1_810552259.mp3
4.69M
قسمت ٨ كتاب صوتي دا ☺️ ❤️
اميدوارم لذت ببرين 💙 🌹
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
رفیق!🖐🏽
مواظبنگاهتونباشین..
قرارهبااینچشما،
روےمھدےفاطمہ🌸
روببینیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
کلیپ داداش جھاد🌸
هزینھ ے استفادھ و کپے و دیدن ۱۰ صلوات📿
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم حـرم می خواد....(:
ساخت خودمون😍✨
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
یا امام رضا سلام...🙂✋
#امام_رضا(؏)
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
رفــقـــــارفـــقـــا😌
داریمبہروزهاےآخرینقرننزدیڪمیشیم🙃🦋🌸🍃
میخاییمازطرفشمابھامامزمانهدیہبدیم🌸🌻هرچقدردوستداریدحتےڪمتواینڪارسہیم
بشید🍃🦋
صلواتهانظرظہوروسلامتےمہدےفاطمہ🦋🌸
🌸{صلوات}🌸
https://EitaaBot.ir/counter/to0l
ببینمچیڪارمیڪنیداااا😉🙃
نشرپیامهیچاشڪالےندارھ🌼🍃🌿
ثوابهمداࢪھ🐚🌱
᪥࿐࿇🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥
آیت الله #مجتھدےتھرانے :
🔹اگر دیدی نمازتان به شما لذت نمیدهد قبل از تکبیر و شروع نمازبگویید:
«صلےاللہعلیک یااباعبداللہ الحسین» آن نماز دیگر عالی میشود.🌱🌸
#ڪلامبزرگان
#نمازاولوقت 📿
#التماسدعاےفرج 🤲
🌱 #زندگیتوامامزمانۍڪن
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
شھـٰادت . .
بہآسمانرفتننیسٺ؛
بھخودمانامدناست:))💔🌱'!
[ #شھیدانہ💚"
.
•
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#تلنگر⚠️
°🌿
○
خدا دسـتـتـو بـاز گـذاشـته!
میـگــهمیـخوایراحٺ بـاشے؟!
میـتونے.....
ارادھ دادمـ
ڪهانتخـابڪنے....
امـا اگـهلـذٺمےخوای...
لـذٺ مےخـوای دیـگـه؟...
مـن بهـٺمےدم....
نهـایـتشوبـٺ مےدم....
امـاایـنراحتےڪهدنبـالشے
اینآزادیـه؛
لـذٺندارهها :)....
همـشاسباببازیه!
ڪادوپیـچشدس!
ڪهسرگـرمـٺڪنه....
تــوبرایسرگـرمشدننیومـدیا!!
اومـدیلـذٺعمــیقو واقعـےروبـچشے...
#مراقبباشسرٺکلاهنره!:)
°🌿
○
💛↷ʝøɪɴ ↯
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#معرفی_کتاب 📚📖
•° داسٺان زنانی که مرزها را میشڪنند
ۅ مردانـے ڪه فرامرزی زندگی میڪنند°•
°~ زنانعنڪبوتی🕸ڪه بر اساس یڪ پرونده🔦📑 واقعے نوشته✍🏻شده ماجراے یڪ شبڪه مدݪینگ با سرتیمی نه زن ایرانی در کشور است. این شبڪه با ٺڪیه بر پنج پایگاه “آموزشگاه”، “آرایشگاه💄💅”، “استودیوهاے📹🔮 عڪاسے📸”، “مزون هاے طراحے ݪباس👗👠” و “صفحاٺ اینستاگرام📲” به پرورش و رونمایی از دختران و پسران جوان در شبڪه📳های اجتماعـے🤳و درنهایٺ ارتباط گیرے با خارج از ڪشور و فروش💶💰دختران میپردازد.
┄┅•|•⊰❁〇⃟🌸❁⊱•|┅┄
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_بستن_روسری🦋❄️
جذاب باش دیگه:)😍✨
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
رفیقــ💞 ،
کسیهـ کهـ ...
وقتیـ خودتو گمـ کردیــ🌥 ،
اونـ پیداتـ کنهــ💫
#رفیق_خاص🎀
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⟮•☔️•⟯
.
ومَنازمیـٰانِواژھهاۍزلال؛ دوستـےرابرگزیدھام˘˘ آنجاکھبرفهاۍتنھایـےآبمےشونددر صداۍتابسانـےیڪدوستـ ! :)
.
#استورے🌸^^
#رفـیق_چادرے🌼^^
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🍃بــسم الله الرحمنــ الرحیمــ🍃
به وقت رمــان #رمان_روژان
بࢪاےخواݩدݩهࢪقـسمٺاز ࢪماݩیـــڪ صݪــواٺ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج ✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_ششم
هواپیما که در فرودگاه نشست.
در باز شد .
چندین سرباز وارد شدند و تابوت را به روی دست گرفتند
نمیخواستم از کیان عقب بمانم بچه به بغل روی پله اول ایستادم تا پیاده شوم.
چشمم به تابوت بود که گلباران شد و روی دست جلو می رفت.قدم هایم را سریعتر برداشتم .
یک گروه مشغول زدن آهنگ بودند.مردان نظامی دو طرف مسیر ایستاده بودند و به کیان ادای احترام می کردند.
نگاهم از روی تابوت سرخورد به روی زنی که به سمت تابوت می دوید و هرچند قدم روی زمین می افتاد.
سربازها تابوت را درجایگاهی که مشخص شده بود گذاشتند.
من نگاهم هنوز به آن زن بود نزدیکتر که آمد چهره شکسته خاله را تشخیص دادم.
از او خجالت می کشیدم.
چطور در چشمانش نگاه میکردم و میگفتم برای برگرداندن کیانت رفتم و جنازه اش را برگرداندم.
_به تابوت که رسید خودش را روی تابوت انداخت
_مادر برات بمیره .
عزیزمادر پاشو جای تو اینجا میون ایت تابوت نیست عزیزکم.
کیانم رفتی که زود برگردی نگفتی قراراست جنازه ات را برگردانند.
پاشو گل پسرم ،جان مادر پاشو!کیانم تو هیچ وقت جلو من پاتو دراز نمیکردی ،پاشو مادر !
همه هم پای خاله اشک میریختند .یک قدم عقبتر ایستاده بودم و جرات نمیکردم جلو بروم.
نگاهم را از تابوت گرفتم و بالا آوردم،پدرجان را دیدم .
انگار خبر شهادت کیان کمرش را شکسته بود. چشمش که به من افتاد
با دست اشاره کرد که به کنارش بروم
_بیا باباجان
با چشمانی اشکی به سمتش رفتم و خودم را به آغوش ش پدرانه اش انداختم
_پدرجان قراربود برم با کیان برگردم پیشتون ولی با جسم بی جونش اومدم ،ببخشید که نتونستم مانع پرکشیدنش بشم و به زندگی پایبندش کنم.ببخشید
پدرانه بوسه ای روی پیشانی ام کاشت
_کیان کنار تو خوشبختترین بود،تو مقصر نیستی باباجان ،کیان خودش این راه رو انتخاب کرد.من شرمنده اتم باباجان.
با صدای جیغ های زهرا از آغوش پدرجان بیرون آمدم.
زهرا دوان دوان خودش را به ما رساند
با هم چشم تو چشم شدیم
_روژان بگو دروغه،بگو این تابوت داداش من نیست.روژان حرف بزن .روژان مگه قرارنبود تو بمونی با خودش برگردی ؟پس کیان داداشم کو؟
وقتی دید به جای حرف زدن اشک میریزم کنار تابوت نشست
_کیان داداشی جونم مگه تو خودت به من نگفتی برگردم ایران زود میای؟این چه اومدنیه؟هان ،داداشی پاشو
حمیدآقا که تا آن لحظه درسکوت اشک میریخت به سمت پدرجان رفت و او را درآغوش کشید.هردو برادر همپای هم اشک میریختند.
پدر جان خاله ثریا را از کنار تابوت بلند کرد،حمیدآقا هم زهرای گریان را کمک کرد وبه سمت ماشین بردند.
چقدر احساس غریبی کردم.
نگاهم را به تابوت دوختم
_از این به بعد، وقتی کنارم نیستی کی قراره به جای تو کمکم کنه .
حتی پدر و مادرمم تو این لحظه کنارم نیستند.کیان بی کی بگم غم دلم رو؟
_روژان
با شنیدن صدای روهام سرم را بالا آوردم او را مقابلم دیدم.
به سمت آمد و مرا به آغوش کشید
_داداشی
_جان دلم، من فدای اشکات بشم خواهری
_دیدی چقدر تنها شدم،کیانم پرکشید داداشی ،تنهام گذاشت.
_کی گفته تنهایی، من خودم نوکرتم ،مگه من مردم که خواهرم بی کس باشه
با گریه گفتم
_مامان و بابا هم منو فراموش کردند .تو این لحظه تلخ زندگیم ،کنارم نیستن
روهام منو از خودش دور کرد و اشکهایم را پاک کرد
_قربونت بشم .مامان وقتی خبر شهادت کیان رو شنید حالش بد شد ،بردنش بیمارستان،بابا اونجاست.مگه میشه جگرگوشه اشون رو تو این لحظات تنها بزارن.تو عزیز دل همه ما هستی پس خودت رو آزار نده عزیزم.بریم عزیزم.
سربازها تابوت را روی دست گرفتند و به سمت ماشینی که برای حمل تابوت گلباران کرده بودند ،بردند.
من هم گریان با کمک روهام به سمت ماشین رفتم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_هفتم
هرکجای شهر را که نگاه میکردم عکس های کیان را زده بودند.
وارد کوچه که شدیم ،به در و دیوار عکس های کیان را زده بودند.
جلو در خانه را سیاه پوش کرده بودند و چندین عکس تمام قد از کیانم گذاشته بودند.
صدای قرآن به گوش می رسید.
کوچه غلغله از جمعیتی بود که برای پیشواز آمده بودند.
نظامی ها راه را باز کردند اول از همه پدرجان و خاله وارد حیاط شدند.
پشت سرشان زهرا و حمیدآقا !
نمیخواستم من زودتر از کیانم وارد خانه شدم
_داداشی بگو اول کیانم رو ببرند بعد من میرم.
_باشه عزیزم
دوستان کیان سیاه پوش زیر تابوتش را گرفتند و وارد حیاط شدند.
صدای شیون و زاری از خانه بلند شده بود.
پشت سر کیان وارد حیاط شدم
_به خونمون خوش اومدی عزیزم ،خوش اومدی مرد من.
تابوت را به داخل خانه بردند.
خانم ها به سمتم می آمدند و تسلیت میگفتند ،بعضی ها با دلسوزی نگاهم می کردند
صدای بعضی ها به گوشم میرسید
(طفلکی اول زندگیشون بود)(خدابهش صبر بده هنوز یک سال نمیشه ازدواج کردند)(کاش یه یادگار از شوهرش داشت)
یک ساعتی تابوت داخل خانه بود ،اجازه دادند برای آخرین بار عزیزانمان چهره خندان عشقم را ببینند و خدا حافظی کنند.
خاله ثریا موهای کیانم را نوازش میکرد.
_کیانم فدای حضرت علی اکبر ع ،مادر منو پیش حضرت زهرا س رو سفید کردی .شهادتت مبارک عزیز مادر،شهادتت مبارک.
به یاد وصیت نامه کیان افتادم.نمیخواستم دشمنانمان را شاد کنم ،دیگر به خودم اجازه ندادم گریه و زاری کنم.بی قراری هایم برای تنهایی هایم بود.
کنار تابوت نشستم
_شهادتت مبارک قهرمان من ،سلام منو به مادرمون حضرت زهرا س برسون.
حمید آقا با دوستان کیان وارد خانه شدند اول شروع کردند به سینه زنی و مداحی کردند و سپس تابوت را بالای دست گرفتند و از خانه خارج کردند.
اکثر مردم شهر برای تشییع آمده بودند و ما را شرمنده مهربانیشان کرده بودند.
صدای اذان ظهر که بلند شد ،کیان من را به آغوش خاک سپردند.
چقدر سخت بود ببینی یارت را درون قبر میگذارند و کم کم خاک را روی او میریزند.
لحظه ای به خودت می آیی که میبینی خاک فاصله انداخته بین تو و عشقت و کاری از دستت بر نمی آید.
همه چیز به سرعت برق گذشت .فامیل آمدند و سرسلامتی دادند و رفتند.
پدر و مادرم نیامدند و من بیشتر دلم گرفت .
به خانم جون هنوز خبر شهادت را نداده بودند، برای همین او هم کنارم نبود.
در تمام مدت روهام کنارم بود و لحظه ای مرا تنها نمیگذاشت.
به خانه که برگشتیم مهمانان زیادی در خانه نشسته بودند.حوصله روبه رو شدن با آنها را نداشتم ،از روهام خواهش کردم مرا به خانه خودم ببرد او نیز بدون حرف قبول کرد و مرا تا خانه همراهی کرد
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_هشتم
در را که باز کردم،قبل از ورود روبه روهام کردم
_داداشی میخوام تنها باشم.
_اما تو حال..
_خوبم ،خواهش میکنم
_باشه قربونت بشم ،کاری داشتی زنگ بزن
برایش سرتکان دادم و او عقب گرد،کرد و از آنجا دور شد.
وارد خانه شدم.
هجوم خاطراتی که با کیان داشتم مرا از پا درآورد.
همان کنار در، روی زمین نشستم و زار زدم.
دلم عجیب هوای کیان را داشت .
_آخ بمیرم برات عزیزم،الان زیر خروارها خاک هستی و من تنها میون خونه ای ایستادم که قراربود باهم زندگیمون رو بسازیم.
قراربود صدای بچه هامون تو باغ بپیچه ولی الان صدای صوت قرآن به گوش میرسه و هی بهم یادآوری میکنه که دیگه تو رو ندارم.
یک لحظه احساس کردم کیان را دیدم که با لبخند نگاهم میکند.
با چشمان اشکی به سمت اتاق رفتم ولی اثری از کیان نبود.عکس هاش روی دیوار اتاق انگار بهم لبخند میزد.
به سمت تخت رفتم و رویش دراز کشیدم ،بالشت کیان را برداشتم و به آغوش کشیدم احساس میکردم هنوز هم بوی کیانم را می دهد.
کم کم چشمانم گرم خواب شد و دیگر نه صدایی شنیدم و نه چیزی حس کردم.
خودم را میان باغ سر سبزی دیدم که سرتاسر سفیده پوشیده ام و روی تابی که به درخت گیلاس بسته شده نشسته ام.
صدای خنده ام در باغ پیچیده بود.
نگاهم را که از شکوفه های گیلاس گرفتم،کیان با همان لبخند دختر کشش مقابلم ،روی دوپا نشسته بود
_همیشه بخند عزیزم ،بخاطر من،نزار تا ابد شرمنده تو باشم.روژانم به مامانت بگو حلالم کنه،هنوز ازدستم دلخوره،یه نامه تو قرآنمه بده به ایشون
دوباره سرخوشانه خندیدم
_صدام میکنن باید برم،یادت نره بهت چی گفتم عزیزدلم.دوستت دارم
در حالی که تاب میخوردم و حس پرواز داشتم ،لبخندزنان به دورشدن کیان چشم دوختم.
با صدای ضربه هایی که به در خانه میخورد از خواب بیدار شدم.
لحظه به لحظه خوابم را یادم بود.بخاطر اینکه از خواب بیدارم کرده بودند و دیگر نمیتوانستم کیان را ببینم،عصبانی بودم.
با اخم هایی که روی پیشانی ام جا خوش کرده بود به سمت در رفتم و طلبکار توپیدم
_چه خبرته روهام
در را که باز کردم با حمیدآقا چشم تو چشم شدم.
خجالت زده سرم را پایین انداختم
_ببخشید فکر کردم روهامه.
_خواهش میکنم شما ببخشید محکم در زدم ،وافعیتش چندبار در زدم ،وقتی باز نکردید نگرانتون شدم.روژان خانم شما چیزی یادتون نرفته؟
_با گیجی سرم را بالا آوردم
_نه!چی؟
_احیانا یه عدد نجلاء گم نکردید
خاک برسرم آنقدر درشوک کیان بودم که از دخترکم کلا غافل شده بودم
_واای ببخشید تو رو خدا ،نجلاء کجاست؟
_ایرادی نداره،راستش نمیخواستم بیارمش ولی چون خیلی بی تابی میکرد،مجبور شدم.
گوشی اش را برداشت و تماسی گرفت
_احمدجان امانتی منو بیار داداش.
چنددقیقه بیشتر نگذشته بود، مردی جوان در حالی که نجلاء را به آغوش کشیده بود،به سمتمان آمد.
_سلام خانم شمس تسلیت عرض می کنم خدمتتون.
_سلام ممنونم.
با عشق نگاهم را به دخترک موفرفری ام دوختم.دستانم را به سمتش گرفتم .
خودش را به سمتم خم کرد.
او را به آغوش کشیدم و بوسه بارانش کردم
_الهی فدات بشم خوشگل مامان ،ببخشید تو رو یادم رفت فسقلم.
نجلاء با هربار بوسه من قهقهه میزد.
با وجود نجلاء ،حمیدآقا و آن مرد را فراموش کرده بودم،شرمنده لب زدم
_ممنونم ازتون ،لطف کردید.با اجازه
_خواهش میکنم.خدانگهدار
مرد رفت حمیدآقا کمی ایستاد
_اگه کمکی خواستید تماس بگیرید.
_ممنونم.خدانگهدار
خدانگهدار
با دخترکم وارد خانه شدم و در را بستم.
&ادامه دارد...
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_دوم 🖇 #قسمت_دویست_
سه قسمت جدید از رمان روژان تقدیم نگاه های قشنگتون ❤️
#تلنگرانه✨|•°
•°🌻🍃°•
استادپناهیان:↯
تجربهبهمیاددادهکہ...
برایاینڪهطلبشهادتڪنی
نبایدبهگذشتهخودتنگاهکنۍ...!
ࢪاحتباش!
نگرانهیچینباش!
فقطمواظباینباشکھ
شیطونبهتنگهتولیاقتشهادتندارے...!ジ
《▪ألــلــَّہُمــَ؏َـجــِّڸْ لــِوَلــیــِڪَ ألــْفــَـرَجــ▪》
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#بیوگرافی🎈|•°
بہشٺ از اونجآيے شرو؏ مےشہ ڪھ ..
بھ #خدا اعٺمآد مےڪنے ..✨
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#شهیدانه🩸|•°
[🌱]
دختری داد میزد،
گریه میکرد''
میگفت:میخوام صورت پدرمو ببوسم!
اما اجازه نمیدادند،
یکی گفت:دخترش است مگر چه اشکالی دارد؟بگذارید پدرش را ببوسد!
گفتند شما اصرار نکنید نمیشود
{این شهید سر ندارد💔🥀}
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#چادرانه
خواهرم🧕🏻
خون این سیل شهیدان همش
با هدف چادر تو ریخته شد... 🕊
حواست باشد این خون های ریخته شده
بر گردن توست ...🥺
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314