eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 اینکه دولت، تابستان امسال را بدون خاموشی مشترکان مسکونی مدیریت کرد و در زمستان مجبور است برای عدم قطع گاز خانگی، به تعطیلی ادارات و مراکز آموزشی رو کند؛ حاصل باتلاق مدیریتی شاه‌مهره‌ی از انگلیس برگشته‌ی شما است که ۸ سال، ممکلت را به سبک قجری و پالانی زمین زد. ✴️ حال پاسخ دهید: در چند سال اخیر، چشمتان این مشکلات را نمی‌دید یا زبان‌تان بسته بود که بود و نبودتان یکی بود؟! ✍️ مهندس شکوهیان‌راد 🔮کانال مرجع گفتمان @goftemansazan
اگر می‌بينيد که با اعدام ابر جاسوس صدای و و... در اومده، یعنی تیر جمهوری اسلامی دقیقا به هدف خورده و این هوچی‌گری‌ها نه برای این مزدور،بلکه برای دیگر جاسوسانشون در ایران هست که بگن بله ما همیشه پشت‌تون هستیم، غافل از اینکه نمیدونن اینها فقط یه دستمال کاغذی هستند ✍سام موسوی 🔮کانال مرجع گفتمان @goftemansazan
🎬 مجموعه مستند و فیلم 💡؛ مجموعه آثار با موضوع ابعاد شخصیتی و سیره فرهنگی سیاسی امام سید علی خامنه‌ای را در عماریار ببینید 🔻 ▫️ مستند امتحان ▪️ مستند خامنئی ▫️ مستند امین فارسی ▪️ مستند غیررسمی ▫️ مستند در لباس سربازی ▪️ مستند روایت رهبری ▫️ مستند لشکر زینبی ▪️ مستند وقتی آمد ▫️ مستند آقاسید ▪️ مستند یک روز بخصوص ▫️ موشن گرافیک خوش قدم ▪️ موشن گرافیک نعمت الهی 🎥 برای دانلود و تماشای آثار بالا، روی نام هر کدام بزنید و وارد شوید. 👇🏻عماریار، مرجع عرضه آثار جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی در ایتا؛ ▫️@ammaryar_ir •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 💠 https://eitaa.com/roshana_esfahan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 صوت لو رفته شاه و امینی قبل از فرار (این مکالمه توسط ساواک ضبط شده) 🔹 محمدرضا پهلوی: اصلا رفتیم، بدون اینکه با آبرو هم رفته باشیم، مثل پیرزن‌ها. :) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 💠 https://eitaa.com/roshana_esfahan
📣📣📣 با شــــما هســـــتم بــــله😍 🦋پویــش بـــال پــــرواز🦋 🎀دخترای گل سرزمینمون..... همه دعوتید💌 🌱با اجرای ، بصورت گروهی، و ارسالش برای ما، در این پویش شرکت کنید. 🔹ویژه مدارس، پایگاهای بسیج، جمع های خانوادگی، کانونهای فرهنگی و... 🔸شرایط خاص پویش: 👇👇 🔻خواندن بخش یا کل سرود که حتما باید بصورت جمع خوانی بوده و تک خوانی نداشته باشد. 🔻پوشش اسلامی رعایت شده باشد. 🔻حجم کلیپ ارسالی کمتر از ۵۰ مگابایت باشد. 🔮جوایز 🎁یک جایزه یک میلیون تومانی 🎁یک جایزه هشتصد هزار تومانی 🎁و شش جایزه پانصدهزار تومانی به گروههایی که بهترین ایده، اجرا و نظم را داشته باشند. 🔴مهلت ارسال آثار تا ۲۰ بهمن ماه ۱۴۰۱ 🍀ارسال آثار به آیدی زیر در روبیکا و ایتا @Biineshaan برگزار کننده: ثامن استان اصفهان لینک سرود👇👇 https://eitaa.com/roshangari_samen/12606 لینک اهنگ بی کلام پویش👇👇 https://eitaa.com/roshangari_samen/12616
♨️ یکصدو سی و یکمین جلسه گفتگوی زنده تصویری گروه بصیرتی اهل البصر: 🌏سخنران : استاد گرامی جناب آقای رجبعلی بازیاد کارشناس مسائل سیاسی موضوع : تحلیل چرایی اعتراضات اخیر از منظر آمار واصلاحات اقتصادی دولت سیزدهم زمان: سه شنبه ۲۷ دی ساعت ۲۰:۳۰ 🎥پخش لایو جلسه در کانال اهل البصر روبیکا: https://rubika.ir/ahlolbasar |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد. سمیرا_ مگه نمیگم باز کن.. بهت یاد دادن اینجوری از مهمون پذیرایی کنی؟؟ 😠 ریحانه_ عه..سمیرا خانم شمایید؟.. ببخشید نشناختم.. بفرمایین.. 😊 سمیرا، تنها، با چمدانی، عصبانی وارد خانه شد.. ریحانه جلو رفت و گرم بااو احوال پرسی کرد. سمیرا خیلی سرد و خشک جوابش میداد. ریحانه_ چه عجب خانم..خیلی خوش اومدی.. از این ورا..☺️ آدرس خونه ما رو از کجا آوردی؟! _از ننه یاشار..!😡 این چه طرز حرف زدن بود.. ریحانه_ چیزی شده سمیرا جون!..؟🙁 سمیرا_ خوبه والا.. خوش بحالت.. اومدی شیراز از هیچی هم خبر نداری..! 😕 ریحانه لبخند زد... سکوت کرد. بغض😢 گلوی سمیرا را میفشرد.در آغوش ریحانه رفت🤗🤗 و بلند گریه کرد. _اومدم چن روز خونتون بمونم😭 هیچکسی نمیدونه.. با یاشار دعوام شده اون نامرد بی همه چی.... 😭😭😭 ریحانه_باشه عزیزم.. حالا خودتو ناراحت نکن😒 قدمت سرچشم گلم تا هروقت دوست داشتی بمون.. ولی بذار به خاله شهین بگم تو اینجایی نگرانت میشن.. _نه نمیخام کسی بفهمه.. حالم از همشون بهم میخوره..😭 اذان✨ میگفتند.. سمیرا فهمید، که ریحانه دل دل میکند برای اقامه نمازش.. سمیرا_ تو برو نمازت بخون.😢 ریحانه_ ناراحت نمیشی؟!😊 سمیرا_ناراحت..؟ نه بابا برو ب کارات برس😢 ریحانه به اتاق رفت.. وضو داشت.سجاده را باز کرد. چادرش را پوشید.نیت کرد.. سمیرا چرخی زد..نگاهی کرد..👀 چقدر ساده بود زندگیشان.. هیچ سنخیتی نداشت با زندگی خودش.. هنوز هم ریحانه، همان ریحانه بود. 💭یادش افتاد... به مراسم هایی که گرفته بودند.. چقدر با کینه میخواست مراسم را بهم بزند..😞 چقدر همه چیز را مسخره کرده بود..😞 چقدر دلش میخواست ریحانه به یوسفش نرسد..😞 اما نشد..! خواست صورتش را بشوید..😢💦 مقابل روشویی ایستاده بود. اشکهایش سرازیر بود..😭 چقدر بدبخت بود..😭 چقدر حقارت را تحمل کرده بود در این مدت..😭 بچه دار نمیشدند.. دکتر ها رفتند.. هزینه ها کردند.. اما هیچ..!! سمیرا به طمع پول یاشار و یاشار برای زیبایی سمیرا... اما نه سمیرا صاحب یاشار شد.. و نه یاشار همسرش او را پایبند زندگی کرد.. عجب .. عجب .. عجب سمیرا در افکار خود غرق بود... که صدای تلفن خانه📞 بلند شد.. چند بوق خورد.. نمیدانست بردارد یا نه.. تلفن روی پیغامگیر 🔊رفت.. یوسف_ بانو جانم..؟! نیستی خونه..؟؟ مسجدی.!؟ اومدی خونه یه پیام بده، کارت دارم..تا ۵ کلاسم طول میکشه..دیر میام..مراقب خودت باش... یاعلی سمیرا مات و متحیر....😳😧 به ، و حرف زدن یوسف بود.. باور کردنی نبود.. چه جملات شیرینی..😭 چه لحن عاشقانه ای..😭 مگر مردان میدانستند..😳😭 مگر مردان داشتند..😭😳 جملات یوسف را مدام تکرار میکرد.. «بانوجانم..مراقب خودت باش..» مدام تکرار میکرد و گریه میکرد.😭💔 ریحانه نمازش را خواند.. بطرف سمیرا رفت. لبخندی زد. تعارفی کرد که بنشیند. شاید مهمانش داشت..😊 سمیرا روی صندلی پشت میز دونفره شان نشست.. ریحانه 📲پیامی به یوسفش داد... که مهمان دارند... که سمیرا آمده.. اما کسی نمیداند... باید همسرش.. که اگر آمد وارد خانه نشود..😊👌 به آشپزخانه رفت.. شربتی درست کرد. کمی سویا خیس کرد که نرم شود. تا برای ناهار ماکارونی درست کند. با شربت و شکلات نزد سمیرا برگشت.. که روی میز دونفره بود از میهمانش پذیرایی کرد. تا ساعت ۴ عصر حرف زدند.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ تا ساعت ۴ عصر حرف زدند.. غذا خوردند. سمیرا درددل میکرد.گریه میکرد و ریحانه دلداریش میداد.. از بی عاطفه بودن یاشار.. از زخم زبانهای مادرشوهرش.. از اینکه صاحب اولاد نمیشدند.. از تمام بی احترامی ها.. سمیرا گریه میکرد و عذرخواهی میکرد.. گریه هایش از بود.. درد هایی که روی هم شده بود.. یاشار غد بود.. عذرخواهی نمیدانست.. مهم بود زندگیش اما بلد نبود که چه کند.. چگونه دل بدست آورد.. 💭ریحانه یادش آمد.. به وقتی نامزد بودند.. چطور یوسفش دلخوری را از دلش درآورد.. چطور او را به سفره خانه برد.. همه کار کرد تا لکه سیاه اندوه دلش برطرف شود.. سمیرا میگفت...و ریحانه صبورانه گوش میکرد.. سمیرا_ هیچ وقت یادم نمیره که مراسمتونو بهم زدم..همه چی رو مسخره میکردم.. از اول جریان شما تا شب عروسیتون.. ریحانه منو ببخش..😞 _یه چیزی بود.. دیگه گذشته..😊 _تمام این بلاها نمیدونم از کجا نازل شد😭مگه من چن سالمه.. میخاد بده منم ام رو گذاشتم اجرا😭 ازش کردم.. بدم میاد ازش..😭ازدواج ما بود که بعد ١ ماه زود سرد شد..😭۶ ماه بقیه رو کردم ریحانه.. تحمل میدونی چیه.!؟😭 و میدونی اصلا.. 😭 ریحانه_😒😔 سمیرا_ نه بابا... تو چه میدونی من چی میگم. تو و یوسف دارید زندگی میکنین نه مث من بدبخت😭 سمیرا بلند بلند حرف میزد.. گریه میکرد.. عذرخواهی میکرد.. ریحانه گاهی گوش میکرد.. گاهی نصیحتش میکرد.. و گاهی همدردی.. ساعت نزدیک ۵ بود.. ریحانه تماسی گرفت با حبیبش،😍 که میوه بخرد..🍉 آبروداری کند.. که میهمان دارند.. ورودی خانه را... یوسف، ای را آویزان کرده بود.. که وقتی درب خانه باز میشود، خانه اش، نداشته باشد..😊☝️ سمیرا.... مات حرکات ریحانه شده بود..😧😳 برایش باورکردنی نبود.. مگر ریحانه آرایش بلد بود..!!؟؟😳 مگر میدانست..؟؟!!😳 چقدر ریحانه بود.. چقدر بانو بود.. با اینکه همیشه بود..فکر میکرد حتما ایرادی دارد.!😞😥 .. چقدر زندگیش با او فاصله داشت.. زندگی ریحانه و یوسف پر از و ولی زندگی خودش اول و بعد 😭 ریحانه... حسابی به خودش رسیده بود.💅 سمیرا به عادت همیشگی اش،... لباس آزاد می پوشید.. عجب .. عجب .. آیفون خانه به صدا در آمد.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ آیفون خانه به صدا درآمد.. را خوب تشخیص میداد. پشت درب بود، که به محض ایستادن یوسفش پشت در، درب را برایش باز کند.. پرده راهرو را کشید.. یوسفش ایستاد. درب را باز کرد. یوسف ، یاالله ✨گفت، وارد خانه شد.. کیسه های خرید در دستش بود. و یک شاخه گل رز،🌹 به دهانش گرفته بود. سلامی کرد. و با کیسه ها وارد آشپزخانه شد.و همسرش بدنبالش. نگاهی خسته و عاشق😍 به بانویش کرد. ریحانه شاخه گل را از دهان مردش گرفت.. ☺️🌹 سمیرا جواب سلامش را داد... و به احترام یوسف مانتو اش را پوشید اما روسری اش را روی دوشش انداخته بود.. یوسف سر به زیر، گفت.. _خیلی خوش آمدید. بفرمایین، بنشینین. من میرم اتاق شما راحت باشین. سمیرا_ هنوزم.. همون یوسف قبل هسی.. اما یاشار خیلی عوض شده..😭نامرد شده..😭 کاش.. اونم مث تو بود.. 😭 _اتفاقی افتاده..!؟ _درخواست طلاق داده.. منم مهرمو گذاشتم اجرا..😭یک هفته هس خونه نیومده.. منم اومدم اینجا.. نمیخام یاشار بفهمه..😭 یوسف خیلی خسته بود.. عذرخواهی کرد. به اتاق رفت.و ریحانه نزد میهمانش.تا آرام کند او را. ریحانه_ ای بابا.. چقدر گریه میکنی.. کلی باهم حرف زدیم.! 😕😒 سمیرا_ درد من تمومی نداره ریحانه.. خداروشکر تو خوشبختی.. زندگیت رو دوست داری.. ولی من چی..😭 ریحانه_ من یه سر برم پیش یوسفم.. الان میام. سمیرا زمزمه کرد.. «یوسفم».😞شاخه گل رز براش خرید.. خوشبحالشون چقدر همدیگه رو دوست دارن ولی من چی...!😭😞 ریحانه وارد اتاق شد.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوی یار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ریحانه وارد اتاق شد.. یوسف لباسهایش را عوض نکرده بود. پر فکر روی تخت نشسته بود. مات بود.. متحیر بود..😧 متعجب بود.. 😳هزار سوال در ذهنش رژه میرفت..😟 ریحانه_ یوسفم..! چیه باز که رفتی تو فکر.. 😊 _چیشده اومده اینجا..😟 _چیز خاصی نیس دعوای زن و شوهریه.! 😉 غذا گرم کنم برات.؟ چی میل داری! شربت بیارم یا چای! 😊 یوسف_ میخام برم چاپخونه. فقط یه لیوان آب میخام. اونم خودم میرم برمیدارم.. تو به مهمونت برس😊 ریحانه_ ممنون بابت گل خوشگلی که خریدی.. شما خودت گلی☺️🌹 یوسف.... نگاهی عاشقانه😍 به بانویش کرد. وسایلش را برداشت. یاالله گفت، و سربه زیر وارد آشپزخانه شد. آبی خورد و بسمت درب ورودی رفت.. سمیرا_ یوسف منو ببخش..😭 ریحانه_ آقایوسف..! سمیرا جون😍 یوسف نگاهش به زمین شده بود. _ اختیاردارین.. این چه حرفیه.. گذشته ها گذشته.. من به داداش زنگ میزنم.. میگم شما اینجا هسین.. هست که بیاد دنبال شما.. سمیرا_ نه نگو بهش آقایوسف😭 یوسف_ صلاح نیس زن داداش.. فعلا بااجازتون.. ریحانه، گل رز را بویید، در گلدان گذاشت.😍🌹و به استقبال یوسفش رفت. با لبخندی پر مهر همسرش را راهی کرد.. سمیرا،... وقتی دید یوسف رفته، مانتو اش را درآورد، ناراحت و دلخور روی صندلی نشست. سمیرا_ ریحانه چجوری شما اینقدر همدیگه رو دوست دارید.. مگه عشق با عشق فرق داره..!؟😞 خب ما هم عاشق بودیم.. ماهم خیلی همو دوست میداشتیم.. ولی نمیدونم چی شد..😭 ریحانه وارد آشپزخانه شد.. سمیرا_ بیا بشین، تو که همش تو آشپزخونه هسی ریحانه_ میوه بیارم.. الان میام😊 سمیرا_ خوش بحالت چقدر یوسف دوستت داره😞 ریحانه ظرف میوه با کارد و بشقاب در دستش بود روی میز گذاشت و روی صندلی نشست. _منم خیلی دوسش دارم... حاضرم رو بهم بریزم.. هرچی دارم کنم.. ولی یوسفم دلگیر نباشه..☺️ هیچ وقت تو فکر نباشه..با آرامش پیشرفت کنه..حاضر نیستم خم به ابروش بیاد.. همه فکر و ذکرش بشه .. داشته باشه..😊 _آره میدونم مث لیلی و مجنون.. چقدر خوب.. پس چرا من و یاشار کارمون رسید به طلاق😞😭 _تو چرا همش میگی طلاق.! دختر خوب🙁 _اصلا منو نمیبینه. انگاری براش تکراری شدم.😭فقط یه ماه اول عروسیمون برام گل می آورد.. شما الان ۴ ماهه عروسی کردین هرکی خبر نداشته باشه بیاد خونتون.. فکر میکنه دیشب به هم رسیدید😞😭دلم از این میسوزه که همه ایرادها رو از من میبینه.! چقدر یوسف باشعوره.. میگه یاشار وظیفش هس.. ولی میدونم اون نمیاد.. میدونم.. اون اصلا منو دوست نداره.. همه چی اجباره.. زندگی اجباری😭 یوسف به چاپخانه رسید.. تمام کارهای عقب مانده اش را انجام داد. مدتی بود مقاله های دوستانش را ترجمه میکرد.. پول خوبی نصیبش شده بود.. پس انداز کرده بود..😊👌 حالا بود..💞😍 بانویی که همه اش را به او پیشکش کرده بود.. باید که قافلگیرش میکرد..😍☝️ تماسی به یاشار گرفت.. به او گفت که سمیرا به شیراز آمده... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف تماسی به یاشار گرفت.. به او گفت که سمیرا به شیراز آمده... یاشار _خب که چی..؟! من نمیام دنبالش.. مگه من از خونه کردمش بیرون.. بیخود... خودش رفته، خودشم برمیگرده...😡 یوسف_ آخرش چی یاشار....؟؟!!😠 یاشار _آخرش طلاق!😡 یوسف_ خانمت مهمون منه اما نه بدون تو.. اون ازدواج کرده با داداشم.. پس میای میبریش..!! اگه بخاد بمونه با تو میمونه...!😠☝️ یاشار _اینو میگی که منو بکشونی شیراز.. ولی من نمیام.. خودش رفته خودشم برمیگرده... یوسف_ ولی کارت درست نیس.. اشتباه میکنی.. این راهش نیس...!!! 😐😠 یاشار _چیه فکر کردی سمیرا مث خانم خودته..؟! که مهرشو ببخشه..!! بی وجدان مهرشو گذاشته اجرا ١٣٠٠ سکه برم از کجا بیارم یوسف..! 🗣 فکر کردی من میلیاردرم..! آقای سخایی همه پولا رو کشید بالا... بابا و عموسهراب ورشکست شدن..😠 یوسف_ آره میدونم همه رو.. ولی دلیل خوبی نیس.! خودتم میدونی...!!😐😕 یاشار عصبی فریاد میکشید... یوسف هرچه میگفت نمیتوانست آرام کند برادری که به فکر منافعش بود نه زندگیش.. یاشار _امروز یکشنبه هست، تا اخرهفته برگشت که هیچ، برنگشت... برگه احضاریه رو خودم میفرستم براش شیراز..!! یوسف_ نمیخام تو کارت دخالت کنم.. ولی فکر کن.. شما خیلی همو دوست داشتید.. اگـ... یاشار _دوست....؟؟؟ هه.. حرفای خنده دار نزن جون من... بیخیال یوسف نظر منو نمیتونی برگردونی.. خودت میدونی چقدر عاشق بچه ام.. نمیخام حسرت به دل باشم..! یوسف_ شما چرا باهم حرف نمیزنین..!؟ اخه مرد حسابی اینا باید باعث بشه زندگیتو بهم بزنی...!! ؟؟😡 یاشار _اون.. حرف تو کله ش نمیره..!! فقط زبونش پوله یوسف... فقط پول..!! تا حالا من عابر بانک بودم فقط و فقط پول ببینه حالش خوبه!! اون منو نمیخاسته.. پولمو میخواسته.. پول..! 😞😠 یوسف_😞 یاشار _ خیلی ماهه خانمت.. خودتم خوبی.. به هم میاین..یک هفته س تو حجره میخابم.. اصلا حتی زنگ نزد ببینه مردم یا زنده ام..!! غذا چی میخورم.!.. بیخیال یوسف..نگران زندگیم نباش...!! من خیلی وقته به آخر خط رسیدم..!! کل زندگی من ٧ ماه شد.! یوسف_ نمیدونم دیگه چی بگم بهت..! خودت میدونی و زندگیت.. ولی هنوزم میگم اشتباه داری میکنی.!😒 یاشار _انتخاب سمیرا اشتباه بود. زندگی کردن باهاش اشتباه بزرگتر.!😞 یوسف هرچه کرد.... نتوانست یاشار را راضی کند. پایبند کند. پشیمان کند. که بدنبال همسرش بیاید. که کمی فکر کند... اشتباهاتش را گوشزد کرد... نصیحت برادرانه میکرد.. خاطرات خوبشان را تداعی میکرد.. تا مگر جوشش عشق همسری برادرش را به رخ او بکشد.. اما نشد.. نتوانست.. کدورت ها و دلخوری ها انباشته شده بود.. حتی مشورت با آقابزرگ و خانم بزرگ.. حتی رفتن پیش مشاور.. هیچ کدام از نظرات برای یاشار معنا و مفهوم نداشت.. چرا که راهی بجز طلاق نمیدید.. امروز پنج‌شنبه است.. همان روزی که سمیرا باید برمیگشت.. مردد بود برگردد یانه.! برمیگشت با حقارت، سوختن و ساختن.. یا برنمیگشت و طلاق..! عجب ... عجب ... عجب شاید خدا میخواست... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ شاید خدا میخواست.. نشان دهد به یاشار.. به سمیرا.. به همه.. که همه چیز پول نیست.. که همه چیز منفعت مالی نیست... سمیرا برنگشت.. طلاق گرفت.. زندگیش را به باد داد.. فقط بخاطر پول.. یاشار.... ١٣٠٠ سکه را باید جور میکرد. اما نکرد.. ماشین و پس انداز، و زمینی که داشت، فروخت.. اما فقط ٢٠٠ سکه داد.. وسایلش را جمع کرد و برای همیشه از ایران رفت..🛫 سمیرا ماند و حسرت ها.. حقارت ها..کم نبود سکه هایی که مهرش بود..اما به چه قیمتی... دوسال به سرعت برق و باد گذشت... با تمام شیرینی ها و مشکلاتش.. درد قلب یوسف، بیشتر او را اذیت میکرد. هرچه بانویش میگفت که درمان کند. که تحت نظر باشد.😒🙁فقط یک جواب یوسف به او میداد. «درمان دردم تویی، دکتر قلبم مولا علی».😊 گاهی سیاست های زنانه ریحانه، جوابگوی خوش قلبی، و مهربانی های یوسف را نداشت... کم کم باید اثاث کشی میکردند که به شهر خودشان، اهواز برگردد.😍💨🚛 علی و مرضیه بدنبال خانه بودند تا رهن کنند برای عروس و دامادی که برگشتنشان با نوزادی دختر، همراه بود. دختری زیبا بنام زهرا😍👶🏻😍 آپارتمانی که علی و مرضیه پیدا کرده بودند.٨٠ متری، و دوخوابه بود.خیلی عالی بود. و یوسف برایش بجا آورد. یوسف، چقدر از حاج حسن تشکر کرده بود.... که پدرانه مراقبش بود.. برایش کار جور کرد.مثل یک بزرگتر. چقدر خوانده بود.... چقدر بجا آورده بود... ریحانه هدیه ای برای حاجی و خانواده اش می خرید.حاجی را با خانواده اش میهمان میکرد. تا کمی جبران کند زحماتشان را. پول رهن را گرفتند... اثاث کشی کردند. 💨🚛 یوسف بود و دلدارش و نوزادی👶🏻 که تازه به جمعشان اضافه شده بود، با ماشین خودش.. و وسایل خانه را با ماشین بار..به سمت اهواز حرکت کردند...💨🚛💨🚙 در این دوسال... یوسف هم کار کرد.. و هم درس میخواند... باید تلافی محبتهای همسرش را میکرد... باید ثابت میکرد به پدرش که زندگیش به روال افتاده.. باید ثابت میکرد که توانسته یکه و تنها همه کار کند... عروسی بگیرد.. به شهری غریب رود.. خانه رهن کند ها و حمایتهایی که خانواده اش نکرده بودند.. باید میکرد به دلش..؛ 💫حقیقت قرآن را... که خدا او را بی نیاز کرده است. بود، که از فضلش میبخشد. پس بخشید.. 🌟نه فقط بعد مالی و ، که بعد معنوی و ، 🌟نه فقط یکدانه که تک بود، که سالم و صالح.. همه چیز را داد. وچقدر خدایش بود.. چقدر بانوی قلبش را .. چقدر نوزادش بود برایش، همچون عسل چقدر زندگیش را میگذراند.. « .. .. .» به محض رسیدن به اهواز... یوسف به دلبرش، مستقیم بسمت خانه پدر و مادرش رفت... تا اول سلام کند به بزرگتری که بود. و این دو سال آنها را ندیده بود. چند باری پدر مادر ریحانه به شیراز رفته بودند اما کوروش خان و فخری خانم نرفتند. و چقدر خوب شد که رفتند. که دلخوریها برطرف شده بود.☺️👌 ریحانه با آینه و قرآن✨ و یوسف، نوزادش را در آغوش داشت، وارد خانه شدند... پدر مادر ریحانه، علی و مرضیه کمی بعد رسیدند. کارگرها وسایل را می آوردند،.. که کوروش خان و فخری خانم رسیدند. لبخند جذابی روی لبهای یوسف و ریحانه نقش بسته بود... ✨حال، یوسف و ریحانه باهم ذکر را تکرار میکردند.😍😍 «.. .. .»✨ یوسف کارشناسی ارشدش را گرفته بود... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف کارشناسی ارشدش را گرفته بود... در دانشکده ای که لیسانسش را خوانده بود مشغول بکار شد... ابتدا بعنوان استادیار و بعد از چند ماه استاد تمام وقت دانشگاه شده بود.😊✌️ طوری برنامه ریزی کرده بود... که صبحها تا ٣ ظهر دانشکده باشد و بقیه روز وقف و. به خانه که می آمد.. هربار با شاخه گلی، یا هدیه ای یا هرچیزی، را به خانواده .😍💞 ریحانه... گرچه مشغول زهرایش بود.. اما جلسات عرفانی را تعطیل نمیکرد. مدیر حلقه صالحین شده بود. 💖تمام سختی های زندگیشان را که هیچ،...! تمام دنیا را، به دلبرانه ، عوض نمیکرد.💖 🏴محرم بود و هیئت عمومحمد..🏴 هیئت حسابی در تکاپو بود. بعد از دو سال و نیم، یوسف میخواست هئیت برود.. چقدر دلش لک زده بود برای رفقایش.. برای مداحی کردنهای علی.. برای چای هیئت.. برای داربست زدن.. کم کم آماده میشدند که به هیئت روند... یوسف، وارد اتاق شد.ریحانه، لباس زهرا را به تن میکرد. لباس محرمی که خودش دوخته بود. با روسری به اندازه کف دست... با سربند یازهرا..✨ یوسف ذوقش را نتوانست مخفی کند.. تک تک لباسهای طفلش را برمیداشت. میبوسید. میبویید و با نگاه عاشقانه اش از دلبرش تشکر میکرد.😍💚 ریحانه صدایش را نازک کرد. _اینا که چیزی نیس بابایی...اگه میتونی تو تن من ببین.. ببین چگده ناز میشم😌 ریحانه، لباسها را تک تک به تن زهرا پوشاند، آخرکار روسری و سربند را هم برایش بست. خدای من...😍☺️ طفل ۶ ماهه یوسف چقدر زیبا شده بود.ناخواسته،زهرایش را درآغوش گرفت.🤗 _ای جان دل بابا..😍فدای اون سربندت... بانوجانم...!☺️ زهرا را به زمین گذاشت.پیشانی همسرش را بوسید. _خیلی باصفایی.. 😊💞 ریحانه بلند شد... مقابل آینه ایستاد. روسری اش را جلوتر کشید. محکم ترش کرد. چادرش را پوشید. و روی سرش تنظیم کرد. یوسف مشتاقانه نگاه میکرد. ریحانه اش چقدر زیبا و دلفریب بود برایش. ریحانه، از آینه به چشمان یوسفش نگاه کرد. _قابل زندگیمونو نداره... ☺️ یوسف دکمه های پیراهن مشکی اش را میبست. و جواب بانویش نگاه عاشقانه ای ممتد بود. ریحانه شال مشکی ای به دور گردن همسفرش انداخت. یوسف متعجب بود. _این کجا بوده..!؟😳 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف متعجب بود. _این کجا بوده..!؟😳 _برات خریدم که بیاندازم گردنت. که هروقت اینو دیدی یادم باشی.برام دعا کنی.😢❤️ یوسف واقعا غافلگیر شده بود... دست برد زیرشال، بالا آورد.روی چشمانش گذاشت. بوئید.چه بوی عطری میداد.چشمه اشکش جوشیده بود.😭چقدر شال دوست میداشت. 💚شال بلند عزای امام حسین.ع.💚 دستانش را پایین آورد.پیشانی اش را به پیشانی دلبرش گذاشت.دودستش،صورت بانویش را قاب گرفت. _.خیلی مخلصیم.😭 _وظیفه م بود جانانم☺️😢 ریحانه ساک بچه را روی دوشش گذاشت. یوسف، زهرایش را بغل کرد. درخانه راقفل کرد.سوار ماشین شدند. یوسف_چقدر چادر بهت میاد بانو.! _ بخاطر سلیقه آقامونه.. میشناسیش که....!!؟؟خیلی ماهه😌 یوسف رانندگی میکرد... و باز نگاه های عاشقانه یوسف جواب دلبرانه های ریحانه بود. به هیئت رسیدند... یوسف ماشین را پارک کرد. دلدارش و دخترش به قسمت خواهران رفتند. همیشه قسمت خواهران زودتر علم برپا میکردند.. به محض ورود یوسف به قسمت برادران مهران داد زد. _بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلوات.😁 همه می خندیدند😂... و صلوات می فرستادند. تک تک همه را درآغوش گرفت.🤗🤝 دست داد.😍🤝 میثم_ نفر بعدی که قاطی مرغا میشه من باشم صلوات😜🐔 همه باخنده صلوات می فرستادند.. علی_ صدات برسه در خونه خانم آینده ت صلوات بعدی بلندتر بفرست😂😜 قهقهه همه بلند شده بود.😂صلوات می فرستادند😂 حسین دستانش را بالا برد. _منم کارشناسی قبول بشم، بعد سربازیمم بندر انزلی باشه، بعدشم زن بگیرم، صلوات😅🙈 حسین، خودش هم، خنده اش گرفته بود.😅 سیدهادی_ حسین حاجت دیگه ای نداری؟؟ 😂اگه داری بگو براش صلوات میفرستیم.تعارف نکن. 😂 عمومحمد تذکر میداد.. که محرم است، کمتر بخندید، درست نیست،😐همه چشم گفتند.😞😓 سکوت برقرار شد.... داربست ها زده شد.یوسف مشغول وصل کردن سیستمها بود. که صدای گریه نوزادی 😭👶🏻بلند شد. سریع خودش را به در ورودی بانوان رساند.😨🏃 یاالله گفت.. وارد شد... میدانست کسی بجز خانمش، طاهره خانم و مرضیه خانم، آنجا نیست.😊 سلام مختصری به همه کرد... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠
قصه ی شب 🌃