سلام ویژه همراهان عزیز دختران تمدن ساز🤗🤗🤗
خیلی خوشحالیم از این که در خدمتتون هستیم با یک معرفی کتاب ناب خاص به سبک حماسه و ولایتمداری
این هفته میخوام یک کتابی معرفی کنم کتابی هست جذاب وخواندنی کتابی که حالا ولی هوایمان راعوض میکند انگار حال و هوای این کتاب عجیب مارابه حضرت مادر (س)💔نزدیک میکند😰😰💔💔🖤🖤
کتاب این هفتمون خیلییییییییییییی قشنگ و عالیه باخوندنش انگار دریک حال و هوای غریبے واردمیشیم💔💔
حال و هوایی که انگار با اشک😢😢😢همراه هست و گاهی با تجربه کسب کردن وحال وهوای خوب و عالی😍😍😍😍 حال و هوایی که خیلی هامون بهش نیاز داریم
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
وامامعرفی کتاب این هفتمون😊😊😍😍
🌿🍀🍃🍁🌈 کتاب💫🎗🌈🌿🍀🌹
👇👇👇👇👇
🌟🌟🌟فِرٍیٍاّدِ مّهَتّاٌبَ🌟🌟🌟🌟
📚📚📚📓📔📒📕📗📘📙📖
🖤🖤🖤درباره مادر گمنام
حضرت فاطمه زهرا(س)💔💔💔
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
معرفی کتاب فریاد مهتاب
من مى خواهم براى تو از مادر مظلوم مدینه سخن بگویم، همسفر من باش!
بیا به مدینه سفر کنیم و از حوادثى که بعد از وفات پیامبر در آن شهر روى داد، باخبر شویم.
به راستى چگونه شد که مردم مدینه، عهد و پیمان خود را شکستند و مظلومیّت دختر پیامبر را رقم زدند؟
من مى خواهم تو را با حماسه اى که حضرت فاطمه(س)، آن را آفرید، آشنا کنم.
حماسه یارى حق وحقیقت!
حماسه اى به بلندى تاریخ آزادى وشرافت!
من مى خواهم مظلومیّت مادرم فاطمه(س) را بیان کنم و تو را از ماجراى خانه اى باخبر کنم که در آتش کینه سوخت!
دوست من! بیا با هم دفترِ تاریخ را باز کنیم و در ده ها کتاب پژوهشى - تاریخى به جستجوى حقیقت بپردازیم تا بدانیم بر مادرِ مظلوم شیعه چه گذشته است.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
: این کتاب می خواهد تو را به سفری هفتاد و پنج روزه ببرد. سفری هفتاد و پنج روزه به مدینه.
حتماً می دانی که فاصله وفات پیامبر (ص) تا شهادت حضرت فاطمه (س) هفتاد و پنج روز بوده است. این کتاب تو را از حوادثی که در این مدت روی داده باخبر می کند و قصه مظلومیت حضرت فاطمه (س) را در این مدت روایت می کند ...
فریاد مهتاب اثری از دکتر مهدی خدامیان، نویسنده کتاب های تاریخی درباره اهل بیت است. وی این کتاب را با زبانی ساده و شیرین که برای نوجوانان قابل فهم است، نگاشته است.
هرچند تمام کتاب هایی که تا کنون از آقای خدامیان خوانده ام جالب بودند، ولی داستان این کتاب به نظرم بسیار زیباتر و دلنشین تر بود. اگر دنبال یک رمان مذهبی و تاریخی می گردید، هرگز این کتاب را از دست ندهید!
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#عکس نوشتھ
#دختران تمدن ساز
#فاطمیه
#فریاد مهتاب
📎درست شده: توسط دختران تمدن ساز🌿🌸🍀
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#در بخشی از این کتاب می خوانیم:
همه منتظر هستند تا ببینند عباس چه می گوید؟آیا او برای رسیدن به ریاست و حکومت دست از یاری حق بر خواهد داشت؟ اکنون عمر چنین می گوید:« ای عباس, ما نمی خواهیم در میان مسلمانان اختلاف بیفتد, ما نمی خواهیم کسی تو را به عنوان شخص تفرقه انگیز بشناسد».
لحظه ی سرنوشت سازی است, آیا عباس سخن آنها را قبول خواهد کرد؟ در این شب ها هواداران خلیفه اصلا خواب نداشته اند, آنها به خانه خیلی از بزرگان شهر رفته اند و آنها را با وعده پول و حکومت خریده اند.آیا امشب هم انها خواهند توانست این معامله را انجام دهند و ایمان و مردانگی عباس را بخرند و به او حکومت و ریاست بدهند؟همه سکوت کرده اند,به راستی عباس چه خواهد گفت؟
اکنون عباس سخن می گوید: ای ابوبکر, اگر مردم جمع شدند و تو را انتخاب نمودند پس چگونه می گویی جانشین و خلیفه پیامبر هستی؟ پیامبر کی و کجا تو را جانشین خودش قرار داد؟ اگر مردم تو را انتخاب کردند آیا ما بنی هاشم از این مردم نبودیم, آیا ما حق رای دادن نداشتیم؟ شاید بگویی: « من به خاطر خویشاوندی با پیامبر به این مقام رسیدم», در این صورت به تو می گویم که ما از تو به پیامبر نزدیک تر هستیم, ولی اینکه می گویی بعد از خودت, خلافت را به من می دهی مگر این خلافت ارث پدر توست که به هرکس می خواهی می بخشی؟ اگر حق مسلمانان است چرا به دیگران می بخشی؟ اگر حق خودت است برای خودت نگه دار و اگر حق بنی هاشم است, ما تمام حق خود را می خواهیم و تنها به قسمتی از آن راضی نمی شویم.
سخنان عباس همه را ناامید می کند.خلیفه هیچ جوابی ندارد! آخر در مقابل این سخنان چه می تواند بگوید؟ برای همین , خلیفه همراه با دوستانش بدون خداحافظی از خانه بیرون می روند.
(کتاب فریاد مهتاب / صفحه 41 و 42 )
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#پیشنهاد
کتابی است روان که با زبانی ساده اما کاملا مستند ، شرح وقایع بعد از رحلت پیامبر اعظم (ص) و چگونگی غصب خلافت را بیان می کند . مبارزه هوشمندانه و غریبانه بی بی دو عالم با غاصبان را نیز به خوبی بیان می دارد . حتما حداقل یک بار این کتاب را بخوانید.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
واما
هدیه ویژه ما😍😍😍😍
تقدیم حضور شما عزیزان😊😊😊☺️☺️☺️
نسخه پی دی اف کتاب
💐🌹🌺🌸فریاد مهتاب📙📘📗📕📔
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فرياد مهتاب.pdf
1.09M
#نسخه پی دی اف کتاب
#فریاد مهتاب💔💔
#فاطمیھ🖤🖤🖤
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
همراهای عزیز کانال دختران تمدن ساز خوشحال شدم از اینکه در خدمتتون بودم😊😊😊
لطفاً نظرات و انتقادات یا احساس خودتون رو نسبت به کتاب (فࢪیاد مھتآب )با ما از طریق ایدی زیربه اشتراک بذارین خوشحال میشیم از نظراتتون باخبربشیم😊😊😊☺️☺️☺️
@banoyehgomnam_313
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🕊
۶ روز مانده...
گفتی که به دل عزم شهادت دارم
گفتم برســان ســلام ما بر مـــادر
#مرد_میدان
#حاج_قاسم
#فاطمیه
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
#استوری🕊 ۶ روز مانده... گفتی که به دل عزم شهادت دارم گفتم برســان ســلام ما بر مـــادر #مرد_میدان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12_RezaNarimani_fadaeian-fatemiye9401_(3)_(www.rasekhoon.net).mp3
10.67M
#مناجات خوانی
#سیدرضانریمانی
#پیشنهاد دانلود
#فاطمیه
#التماس دعا
🖤🖤🖤
💔💔💔
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😎بدانید در اونجایے کہ شما فکر نمیکنید ما در نزدیڪ شما هستیم!✌️🏻
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_پنجم
ظهر شده بود و صدای خنده های روهام در خانه پیچیده بود.
هرموقع روهام به خانم جون می رسید همچون پسران شش ساله شیطنت میکرد و همه را به خنده وا میداشت.دل و دماغ این را نداشتم که مثل همیشه من هم پای شیطنتهایش شوم.
نگرانی از فرداهای بدون کیان حسم را پرانده بود.
صدای زدن چندتقه به در به گوشم رسید.
_بفرمایید؟
در اتاق باز شد و روهام خندان به داخل اتاق سرک کشید
_سلام بر دردونه روهام
فقط او میتوانست در هر حالی، لبخند را مهمان لبهایم کند.
_سلام داداشی
روهام در را بست و با چندقدم خودش را به من رساند و کنارم روی تخت نشست و با دست موهایم را نوازش کرد
_شنیدم خدا زده پس سر یه بنده خدایی و قراره بیاد خواستگاری
خندیدم، او ادامه دارد
_میگم روژان از الان دلم به حالش میسوزه .طفلک چه گناهی به درگاه خدا کرده که عاشق تو شده
نیشگون ریزی از بازوی عضلانی اش گرفتم .به جای اینکه دردش بیاد زد زیر خنده
_اخه جوجه تو چقدر زور داری که نیشگون میگیری .آدم احساس میکنه مورچه قلقلکش میده
هردو باهم زدیم زیر خنده
_خوشگله نمیخوای به من بگی این خواستگار محترمت کیه؟چیکاره اس؟چرا مامان انقدر شاکیه
رابطه من و روهام فراتر از یک رابطه خواهر برادری بود.
روهام در هرلحظه یک نقش را برایم بازی میکرد.
موقع شیطنت هایم دوستم میشدوقتی به کمک نیاز داشتم مثل یک پدر پشت دخترش در می آمدو من به او تکیه میزدم.
وقتی احساساتی و یا بیمار میشدم مثل یک مادر کنارم می ماند و از من پرسناری میکرد
و وقتی دنبال یک گوش شنوا بودم تا از رازهایم بگو او مثل یک خواهر به حرفهایم گوش میداد.
خوب به یاد دارم اولین باری که یک پسر در دوران نوجوانیم به من پیشنهاد دوستی داد با ترس و لرز برای روهام تعریف کردم و او از همجنس های خودش گفت .از نامردی هایشان .گفت که دختر برای انها مثل یک اسباب بازی می ماند که وقتی خسته شوند کنارش میزنند .او گفت که من برایش ارزشمندم و تا وقتی کسی لیاقتش را پیدا نکند اجازه نمیدهد کسی به من نزدیک شود.روهام عاقلترین و عزیزترین فرد زندگیم است آنقدر دوستش دارم که حتی وقتی کنارمم هست دلتنگش میشوم.دلم به بودنش قرص است.هیچ وقت فکر نمیکردم کسی پیدا شود که اندازه روهام دوستش داشته باشد و حالا کیان آمده بود و باعث شده بود قلبم را بین هردوی انها تقسیم کنم.
با تکان دادن دست روهام در مقابل چشمانم از فکر بیرون آمدم
_هان؟
_به پا غرق نشی عزیزمن
خندیدم
_من قربون خنده ات.حالا بگو ببینم به کی یه ساعته که فکر میکردی که تو فکر بودی؟
_به تو
چشمانش گرد شد
_به من
اشک به چشمانم دوید
_به این فکر میکردم ، خوبه که هستی داداشی.به قدیما فکر میکردم به روزهایی که تو همیشه کنارم بودی .تو همیشه به جای مامان ، بابا ،دوست و حتی خواهر هوامو داشتیمن خیلی خوشبختم که تو رو دارم داداشی.تو روخدا هیچ وقت تنهام نزار
نمیدانم چرا انقدر لوس شده بودم ،اشکهایم جاری شد.روهام مرا به آغوش کشید
_روهام فدای اشکات بشه خوشگل من.تو همه کس منی مگه میشه تنهات بزارم و هوات رو نداشته باشم.
من همیشه کنارتم حتی وقتی که ازدواج کنی .حالا به داداشی بگو این اقا کیه
_استاد دانشگاهمه
_چه خوب .دوسش داری
گونه هایم رنگ گرفت .
_اوهوم
_چی شد که عاشقش شدی
_یادته بهت گفتم واسمون یه استاد جدید اومده.ایشون منظورم بود اسمش کیان شمس هستش .خیلی مقید و مذهبیه .تو چشم دخترا زل نمیزنه .با خانم ها با احترام حرف میزنه.خیلی با شخصیت و با کلاسه.اصلا شبیه اون مذهبیایی که تصور میکردم نیست و اینکه تازه از سوریه
روهام باذوق پرید وسط حرفم
_مدافع حرمه؟
لبخند به لب آوردم
_اره
_پس خیلی مرد و بامروته
_اره فکرکنم
_ببین عزیزم.از تعریفای تو مشخصه که خیلی آدم درست و حسابیه و من میتونم راحت دست گلمو بهش بسپارم ولی عزیزم تو میتونی با این آدم زندگی کنی؟سختت نیست که اون خیلی مقیده.دوروز دیگه خجالت نمیکشی باهاش بیای مهمونیای فامیل.خودت میدونی مهمونیای ما بیشتر مختلطه با این مشکلی نداره.
_من خیلی قبولش دارم هم خودش رو و هم اعتقاداتش رو ولی اون رو نمیدونم.
_خب پس شماره اش رو بده به من.بقیه اش رو بسپار به من
_آخه
_دیگه آخه نداره دردونه .
گوشی را از روی میز برداشتم وشماره کیان را به روهام دادم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_ششم
روهام با گوشی خودش با او تماس گرفت و گوشی را روی حالت اسپیکر گذاشت تا من هم شنونده حرفهایشان باشم.
چند بوق آزاد خورد تا اینکه صدای دلنوازش به گوشم رسید
_بفرمایید
_سلام.ببخشید همراه آقای شمس
_بله خودم هستم بفرمایید
_چند لحظه میخواستم وقتتون رو بگیرم
_ببخشید شما؟
_ادیب هستم برادر روژان جان
باصدای هول شده کیان لبخند به لب آوردم
_جانم در خدمتم
_همونطور که در جریانید .مادرتون از مادر بزرگم اجازه خواسته بودند برای خواستگاری از روژان جان.
_بله درسته.
_میتونم کیان صداتون کنم
_بله بله حتما.لطفا راحت باشید
_ببین آقا کیان من همین یه دونه خواهر رو دارم و از جونمم بیشتر دوسش دارم .تا جایی که فهمیدم شما خانواده خیلی مذهبی هستید برعکس خانواده من.میخواستم اگه وقت دارید امروز عصر باهم بشینیم صحبت کنیم اگر بعد از حرفهای من بازهم تمایل به این ازدواج داشتید من با خانواده صحبت میکنم و زمان خواستگاری رو بهتون اطلاع میدم
_خیلی خوشحال میشم که قبلش مثل دوتا مرد باهم صحبت کنید .قطعا خوشبختی خانم ادیب برای من هم اولویت اول هست .شما زمان و مکان رو بفرمایید من خدمت میرسم
_من آدرس رو براتون پیامک میکنم .به امید دیدار
_خدانگهدار
روهام تماس را که قطع کرد زد زیر خنده و ادای کیان را درآورد
_(قطعا خوشبختی خانوووم ادیب اولویت منه) روژان به این جواب مثبت بده پسری که هنوز دختری که دوسش داره رو خانم ادیب صدا میکنه خیلی پاکه .نباید از دستش داد
دوباره با صدای بلند خندید ،مرا هم به خنده انداخت.
_پاشو بریم نهار .انقدر خندیدم دلم ضعف کرد الان گشنمه.
_باشه تو برو منم میام
صدای کیان را تقلید کرد
_باشه خانوم ادیب
خنده کنان اتاق را ترک کرد.
به آشپزخانه رفتم .همه دور میز نشسته بودند .کنار روهام نشستم.
نهار با خنده و شوخی گذشت.بعد از نهار پدر روبه روهام کرد
_روهام حاضر شو بریم شرکت
روهام سمت من نگاهی انداخت و چشمک زد
_شرمنده باباجون امروز رو به من مرخصی بده .با دوماد آینده قرار دارم
پدرم با تعجب گفت
_دوما آینده دیگه کیه
روهام خندید
_استاد روژان دیگه.عصر باهاش قرارگذاشتم میخوام ببینم چجوریه. اگه مناسب بود با اجازه شما بگم واسه خواستگاری تشریف بیارند
_خوبه اتفاقا منم به خانجون گفتم بهش خبر برسونه بیاد شرکت .حالا که تو زحمتش رو میکشی من دیگه صحبتی نمیکنم .هرتصمیمی گرفتی خبرش رو بده
_چشم باباجان
پدر به خانم جان سفارش کرد که دیگر حرفی به خانواده کیان نزد و منتظر تصمیم و تحقیقات محلی روهام بمانیم
مادرم ولی راضی نبود و با عصبانیت به روهام توپید
_روهام میخوای بری در مورد چی حرف بزنی .انچه عیان است چه حاجت به بیان است.اونا از این خانواده های سطح پایین هستند من راضی نیستم دخترم رو بدم به چنین خانواده ای .پس لازم نیست بری تحقیق کنی.روژان بچه است عقلش نمیکشه .تو دیگه چرا
از حرف مادر دلگیر شدم میخواستم حرفی بزنم که با اشاره روهام سکوت کردم .
_مامان خوشگلم .حالا من میرم صحبت میکنم اگه دیدم خیلی متحجر هستند و روژان با اونا خوشبخت نمیشه خودم همونجا ردش میکنم .پس شما بسپار به من و نگران نباش.
_من دیگه حرفی نمیزنم .ببینم میتونید این دختر رو بدبخت کنید یا نه
دیگر حوصله شنیدن حرفهایشان را نداشتم بی سر و صدا به اتاقم پناه بردم .
&ادامه دارد...
💌
↻وقتی در گنـــاه، غرق میشی
شیطـان کاری باهات نداره
⇦امـا وقتی تلاش میکنی
تـا از اسارتــش بیرون بیایی،
مدام وسوسهات میکنه
با همون نقطه ضعفهات
❣مراقبش باش و خودتو به خدا بسپار
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج💔
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🔻 مادر شهیدان شاه حسینی به فرزندان شهیدش پیوست
🔹️ حاجیه خانم توران طیرانی یوسف آبادی همسر مرحوم حاج عبدالوهاب شاه حسینی و مادر شهیدان بزرگوار محمد حسن، حسین و سعید شاه حسینی به فرزندان شهیدش پیوست.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میبرم دخترم ؛ حتما شما را پیش آقا میبرم ! به روی سرم !
جلوه ای از ارادت ، عشق و محبت سردار دلها سلیمانی عزیز به فرزندان شهدا 🌷
کجا آن مرد خوب خدا
کجا رفت آن مرد بی ادعا
کجا رفت آن عاشق شهدا
کجایی حاجی جان سردار دلها
😭😭😭😭😭
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
••🖤
نگیر از سرم سایه ی چادرت را
پناهی از این خیمه بهتر ندارم
#فاطمیه🥀
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314