eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه ی شب 🌃
❥••●❥●••❥ 💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه‌جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان روضه مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادران‌شان دل سنگ را آب می‌کرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد می‌آمد که به بهانه رهایی مردم سوریه مستانه نعره می‌زد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم‌پیاله‌هایش بودند. 💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و می‌ترسیدم مصطفی مظلومانه شهید شود که فقط بی‌صدا گریه می‌کردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده می‌مونه؟» 💠 از تب بی‌تابی‌ام حس می‌کرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی می‌تپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چی‌کاره‌اس؟» تمام استخوان‌هایم از ترس و غم می‌لرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم حضرت سکینه (علیها‌السلام) دفاع می‌کردن!» 💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از حرم به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟» طوری نگاهم می‌کرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو می‌کرد!» 💠 لبخندی عصبی لب‌هایش را گشود، طوری که دندان‌هایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه‌شون می‌خوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این تکفیری‌هام که می‌بینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه‌های سوریه، معارضین صلح‌جو هستن!!!» و دیگر این حجم غم در سینه‌اش جا نمی‌شد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا می‌کرد می‌خواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده‌ها مقاومت کنیم!» 💠 و نمی‌دانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!» ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 •❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖• •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
❥••●❥●••❥ از حسرت صدایش دلم لرزید، حس می‌کردم در این مدتِ بی‌خبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد. 💠 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله می‌کشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو می‌چرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست. نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیری‌هاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش می‌جنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید. 💠 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد. مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه می‌کشید، ابوالفضل فریاد می‌زد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 مردم به هر سمتی فرار می‌کردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما می‌دویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید. ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد. 💠 فریاد می‌زد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من می‌ترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش می‌کردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد. با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم. 💠 با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش اشک‌هایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه می‌کنی یا برا این پسره که اسکورتت می‌کرد؟» چشمانش با شیطنت به رویم می‌خندید، می‌دید صورتم از ترس می‌لرزد و می‌خواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری برداشتن؟ ایران پسر قحطه؟» 💠 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو می‌برند. همچنان صورتم را نوازش می‌کرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم می‌کردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم می‌گشتی؟»... ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 •❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖• •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 📝 | ما، در قبال چالش‌ها 🍃🌹🍃 ❌ قسمت پنجم | 🔻امام علی (ع) قناعت را بهره‌مندی از دنیا به‌اندازه کفایت و رفع نیازِ ضروری می‌دانند (حکمت ۳۷۱ نهج‌البلاغه). ضدِ آن، اسراف (هدر دادن منابع و سرمایه) است. 🔹 قناعت در ابعاد مختلف (فردی-اجتماعی)، آثار شگرفی دارد که به برخی از آن‌ها با استناد به آموزه‌های معصومین (ع)، اشاره می‌کنیم: 1️⃣ احساس رضايت از زندگی، آرامش و دوری از غم (نهج‌البلاغه، حكمت ۳۷۱). 2️⃣ بی‌نیازی (بحار الأنوار ج‏ ۲، ص: ۵۴) 3️⃣ سروری (بحار الأنوار ج ۶۸، ص: ۳۴۶) 4⃣ گنج پایان‌ناپذیر (نهج‌البلاغه، حکمت ۵۷). 5⃣ عزت (غررالحکم، ص. ۲۰). 6⃣ و... 🔺نتیجه: یکی از وظایف شهروندی من این است که از منابع (غذایی، حامل‌های انرژی و...) به‌اندازه نیاز ضروری و درست استفاده کرده و از هدر رفت آن جلوگیری نمایم. این امر در رشد اقتصادِ خانواده و کشور، نقش به سزایی دارد. ✍️علی‌اکبر صیدی | | 🆔 eitaa.com/meyarpb
🔴نرخ تورم ترکیه به 95 درصد رسید. نه تحریم ۴۰ ساله داشته و نه در روابط با غرب و آمریکا و اسرائیل محدودیتی دارد. @bidariymelat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تحولات اخیر عراق.pptx
6.89M
❇️مجموعه اسلاید بررسی تحولات اخیر عراق بهمراه تشریح نظام سیاسی این کشور 🖊به همت سرکار خانم مقصودی ✅هادی سیاسی ناحیه بویین میاندشت @tahlil_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛 شاهد ابوغریب سوژه‌ عکس‌های جنجالی زندان ابوغریب را که یادتون هست؟ 😱 پس از ۱۹ سال این شخص مقابل دوربین از جنایت آمریکایی‌ها در زندان ابوغریب می‌گوید! 📣 مستند "شاهد ابوغریب" را حتما امشب از خبر ۲۰:۳۰ ببینید # حقوق_بشر_آمریکایی
چند موضوع در مورد نرخ سوخت؛ برخی از بی ثباتی قیمت در کشور صحبت میکنند؛ در ورودی پمپ بنزین ها در آمریکا و اروپا قیمت سوخت لحظه ای هست همانند نرخ دلار در کشور ما، هیچ نظارتی هم بر قیمتها در پمپ بنزین ها نیست، یعنی هر پمپ بنزین بصورت دلخواه نرخ تعیین میکند! عده ای میگویند آنجا درامدها بالاست و این مبالغ برای مردم آن کشورها پولی نیست، خیر‌، اصلا اینطور نیست؛ تقریبا تمام جهان با مشکلات اقتصادی مواجه شده اند، عدم استفاده از خودرو شخصی، اعتصاب و اعتراضات گسترده در امریکا و اروپا برای بنزین ودیگر حاملهای انرژی و اذعان مردم به عدم توانایی پرداخت هزینه‌های سنگین سوخت، تلاش کشورها برای خرید سوخت و همچنین سخنرانی های مکرر رئوسای جمهور آمریکا و دیگر کشورهای اروپایی راجع به بنزین و حامل‌های انرژی ، گواه وجود مشکلات عظیم در این زمینه است. محمد راستین پور
سوره مبارکه مائده آیه شریفه ۸۳و۸۴.m4a
4.97M
به نام، یاد و توکل بر او سلام و هر شب ۵ دقیقه با قرآن ساعت ۲۲:۱۴ 🌹سوره مبارکه مائده آیه شریفه ۸۳و۸۴ 🌴 کریمی مهرجردی هرشب ۵ دقیقه با قرآن را اینجا 👇👇جستجو بفرمایید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اللهم صل علی محمد و آل محمد 👇و عجل فرجهم و فرجنا بهم @roshana_esfahan
قصه ی شب 🌃
سلام: ❥••●❥●••❥ 💠 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن تکفیری روشن می‌شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا می‌شناختی؟» دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد می‌خواست بره ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!» 💠 بی‌غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می‌ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من می‌خواستم خیالش را تخت کنم که حضرت سکینه (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد حرم، فکر می‌کرد وهابی‌ام. می‌خواستن با بهم زدن مجلس، تحریک‌شون کنن و همه رو بکشن!» که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای شیعه و سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» 💠 می‌دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می‌کنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«می‌خواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟» به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرف‌ها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی ایران!» 💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟» 💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو کاظمین بمبگذاری کردن، چند نفر شهید شدن.» ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 •❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖• •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
❥••●❥●••❥ 💠 مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...» دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. 💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می‌زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می‌درخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمی‌دانستم بدن آن‌ها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال‌بال می‌زدم که فرصت جبران بی‌وفایی‌هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به قیامت رفته بود. 💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه زینبیه، نه بیمارستان دمشق که آتش تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد :«من جواب سردارهمدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟» 💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم. چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می‌خواست فقط خنده‌هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» 💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد که بی‌پرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»... ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 •❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖• •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹گروه‌ها و افرادی که به قید قرعه انتخاب شدند: 💯هدایای تیم‌های گروهی: ۲۰۰ هزار تومان 💯و هدایای افراد که به صورت فردی شرکت نمودند: ۵۰ هزار تومان 🍃🌸ـــــــــــــــــــــــــــ 🍃🌹آثار گروهی که به قید قرعه انتخاب شدند: 👇👇 🍀 پایگاه بسیج عفت انالوجه مسئول: خانم فهیمه نجفی استان: اصفهان شهرستان چادگان روستای انالوجه 🍀 گروه‌ سرود‌ دختران‌ صاحب‌الزمان سرگروه‌: خانم ریحانه‌ جعفری مدرسه‌ شیخ‌ مفید استان‌: اصفهان شهرستان: اصفهان ناحیه‌ پنج 🍀گروه سرود نوگلان فاطمیون پایگاه صدیقه کبری (س) مسئول: خانم ام البنین داوری استان: اصفهان شهرستان: آران بیدگل ابوزیدآباد 🍀 گروه سرود سربازان امام زمان پیش دبستانی تبسم استان: اصفهان اداره آموزش و پرورش منطقه مهردشت شهر: دهق 🍃🌸ـــــــــــــــــــــــ و آثار فردی که به قید قرعه انتخاب شدند: 👇👇 🍀نازنین فاطمه و نازنین زهرا قراباغی ۸ و ۱۲ ساله نام پدر: مرتضی استان: همدان شهرستان: فامنین 🍀 آیناز اکبری متولد: ۱۳۹۴ نام پدر: یعقوب استان: اصفهان شهر: اصفهان 🍀 فاطمه رجائی نام پدر: محسن کلاس چهارم مدرسه حضرت ولی‌عصر (عج) استان: اصفهان شهرستان:خوانسار 🍀 نگین فدایی نام پدر: جواد دبستان ابوریحان استان: اصفهان شهرستان: اردستان 🍀مطهره بهارلو ۸ ساله نام پدر: هادی استان: اصفهان شهرستان: بویین میاندشت روستای قره بلطاق 🍀ابوالفضل سلمانی سرشکی نام پدر:حمیدرضا پایگاه مقاومت بسیج امام مهدی(عج) استان: اصفهان شهرستان: نطنز
🇮🇷 📝 | بایدن در غرب آسیا بدنبال چیست؟ 🍃🌹🍃 ❌ بایدن در جریان سفر خود به منطقه خاورمیانه که به طور خاص عزیمت وی به اراضی اشغالی و عربستان سعودی، نقاط عطف آن به حساب می آیند، در پیِ چهار موضوع است: 1⃣ پیشبرد "توافق ابراهیمِ ۲ "بین صهیونیست ها و کشورهای مرتجع حوزه خلیج فارس در تقابل با جمهوری اسلامی 2⃣ اقناع سازی کشورهای عربِ حاشیه خلیج فارس خصوصا امارات و عربستان جهت افزایش تولید نفت 3⃣ ارائه تضمین های جدید اقتصادی و امنیتی به متحدان منطقه ای آمریکا و جلوگیری از چرخشِ آن ها به سمت چین و روسیه 4⃣ تقویت موضع دموکرات ها در آستانه انتخابات میاندوره ای کنگره آمریکا خصوصا استفاده از لابی های عربی و صهیونیستی | | 🆔 eitaa.com/meyarpb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ تقدیر حضرت حجت الاسلام والمسلمین سید حامد موسوی امام جمعه محترم موقت درچه از پویش بزرگ و دعوت از مردم برای پیوستن به این کار خداپسندانه ❤️ 🗓خطبه های نماز جمعه درچه_ ۱۰ تیرماه ۱۴۰۱
بیرجند،سخنرانیِ‌پیش‌ازخطبه‌های‌نمازجمعه.mp3
11.9M
🔸اگر تریبونِ نماز جمعه، بلندگویِ عدالت‌خواهیِ انقلابی نباشد، آن تریبون، تریبونِ نماز جمعۀ جمهوری اسلامی نیست. ▫️سخنرانیِ پیش از خطبه‌های نماز جمعۀ شهرستان بیرجند (مرکز استان خراسان جنوبی) ۱۴۰۱/۰۴/۱۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃🌃
❥••●❥●••❥ 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید :«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد :«حرف می‌تونه بزنه، ولی خواستگاری نمی‌تونه بکنه!» 💠 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریست‌ها آماده می‌کنه!» 💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :«حمص داره میفته دست تکفیری‌ها، شیعه‌های حمص همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، سردارسلیمانی و سردارهمدانی تصمیم گرفتن هسته‌های مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این تکفیری‌ها رو می‌گیریم!» 💠 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» 💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظه‌ای که تو حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 •❖•◇•❖•❣️•❖•◇•❖•