#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_چهل_و_دوم
سوار ماشین ک شدم، در طول مسیر همش مشغول آنالیز کردن رفتارهای عزتی و پیامک های اون بودم. از عزتی جز همین مسائل مشکوک اخلاقی چیزی در دست نداشتیم، به اضافه 3 روز اضافه موندن در اتریش پس از اتمام ماموریتش! همهٔ اینها میتونست یک پرونده باشه، اما کافی نبود.
بیسم و روشن کرم رفتم روی خط3200:
+ 3200/عاکف.
صدایی نیومد. چندبار شاسی بیسیم و فشار دادم و هوا براش فرستادم که اگر میتونه جواب بده اما خبری نشد.
دوباره پیجش کردم:
+3200/عاکف! خانومِ 3200 اگر صدای من و دارید جواب بدید.
_سلام. بله بفرمایید.
+هوشیاری؟
_بله قربان.
+پس چرا دیر جواب میدی؟ اعلام موقعیت کن؟
_جلوی هتل، درون ماشین نشستم.
+اعلام وضعیت؟
_رفت و آمد مشکوکی دیده نشده! همچنان منتظرم.
+باشه.. مواظب خودتون باشید.. از این به بعد یه کم زودتر جواب بدید بیسیمتون و !
_ببخشید یه لحظه خوابم گرفته بود رفتم بیرون از ماشین دست و صورتم و آب بزنم.
+عیبی نداره. کاری بود بیسیم بزنید. تمام.
_دریافت شد. تمام.
به حدید بیسیم نزدم. به راننده گفتم منو ببره سمت موقعیتی که حدید قرار داشت. بین راه صبحونه هم گرفتم و رفتیم. وقتی رسیدیم، به راننده گفتم جلوتر از ماشین علی (حدید) پارک کنه. زنگ زدم به علی چندتا بوق خورد جواب داد:
_سلام آقا عاکف.
+سلام علی. خوبی؟ یه سمند سورِن مشکی که الان اومد 20 متر جلوتر از ماشین تو ایستاده، منو سیدرضا هستیم.. خیلی فوری از ماشینت پیاده شو بیا داخل ماشین ما.
_چشم. الان میام.
چندثانیه بعدش رسید، اومد داخل ماشین روی صندلی عقب نشست. سلام علیکی کردیم و خداقوت بهش گفتم. ازش پرسیدم:
+چه خبر؟
_ حاجی فعلا که خاصی نیست. اما دیشب چندباری عزتی درب خونش و باز کرد اومد بیرون داخل کوچه رو نگاه کرد، بعدشم دوباره رفت داخل درو بست.
+عجب! چرا؟
_نمیدونم والله.
+چندبار این کار و کرد؟
_دوباری که درو باز کرد اومد توی خیابون و دید و برگشت. البته یک بارهم فقط در و باز کرد به بیرون نگاهی انداخت بعد در و بست رفت داخل.
+نکنه متوجه حضورت شده؟
_نه آقا. بعید میدونم متوجه شده باشه. ما تا الآن بهش اونقدر نزدیک نشدیم که احساس خطر کنه. من گاف ندادم تا الآن.
بعد از توضیحات علی «حدید» باخودم گفتم شاید منتظر بوده کسی بیاد. لحظاتی به فکر فرو رفتم. بعدش موبایلم و گرفتم زنگ زدم به مهران.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت؛ میخوام خیلی کوتاه مهران و براتون معرفی کنم. مهران 30 سال سنش بود و یکی از بچه های سیستم ما در اداره مرکزی بود که اون و انتخاب کردم برای شنود مکالمات و تمامیِ خطوط ارتباطی افشین عزتی. البته انتخاب آقا مهران قرار بود تا یک مقطع وَ بازه ی زمانی خاصی باشه...
وقتی تلفن و جواب داد گفتم:
+سلام مهران.. عاکفم.. خوبی داداش.
_سلام آقا عاکف. بفرمایید.
+مهران بهم بگو که از دیشب تا الآن با تلفن دکتر عزتی تماسی گرفته شده یا نه؟
_بله، هم تماس داشته، هم پیامک داشته؟
+چندنفر بودن؟ چه کسانی بودن؟
_ فقط یک نفر بوده. فائزه ملکی بهش زنگ زده و گفته ممکنه امشب بیام پیشت.
برگشتم صندلی عقب و نگاه کردم، به علی گفتم:
«زن و بچهٔ عزتی دیشب بیرون رفتند؟»
علی (حدید) گفت:
«من ندیدم زن و بچش از داخل خونه بزنن برن بیرون!»
با خودم گفتم شاید دیروز که عزتی رفت سرکار اوناهم رفتن بیرون. به مهران گفتم:
+زن و بچه عزتی کجا هستند؟ میتونی پیداشون کنی برام؟
_نمیدونم کجا هستند اما از روی سیمکارت همسرش اگر خاموش نباشه میتونم ردشون و بزنم.
+پس لطفا خیلی سریع مراحل اجرای این کارو انجام بده. گزارش این موضوع رو تا یک ساعت دیگه برسون به من یا اینکه بده دست بهزاد.
_چشم آقا عاکف.
قطع کردم زنگ زدم به بهزاد. وقتی جواب داد بعد از سلام علیک بهش گفتم:
+خیلی فوری برو عاصف و پیداش کن ببین کجاست و چرا تلفنش و جواب نمیده؟ بهش بگو بهم زنگ بزنه.
_چشم الان میرم.
تلفن و قطع کردم و به علی گفتم:
+چشم ازش بر نمیداری. این عزتی از اون آدمای هفت خطه. حواست باشه.
_چشم.
صبحونش و دادیم بهش بعد من و سیدرضا رفتیم اداره.. درمورد سید رضا در مستند داستانی سری اول و دوم توضیح داده بودم. به اون سری ها رجوع کنید. در مسیر اداره بودیم که عاصف زنگ زد. باهاش صحبت کردم برای پیگیری یک سری مسائل. وقتی رسیدیم اداره، به سیدرضا گفتم: «برو صبحونه بخر، ببر بده به 3200.»
اون رفت و منم رفتم دفتر. حدود یک ساعت بعد وقتی مشغول مطالعه یک سری پرونده ها بودم، ذهنم ناخودآگاه رفت سمت #کتاب_دا. بلندشدم رفتم سمت گاو صندوق رمز و دادم در که باز شد #کتاب_دا رو برداشتم.
از بین صفحاتش، اون کاغذی که نوشته بودم گرفتم. اگر یادتون باشه درقسمت های قبلی عرض کرده بودم که یک شب وسط جلسه با حاج کاظم که همزمان ذهنم درگیر عزتی هم بود، داخل کاغذ به صورت کد وار، یک جمله ای رو برای خودم رمزی نوشته بودم.