که بهت گفتم یادت نره.. با دقتِ عمل بسیار بالا وارد مرحله اجرایی بشید.. اونا هم دارن میان سمتتون. نکته: بعدا خودتون میفهمید چی بوده اون مورد. @yasinasr
هدایت شده از یاسین عصر
( ثبت نام دوره دوم ) ثبت نام دوره مجازی در سروش پلاس * بصورت گام به گام 🔹 مدرس 🔸مدت اموزش ۶ هفته و ۱۸ جلسه/روزهای زوج 🔹شیوه ارائه مطالب کاملا جدید و ساده میباشد با ذکر نکات مهم و طلایی + مثال + حل تمرین ، بصورت ویس/ متن / عکس نوشت 📌 برای اطلاع از نحوه ثبت نام پیامک دهید.👇👇👇 0905 819 8578
💠 ان شاءالله آخرین وصیت امام حسین علیه السلام و امام زین العابدین علیه السلام رو همیشه مد نظر داشته باشیم... @yasinasr