فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌪️مــا زنــده بــہ آنــیم
کــہ آرام نــگیـریــم...
انقلابــ اسلامۍ اتفاق
افتاد تا زمینہاۍ بـاشـد
بـراۍ تـمدن سـازۍ
نـوین و ظـهوࢪ خــوࢪشید حـق...🌤️
#پیروزی_انقلاب_اسلامی
#دهه_فجر
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز نسل ظهور} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
『🌿آرام دݪ』
استادپناهیآن:
فکر میکنے وقتے بچه از یه چیز میترسه و سمت مادرش میره، مادره اونو اروم نمیکنه؟!
پس تو دربارهٔ ″خدا″ چه فکرے کردے!(:🌸
#مادر
#دهه_فجر
#حضرت_فاطمه_س
اللھمعجلݪولیڪالفرج
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز نسل ظهور} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
یک پژوهشگر انسان شناس، در آفریقا، به تعدادی از بچه های بومی یک بازی را پیشنهاد کرد
او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود.
هنگامی که فرمان دویدن داده شد ، آن بچه ها دستان هم را گرفتند و با یکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال به دور آن سبد میوه نشستند. ...
وقتی پژوهشگر علت این رفتار آن ها را پرسید وگفت درحالی که یک نفر از شما می توانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود، چرا از هم جلو نزدید؟
آنها گفتند:" اوبونتو"
به این معنا که: *"چگونه یکی از ما می تونه خوشحال باشه، در حالی که دیگران ناراحت اند"؟*
کاش یه روز همه ما آدمها اینطوری باشیم
اوبونتو در فرهنگ ژوسا به اين معناست:
"من هستم چون ما هستيم. "
خوبى را براى همه بخواهيد تا كائنات به خودتان برگرداند.
.در دنيا همه چيز مثل يك پژواك عمل ميكند.
«فراموش نكنيد كه صداى اعمال شماست که به خودتان بر ميگردد.»
انسان بودن چه زیباست
*اوبونتو*❤️
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز نسل ظهور} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_نود_یکم
همه ی میهمانان یکی یکی خداحافظی کردند و از خانه خارج شدند.
من و زهرا با عجله خانه را مثل ساعت اول مرتب کردیم .
کارهای خانه که تمام شد، ما هم آهسته به سمت ساختمان خودمان رفتیم.
سکوت شب آرامش خاصی را به هردوی ما القا کرده بود .
دست در دست هم در بین درختان خزان زده قدم زدیم.
خوشبختی برای من همان لحظه بود .لحظه ای که میتوانستم دوباره دست حمایتگر کیان را بگیرم و کنار هم قدم بزنیم.در آن لحظه بخاطر برگشت کیان به زندگیام شاکر خداوند بودم.هردو غرق فکر بودیم.من به فکر او و شاید او هم به فکر من بود.
وارد خانه که شدیم روبه کیان کردم
_عزیزم شما برو تو اتاق من برم آب بیارم داروهات رو بخوری .
کیان به اتاق رفت، من هم پشت به او کردم و به آشپزخانه رفتم.
یک پارچ آب به همراه لیوان و باند و بتادین برداشتم و به اتاق رفتم.
لباس هایش را عوض کرده بود و یک بلوز آبی با شلوار کتان سفید پوشیده بود.
همیشه خوش پوش بود حتی در منزل .
_ببخشید آقا زیادی خوش تیپ کردید جایی تشریف میبرید.
صدای خنده اش بلند شد
_انقدر مزه نپرون عزیزم.
_فعلا داروهاتو بخور بعد در مورد مزه پروندن من هم صحبت میکنیم.
به تاج تخت تکیه داد و لیوان را از دستم گرفت .
قرص هایش را از خشابش خالی میکردم و به دستش میدادم تا بخورد.
چشمش که به باند و بتادین افتاد، ابرویی بالا انداخت
_اینا چیه با خودت آوردی
چپکی نگاهش کردم که خندید
باند را بالا گرفتم
_عزیزم به این میگن باند .حالا تکرار کن قشنگم
صدای خنده اش اوج گرفت.
_به این هم میگم بتادین عزیزم .مخصوص ضدعفونی کردن هستش.
با لبخند چشمکی زد
_خانم دکتر اینا رو میدونم .منظورم این بود چرا با خودت تو اتاقمون آوردی ؟
_معلومه دیگه واسه عوض کردن باند شما
_لازم نیست خانومم.باند زخمم رو تازه عوض کردند
چشم هایش که به دو دو افتاد مشکوک شدم .
_کیانم من میخوام هم زخمت رو ببینم و هم باندت رو خودم عوض کن
صدایش نگران بود
_باشه فردا عوضش میکنم .
_ترسیده نگاهش کردم
_زخمت خیلی عمیقه؟مگه نگفتی یه کوچولو بریده شده
نگاهش را به گل های روی روتختی داد و حرفی نزد .نه قبول کرد و نه تکذیب .من ماندم و غمی که به دلم سرازیر شد.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_نود_دوم
محکم ایستادم
_من میخوام الان زخمت رو ببینم .تو یه چیزی رو ازم مخفی میکنی من مطمئنم.
سرش را به زیر انداخت .کنارش نشستم و بلوزش را بالا دادم .نگاهی به صورتش انداختم
_من میخوام ببینم چه بلایی سر خودت آوردی
تا خواستم پانسمان را باز کنم دستش را روی دستم گذاشت
_باشه عزیزم خودم بازش میکنم ولی باید قول بدی زخمم رو که دیدی اصلا خودتو ناراحت نکنی چون دکترم گفته به زودی خوب میشه .باشه خانوم؟
آنقدر عجله داشتم برای دیدن زخمش که حواسم نبود با سر حرفش را تایید کردم و قول دادم.
به آهستگی پانسمان را باز کرد.
گاز استریل خونی شده بود .
گاز را که برداشتم با زخم بزرگی روبه رو شدم که دلم با دیدنش به هم پیچ خورد .به سرعت به سمت سرویس بهداشتی دویدم .
بعد از این که محتویات معده ام خالی شد کنار کنار دیوار سر خوردم .
اشک هایم می بارید .باورم نمیشد که پهلوی عزیزم زخمی به آن بزرگی برداشته بود.
زخمی که حداقل سی بخیه خورده بود.با تصور دردی که در لحظه حادثه کشیده ،گریه ام اوج گرفت.
صدای نگرانش به گوشم رسید
_خانومم حالت خوبه؟عزیزم بیا بیرون لطفا .دارم میمیرم از نگرانی .روژان جان بیا بیرون .با کمک دیوار از روی زمین سرویس بهداشتی برخواستم .لباسم خیس شده بود .با چشمانی که قرمز شده بود و همچنان می بارید از سرویس ببیرون آمدم.
کیان به دیوار تکیه داده و به انتظارم ایستاده بود .زخمش هنوز باز بود و هربار با دیدنش دلم برایش ریش میشد.
دستم را گرفت
_خانومم شما قول دادی ناراحت نشیا.ببین چه بلایی سر چشای خوشگلت آوردی.
باهم به سمت اتاقمان رفتیم
_رو زمین نشستم فکر میکنم لباسام نجس شده عوض کنم میام زخمت رو پانسمان میکنم
_برو خوشگلم .منتظر می مونم
لباسهایم را برداشتم و به حمام رفتم.
بعد از یک دوش سریع از حمام خارج شدم.
کیان عزیزم خودش زخمش را پانسمان کرده بود و روی تخت دراز کشیده بود.
_چرا صبر نکردی من بیام پانسمان کنم
_راحت بود خودم انجام دادم عزیزم
_نمیخوای بگی اون جای زخم چیه؟
نگاهش را به سقف دوخت
_صبح واسه نماز با دوتا از بچه ها میخواستیم بریم مسجد .
نزدیک مسجد بودیم که متوجه یه آدم غیر عادی شدیم .دوستم علی گفت که تعقیبش کنیم ببینیم میخواد چیکار کنه .
سه تایی باهم دنبالش به راه افتادیم .
به مسجد که رسید ،ایستاد .
اولش فکر کردیم اشتباه قضاوت کردیم و اون مثل ما فقط یک نماز گزار هستش .ولی رفتارش عادی نبود .یک قدم به سمت مسجد می رفت باز بر میگشت .چندبار که این کار رو کرد
من به دوستام گفتم (بچه ها بریم داخل این یارو دودله سر رفتن به مسجد .شاید میخواد توبه کنه ولی روش نمیشه، بریم داخل دی....)
هنوز حرفم تموم نشده بود که دوستم سعید وحشت زده گفت
(بچه ها طرف جلیغه انتحاری بسته به خودش)اول فکر کردم داره شوخی میکنه ولی وقتی به لباس طرف دقت کردم دیدم حق با سعید بود.
ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_نود_سوم
مرد تا یک قدم به مسجد نزدیک شد سعید به سمتش دوید تا قبل از عمل کردن بگیرش ولی ...
با صدایی که از بغض میلرزید ادامه داد
_ولی تا دست طرف رو گرفت .اون نامرد شاسی رو فشار داد و هردو منفجر شدند با وحشت به بدن تیکه پاره اش نگاه میکردم.روژان قرار بود ماه دیگه دخترش به دنیا بیاد . ای خدا
صدای گریه اش بلند شد .منم پابه پایش اشک می ریختم .دلم به حال خانمش میسوخت .چطور به او خبر شهادت مردش را داده بودند .چگونه میگفتند طفلت نیامده یتیم شده بود.
دیگر سوالی نپرسیدم میدانستم که با یادآوری شهادت دوستش بهم ریخته است و هر وقت آرام شود میگوید چه بلایی به سر خودش آمده است.
مدتی که گذشت کمی آرام شده بود انگار میخواست تمام اتفاقات را بگوید و خودش را آرام کند
_من و علی ماتمون برده بود باورمون نمیشد سعید شهید شده تا به خودمون اومدیم و به سمتش رفتیم یک ماشین انتحاری به ما نزدیک شد .چشمم به مرد سیاه پوش داخل ماشین بود که با ماشین وارد مسجد شد تا به سمتش رفتم ماشین منفجرشد و دیگه چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش اومدم تو بیمارستان بودم.اونجا گفتند که انگار موقع انفجار یک تکه از بدنه ماشین وارد پهلوم شده و خدا رحم کرده که به کلیه ام آسیب نرسونده .میگفتن حالم خوب نبوده چندساعت هم تو کما بودم که خدا کمک کرده و به هوش اومدم.
با صدایی که پر از حسرت و بغض بود آهسته نجوا کرد
_لیاقت شهادت هم نداشتم.کاش من به جای شهید رفته بودم.
ناراحت و با گله نالیدم
_کیا....ن
_خانومم میبینی که بادمجون بم آفت نداره .عزیزم میشه قرآن رو برام بیاری
دیگر مثل کف دستم میشناختمش .
هروقت ناراحت بود به قرآن پناه میبرد تا آرامش کند.میدانستم بخاطر اتفاقات پیش آمده وبخاطر سعید و کودک به دنیا نیامده اش ناراحت است و نیاز به منبع آرامشش دارد.
قرآن را برایش آوردم.
با مهربانی قرآن را گرفت
_ممنونم عزیزم.
روبه قبله نشست و شروع به خواندن قرآن کرد .من عاشق صوت قرآنش بودم.به تخت تکیه زدم و چشم دوختم به تکیه گاه زندگیم که حال و روزی خوبی نداشت.
نگاهم به مردی بود که آرزویش شهادت بود و شاید التماس های من به خدا او را زمین گیر کرده بود و بال پروازش را بسته بود.
میخواستم خودخواه باشم و تا ابد او را برای خودم نگاه دارم.کیان برای من دلیل زندگی بود.آن شب فکر میکردم کیان دیگر تا ابد کنارم می ماند و نمی دانستم یک سیب تا به زمین برسد هزاران بار چرخ میخورد.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_نود_چهارم
صبح پر انرژی از خواب بیدار شدم .
دلم میخواست کیان را حال و هوای شهادت بیرون بیاورم .
بدجنس که نبودم ،بودم؟
من فقط میخواستم عشقم را با چنگ و دندان کنار خودم حفظ کنم حتی شده عشقم را زنجیری بر بال پروازش می کردم
کیان هنوز خواب بود با عشق صبحانه را آماده کردم.
چند برش از کیکی که دیروز به عشق کیان پخته بودم را از یخچال بیرون آوردم و روی میز قرار دادم.
پاور چین پاورچین به اتاق برگشتم لباسهایم را عوض کردم، کمی آرایش کردم .
با دیدن چهره آرایش کرده ام لبخند به لب آوردم.کمی عطر به خودم زدم و به سمت تخت رفتم و کنار روهام نشستم
همچون کوکانی معصوم به خواب افتاده بود .به پهلو خوابیده بود ،یک دستش زیر سرش بود و دست دیگرش کنارش قرارگرفته بود.موهای پریشانش وسوسه ام کرد تا دست میان زلف های سیاه زیبایش ببرم و کمی نوازشش کنم.
دستم که میان موهایش قرار گرفت آرام نوازشش کردم .
چشمان مهربانش باز شد .
زل زدم به چشمانش ولبخند زدم
_سلام عشقم صبحتون بخیر شازده
دستی به چشمانش کشید
_خیلی وقت بود که حوریای بهشتی منو از خواب بیدار نمیکردند .حتما اشتباهی شده .
بدجنس قصد داشت اذیتم کند .
_من حوری نزدیک تو ببینم با همین دستای خودم خفه اش میکنم گفته باشم
صدای خنده اش عجیب دلبری میکرد
_تا عشق خوشگلم کنارمه حوریا غلط میکنند بیان سمت من.شما خودتو ناراحت نکن عزیزم
_به جای زبون ریختن عزیزم پاشو بریم صبحونه بخوریم
_ای به چشم شما برو منم میام.
موهایش را بهم ریختم و با خنده از اتاق خارج شدم .
قبل از اینکه کیان به آشپزخانه بیاید ،با کمیل تماس گرفتم.
_سلام.صبح بخیر
_سلام زنداداش .ممنونم صبح شما هم بخیر
_داداش کمیل میشه لطفا امروز کیان رو با خودتون ببرید بیرون و تا شب نیاریدش
خندید
_نکنه نیومده اذیتتون کرده میخواین پسش بدید.تو رو خدا اینکار رو نکنید قول میده پسر خوبی باشه
با خنده گفتم
_نخیر اصلا هم اینطور نیست .الکی دلتون رو صابون نزنید عمرا پسش بدم.میخوام به مناسبت اومدنش جشن بگیرم .نمیخوام خبر دار بشه
_باشه چشم میام دنبالش ولی یه شرط داره
چشمانم گرد شد کمیل اهل باجگیری نبود ،باشک پرسیدم
_چه شرطی
_شرطش اینه شام واسه من لازانیا درست کنید .
عمیق لبخند زدم
_چشم .یه دونه داداش کمیل که بیشتر نداریم .از این به بعد هرموقع خواستی کافیه بگی
لبخند رضایتی که به لب داشت را میتوانستم از همین پشت خط هم متوجه شوم.
_ممنون زن داداش، یک ساعت دیگه میام دنبال کیان.فعلا امری ندارید
_ممنونم .لطف میکنی .فعلا خدانگهدار
ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_نود_پنجم
به میز نگاهی انداختم همه چیز آماده بود .
کیان با لبخند وارد آشپزخانه شد
_به به عجب میز صبحانه ای
_بشین آقا
کیان پشت میز نشست ،یک فنجان چای به همراه یک برش کیک مقابلش گذاشتم
_بفرمایید آقا
_دست شما دردنکنه.روژان باورت نمیشه اگه بگم چقدر دلم برای کیکات تنگ شده بود.این بار که خواستم برم یادت باشه برام کیک بپزی، ببرم
چنگال از دستم افتاد با چشمانی متعجب نگاهش کردم آهسته لب زدم
_مگه قراره دوباره بری؟
او هم متعجب شده بود ،فنجانش را روی میز گذاشت
_مگه قراربود نرم؟
من من کنان و ناراحت گفتم
_فکر میکردم حالا که دیدی این شغل خطرناکه میزاریش کنار و برمیگردی به همون دانشگاه
با لبخند نگاهم کرد و دستش را روی دستم گذاشت
_عشق یک سینه ی پر از آه و یک دل بی قرار میخواهد
خواب راحت برای عاشق نیست عاشقی حال زار میخواهد
دیدن یارگرچه شیرین است، نیست عاشق کسی که خودبین است
حرف عشاق واقعی این است هرچه میل نگار میخواهد
روژان جانم عمر ما آدمها دست اوستا کریمه .تا اون نخواد تا لیاقت پیدا نکنم هیچ اتفاقی نمیفته .یعنی تو مردت رو اینقدر ترسو میدونی که با اولین ضربه از دشمن جا بزنه و بی خیال حفاظت از کشورش شده،اره؟منو چجوری شناختی خانوم خانوما.عزیزم فعلا که تا یک ماه باید کنارت بمونم و اینکه محل کارم همینجاست پس نگرانی نداره .خیالت راحت .
خیالم راحت نبود ولی حرفهای منطقی کیان کمی آرامم کرد.لبخندی زدم.
صبحانه که صرف شد مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم.
کیان در سالن نشسته بود و کتاب میخواند.
با صدای ضربه ای که به در خورد سریع چادر پوشیدم .
کیان هم در را باز کرد
_یاالله
از اتاق بیرون آمدم
_سلام داداش کمیل خوش اومدی
_ممنونم ،زنداداش یک امروز آقاتون رو به ما قرض بده .قول میدم شب صحیح و سالم تحویلش بدم هرچند الان هم چندان سالم نیست
کیان نگاهی به من و بعد به کمیل انداخت
_اون وقت منو کجا میخوای ببری ؟
_جای بدی نمیریم .با روهام میخوایم بریم بیرون شهر گفتیم بیایم تو پیرمرد رو هم ببریم
به زور جلو خنده ام را گرفتم تا به لفظ پیرمرد نخندم.
کیان با مشت ضربه آرامی به شکم کیان زد
_پیرمرد خودتی .تو مگه کار نداری
کمیل خندید
_از دنیا عقبیا برادر من .تا آخر هفته پرواز ندارم ،خیالت راحت.
_من نمیدونم تو چطور کاپیتانی هستی که همش رو زمینی .
_داداش در عوض شما بیشتر تو آسمونا سیر میکنی
به جرو بحثشان خندیدم
_به نظرم کیان جان بهتره شما بری لباس عوض کنی و با جناب کاپیتان تشریف ببری بیرون
به سمتم چرخید
_چشم خانوم شما امر بفرمایید .
کیان به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند.
_داداش بیا داخل بشین تا کیان جان بیاد
کمیل در حالی که به سمت مبل میرفت ،گفت
_زنداداش قولتون یادتون نره .تا یادم نرفته روهام گفت واسه اونم فسنجون بپزید وگرنه لوتون میده.
_چشمم روشن چه باج بگیر هم شدید .آدم دوتا داداش مثل شما داشته باشه نیاز به دشمن نداره .بهشون ابلاغ کنید چشم حتما.
برشی از کیک و یک فنجان چایی برای کمیل بردم
_بفرمایید.
_دستت درد نکنه زنداداش .
روی مبل روبه رویی کمیل نشستم.کیک را که خورد با لبخندگفت
_میگم زنداداش بقیه کیک رو بزار تو فریزر من جمعه پرواز دادم با خودم ببرم اونجا بخورم
_الکی دلتو صابون نزن اون کیک منه
با شنیدن صدای کیان به سمت او چرخیدم
کمیل با خنده گفت
_فالگوش ایستادن کار خوبی نیستا.حسود یک تیکه کیک رو هم از من دریغ میکنی.
در حالی که بر میخواستم رو به کمیل کردم
_پنج شنبه کیک میپزم ببر با خودت .
رو به کیان کردم
_آقا شما چرا لباس گرم نپوشیدی آخه؟پاییز هواش حساب و کتاب نداره خدا ناکرده سرما میخوری یا زخمت عفونت میکنه باید خودتو گرم نگه داری.لطفا بیا ژاکتت رو بپوش ،شال و کلاهم بردار
_چشم خانوم چشم.
بالاخره بعد از نیم ساعت کیان همراه کمیل از خانه خارج شد .
من ماندم و کارهایی که باید تا شب به اتمام می رساندم
&ادامه دارد...
❤پنجشنبه است فاتحه ای بفرستیم
🖤برای تمام آنهایی که دربین ما نیستند
❤ولی دعاهایشان هنوز کارگشاست و
🖤یادشان همیشه با ماست
♥️روحشان شاد
اَللَّهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّنْ دَأْبُهُمُ الْإِرْتِیاحُ اِلَیْکَ وَالْحَنین
#مناجات_المحبین🌻
خدایا کاری کن
شبیه عاشقانِ تو ،
زندگی کنیم ...🍀
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز نسل ظهور} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
#ایده_ژست
سـخـــــ❤️ــــن غیࢪ
مـــــگو❣
با مـن
معشــ💕ــوقھ پرسـت!
|حافظ|
#ژست_دونفره😍
#همسرانہ💍
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
•﷽•
شب جمعه است دلم "ڪربوبلا" میخواهد
در "حرم" حال مناجات و بکا میخواهد
شب جمعه ست دلم شوق پریدن دارد
بوسه بر پهنه ی ایوان طلا میخواهد
#شبجمعسهوایتنکنممیمیرم
#شب_زیارتی
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز نسل ظهور} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
ای کاش میشد امشب اینجا باشیم😢🥺
سلام امام زمانم ✋🏻
ایهاالعـزیز°🧡
💛هر روز...
روز ِتوست
هر ثانیه وُ دقیقه ...
بهِ بهانهی نام وُ یادت
نان بر سفرهمان است و
دلِمان ...
قُرصِ قرص است
از اینکه امام زمان داریم!
از پدر مهربانتَر...
از مادر دلسوزتَر...
و رفیقی شَفیق ؛
خوش بحال ما
که |تو| را داریم.
السلامعلیڪیابقیةاللهفیارضه
اللھمعجݪالـولیڪاݪـفࢪج.. 💛
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز نسل ظهور} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
امام زمان |عج| جونم ...
درد و بلات به جونم ...
بمیرم برا مظلومیتت آقا جان ...
بابا جان ؟!
ببخش ما رو که هی با گناهامون اشکت رو در میاریم ...
ببخش که فقط توی سختی ها و مشکلاتمون به یادت می افتیم ...
شرمنده ایم بخدا ...
شرمنده 😔
صبحت بخیر آقای مهربون زندگیم 😇🧡