11.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ #تصویری
📝 مشهد خوش گذشت...
👤 #صابرخراسانی
🌺 ایام ولادت #امام_رضا
👌 #پیشنهاد_دانلود
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل چمران بمیرید💔:)
#سالروزشهادت
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#تـــــلنـگـــر 📄🔗
•
•
.
.
هر وقت دیدے گناه ڪردے
عین خیالت نبود بدون از چشم
خدا افتادے . .¡!
ولے اگه گناه ڪردے غصه خوردے
بدون هنوز میخوادت...♡↯
خلاصہ اینڪه مواظبدلمونباشیم🖐🏽
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#تلنگر😍
قشنگه🙃 حتماا بخونید🍃
یه موتور گازے داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️
رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه⁉️
قاطی کرده چرا⁉️
خلاصه چراغ سبز شد🍃
و ماشینا راه افتادن🚗🚙
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌.
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"👌
همین‼️✌️
🎌برگےازخاطراتشهیدمجید
شهدا شرمنده ایمــ😔
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#کلام_شــهید☘️
سہ چہارم دختران حجابشان حجاب
نیست!!
و چیزهایی ڪہ میپوشند
واقعا حجاب نیست چادر میپوشند
ولی چادࢪشان داࢪاۍ بࢪق و مُد است.✨💔
#شــهید_احمد_مشلب
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
[🌱💛🖐🏻]
وقتۍفھمیدمدنیاچقدرقشنگاست،
کهیکچـآدر...
آنچنانامنیتـےبرایمایجادکرد🌱
کهباکلمات،نمیتوانتوصیفشکرد.😇✨
#چادرانه♥️
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
.. |🌝🍂| ..
چادرم...😇
سیاہترینرنگجهان...
همڪہباشد...
باطنشرنگــیست!
پرازنقشحیاست...❤️
اگرتوفقطسیاهےاشرامیبینے...
ایرادازچادرمننیست...
عمیق تر بنگر...😊😉
#چادرانه
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_سی_سوم
#از_روزی_که_رفتی
_چی شده رها؟! صدرا!
صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از
آغوشش گرفت:
_چی شدی تو؟ حالت خوبه؟
رها: بریم... بریم خونه صدرا!
"چطور میشود وقتی اینگونه صدایم
میزنی و نامم را بر زبان میرانی
دست رد به سینه ات بزنم؟"
رها چنگ به بازوی صدرا انداخت، نگاه
ملتمسش را به صدرا دوخت:
_بریم!
"اینگونه نکن بانو... تو امر کن! چرا
اینگونه بی پناه مینمایی؟"
صدرا: باشه بریم.
همین که خواستند از خانه بیرون بروند
صدای هلهله بلند شد. "خدایا چه کند
مردش با دیدن داماد این عروسی
میشکست!
خدایا... این ِکل کشیدنها را خوب
میشناخت! عمه هایش در ِکل کشیدن
استاد بودند، نگاهش را به صدرا دوخت.
آمد به سرش از آنچه میترسیدش!" رنگ
صدرا به سفیدی زد و بعد از آن سرخ شد.
صدایش زد:
_صدرا! صدرا!
صدای آه محبوبه خانم نگاه رها را به
سمت دیگرش کشید. دست محبوبه
خانم روی قلبش بود:
_صدرا... مادرت!
صدرا نگاهش را از رامین به سختی جدا
کرد و به مادرش دوخت. مهدی را دست
رها داد و مادرش را در آغوش کشید و از
بین مهمانها دوید!
جلوی سی سی یو نشسته بودند که صدرا گفت:
_خودم اون برادر نامردت رو میکشم!
رها دلش شکست! رامین چه ربطی به او
داشت:
_آروم باش!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارت_صد_سی_چهار
#از_روزی_که_رفتی
صدرا: آروم باشم که برن به ریش من
بخندن؟ خونبس گرفتن که داماد
آینده شون زنده بمونه؟ پدر با تو، دختر
با اون ازدواج کنه؟ زیادیش میشد!
رها: اون انتخاب خودشو کرده، درست و
غلطش پای خودشه! یه روزی باید جواب
پسرشو بده!
صدرا صدایش بلند شد:
_کی باید جواب منو بده؟ کی باید جواب
مادرم رو بده؟ جواب برادر ناکامم رو کی
باید بده؟
رها: آروم باش صدرا! الان وقت مناسبی
نیست!
صدرا: قلبم داره میترکه رها! نمیدونی
چقدر درد دارم!
محبوبه خانم در سی سییو بود و اجازه
ی بودن همراه نمیدادند.به خانهبازگشتند
که آیه و زهرا خانم متعجب به آنها نگاه
کردند.
صدرا به اتاقش رفت و در را بست. رها
جریان را که تعریف کرد زهرا خانمبغض
ِکرد... چقدر دردهمسرش به جان این
مادر و پسر ریخته بود
ایه در اتاقش نشسته بود و به حوادث
امشب فکر میکرد."اصلا رامین بازن
ِمقتول ازدواج کرده بود؟
یادش بود که رهاچه چیزی فکر میکرد
که همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با
شریکش میگفت، از اینکه اصلا از این
شرایط خوشش نمیآید!
میگفت رامین چشمانش پاک نیست،
چطور همکارش نمیداند! امشب هم همین
حرفها را از صدرا شنیده بود!
صدرا سر مسائل هم همین حرفها را به
سینا زده بود. حالا که در یک نزاع مرده
بود، معصومه بهانه مالی، شرکت سینا
را گرفته و زن قاتل همسرش شده بود!"
آیه آه کشید... خوب بود که صدرا، رها را
داشت، خوب بود که رها مهربانی را بلد
بود، همه چیز خوب بود جز حال خودش!
یاد روزهای خودش افتاد...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_سی_پنج
#از_روزی_که_رفتی
"یادت هست که وقتی دلشکسته بودی،
وقتی ناراحت و عصبانی بودی، میگفتی
تمام آرامش دنیا را لبخندم به قلبت
سرازیر میکند!
یادت هست که تمام سختیها را پشت سر
میگذاشتیم و دست هم را میگرفتیم و
فراموش میکردیم دنیا چقدر سخت
میگیرد؟ حالا رها یاد گرفته که ارامش
مردش باشد!"
َ
َ به عکس روبه رویش خیره شد "نمیدانی
چقدر جایت خالیست مردمن...
خدایا، چقدر زود پر کشیدی... بهدخترکت
سخت میگذرد! چه کنم که توان زندگی
کردن ندارم؟ چه کنم که گاهی سر نقطهی
صفر می ایستم؟روزهای آیه بعد از رفتنت
خوب نیست!
روزهای دخترکت بعد از رفتنت خوب
نیست... راستی موهایم را دیده ای
که یک شبه سپید شدهاند؟ دیده ای که
خرمایی خرمن موهایم را خاکسترپاش
کرده و رفتهای؟
دیدهای که همیشه روسری بر سر دارم
که کسی نبیند آیه یک شبه پیر شده
است؟ دیدی که کسی نپرسید چرا
همیشه موهایت را می.پوشانی؟
اصلا دیدهای سپیدی و عسل چشمانم
با هم درآمیختهاند؟ دیدهای پوستم از
سپیدی درآمده و زردی بیماری را به
خود گرفته؟ دیدهای ناتوان گشتهام؟
دیدهای شانه های خم شدهام را؟
چگونه کودکت را به دندان کشم وقتی
تو رفته ای؟ از روزی که رفتی آیه هم
رفت!
روزمرگی میکنم دنیا را تا به تو برسم.
دنیایم تو بودی! دنیایم را گرفتی و بردی!
چه ساده فراموش کردی وگفتی
فراموشت کنم! چطور مرا شناختی که با
حرفهای آخرت مرا شکستی؟ اصلا من
کجای زندگیت بودم که رفتی؟ دلت آمد؟
از نامردی دنیا نمیترسیدی؟"
َدلش اندکی خواب و بیخبری را می
خواست.دلش لبخندِ از ته دل آیه ی این
روزها زیادی زیاده رها رامیخواست، نگاه
مشتاق صدرا به رها را میخواست، دلش
کمی عقل برای رامین میخواست، شادی
زهرا خانم و محبوبه خانم را میخواست.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_سی_شش
#از_روزی_که_رفتی
اینها آرزوهای بزرگ آیه بود... آیهای که
این روزها زیادی زیاده خواه شده بود.
نفس گرفت "چه کنم در شهری که قدم به
قدم پر است از خاطراتت! چه کنم که
همه ی شهر رنگ تو را گرفته است؟
چگونه یاد بگیرم بیتو زندگی کردن را؟
مگر میشود تو بروی و من زندگی کنم؟
تو نبض این شهر بودی!
حالا که رفتی، این شهر، شهر ِمردگان
است!
************************
سه ماه گذشته بود. سه ماه از حرفهای
ارمیا با حاج علی و آیه گذشته بود... سه
ماه بود که ارمیا کمتر در شهر بود... سه
ماه بود که کمتر در خانه دیده شده بود.
سه ماه بود که ارمیا به خود آمده بود!
ِکلاه کاسکتش را از سرش برداشت.
نگاهش را به درخانه ی صدرا دوخت.
چیزی در دلش لرزید. لرزه ای شبیه زلزله!
"چرا رفتی سید؟ چرا رفتی که من به
خود بیایم؟ چرا داغت از دلم بیرون
نمیرود؟ تو که برای من غریبه ای بیش
نبودی! چرا تمام زندگیام شدهای؟ من
تمام داشته های امروزم را از تو دارم."
در افکار خود غرق بود که صدای صدرا را
شنید:
_ارمیا... تویی؟! کجا بودی این مدت!
ارمیا در آغوش صدرا رفت و گفت:
_همین حوالی بودم، دلم برات تنگ شده
بود اومدم ببینمت!
نگفت دیشب سید مهدی سراغ آیه را از
او گرفته است، نگفت آمده دلش را آرام
کند.
وارد خانه شدند، رها نبود و این نشان از
این داشت که طبقه ی بالا پیش آیه
است!
صدرا وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار
ارمیا نشست:
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻