eitaa logo
نسیم طراوت 🍃
550 دنبال‌کننده
908 عکس
516 ویدیو
20 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» موسسه فرهنگی هنری نسیم طراوت بهشت ـ๛شکرگذاری🌸 ـ๛قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها✨ ـ๛احساسـے ❤️ ـ๛رمان📔 بابچه ها زندگی قشنگ تره👶👶 @hasan_khani47 لینک دعوت : @yazahra_arak313
مشاهده در ایتا
دانلود
32.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣زندگی با آیه ها در محرم 🔻تفسیر و سوال روز اول قرائت: استاد احمدی بیان تفسیر: استاد خاتمی نژاد 🔹پاسخ صحیح را به سامانه ۳۰۰۰۱۹۲۴ ارسال نمایید. 🔻جهت شرکت در پویش زندگی با آیه ها عدد 1 را به همین سامانه ارسال فرمایید. 🔸روابط عمومی و رسانه اداره کل تبلیغات اسلامی استان مرکزی 🇮🇷 ✨🌼✨ ــــــــــــــــ‌‌‌‌ــــــــ ╭┅───────────┅╮ 💠 @nehzat_markazi ╰┅───────────┅╯
03041409.mp3
10.65M
| ای کشتی نجات ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
بعضی مادرها به کم قانعند.... پدر بچه رو در میارن!!! چطور⁉️ 🔸میگه بچه ی من معتاد نشه، مهندس باشه، همسر خوب گیر بیاره، خوش باشن، هیچی دیگه نمیخوام. ⛔️چرا هیچی نمیخوای؟! آخه زشته برای يه مادر همتش اینقدر پایین باشه! ✅باید مهندسی بشه که امام زمان از بین همه مهندس ها اون رو برای یاری خودش انتخاب کنه. همسر و خونه ای داشته باشه که امام زمان (علیه السلام) از بین همه ی خونه ها به خونه اون گاهی سر بزنه... مادرها تمنا میکنم اینو بخواهید برای بچه هاتون... 🔴 کم نخواين... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۱ به نام خدا به نام خداوند عاشق و عاشق‌آفرین، همانا «عشق» مرحمتی‌ست از جانب خدا و از وجود نورانی حق در جان ما آدمیان به ودیعه گذاشته شده، باشد که آن را با هوسی دنیایی در هم نیامیزیم و عاشقانه زندگی کنیم و عاشقانه به جوار خدا پر کشیم. و «عشق» سه حرف است که بی شک حرف «ع» آن از نام مولای عرشیان و فرشیان، امیرمومنان علی‌بن‌ابیطالب علیه السلام به عاریت گرفته شده و حرف«ش» آن از شهدا و اولاد علی می‌آید و حرف «ق» آن اشاره به قیامتی دارد که مهر علی و اولادش در جان ما به پا میکند... پس عشق است یک کلام علی و اولاد او....والسلام •°•°•°•°•°•° دو مرد ژنده پوش در تاریکی شب با شتاب به پیش میرفتند و گاهی از شدت شتاب به هم تنه میزدند که یکی از آنها گفت: _آرامتر حرکت کن، نترس به شام این جشن میرسی! دیگری که نگاهش به جلوی پایش بود که مبادا قلوه سنگی باعث زمین خوردنش بشود گفت: _هعی...از شانس من باشد که تا برسیم میگویند غذا تمام شده، آخر این جشن چندین شب است که در مدینه برقرار است و من باید همین شب آخر متوجه شوم؟! و بعد دستش را بالا برد و محکم بر شانه‌های مرد همراهش فرود اورد و گفت: _واقعا بی‌معرفتی کردی، تو میدانستی و چند شب رفتی و خوردی و بردی و مرا فقط شب آخر خبر کردی! مرد که انگار از ضربه دست رفیقش بین شانه‌هایش میسوخت، دستی به پشتش کشید و گفت: _حالا کار بدی انجام دادم که امشب خبرت کردم؟ حقا که تو بی‌معرفتی، جای تشکرت هست؟!! در ثانی، من فکر میکردم تو خودت میدانی، دیشب متوجه شدم که حضور نداری و به دنبالت بیغوله‌های مدینه را گشتم تا پیدایت کنم و از آخرین سور و سفره این جشن محروم نشوی.. مرد دیگر، نفسش را به آرامی بیرون داد انگار از حرکتش پشیمان شده بود و آهسته گفت: _حالا این میهمانی باشکوه و اینهمه بذل و بخشش و خرج و غذا برای چیست. همراهش شانه ای بالا انداخت و گفت: _چمیدانم، صاحب این خانه یکی از ثروتمندان عرب است که به تازگی اسلام آورده و گویا خلیفهٔ دوم امارت یکی از قبیله‌های شام را به او واگذار کرده ، شاید به همین خاطر است که سور و مهمانی برای نیازمندان راه انداخته . و در همین حین از پیچ کوچه پیچیدند و مشعل‌های فراوان روبه‌رو و جمعیتی که ظرف به دست در صف ایستاده بودند تا غذایشان را بگیرند در پیش چشم آن مرد قرار گرفت و او کاسهٔ سفالین دستش را محکمترگرفت و ادامه داد: _چکار داری برای چه چنین سخاوتمند شده و میهمانی میدهد، تو برو غذایی خوشمزه بگیر و نوش جان کن و با زدن این حرف هر دو شروع به دویدن کردند تا خود را به صف غذا برسانند. زن و مرد پشت در خانه جمع شده بودند و بهم تنه میزدند، هرکس که میتوانست از درزی و راهی باریک خود را به داخل خانه میرساند تا میهمان سفره ای که گسترده بودند باشد. ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۲ بعضی‌ها با دیدن جمعیت که خیلی بیشتر از شبهای قبل بود، زیرلب میگفتند: +با این جمعیت محال است تکه نانی به ما برسد، آبگوشت دیگر جای خود دارد، در همین هنگام صاحب خانه درحالیکه عبا و عمامه ای نو به سر گذاشته بود بیرون آمد. تعدادی مرد جمعیت را عقب راندند و روی سکوی جلوی خانه ، جایی را باز کردند و از آن مرد خواستند تا بر آنجا قرار گیرد. صاحب خانه روی سکو ایستاد، همهمهٔ جمع بلند شد، یکی میگفت غذا تمام شده ،حتما آمده این خبر را بدهد که آن مرد دستانش را به علامت سکوت بالا برد. جمعیت یکباره ساکت شدند، مرد گلویی صاف کرد و گفت: _به نام خدا...به نام خدای آسمان و زمین، به نام خدای محمد رسول الله... همگی خوش آمدید و قدم بر چشمان من نهادید و منزلم را به قدومتان منور فرمودید تا در این شادی و پایکوبی با من سهیم باشید. سفره داخل خانه گسترده هست نگران کمبود غذا نباشید، گروه گروه وارد شوید ، غذایتان را تناول کنید و ظرف‌هایی را که همراه آورده اید پر نمایید و بعد از اینجا بروید، توجه کنید هیچکس دست خالی نرود، غذا به اندازهٔ کافی موجود است. پیرمردی با کمر خمیده ، عصا زنان خود را جلو کشید و بلند گفت: _چه گفتی تو ای مرد؟ تا جایی من در خاطر دارم شما به دین اسلام نبودید، حالا دلیل اینکه از خدای محمد صحبت میکنید و دلیل اینهمه خرج و مخارج برای جشن چیست؟ صاحب خانه لبخندی زد و گفت: _عمری در خواب غفلت بودم و چند صباحی ست که راه کمال و رستگاری را پیدا کرده ام و به دین اسلام درآمده‌ام و بعد لبخندش پررنگ تر شد و ادامه داد: _این جشن و سرور هم به یمن عروسی دخترانم است، نه یک دختر و نه دو دختر ،بلکه سه دخترم در یک شب به خانهٔ بخت میروند، خوش باشید میهمانان من! انشاالله به شما خوش بگذرد و من و نوعروسان این خانه را از دعای خیرتان فراموش نفرمایید. آن مرد با زدن این حرف از سکو پایین آمد و داخل خانه شد. همهمهٔ جمعیت بلند شد، مردی جوان و خوش سیما که لباس های گرانبهای تنش نشان از متمول بودن او داشت ، در گوشه ای کمی دورتر در تاریکی شب خود را پنهان کرده بود، آه کوتاهی کشید و زیر لب گفت: _پس راست است که عروسی دخترانش بود، کاش آن دختر کوچک را به من میداد، حیف آن شاعرهٔ با احساس، آن دختر زیبا و فاضله...به خدا اگر نصیب من میشد تمام ثروتم را برایش خرج میکردم تا خم به ابرویش نیاورد. او نمیدانست دامادهای این خانه چه کسانی هستند اما مطمئن بود با آنهمه ثروتی که دارد از داماد سوم یک سر و گردن بالاتر است پس با تحکمی در صدایش ادامه داد: باید بروم ...باید همین امشب و همین الان بروم و تلاشم را بکنم، شاید هنوز خطبه عقد آن فرشتهٔ زیبا جاری نشده باشد و شاید امیدی باشد و آن دختر سهم من شد و با این حرف به سرعت به طرف خانه به راه افتاد.... 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشابه‌حال‌ِخیالی‌که‌درحرم‌مانده وهرچه داردازآن‌محل‌دارد! 🖤 ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلاااااااام 🍃🌸صبحتون پر از لبخند خدا 🍃🌸امـروزتـان عاشقـانـه 🍃🌸لحظه هایتان شیرین 🍃🌸دل هـایتـان شـاد 🍃🌸وجـودتـان سبـز 🍃🌸روزگـارتـان عـسـل 🍃🌸و زندگیتان پراز محبت باد ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم 🌻یه حبه نور🌻 وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ از انجایی که فکرش را نمی کنید به شما روزی می دهد سوره ی طلاق آیه ۳ (منبع ثروت و نعمت در جهان، خداونده، فقط باید بهش اعتماد کنی) خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
🌷🌸 شکرگزاری رو برای افزایش نعمتهای زندگیت با حال عالی انجام بده مهربونم 😘 ای بخشنده نعمت‌ها و ای مهربان‌ترین مهربانان، از تو شکرگزارم که بهشتی نزدیک، زیبا و بزرگ داری🌸 شکرگزارم که دوزخی کوچک و بعید ساخته‌ای🌹 شکرگزارم که همواره در پی دلیلی هستی که ما را گاهی به بهانه یک دعا ببخشی و بهشت را نصیبمان سازی🌸 خدای من در هر ثانیه‌ای که می‌گذرد بی شمار نعمت بر من ارزانی می‌کنی🌸 تپش قلب، دم و بازدم دیدن و شنیدن لمس کردن، نبض زدن‌ها پلک زدن، فکر کردن و … نعمات بیشماری که از شمردن آن‌ها ناتوانم خدایا شکرت برای هر آنچه که به ما بخشیدی🌹 خدایا شکرت که امروز به من زندگی بخشیدی 🌸 تا یک روز دیگر بندگی تو را به جا بیارم🌹 خدایا شکرت که توفیق شکرگزاری بهم دادی🌹❤️🌹❤️ خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نبین توی خرابه هام آسمونا جای منه... ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
🔻هیچ گذرنامه‌ای برای حضور در اربعین تمدید نمی‌شود سخنگوی فرماندهی انتظامی کشور: اشخاصی که گذرنامه‌های بین‌المللی ندارند و یا تاریخ اعتبار آن پایان یافته هرچه زودتر گذرنامه خود را دریافت و یا حتما تعویض کنند و یا گذرنامه زیارتی دریافت کنند. 🎤سخنگوی پلیس: مردم باید برای دریافت گذرنامۀ زیارتی به برنامۀ «پلیس من» مراجعه کنند و نیاز به مراجعۀ حضوری نیست. ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۳ مرد، خود را به درب خانه رساند و جمعیت با دیدن سرو وضع او به کناری رفتند و زنی در گوش کناری اش پچ پچ میکرد: _من او را میشناسم او یکی از ثروتمندان مدینه است ، معلوم اینجا چکار دارد و زن دیگر خنده ریزی کرد و گفت: _شاید آمده غذا بگیرد و هر دو زن، خنده‌کنان کناری رفتند تا راه باز شود. مرد داخل خانه شد، گوش تا گوش حیاط خانه، زیر درخت های سر به فلک کشیدهٔ نخل، سفره پهن کرده بودند و همگان مشغول تناول غذا بودند. مرد آمد جلو برود، ناگهان نگاهش به تخت‌های چوبی جلوی در اتاق ها افتاد و میدانست کسی روی آن تخت ها نمی‌نشیند جز دامادهای این خانه و بزرگان قبیله... با دیدن چهره‌های روبه‌رو ، خود را کمی عقب کشید و در گوشه ای پشت نخل ، خود را پنهان کرد، عمامه اش را پایین تر آورد تا مبادا کسی او را بشناسد. از پشت نخل دوباره نگاهی به تخت ها انداخت، آه کوتاهی کشید و زیرلب گفت: اگر رقیب و رقیبان من ، اینها هستند، باید داغ عشق پنهانم را به دل گزارم، درست است ثروت من زیاد است، اما من کجا و کمالات این دامادهای خوشبخت کجا؟! و با زدن این حرف، عقب عقب آمد تا به در خانه رسید و در هیاهوی جمعیت گم شد.. پدر خانواده وارد اتاقی شد که هر سه دختر با قلبی تپنده به در آن چشم دوخته بودند، دو دختر بزرگش با سری که انگار از شرم دخترانه، پایین بود، سلام کردند پدر خوش و بشی با دو دختر کرد و لبخند زنان نزدیک دختر کوچکش که از پشت پنجرهٔ کوچک اتاق به بیرون چشم دوخته بود و انگار اصلا حواسش به آمدن پدر نبود، شد‌. پدر از پشت شانه های دخترش را در آغوش گرفت و زیر گوشش گفت: _در چه فکری ماه بانوی مدینه؟! امشب زیباتر از همیشه در آسمان مدینه میدرخشی ، حدس میزنم که شاعرتر از قبل هم شده باشی.. لبخند زیبایی روی صورت دختر نشست و بدون اینکه چشم از بیرون اتاق بگیرد گفت: _به راستی که ماه مدینه من نیستم، ماه بانوی مدینه، دختری ست که نسب از پیامبر صل الله علیه واله دارد، همان که خبرهای مجلس درسش مرا به سوی دین پر از عشق اسلام کشید. پدر رد نگاه دختر کوچکش را گرفت و به تختی رسید که دامادهای امشب روی آن جلوس کرده بودند. بوسه ای از گونهٔ دخترش گرفت و آرام زمزمه کرد: _عاشق نبودی که آنهم شدی....گویند عاشقان شاعر میشوند و تو شوریده ای شاعرتر شدی... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۴ دختر دست پدر را بوسید و همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: _ممنونم پدر که به دین اسلام رو آوردی و خود را در جرگهٔ مومنان درآوردی و ما را هم همراه خود در صف اسلام وارد نمودی و سپاسگزارم که از بین آنهمه خواستگاران رنگ و وارنگ این...این...و اشک شوقش سرازیر شد و نتوانست ادامه دهد.. پدر که از در اتاق خارج شد، دو دختر دیگر نزدیک دختر کوچک خانواده شدند، گویا آنها هم می خواستند از پنجره، تختی را ببینند که همسرانشان بر روی آن نشسته بودند. "محیاه" همانطور که بیرون را نگاه میکرد دست راست خواهرش را در دست گرفت و "سلمی" هم دست چپ او را و ناخوداگاه هر کدام خواستند حرفی بزنند. سلمی که کوچکتر بود سکوت کرد و میدان سخن را برای خواهر بزرگترش، محیاه باز گذاشت. محیاه دستی به گونهٔ خواهرش کشید و گفت: _خوب شاعرهٔ خانهٔ امرءالقیس، همسرت چگونه است؟ آیا او هم چون تو عاشق است؟ دختر که از شرم گونه‌هایش سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت و آرام و شمرده شروع به سخن گفتن کرد: _تا پیش از این فکر میکردم، مردان عرب دلی در سینه ندارند و قلبی برای دوست داشتن در وجودشان نیست، اما الان چند شب است که خلاف اعتقادم به من ثابت شده، به خدا که حسین‌بن‌علی، عشق را به تمامی دارد. و زمزمه های عاشقانه‌ای که سر میدهد انگار شراره‌هایی از آتشفشان پنهان وجودش است و بعد صدایش را پایین تر آورد و گفت: _حسین در خلوتمان برای من شعر میگوید... در این هنگام سلمی لبخندی زد و ادامه حرفش را گرفت و گفت: _از حسین سخن گفتی و گویا خصوصیات حسن بن علی را بر زبان راندی ، شوهر من هم مانند برادر کوچکترش است. در این هنگام محیاه خیره به مردی شد که انگار تمام مردانگی دنیا در وجودش نهفته بود، لبخندی زد و گفت: _این دو برادر ، درست شبیه پدر بزرگوارشان هستند...باورتان میشود من یک شبه غرق وجود علی بن ابیطالب شدم و اینک به عشق نفس کشیدن او نفس می کشم، انگار روزگار بهترین را برای ما سه خواهر ، سه دختر امرءالقیس رقم زده و شاهکارهای خلقت آفرینش، نصیب ما سه نفر شده ، از دیروز که خطبهٔ عقدم با علی بن ابیطالب جاری شده ،هر لحظه به سجده رفته ام و شکرگزار خدایی بودم که چنین گوهری نصیبم کرده و بعد رو به خواهرانش نمود و ادامه داد: _به راستی که این خانواده معدن فضل و کمال علمند...به خدا قسم که عشق نیست مگر جاری شده در بستر رودخانه ای که منشاء آن از خانهٔ حیدر کرار سرچشمه میگیرد. در این هنگام "رباب" بار دیگر لب به سخن گشود و گفت: _هم از خداوند باید تشکر کرد و هم مرهون پدرمان باشیم، او که بعد از وفات پیامبر اکرم، اسلام آورد، با بینش عمیق اسلام آورد ،بینشی که خوب میفهد بزرگ اسلام کیست، درست است مردم عمر را خلیفه قرار داده اند، اما با این سه وصلت، پدر، عمق اعتقادش را نشان داد و این اشاره ای به کل قبیله اش هست که حق و حقیقت با علی ست که اگر نبود من سه دختر ناز پرورده ام را پیشکش وجود نازنین او و پسرانش نمیکردم. محیاه با شنیدن این حرف ، برق تحسین در نگاهش درخشید و بعد رو به خواهرانش نمود و ادامه داد: _سلمی! رباب! بیایید دوباره شکر خدای را به جا آوریم به خاطر این موهبتی که نصیبمان کرده و با زدن این حرف، هر سه خواهر رو به قبله در پیشگاه خداوند به سجده افتادند و چه صحنهٔ زیبایی بود... 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلاااااام 🍃🌸صبحتون پر از لبخند خدا 🍃🌸امـروزتـان عاشقـانـه 🍃🌸لحظه هایتان شیرین 🍃🌸دل هـایتـان شـاد 🍃🌸وجـودتـان سبـز 🍃🌸روزگـارتـان عـسـل 🍃🌸و زندگیتان پراز محبت باد ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم 🌻یه حبه نور 🌻 هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ او(خداوند) با شماست هرجا که باشید سوره حدید آیه ۴ (شما در هر لحظه تحت حمایت خداوند هستید) ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
. نیایش🤲 خدایا!…. از خیمه‌گاه رحمتت بیرونمان مکن. از آستان مهرت نومیدمان مساز . آرزوها و انتظارهایمان را به حرمان مکشان. از درگاه خویشت ما را مران. خدای من!…. چگونه نا امید باشم، در حالی که تو امید منی! چگونه سستی بگیرم، چگونه خواری پذیرم که تو تکیه‌گاه منی! ای آنکه با کمال زیبایی و نورانیت خویش، آنچنان تجلی کرده‌ای که عظمتت بر تمامی ما سایه افکنده نگاه خود را از ما مگیر… آمین ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بال و پرم و نگاه سوخته... 🎙حاج محمود کریمی ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانا بپذیر سهم زینب تو... 🎙حاج محمود کریمی ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۵ رباب برای چندمین بار نگاهی به بیرون اتاق انداخت، در دلش شور و غوغایی به پا بود، نمیدانست این غوغا برای چیست؟ اما دلشوره ای آشنا بود، از همان نوع که زمان شهادت مولایش علی علیه السلام و مولایش حسن علیه السلام بر جانش افتاده بود. بیرون را نگاهی انداخت و از آمدن مولایش حسین علیه السلام ،ناامید شده بود که صدای سکینه بلند شد: _مادر، بچه بیدارشده و گمانم بی قرار شماست و شیر میخواهد. رباب آخرین نگاه را کرد و پردهٔ ضخیم و خاکی رنگ جلوی در را پایین انداخت و به سمت سکینه که کنار گهوارهٔ کودک دو ماهه اش نشسته بود رفت. سکینه با آمدن مادرش، کودک را از گهواره برداشت و به محض نشستن رباب ، او را در آغوش مادر قرار داد. مادر عبدالله را در آغوش گرفت و کودک که انگار منتظر بوییدن عطر تن مادر بود، شروع به دست و پا زدن کرد. رباب دست کوچک او را در دست گرفت و گفت: _چه دلبری هم میکنی عبدالله...بیا و شیر بخور و زودتر بزرگ شو، تو باید سربازی باشی که در جوار پدرت مشق دین کنی و برای اسلام شمشیر بزنی... سکینه که برادر دو ماهه‌اش را بسیار دوست میداشت، بوسه‌ای از دست او‌ گرفت و گفت: _من دوست دارم مانند پدر که گاهی عبدالله را علی صدا میکند ، او را علی صدا کنم... لبخند رباب پررنگ تر شد، مشت سکینه که دست عبدالله را در دست داشت، در دست گرفت و بوسه ای از دستان فرزندانش چید و گفت: _پدرت حسین از فرط علاقه به مولایمان علی علیه السلام، تمام پسرانش را علی میخواند... بغضی گلوی رباب را گرفت و ادامه داد: _آخر علی بسیار مظلوم است، ما در روزگاری هستیم که معاویه خدعه‌ها میکند و حکم کرده که مولایم علی را در منبرها سب و لعن کنند و هرکس نام علی را بر روی فرزندانش بنهد، بیدرنگ سر پدر و فرزند را قطع میکند...آخر مظلومیت تا کجا؟ ولیّ بلا فصل پیامبر باشی و عالم و آدم و تمام دنیا به حقانیتت شهادت بدهند و اینچنین بردن نامت مجازات داشته باشد؟! براستی که اینان از اسلام نامش را به عاریت گرفته‌اند تا دنیایشان را با آن بسازند، اما تا کی و کجا؟! بالاخره پیک مرگ در خانهٔ آنها را میزند، این دنیا خدعه کردند، آن دنیا را چه میکنند؟! هعی دخترم...بله اگر پدرت هزاران پسر هم داشت نام همه را علی میگذاشت...نام علی از نام خدا گرفته شده و هرکس در صدد حذف نام علی برآید همانا در صدد حذف نام خدا از زندگی و دنیاست.... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۶ در این هنگام همهمه ای از بیرون بلند شد، سکینه که خوب میدانست مادرش دلباختهٔ پدر هست و امشب بیشتر از قبل دلتنگ اوست ،به سرعت از جا بلند شد و به سمت در اتاق رفت و چند لحظه بیرون رفت و بعد با هیجانی در صدایش داخل اتاق شد و گفت: _مادر....پدر گویا از مسجد النبی آمده است و دوباره عزم رفتن جایی دارد و مردان قبیله را هم به حضور خوانده... قلب رباب به شدت شروع به تپیدن کرد، نگاهی به چهرهٔ همچون ماه علی‌اصغر کرد و گفت: _زودتر بخور پارهٔ تنم...میخواهم بدانم پدرت چه میکند و کودک که انگار حرف مادر را خوب میفهمید، سینهٔ پر از شیر را رها کرد و شروع به دست و پا زدن و خندیدن نمود.. ولیدبن عتبه، حاکم وقت مدینه از تخت حکمرانی‌اش پایین آمد و درحالیکه نامهٔ یزید را با دستش بر کف دست دیگرش میکوبید شروع به قدم زدن کرد. او در کار خود و امری که یزید کرده بود درمانده بود و با خود میگفت: _بالاخره شتر مرگ هم پشت در خانهٔ معاویه نشست، معاویه‌ای که آنچنان حکمرانی بر بلاد شام و سرزمین‌های مسلمانان داشت که چشم جهانی را خیره میکرد، بالاخره مُرد، همان کسی که در روزگار خلیفهٔ دوم امارت شام را به او دادند و زمانی که بعضی اطرافیان عمر به خاطر حیف و میل بیت المال شکایت او را پیش عمر بردند، عمر در جوابشان گفت: _جوان قریش و آقازاده اش را به حال خود وانهید... واین یعنی که معاویه همه جانبه از سمت خلیفه دوم حمایت میشد و همین حمایت ها بود که او را گستاخ نمود و رودر روی خلیفهٔ زمانش ،علی بن ابیطالب قرار داد. علی بن ابیطالب علیه او قیام کرد و اگر عمروعاص و امت نبود، نامی از معاویه هم نبود. اما عمرو عاص قرآن به نیزه کرد و مردم نادان قرآن ناطق را ندیدند و روی به پاره‌های قرانی کردند که دخیل معاویه بود برای رسیدن به قدرت و او با این خدعه ها به قدرت رسید و نتیجه اش شد، تبدیل حکومت از خلافت به پادشاهی که معاویه چونان پادشاهان زندگی میکرد و برخلاف عهدی که با حسن بن علی بست، برای خود جانشین تعیین نمود. وقتی کسی چون معاویه بر مسند قدرت نشست، راهی را رفت که ابتدای آن را عمر کلید زده بود، عمردر ابتدای خلافتش حکم کرد حدیثی از پیامبرصل الله علیه واله روایت نشود و تمام احادیثی را که از پیامبر صل الله علیه واله به جا مانده بود آتش زد و راویان حدیث را در مدینه و اطراف خود به نوعی زندانی کرد تا به جایی نروند و حدیثی نقل نکنند و از آن طرف شخصیت های دروغینی همچون کعب‌الاحبار یهودی را به عنوان راوی حدیث بر مسند سخن نشاند تا ظاهر بینان مسلمان را به بیراهه کشد و در روایاتی که آنان نقل میکردند فضائل علی و اولادش را مخفی کرد و برای خود و دیگر اصحاب رسول، فضائل تراشید..‌ معاویه که شاگرد تیزبینی در مکتب استادش عمربن خطاب بود، این رویه را ادامه داد و در دوران حکومتش فضائل اهلبیت را به طور کامل محو کرد و حتی احادیث جعلی در عیوب آن بزرگواران ساخت و پرداخت و منتشر نمود. ولید سری تکان داد و زیر لب گفت: _براستی که معاویه دین اسلام را به انحراف برد و فشار بر شیعیان علی را آنچنان زیاد کرد که در شام کسی علی را به راستی نمیشناسد و هرکس نام علی را میشنود، لعن میکند او را ، چرا که راویان حدیث معاویه، علی را دشمن اسلام و دشمن خدای مسلمانان معرفی کردند و حال با مرگ معاویه و وصیتش گمانم قصد داشته هیچ نامی از اسلام محمدی نماند.. آخر من چگونه از حسین بن علی برای یزید بیعت بستانم؟! همه میدانند که یکی از شرطهای حسن بن علی برای صلح اجباری‌اش همین بود که معاویه جانشینی برای خود قرار ندهد.. وای خدای من! من چه کنم؟! در این هنگام ولید بر سر جای خود ایستاد و بلند فریاد زد: _آیا هنوز مروان بن حکم نیامده؟! او باید مشورت می کرد و تصمیم داشت که با مروان در این باره به شور بنشیند. صدای سرباز از بیرون در بلند شد: _هم اکنون مروان بن حکم رسید.. 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
تب دنگی یک بیماری خطرناک است که به وسیله گرش نیش پشه آئدس منتقل می‌شود. ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح از راه رسید سبدش پر ز گل خور‌شید است نگهش آینه‌ے امید است🌸🍃 هم نفس با همه مرغان خوش الحان سحر نغمه خوان، غزل توحید است صبح آغوش گشودست بپا خیز و ببین، با نگاهے 🌸🍃 ڪه پر از مهر و صفاست بخدا صبح قشنگ است قشنگ باغ پر نقش خدا ، رنگ به رنگ...🌸🍃 صبح زندگیتون قشنگ و زیبا🌼 ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم 🌻یه حبه نور 🌻 لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ ۚ از رحمت و گشایش خدا ناامید نشو سوره زمر آیه ۵۳ (خداوند همیشه کنارته،همین کافی نیست تا با قدرت و ایمان ادامه بدی؟) خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯