2073894659_1836085854.pdf
4.18M
📒 جزوه | پیشنهاد ویژه
💠 حجاب؛ مدخلی برای کنشگری زن در اسلام
📌 تقریر بیانات حجتالاسلام والمسلمین سوزنچی
📆 ایام فاطمیه اول ۱۴۴۴ ه.ق | ۱۲ الی ۱۵ آذرماه ۱۴۰۱
|#جزوه
|#حجتالاسلام_سوزنچی
💠#روشنا_استان_اصفهان
https://eitaa.com/roshana_esfahan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🔴⭕️
🔹 ۱۸ دی فقط روز نابودی پایگاه عین الاسد نبود، آغاز فرایند انتقام شهادت حاج قاسم سلبمانی بود.
🔻روز شکستن هیمنه شیطان بزرگ بود...
🔹روز بی اعتبار شدن آمریکای تروریست بود که باوجود در اختیار داشتن ارتش اول دنیا در قبال آمادگی ایران برای جنگ تمام عیار نتوانست هیچ غلطی بکند!
#یوم_الله_۱۸_دی
#دشمن_ملت
#عین_الاسد
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#لبیک_یا_خامنه_ای
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
@masume8
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
🔴کشف حجاب رضا خانی
♦️امام خمینی(ره):"در طول این مدت هم گرفتاریهای همه جانب ملت ما را چه مردها و چه زنها همه میدانید. شاید بسیاریش را یادتان نباشد که من یادم است که اینها در زمان رضاخان به اسم اتحاد شکل، به اسم کشف حجاب، چه کارها کردهاند، چه پردهها دریدند از این مملکت، چه زورگوییها کردند و چه بچهها سقط شد در اثر حملههایی که اینها میکردند به زنها که چادر را از سرشان بکشند. "
📚 صحیفه امام، ج۱۰، ص ۴۸۹_۴۹۰
🔮کانال مرجع گفتمان
#کشف_حجاب
@goftemansazan
سلام مادر جان 4.mp3
17.6M
سرود #عهد_فاطمی
جهت همخوانی پویش #بال_پرواز
مادر جان، فدای تو جانم
مادر جان
🍃🍃🍃
توو سنگر تواییم، با تو بستیم عهدی
تا آخر بمونیم، پای انقلاب، فرزند تو مهدی
🍃🍃🍃
سلام مادرجان، سلامی از جنس لطافت باران
سلام مادرجان، ما اومدیم که بگیم، میمونیم
با تو سر پیمان، سلام مادرجان
🍃🍃
ببین، پای چادرم، تا هرجا میتونم، تا سر حد جونم، همیشه میمونم
خودمو به مهدی میرسونم
با همین چادر پوشیدن منم، مرد میدونم
🍃🍃
سلام مادرجان، سلامی از جنس لطافت باران
سلام مادرجان، ما اومدیم که بگیم، میمونیم، با تو سر پیمان
سلام مادرجان
🍃🍃🍃
توو سنگر این چادر، هر چی دارم و فدا امام میکنم
توو سنگر این چادر، مثه زینب میمونم کارو تمام میکنم
توو سنگر این چادر، با حجابم برای مهدیِ تو قیام میکنم
چادر که میپوشم، زیر سایهی تو ام رو لطف تو حساب میکنم
چادر که میپوشم، توی این شهر گناه آلوده من ثواب می کنم
چادر که میپوشم، همهی نقشههای دشمنارو خراب می کنم
🍃🍃🍃
سلام مادرجان، سلامی از جنس لطافت باران
سلام مادرجان، ما اومدیم که بگیم، میمونیم، با تو سر پیمان
سلام مادرجان
🍃🍃🍃
عهد میبندم، که بمونم پا رکاب، عهد میبندم، جون بدم برا حجاب
عهد میبندم، عهد فاطمی، که بمونیم ما دخترها، پای انقلاب
عهد میبندم، تو زندگیم، زینت شما بشم
این پرچم رو، تا آخر من به دوشم بکشم
🍃🍃🍃
به یاد همه اونایی که توی راه فاطمه جون دادن
ناهیدِ فاتحی و آرامش قوربون حجاب زهرا شدن
🍃🍃🍃
سلام مادرجان، سلامی از جنس لطافت باران
سلام مادرجان، ما اومدیم که بگیم، میمونیم، با تو سر پیمان
سلام مادرجان
متن سرود پویش #بال_پرواز
37.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
📽کلیپ/مقایسه تحلیلی نتایج گفتمان غیر انقلابی و انقلابی در مدیریت اقتصادی کشور
💢در این کلیپ👇
🔻تحلیل متن منتسب به دکتر دژپسند وزیر تیم روحانی
🔻خزانه خالی و سرازیر شدن نقدینگی به جامعه
🔻 انتظار سقوط دولت رئیسی با وضعیت بحران اقتصادی در روزهای اولیه
🔻خلق فرصتهای اقتصادی جدید
کارشناس: دکتر سیدجلال حسینی
🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣📣📣
خبر داغِ داغ♨️
🍀اومدیم با یه پویش زیبا و جذاب با جوایز ارزنده 😍
🦋پویــش بـــال پــــرواز🦋
🎀دخترای گل سرزمینمون..... همه دعوتید💌
🌱با اجرای #سرود_عهد_فاطمی، بصورت گروهی، و ارسالش برای ما، در این پویش شرکت کنید.
🔹ویژه مدارس، پایگاهای بسیج، جمع های خانوادگی، کانونهای فرهنگی و...
🔸شرایط خاص پویش: 👇👇
🔻خواندن بخش یا کل سرود که حتما باید بصورت جمع خوانی بوده و تک خوانی نداشته باشد.
🔻پوشش اسلامی رعایت شده باشد.
🔻حجم کلیپ ارسالی کمتر از ۵۰ مگابایت باشد.
🔮جوایز
🎁یک جایزه یک میلیون تومانی
🎁یک جایزه هشتصد هزار تومانی
🎁و شش جایزه پانصدهزار تومانی
به گروههایی که بهترین ایده، اجرا و نظم را داشته باشند.
🔴مهلت ارسال آثار تا ۲۰ بهمن ماه ۱۴۰۱
🍀ارسال آثار به آیدی زیر در روبیکا و ایتا
@Biineshaan
برگزار کننده: ثامن استان اصفهان
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وپنج
_لااله الاالله... بعضی چیزا رو نمیشه گفت.
_نوموخوام... اینو میذارم شرط ضمن عقدم..که نتونی زیرش بزنی..🙁
_ولی برخلاف انسانیته،مردونگیه..!! نه... نمیتونم..
ریحانه_ اینکه از حال دل آقامون خبر داشته باشم کجاش برخلاف انسانیته..؟ اینکه دلم بخاد کمک حالش باشم بنظرت بده؟!
یوسف_ نه اصلا بد نیست!. فقط به مرور #توهین_بزرگی میشه به من.. همین میشه یه نقطه کدر تو زندگیمون!!
ریحانه_ یعنی حرف زدنت، #غرور و #اقتدارت رو زیر سوال میره؟!
یوسف، در دلش، به #درک_بالای_بانویش، آفرین گفت. نگاهی پرمهر، به خانمش کرد.سکوت کرد.اما پاسخ سوالش مثبت بود.
ریحانه_ خب.. وقتی سکوت میکنی.. تو خودت میریزی.. نگران میشم.. سکوتت منو بهم میریزه! فکر میکنم شدم برات دردسر😔
یوسف گرسنه بود...
پیشنهاد داد که به رستورانی بروند. ریحانه هم موافقت کرد.مسیرش را به سمت رستوران سنتی تغییر داد..
باید آنقدر حرف میزدند که هر دو قانع میشدند. ریحانه تماسی با مادرش گرفت که نگران نشوند. که شام را بیرون باهم صرف میکنند.
یوسف_ من #تاجایی_که_بتونم همه چیزو بهت میگم.. اما یه جاهایی رو نه.. نمیشه!
_شما که تسلیم بودی😅
ریحانه اش #لجباز بود...
حرف حرف خودش بود. اما یوسف این را قبول نداشت. زیر بار نمیرفت. مرد بود. به #غرورش برمیخورد که مدام چشم بگوید. باید به او میفهماند که حرفش لجبازی است. و یوسف بهیچوجه زیر بار نمیرود. 😠✋
جدی شد.
_لجبازی نکن. وقتی میگم نه.. یعنی نه.!
_باشه..قبول..پس، شرطم رو عوض میکنم..🙁
یوسف_ باشه. بگو..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادم کوی یار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وشش
یوسف_ باشه.. بگو
ریحانه...
مدام درفکر بود. دوست داشت #بارمالی از دوش همسرش بردارد.
_مراسم عقد و عروسیمون باتو..اما دوست دارم #نظرآخر رو من بدم.. از تالار تا خنچه عقد و آرایشگاه و... خلاصه همه چی..
_شرطهات یه جوریه.. دلیلت چیه.!
ریحانه ناراحت شد. دوست نداشت از لحاظ مالی مردش را به زحمت بیاندازد.
_خب.. خب.. دلیلم رو بذار بعدا بگم. 😒
_الان بگو.. باید بدونم
_میترسم بگم... 😔
یوسف نگاهی کرد...
که یعنی باید بگویی.. باید بدانم...
ریحانه میترسید..
نمیدانست چطور جمله بندی کند.. چطور به همسرش بفهماند.. که دوست ندارد به #زحمت بیافتد..❤️😔
_ما هرکاری کنیم برا زندگی خودمونه.. شیراز که رفتیم میخایم خونه کرایه کنیم. #شرایطمون عوض میشه... من دوست ندارم تو رو به زحمت بیاندازم😔
به رستوران رسیدند..
سفره خانه ای زیبا، جایی دنج 🌳و باصفا⛲️ و طبیعتی بکر🎍.نیمکتی کوچک دونفره...را درنظر گرفتند. نشستند...
ریحانه مشغول دیدن طبیعت بکر سفره خانه بود.
اما یوسف...
در فکر بود.. شک داشت.. از طرفی #غرور مردانه اش بود.. از طرفی حرف بانویش #منطقی بود.. اما.. دوست داشت برای همسرش سنگ تمام بگذارد.. که همیشه در #رفاه باشد.. او که #مهریه اش را میبخشید.. مراسم #نامزدیشان هم بدون هیچ جشنی بود.. زندگی را ساده دوست داشت.. اما نمیخاست چیزی برای بانویش کم بگذارد..😔
لحظاتی بود، ریحانه او را صدا میکرد..
اما یوسف غرق در فکر بود. باصدای ریحانه، سرش را بالا گرفت..
_یوسف... یوسف.. با توام.. کجایی.. چرا جواب نمیدی؟! 🙁
یوسف چهار زانو نشست.
_چی میخوری..؟! اینجا دیزی هاش معرکه ست.. بگیرم.!؟😊
_جدی..؟ باشه بگیر.پایه ام..!☺️
مرد گارسونی، میان تخت ها رد میشد. تا سفارش مشتریها را ببرد. یوسف صدایش کرد. سفارشش را گفت. به محض رفتن آن مرد، ریحانه گفت:
_چیشده... تو فکر چی هسی.؟!🙁
_باشه شرطت قبول.. ولی اگه جایی #اختلاف_نظر داشتیم چی!؟😐
_شما مطمئن باش.. هرجا مخالف نظرت بود. #حرف_حرف_شماست😊
_باشه.. 😊
_تو این فکر بودی که نکنه نظر من بالاتر از نظرت بشه..؟! وقتی روز اول گفتی #همسفر.. من میدونستم منظورت چیه..
چقدر ساده بود...
کلام بانویش.باذوق لبخند پهنی زد.با دندان لبش را گرفته بود، که ضایع نشود،که لبخندش حرف دلش را لو ندهد،اما موفق نمیشد..
جالب بود که حرف دلش را خوانده بود.. جالب بود چقدر #بامهارت حرفی را که دوست داشت به زبان بیاورد را او به زبان آورده بود. ذکر #الحمدلله روی زبانش جاری شد..🙏
بالبخند گفت:
_مراسم رو کی بگیریم؟! ٢٧ رجب بهتره یا چهارم شعبان.!؟
_خیلی زوده به کارامون نمیرسیم..!😳
_کارخاصی نداریم همه رو یه هفته ای میشه انجام داد.
_ولی من جهیزیه ام نصفه س..! ☹️
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾
سلام علیکم
کانالی برای احیاء فرهنگ عفاف و حجاب و جهت جلوگیری از ناهنجاری های جامعه به خصوص کشف حجاب های رخ داده در سطح شهرستان نجف آباد که موجب نگرانی مومنین و متدینین شده است از تاریخ۱۴۰۱/۱۰/۳ فعالیت خود را جهت رفع این آفت بزرگ جامعه، با روش های قانونی و شیوه های اقناع اندیشه نسبت به حسن وجود عفاف و حجاب در بین مردم شریف شهرمان فعالیت خود را آغاز کرده است.
لطف کنید به آیدی زیر تمام گزارشات خود را جهت رفع ناهنجاری های شهرمان نجف آباد ارسال نمایید.
@Atayekhoda
نکات قابل توجه
این کانال زیر نظر مراجع قضایی مشغول به فعالیت می باشد لذا لازم است جهت پیگیری و رفع مسائل حاد و خاص موارد زیر در رصد ها حتماً رعایت شود:
آدرس دقیق مغازه/عکس از کشف حجاب ها /
ان شاءالله با اتحاد مردمی و پیگیری های خود، فضای جامعه را برای ایجاد آرامش فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی بهتر می کنیم.
توجه توجه
دوستان و عزیزان حتماً گزارش خودرو های کشف حجاب شده را با پلاک و رنگ خودرو و نوع خودرو و ساعت و مکان رخداد واقعه ارسال کنید.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
لینک کانال را به دوستان و مومنین معرفی کنید تا با هم به این بی حجابی ها و بی قانونی ها پایان دهیم.👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2540437778C479e7e3544
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ| چشمها سخن میگویند...
🖼 نقاشی شنی پرتره به مناسبت ۱۹ دی سالروز شهادت فرمانده کل نیرو زمینی سپاه پاسداران، شهید احمد کاظمی
#جهاد_تبیین
#نوزده_دی
#شهادت
#شهید_احمد_کاظمی
💠#روشنا_استان_اصفهان
https://eitaa.com/roshana_esfahan
#لبیک_یا_خامنه_ای
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
@masume8
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
♨️ صدو سی امین جلسه گفتگوی زنده تصویری گروه بصیرتی اهل البصر:
🌏سخنران :
استاد گرامی جناب دکتر احمد نظارتی زاده
استاد و پژوهشگر دانشگاه
موضوع : بررسی فرهنگ و تمدن اسلامی از دیدگاه مستشرقین
(دیروز و امروز)
زمان: سه شنبه ۲۱ دی ساعت ۲۰:۳۰
🎥پخش لایو جلسه در کانال اهل البصر روبیکا:
https://rubika.ir/ahlolbasar
#روشنگری | #ثامن
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وهفت
_ولی من جهیزیه ام نصفه س..!؟
_خب... پس به مامان میگم با مادر(طاهره خانم) هماهنگ کنه. جلسه ای که گذاشتیم اونجا میشینیم باهم حرف میزنیم. خوبه؟! 😊
ریحانه_ چشم☺️🙈
نیمه دوم تیرماه شد..
جلسه گذاشته شد. یوسف و پدر و مادرش به خانه عمومحمد رفته بودند.این بار غیر از پدر و مادر عروس و داماد، کسی در مجلس حضور نداشت.
یوسف گل و شیرینی گرفت. با یک شاخه گل رز آبی.. گل را به طاهره خانم داد. 💐شیرینی را به عمو محمد🍰 و تک شاخه گل را به دلبرش..🌹
از لحظه اول تا آخر جلسه ریحانه گل رز را گرفته بود. می بویید.. و #باچشم از مردش #تشکر میکرد.☺️🌹
همه حرفها را گفتند...
تاریخ عقد و عروسی هم مشخص کردند.
💞سوم شعبان عقد و چهارم شعبان ازدواج..💞
به درخواست ریحانه، بقیه کارها را به عروس و داماد سپرده شد.. اما از بزرگترها، #راهنمایی و #کمک بگیرند. همه موافق بودند.
از صبح روز بعد، کارها را شروع کردند..
💞تالار.. تالاری بود که در عین سادگی بسیار زیبا بود. قسمت زنانه و مردانه تالار از هم جدا بود. حتی درب ورودی هم #فاصله_زیادی داشت. اما #حسن تالار این بود که درب ورود و خروج خدمه گوشه ای بود بالای تالار...ریحانه نقشه ها داشت...
💞فیلمیردار... ریحانه به #دوستش، فاطمه، گفته بود که #فیلمبردار مجلسشان شود.
💞خنچه عقد... #خودش درست کرده بود...١٢ قوی سفید خرید. که ٨ قو بزرگ و ۴قو کوچک بود. همه را تزیین کرد. رنگ کرد و با عشق تک تک چیزها را در پشت هر قو جا میداد.
🌸قوی اول را پشتش رحلی گذاشت با نگینهای نقره ای و طلایی تزیین کرد. مخصوص قرآن کریم.
🌸قوی دوم مهر تربت. درخت نخلی مصنوعی و کوچک، ۵سانتی درست کرد.پای درخت خاک ریخت. دو مهر تربت کربلا زیر درخت گذاشت.
🌸یک قو شاخه نبات. ١٨شاخه نبات را (به تعداد طول عمر حضرت مادر) بصورت آبشار چسباند.
🌸یک قو نقل و سکه. ١۴ نقل و ١۴سکه را (به تعداد ١۴معصوم) بصورت قلب درآورد و بر پشت قو، سوار کرد.
🌸یک قو فندق و گردو. ٣٣ گردو و ٣٠فندق (جمعا ۶٣ به تعداد مدت عمر پیامبر رحمت.ص.) رنگ طلایی زد.ماهرانه چید و بر پشت قو چسباند.
🌸یک قو بادام. ١٢بادام (به تعداد ١٢ امام) را تک تک رنگ نقره ای زد. با اکلیل تزیین کرد. و پشت قو سوار کرد
🌸یک قو آب مصنوعی با گلهای محمدی.
گلهای محمدی را با نام یوسف و ریحانه، روی نخی چسباند و آرام روی آب گذاشت.
🌸یک قو سبزی. سبزی ها (تره، ریحان، شاهی،نعناع، تربچه، پیازچه از هرکدام ٢عدد) به شکل خانه درآورده بود.
۴قوی کوچک را به طرزی ماهرانه رنگ یاسی زد با مروارید تزیین کرد.
❤️دوقو را قرینه هم درست کرد برای جاشمعی.
❤️یک قو سیب. یک عد سیب قرمز به نیت وحدانیت خدا.
❤️یک قو عسل و ماست. زیرش را تزئین کرد. کاسه بلوری کوچکی گذاشت. که عسل و ماست را درآن بریزد.
جزئیات سفره عقدشان...
تمام شده بود..😍👏حالا وقت چیدن سفره بود. با دوستش فاطمه، و خواهرش مرضیه، سفره را با سلیقه چیدند.خیلی خوب شده بود.مدام مادرش او را تحسین میکرد..😊
اما نمیخواست به یوسف بگوید که چه کرده..😌☝️ گرچه حدس برای او سخت نبود اما دوست داشت لحظه ای که پای سفره مینشینند، #عکس_العمل عشقش راببیند.😌😍
💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.👌
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وهشت
💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.محضری زیبا☺️ و شیک😍 #انتهای_کوچه ساعتی که کوچه #خلوت بود. #اینطوردیدکمتری_داشت احیانا اگر #نامحرمی از آنجا رد میشد!!👌
💎ریحانه درفکر این بود چطور میتواند از لحاظ #مالی به مردش #کمک کند.
که #کمتر به خرج بیافتد...
که #نگران نباشد...
که زیر بار #قرض نرود...
که #اقتدارش زخم نشود..👏
دربی را که مختص خدمه ها بود..
برای #رفت_وآمد یوسفش و البته عاقد. در نظر گرفت..
اینطور هم خودش راحت تر بود و هم مردش..
از عاقد خواسته بودند بیاید تالار خطبه ای سوری بخواند برای گرفتن فیلم.🙈🎥
#بااجازه_مدیرتالار، نزدیک درب، جایگاه درست کرد. و قصد داشت سفره را هم همانجا بیاندازد.با این کار،...
👌احدی نه فقط، ریحانه را که #هیچ زنی را نمیدید.
👌به راحتی صدای بله گفتن عروس مشخص بود... #بدون نیاز به میکروفن. که همه مردان #صدای_بله_او را بشنوند..!فقط یک درب😊☝️ میان عروس و داماد و عاقد میبود...
💙گرچه ریحانه #نظرآخر را میداد اما #حرف_دل یوسفش بود..
💙گرچه #تمام مخارج را یوسف میداد اما فکر نمیکرد این هزینه ها #یک_سوم چیزی بود که محاسبه کرده بود..😍😳
💞آرایشگاهی... انتخاب کرد که هم کارش #خوب بود. هم #مکانش خلوت بود. و هم آرایشگرش را #میشناخت.
💞نیمی از جهیزیه... را قبلا خریده بودند..نیم دیگر را به پیشنهاد طاهره خانم خودشان میبایست بخرند.
💞لباس عروسی... انتخاب کرد که درعین زیبایی و سادگی #اصلاپوشیده_نباشد. اما #شنل، #کلاه، #دستکش داشت. با #چادری که یوسفش برای او خریده بود. با اینکه #زیبا بود، #ضخیم بود و #بلند. و جلو چادر، نیم متر انتهایی، را #دوخته بود که وقتی چادر به سر میکند و از آرایشگاه بیرون میاید، باهر تکانی، باهر بادی، #چادرش_تکان_نخورد...!👌
💞کارت هایی.. که سفارش داده بودند...
خام بود. ریحانه خودش با قلم #خوشنویسی🖋 نوشت اسمهایشان را. و بعد از خشک شدن،درون پاکتش💌 میگذاشت.
هر روز از صبح تا آخرشب...
در تکاپو بودند.برای خرید. برای سفارش. برای هماهنگی..
گرچه یوسف ذوق داشت...
گرچه فقط میخندید و شوخی میکرد..
اما #غمی_بزرگ در دلش بود!😞 بجز خانواده و فامیلهای خودش، همه به او کمک میکردند.😞حتی رفقای هیئتی اش. اما پدر و مادرش هیچ کاری برایش نمیکردند. هیچ قدمی..!😞😣
این را ریحانه #خوب_حس_میکرد. خوب میفهمید. شیطنتی میکرد تا #روحیه عشقش برگردد، اما زیاد موفق نمیشد..!
یوسف در بین کارهای عروسی، مقدمات رفتنش به شیراز و حتی هماهنگی با دوست صمیمی عمومحمد (حاج حسن) را انجام میداد..
💞خرید حلقه،..ریحانه، حلقه ای ساده طلا برای خودش، و حلقه ای پلاتین برای مردش پسندید. که هم زیبا بود هم ست هم بود💍💍
💞کت شلوار دامادی...هرچه یوسف میکرد که ساده ترینش را بردارد، بانویش نمیگذاشت..! درست مثل لباس عروس..
بقیه کارها را با ذوق و شوخی کردن انجام میدادند. اما به ناگاه یوسف در #سکوتی_عمیق میرفت.
ریحانه #تصمیمش را گرفت..😊☝️
#مربی بود. یوسف خودش گفته بود. دوباره باید #روحیه میداد.💪نمیخواست و نمیتوانست، مردش را دلگیر ببیند..
از خرید برمیگشتند...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_ونه
از خرید برمیگشتند...
ریحانه_ امشب میخام بیام خونتون.
یوسف آرنجش را...
روی پنجره گذاشت. با پشت دستش لبهایش را پنهان کرده بود. هیچ حرفی از زبانش بیرون نمی آمد.😞
سکوت عمیق یوسف فقط جوابش بود.
ریحانه_ یعنی میگی نیام؟!..🙁
_کی گفته نیای..!
ریحانه_ خب تو جواب نمیدی اصلا..! منم شک میکنم دیگه...!!
یوسف سرعت ماشین 💨🚙 را بیشتر کرد و بسمت خانه رفت. به محض رسیدن، ریحانه دست مردش را گرفت.
_یه قولی بهم بده. امشب هرطوری شد تو هیچی نمیگی.. اصلا... قبوله.!؟😊
_مگه قراره چی بشه؟! 😒
_شما کاریت نباشه.. فقط قول بده هیچی نگی..!😎☝️ امشب رو بذار به عهده من. باشه؟؟
_حله😒
زنگ را زدند...
وارد خانه شدند.ریحانه با تمام انرژی ای که از صبح تا حالا ذخیره کرده بود،وارد شد.😍 #هیچکس به استقبالش نیامد. #دلسردنشد. وارد پذیرایی شدند.
بسمت فخری خانم رفت.با انرژی روبوسی کرد. 🤗احوالش را جویا شد. هدیه ای که کادو کرده بود را مقابل فخری خانم گرفت.
_این خدمت شما.. تقدیم با عشق.. به بهترین مادر دنیا.. امیدوارم خوشتون بیاد☺️🎁
فخری خانم با سردی هدیه را روی مبل انداخت.
ریحانه بسمت عموکوروش، رفت...
#دستش را بوسید. احوالش را پرسید. هدیه عمو را داد.☺️🎁 همان جمله ها را با لحنی بامحبت بیان کرد.
کوروش خان، باورش نمیشد...
این ریحانه هست که برایش هدیه خریده!؟😟
کسی که این مدت فقط #تحقیر شنیده بود!! ؟؟😔
کسی که غیر از #توهین و #تهمت چیزی نشنیده بود..!؟
دوست داشت هدیه اش را باز کند، اما غرورش نگذاشت.لبخندی زد.
_ممنونم. زحمت کشیدی.😊
این جواب برای ریحانه، خیلی عالی بود. یعنی موفق شده.
_اختیاردارین. باید زودتر از اینا خدمت میرسیدیم.☺️
خودش کادو عموکوروش را باز کرد..
ادکلنی بود مارک دار. همانی که دوست داشت و همیشه استفاده میکرد.سر ادکلن را برداشت کمی به لباس عمو زد.
_بوش چطوره؟! خوشتون میاد؟!😍
یوسف و مادرش..
مات😳 و متحیر😧 حرکات و حرفهای ریحانه شده بودند.
ریحانه_ بااجازتون میخام از الان به بعد بگم بهتون آقاجون یا بابا هرکدومو شما دوست دارین☺️
کوروش خان که از بوی عطر شاد شده بود. لبخند پر رنگی زد.
_بابا نه.. تو یه دونه بابا داری اونم محمده. داداشمه. برام عزیزه. همون آقاجون خوبه.😊
ریحانه از ذوق پرید و دستانش را به گردن کوروش خان گره زد.
_وای مرسی آقاجونم😍🤗
کوروش خان، ریحانه را در آغوش گرفت.
_منم از تو ممنونم دخترم😍
به طرف یوسفش رفت...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت
به طرف یوسفش رفت.. جعبه ای کوچک را درآورد. #دودستی تقدیمش کرد.
ریحانه _تقدیم باعشق... به تک سوار زندگیم. یوسفم.. فقط خداکنه اندازه ت باشه.. وگرنه آبروم میره..🙈☺️
چشمکی زد. با گردن کج روبرویش ایستاد. یوسف خشکش زده بود. فکر نمیکرد او هم هدیه داشته باشد. با اشاره های ریحانه کاغذ کادو را باز کرد.
انگشتری بود...
که یک عمر آرزویش😍 را داشت.انگشتر 💛شرف شمس💛. اشک در چشمانش حلقه زده بود.😢هیچ کلمه ای به زبانش نمي آمد.
ریحانه_ اینو نزدیک حرم نجف خریدم پارسال که با مامان اینا رفتیم کربلا. اونجا متبرکش کردم. برا آقامون.🙈
ریحانه انگشتر را...
به انگشتش کرد.چه خودنمایی میکرد. نگاه یوسف بین دلدارش و انگشتر در گردش بود.خیلی آرام لب زد.
_خیلی نوکرتم...😭❤️
اشکش سرازیر شد.گرچه پدر و مادرش میدیدند.
_قابل نداره..!☺️
ریحانه بطرف مبل رفت...
بسته کادو 🎁شده هدیه فخری خانم را از روی مبل برداشت. او را به عمو کوروش داد.
_اقاجون یه زحمت بکشین اینو بدید مادرجون.. اخه از دستم دلخورن.. ولی میدونم شما رو خیلی دوست دارن.. دست شما رو پس نمیزنن!😊
کوروش خان بسته را گرفت. به همسرش داد. قبول نکرد
کوروش خان_ ریحانه زحمت کشیده خریده. هرسه تامونو #میشناسه. *هیچکسی غیر تو نمیدونست من این عطر رو دوست دارم.!!
*برای یوسف همون انگشتری خرید که اون سال تو رفتی کربلا ولی نتونستی براش بخری.
*مطمئن باش هدیه ات همون چیزیه که خیلی دوسش داری. باز کن خودت ببین.😊
فخری خانم ناراحت نگاهی به هدیه اش کرد.
_ولی من یه عمر ریحانه رو دختر داداشت دیدم. نمیتونم عروسم ببینم.😒
ریحانه جلو آمد...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾