فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ| چشمها سخن میگویند...
🖼 نقاشی شنی پرتره به مناسبت ۱۹ دی سالروز شهادت فرمانده کل نیرو زمینی سپاه پاسداران، شهید احمد کاظمی
#جهاد_تبیین
#نوزده_دی
#شهادت
#شهید_احمد_کاظمی
💠#روشنا_استان_اصفهان
https://eitaa.com/roshana_esfahan
#لبیک_یا_خامنه_ای
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
@masume8
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
♨️ صدو سی امین جلسه گفتگوی زنده تصویری گروه بصیرتی اهل البصر:
🌏سخنران :
استاد گرامی جناب دکتر احمد نظارتی زاده
استاد و پژوهشگر دانشگاه
موضوع : بررسی فرهنگ و تمدن اسلامی از دیدگاه مستشرقین
(دیروز و امروز)
زمان: سه شنبه ۲۱ دی ساعت ۲۰:۳۰
🎥پخش لایو جلسه در کانال اهل البصر روبیکا:
https://rubika.ir/ahlolbasar
#روشنگری | #ثامن
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وهفت
_ولی من جهیزیه ام نصفه س..!؟
_خب... پس به مامان میگم با مادر(طاهره خانم) هماهنگ کنه. جلسه ای که گذاشتیم اونجا میشینیم باهم حرف میزنیم. خوبه؟! 😊
ریحانه_ چشم☺️🙈
نیمه دوم تیرماه شد..
جلسه گذاشته شد. یوسف و پدر و مادرش به خانه عمومحمد رفته بودند.این بار غیر از پدر و مادر عروس و داماد، کسی در مجلس حضور نداشت.
یوسف گل و شیرینی گرفت. با یک شاخه گل رز آبی.. گل را به طاهره خانم داد. 💐شیرینی را به عمو محمد🍰 و تک شاخه گل را به دلبرش..🌹
از لحظه اول تا آخر جلسه ریحانه گل رز را گرفته بود. می بویید.. و #باچشم از مردش #تشکر میکرد.☺️🌹
همه حرفها را گفتند...
تاریخ عقد و عروسی هم مشخص کردند.
💞سوم شعبان عقد و چهارم شعبان ازدواج..💞
به درخواست ریحانه، بقیه کارها را به عروس و داماد سپرده شد.. اما از بزرگترها، #راهنمایی و #کمک بگیرند. همه موافق بودند.
از صبح روز بعد، کارها را شروع کردند..
💞تالار.. تالاری بود که در عین سادگی بسیار زیبا بود. قسمت زنانه و مردانه تالار از هم جدا بود. حتی درب ورودی هم #فاصله_زیادی داشت. اما #حسن تالار این بود که درب ورود و خروج خدمه گوشه ای بود بالای تالار...ریحانه نقشه ها داشت...
💞فیلمیردار... ریحانه به #دوستش، فاطمه، گفته بود که #فیلمبردار مجلسشان شود.
💞خنچه عقد... #خودش درست کرده بود...١٢ قوی سفید خرید. که ٨ قو بزرگ و ۴قو کوچک بود. همه را تزیین کرد. رنگ کرد و با عشق تک تک چیزها را در پشت هر قو جا میداد.
🌸قوی اول را پشتش رحلی گذاشت با نگینهای نقره ای و طلایی تزیین کرد. مخصوص قرآن کریم.
🌸قوی دوم مهر تربت. درخت نخلی مصنوعی و کوچک، ۵سانتی درست کرد.پای درخت خاک ریخت. دو مهر تربت کربلا زیر درخت گذاشت.
🌸یک قو شاخه نبات. ١٨شاخه نبات را (به تعداد طول عمر حضرت مادر) بصورت آبشار چسباند.
🌸یک قو نقل و سکه. ١۴ نقل و ١۴سکه را (به تعداد ١۴معصوم) بصورت قلب درآورد و بر پشت قو، سوار کرد.
🌸یک قو فندق و گردو. ٣٣ گردو و ٣٠فندق (جمعا ۶٣ به تعداد مدت عمر پیامبر رحمت.ص.) رنگ طلایی زد.ماهرانه چید و بر پشت قو چسباند.
🌸یک قو بادام. ١٢بادام (به تعداد ١٢ امام) را تک تک رنگ نقره ای زد. با اکلیل تزیین کرد. و پشت قو سوار کرد
🌸یک قو آب مصنوعی با گلهای محمدی.
گلهای محمدی را با نام یوسف و ریحانه، روی نخی چسباند و آرام روی آب گذاشت.
🌸یک قو سبزی. سبزی ها (تره، ریحان، شاهی،نعناع، تربچه، پیازچه از هرکدام ٢عدد) به شکل خانه درآورده بود.
۴قوی کوچک را به طرزی ماهرانه رنگ یاسی زد با مروارید تزیین کرد.
❤️دوقو را قرینه هم درست کرد برای جاشمعی.
❤️یک قو سیب. یک عد سیب قرمز به نیت وحدانیت خدا.
❤️یک قو عسل و ماست. زیرش را تزئین کرد. کاسه بلوری کوچکی گذاشت. که عسل و ماست را درآن بریزد.
جزئیات سفره عقدشان...
تمام شده بود..😍👏حالا وقت چیدن سفره بود. با دوستش فاطمه، و خواهرش مرضیه، سفره را با سلیقه چیدند.خیلی خوب شده بود.مدام مادرش او را تحسین میکرد..😊
اما نمیخواست به یوسف بگوید که چه کرده..😌☝️ گرچه حدس برای او سخت نبود اما دوست داشت لحظه ای که پای سفره مینشینند، #عکس_العمل عشقش راببیند.😌😍
💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.👌
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وهشت
💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.محضری زیبا☺️ و شیک😍 #انتهای_کوچه ساعتی که کوچه #خلوت بود. #اینطوردیدکمتری_داشت احیانا اگر #نامحرمی از آنجا رد میشد!!👌
💎ریحانه درفکر این بود چطور میتواند از لحاظ #مالی به مردش #کمک کند.
که #کمتر به خرج بیافتد...
که #نگران نباشد...
که زیر بار #قرض نرود...
که #اقتدارش زخم نشود..👏
دربی را که مختص خدمه ها بود..
برای #رفت_وآمد یوسفش و البته عاقد. در نظر گرفت..
اینطور هم خودش راحت تر بود و هم مردش..
از عاقد خواسته بودند بیاید تالار خطبه ای سوری بخواند برای گرفتن فیلم.🙈🎥
#بااجازه_مدیرتالار، نزدیک درب، جایگاه درست کرد. و قصد داشت سفره را هم همانجا بیاندازد.با این کار،...
👌احدی نه فقط، ریحانه را که #هیچ زنی را نمیدید.
👌به راحتی صدای بله گفتن عروس مشخص بود... #بدون نیاز به میکروفن. که همه مردان #صدای_بله_او را بشنوند..!فقط یک درب😊☝️ میان عروس و داماد و عاقد میبود...
💙گرچه ریحانه #نظرآخر را میداد اما #حرف_دل یوسفش بود..
💙گرچه #تمام مخارج را یوسف میداد اما فکر نمیکرد این هزینه ها #یک_سوم چیزی بود که محاسبه کرده بود..😍😳
💞آرایشگاهی... انتخاب کرد که هم کارش #خوب بود. هم #مکانش خلوت بود. و هم آرایشگرش را #میشناخت.
💞نیمی از جهیزیه... را قبلا خریده بودند..نیم دیگر را به پیشنهاد طاهره خانم خودشان میبایست بخرند.
💞لباس عروسی... انتخاب کرد که درعین زیبایی و سادگی #اصلاپوشیده_نباشد. اما #شنل، #کلاه، #دستکش داشت. با #چادری که یوسفش برای او خریده بود. با اینکه #زیبا بود، #ضخیم بود و #بلند. و جلو چادر، نیم متر انتهایی، را #دوخته بود که وقتی چادر به سر میکند و از آرایشگاه بیرون میاید، باهر تکانی، باهر بادی، #چادرش_تکان_نخورد...!👌
💞کارت هایی.. که سفارش داده بودند...
خام بود. ریحانه خودش با قلم #خوشنویسی🖋 نوشت اسمهایشان را. و بعد از خشک شدن،درون پاکتش💌 میگذاشت.
هر روز از صبح تا آخرشب...
در تکاپو بودند.برای خرید. برای سفارش. برای هماهنگی..
گرچه یوسف ذوق داشت...
گرچه فقط میخندید و شوخی میکرد..
اما #غمی_بزرگ در دلش بود!😞 بجز خانواده و فامیلهای خودش، همه به او کمک میکردند.😞حتی رفقای هیئتی اش. اما پدر و مادرش هیچ کاری برایش نمیکردند. هیچ قدمی..!😞😣
این را ریحانه #خوب_حس_میکرد. خوب میفهمید. شیطنتی میکرد تا #روحیه عشقش برگردد، اما زیاد موفق نمیشد..!
یوسف در بین کارهای عروسی، مقدمات رفتنش به شیراز و حتی هماهنگی با دوست صمیمی عمومحمد (حاج حسن) را انجام میداد..
💞خرید حلقه،..ریحانه، حلقه ای ساده طلا برای خودش، و حلقه ای پلاتین برای مردش پسندید. که هم زیبا بود هم ست هم بود💍💍
💞کت شلوار دامادی...هرچه یوسف میکرد که ساده ترینش را بردارد، بانویش نمیگذاشت..! درست مثل لباس عروس..
بقیه کارها را با ذوق و شوخی کردن انجام میدادند. اما به ناگاه یوسف در #سکوتی_عمیق میرفت.
ریحانه #تصمیمش را گرفت..😊☝️
#مربی بود. یوسف خودش گفته بود. دوباره باید #روحیه میداد.💪نمیخواست و نمیتوانست، مردش را دلگیر ببیند..
از خرید برمیگشتند...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_ونه
از خرید برمیگشتند...
ریحانه_ امشب میخام بیام خونتون.
یوسف آرنجش را...
روی پنجره گذاشت. با پشت دستش لبهایش را پنهان کرده بود. هیچ حرفی از زبانش بیرون نمی آمد.😞
سکوت عمیق یوسف فقط جوابش بود.
ریحانه_ یعنی میگی نیام؟!..🙁
_کی گفته نیای..!
ریحانه_ خب تو جواب نمیدی اصلا..! منم شک میکنم دیگه...!!
یوسف سرعت ماشین 💨🚙 را بیشتر کرد و بسمت خانه رفت. به محض رسیدن، ریحانه دست مردش را گرفت.
_یه قولی بهم بده. امشب هرطوری شد تو هیچی نمیگی.. اصلا... قبوله.!؟😊
_مگه قراره چی بشه؟! 😒
_شما کاریت نباشه.. فقط قول بده هیچی نگی..!😎☝️ امشب رو بذار به عهده من. باشه؟؟
_حله😒
زنگ را زدند...
وارد خانه شدند.ریحانه با تمام انرژی ای که از صبح تا حالا ذخیره کرده بود،وارد شد.😍 #هیچکس به استقبالش نیامد. #دلسردنشد. وارد پذیرایی شدند.
بسمت فخری خانم رفت.با انرژی روبوسی کرد. 🤗احوالش را جویا شد. هدیه ای که کادو کرده بود را مقابل فخری خانم گرفت.
_این خدمت شما.. تقدیم با عشق.. به بهترین مادر دنیا.. امیدوارم خوشتون بیاد☺️🎁
فخری خانم با سردی هدیه را روی مبل انداخت.
ریحانه بسمت عموکوروش، رفت...
#دستش را بوسید. احوالش را پرسید. هدیه عمو را داد.☺️🎁 همان جمله ها را با لحنی بامحبت بیان کرد.
کوروش خان، باورش نمیشد...
این ریحانه هست که برایش هدیه خریده!؟😟
کسی که این مدت فقط #تحقیر شنیده بود!! ؟؟😔
کسی که غیر از #توهین و #تهمت چیزی نشنیده بود..!؟
دوست داشت هدیه اش را باز کند، اما غرورش نگذاشت.لبخندی زد.
_ممنونم. زحمت کشیدی.😊
این جواب برای ریحانه، خیلی عالی بود. یعنی موفق شده.
_اختیاردارین. باید زودتر از اینا خدمت میرسیدیم.☺️
خودش کادو عموکوروش را باز کرد..
ادکلنی بود مارک دار. همانی که دوست داشت و همیشه استفاده میکرد.سر ادکلن را برداشت کمی به لباس عمو زد.
_بوش چطوره؟! خوشتون میاد؟!😍
یوسف و مادرش..
مات😳 و متحیر😧 حرکات و حرفهای ریحانه شده بودند.
ریحانه_ بااجازتون میخام از الان به بعد بگم بهتون آقاجون یا بابا هرکدومو شما دوست دارین☺️
کوروش خان که از بوی عطر شاد شده بود. لبخند پر رنگی زد.
_بابا نه.. تو یه دونه بابا داری اونم محمده. داداشمه. برام عزیزه. همون آقاجون خوبه.😊
ریحانه از ذوق پرید و دستانش را به گردن کوروش خان گره زد.
_وای مرسی آقاجونم😍🤗
کوروش خان، ریحانه را در آغوش گرفت.
_منم از تو ممنونم دخترم😍
به طرف یوسفش رفت...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت
به طرف یوسفش رفت.. جعبه ای کوچک را درآورد. #دودستی تقدیمش کرد.
ریحانه _تقدیم باعشق... به تک سوار زندگیم. یوسفم.. فقط خداکنه اندازه ت باشه.. وگرنه آبروم میره..🙈☺️
چشمکی زد. با گردن کج روبرویش ایستاد. یوسف خشکش زده بود. فکر نمیکرد او هم هدیه داشته باشد. با اشاره های ریحانه کاغذ کادو را باز کرد.
انگشتری بود...
که یک عمر آرزویش😍 را داشت.انگشتر 💛شرف شمس💛. اشک در چشمانش حلقه زده بود.😢هیچ کلمه ای به زبانش نمي آمد.
ریحانه_ اینو نزدیک حرم نجف خریدم پارسال که با مامان اینا رفتیم کربلا. اونجا متبرکش کردم. برا آقامون.🙈
ریحانه انگشتر را...
به انگشتش کرد.چه خودنمایی میکرد. نگاه یوسف بین دلدارش و انگشتر در گردش بود.خیلی آرام لب زد.
_خیلی نوکرتم...😭❤️
اشکش سرازیر شد.گرچه پدر و مادرش میدیدند.
_قابل نداره..!☺️
ریحانه بطرف مبل رفت...
بسته کادو 🎁شده هدیه فخری خانم را از روی مبل برداشت. او را به عمو کوروش داد.
_اقاجون یه زحمت بکشین اینو بدید مادرجون.. اخه از دستم دلخورن.. ولی میدونم شما رو خیلی دوست دارن.. دست شما رو پس نمیزنن!😊
کوروش خان بسته را گرفت. به همسرش داد. قبول نکرد
کوروش خان_ ریحانه زحمت کشیده خریده. هرسه تامونو #میشناسه. *هیچکسی غیر تو نمیدونست من این عطر رو دوست دارم.!!
*برای یوسف همون انگشتری خرید که اون سال تو رفتی کربلا ولی نتونستی براش بخری.
*مطمئن باش هدیه ات همون چیزیه که خیلی دوسش داری. باز کن خودت ببین.😊
فخری خانم ناراحت نگاهی به هدیه اش کرد.
_ولی من یه عمر ریحانه رو دختر داداشت دیدم. نمیتونم عروسم ببینم.😒
ریحانه جلو آمد...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_ویک
ریحانه جلو آمد...
_اشکال نداره. هرچی شما دوست دارین بگین. همون دختر داداش هم خوبه. منم هرچی شما بگی صداتون میکنم. اگه مادرجون خوشتون نمیاد، زن عمو فخری میگم. خوبه..؟☺️
فخری خانم به #صداقت ریحانه شک نداشت اما حریف دلش نمیشد. دوست نداشت ریحانه را عروسش ببیند.😕
_همون زن عمو فخری خوبه.
کوروش خان_ حالا هدیه ت رو باز کن من که خیلی دلم میخاد ببینم چیه..!
ریحانه_ اصلا قابلتونو نداره.. شما بهترین مادر دنیایین.😊
فخری خانم کادو را باز کرد...
روسری ابریشمی بود. به رنگ یشمی. اطرافش طلاکوب شده بود. مجلسی بود.
ریحانه روسری را..
از فخری خانم گرفت. روی سر مادر شوهرش انداخت.
کوروش خان که حس جوانی به او برگشته بود.
_خیلی زیبا شدی فخری.دست خریدار روسری درد نکنه.. مگه نه؟!😍
فخری خانم هم خوشش آمده بود. کمی از موضعش عقب رفت. نرمتر جواب داد.
_آره خیلی قشنگه. مجلسیه.😊
رو به ریحانه گفت:
_ممنونم ازت😊
ریحانه مادر یوسفش را در آغوش گرفت.
_قابلتونو اصلا نداره.. ببخشید اگه کم هست.🤗
آن شب گذشت...
ریحانه حکم #مربی_بودنش را خوب اجرا کرده بود...
روحیه مردش بحالت اول #برگشته_بود.. هرچه را که فامیلها رشته بودند. پنبه شده بود...
هر از گاهی کسی حرفی میزد،..
یوسف درعمل، به آنها ثابت میکرد..
✨ماه رجب ✨ بود...
و عاشقانه هایشان. باهم هفته ای دو روز را #روزه میگرفتند.. #نماز را یا درمسجد بجماعت... و یا خودشان خلوتی عارفانه و عاشقانه رقم میزدند.😍✨☺️
بعد از خرید...
دلشان لک زده بود برای زیارت.به امامزاده رفتند. کنار حوض⛲️ قرار گذاشتند نیمساعت دیگر بیایند. هرکدام، از ورودی های مخصوص وارد حرم امامزاده شدند. اذن دخول، دعا، نماز حاجت...
ریحانه کنار حوض ایستاده بود به انتظار یارش.
کمی آنطرف تر...
یوسفش #درحال_سجده نظرش را جلب کرد. نزدیکش رفت هرچه او را صدا زد. تاثیر نداشت....
یازهرا میگفت و تکانش میداد....
یوسف مچاله شده افتاد... 😰😱😭
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈