eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
فکر میکنه دیگه نمیتونه از اون علاقه دل بکنه! در حالی که واقعا امکانش هست البته روش داره.... این روشش خیییلی مهمه.✔️ گ
ادامه بحث که خیلی مهمه بمونه برای جلسه آینده ☺️❤️
درس امروز به پایان رسید مهربونآ🤩🌸 ان شاءالله با دقت فراوان مطالب رو بخونید💛 موفق باشیم همگی 💪🏻🤝🏻
رفقآ سوالی چیزی داشتید من اینجام🤓👇🏼 @yazahra4599 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ دلش پیش همسرش بود. همسرش که همیشه مظلوم بود و از آن روز که مهمان این ویلچر شده بود، مظلوم تر هم شده بود... بعد از نشستن کنار رها، آن روزها را به یاد آورد... _ آیه خانوم!درست شد. بالاخره این انتقالی رو گرفتم. دیگه خیالت راحت! آیه لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون آمد: سلام!راست میگی؟درست شد؟ ارمیا به پهنای صورتش لبخند زد: سلام جانان!خسته نباشی!درست شد عزیزم! آیه: خداروشکر! ارمیا روی مبل نشست و آیه یک لیوان شربت بهارنارنج برایش آورد، کنارش نشست. ارمیا لیوان را گرفت و یک نفس سر کشید.آیه اعتراض کرد: یک نفس نخور! ارمیا چشمکی زد: اینجوری بیشتر میچسبه جانان! آیه به جانان گفتن ارمیا لبخند زد. چقدر خوب که مثل سیدمهدی صدایش نمیکرد. چقدر خوب بود که ارمیا بود... ارمیا: چند ماهی طول میکشه تا خونه سازمانی بدن. اینجا میمونی یا خونه اجاره کنم؟ آیه دستی به موهایش کشید و آنها را به پشت گوشش برد: رفت و آمد برات سخت نمیشه؟ ارمیا پشت گردنش دست کشید: خب چرا!خیلی سخته! آیه: پس میریم دنبال خونه؟ ارمیا: تو مشکلی نداری؟اگه بخوای من رفت و آمد میکنم. چشمم کور، دندم نرم، زن و بچم تو راحتی باشن! آیه: نگو اینجوری. بریم دنبال خونه؟ ارمیا: بعدظهر اگه کار نداری بریم! دختر بابا کجاست؟ آیه: نه کاری ندارم. با مهدی و زهرا پایین دارن بازی میکنن. صداش کن بیاد بالا نهار بخوریم! در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ ارمیا: عجله نکن.بذار لباسامو عوض کنم، میرم دنبالش. ارمیا هنوز وارد اتاق نشده بود که صدای در آمد. دستهای کوچک زینب سادات بود و ارمیا پدرانه آن صدا را میشناخت. آمدم جاِن پدر!دستهای کوچکت را این گونه به چوب سخت نکوب! قلب پدر از خیاِل درِد دستانت درد میگیرد! ارمیا در را باز کرد. زینب سادات خود را به پاهای پدر چسباند. ارمیا خم شد و دخترکش را در آغوش گرفت و بوسید: دختِر بابا کجا بود؟نمیگی باباتنهاست؟ زینب سادات صورتش را روی صورت پدر گذاشت: مامانی که بود!تنها نبودی باباجونم! آیه یک کمی حسادت کرد. اشکالی که ندارد؟ کمی حسادت چاشنی روابط شود تا رقابت بیافریند؟ از همان رقابت هایی که دخترها با مادر، سرعشق پدر دارند. همان غیرتی شدن های پسرانه، که پدر را عقب میراند!فروید چه گفته بود؟ عقده ی ادیپ؟ عقده ی الکترا؟ هر چه نامش را میخواهند بگذارند. من که میگویم خوب است که دوست داشتن را یاد میگیرند. خوب است که رقابت را یاد میگیرند. آیه هم کمی حسادت کرد. دلش میخواست. حال اینکه چه میخواست را خودش هم نمیدانست. در کش مکش بود با خودش که این کش مکش حسادت پنهانی شد در جمله اش:پدر و دختر برید دست و صورتتون رو بشورید بیاید کمک کنید سفره بندازید!چقدر شما لوسید! ارمیا حسادت زیر پوستی را شناخت و بلند خندید. دل خوش همین هابود. دلش خوش بود که این حسادت شاید از عشق تازه جوانه زده در دل جانانش باشد... دل است دیگر، گاهی زود خوش میشود...صدای رها، آیه را از آن روزها بیرون آورد: چقدر دیر کردی!نمیدونی این آدما منتظرن برات حرف در بیارن؟ آیه: چی شده مگه؟ سایه کجاست؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ رها صدایش را پایین آورد: حالش بد شد، شوهر جانش بردش اتاق استراحت کنه. وضعش خوب نیست. میگفت بچه خیلی پایینه و نگران بودش! آیه: الان چطوره؟بهش سر زدی؟ رها: قبل از اومدنت پیشش بودم. تازه خوابش برده. آیه: وروجکاش کجان؟ رها: مهدی بردشون پارک سر خیابون. آیه: مامان زهرا رو ندیدم! رها: تو آشپزخونه داره حلوا درست میکنه. آیه: خیلی خسته شد این روزا! رها: این سالها خیلی با هم رفیق شده بودن. خیلی بهم ریخته. بابام که مرد، حس کردم راحت شد. اما الان که فخرالسادات رفت، خیلی تو روحیه اش تاثیر منفی گذاشت! آیه: باورم نمیشه که مامان فخری رفت! ارمیا خیلی داغون شد. صبح از بیمارستان مرخصش کردیم. شوک بدی بود براش. رها: الان چطوره؟ آیه: بهتره خداروشکر. بیرونه. پیش بابا ایناست. رها: ایلیا چطوره؟ آیه: هنوز باهاش گرفتاریم! وابستگی زیادش به ارمیا و زمینگیر شدنش این چند ساله، روحیه ی ایلیا رو به هم ریخته. ارمیا هم با دیدن بهم ریختگی ایلیا، روز به روز سرخورده تر میشه. یادته اون روزا که میخواست بره؟ رها خوب به یاد داشت. اشک های آیه. دعواهای سید محمد و صدرا با ارمیا. سکوت و در خود خمودگی ارمیا. زینبی که چشمانش همیشه برق اشک داشت و از ارمیا جدا نمیشد.ایلیا و دعواهای هر روزه اش در مدرسه و افت تحصیلی. در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ رها: بهتر نشده؟ آیه: بهتر شده! اما وقتی که با باباشه. ارمیا هر دوشونو آروم میکنه. رها: هر سه تونو! آیه خجالت زده لب گزید: ارمیا خیلی خوبه رها! وقتی یاد اون روزا و اذیتایی که کردم میوفتم، دلم براش میسوزه!چطور تحملم کرد؟ ِ گوش آیه برد: عاشقت بود!هنوزم عاشقته که بخاطرت رها سرش را زیرمیخواست بره آسایشگاه! باورم نمیشه میخواست از تو بگذره تا تو اذیت نشی! آیه: همین که هست راضیم!میدونی که دیگه طاقت از دست دادن ندارم! آیه به آن روزها رفت.... صدای تلفن همراهش بلند شد. مشغول نوشتن مقاله اش بود که حواسش پرت شد. نفسش را با شدت بیرون آورد و زینب سادات را صدا کرد: زینب جان مامان!گوشی منو بیار. فکر کنم تو آشپزخونه گذاشتمش. ِ خانه جدیدشان که یک آپارتماِن پنج طبقه ی بدون آسانسور بود.خانه‌ای که قدمتش هفتاد هشتاد سال بود. تازه ساکن این ساختمان شده بودند. قبلا هیچ وقت در خانه های سازمانی زندگی نکرده بود. آن روز که ارمیا آمد و گفت انتقالی گرفته و به مرکز آموزش تکاور نیروی زمینی در پرندک خواهد رفت، آیه خوشحال بود. دوری از این همه هیاهو را نیاز داشت. یک سال مستاجری در حوالی شهریار و حالا در منازل سازمانی. آیه که قید کار را در مرکز صدر زد و خانه نشین شد و بیشتر روی تحقیقات تمرکز کرد. زینب که دوستان جدیدی در این شهرک پیدا کرد ولی هنوز بهانه ی مهدی و محسن و زهرا و محمدصادق را میگرفت. زینب سادات تلفن را مقابلش گرفت و نگاه آیه را متوجه خود کرد: بابا جونه! آیه تلفن را زیر گوشش گذاشت: جانم؟ ارمیا: دارم میرم ماموریت! در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
! 😎 صبر اوج احترام به حکمت خداست صبور باش! چیز هاۍ خوب زمان میبرند🌸 برای کپۍ لوگو حذف نشه!❌ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
😌 برای کپی لوگو کانال حذف نشه ❌ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
مۍ‌گـفټ: جـورۍ‌نـباشـید ڪہ‌وقـٺۍ‌دلٺـوݩ‌واسـہ‌خــدا🌹 تنـگ‌شــد‌و‌خواستـید‌‌بࢪیـد🌿 رازو‌نـیاز‌ڪنـید🤲 فـرشـٺہ‌هـا‌بگـݩ🧚🏼 ببـین‌ڪۍ‌اومده📜 همـوݩ‌ٺـوبہ‌شڪن‌همـیشـگـے🌬 امـا‌بازم‌ایـݩ‌رو‌یادٺ‌نـࢪھ‌ڪہ‌خـدا‌میـگہ... صـد‌بـار‌اگـر‌تـوبہ‌شڪستـۍ‌باز‌آۍ✨ مبـادا‌برۍ‌و‌دیگـہ‌بر‌نگـردۍ💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
به نام خدای شکوفه ها ☀️🌨
♥️🖤 💚برخاتم اوصیاء،مهدے صلوات 💚برصاحب عصر ما،مهدے صلوات 💚خواهے ڪه خداوند بهشتت ببرد 💚بفرست تو بر حضرت مهدے صلوات 💚اَللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ 💚وَ آلِ مُحَمَّدٍ 💚وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
⁉️ 🤔چکار کنم رفیق پیدا کنم؟! ✅ سوال: چکار کنم رفیق خوب پیدا کنم و من را دوست داشته باشند؟ جواب: چند نکته را باید توجه داشته باشیم: اول؛ اخلاق خوب را همه خریدارند. اما اگر اخلاق مان بد باشد، ممکن است ابتدا گول ظاهرمان را بخورند، اما بعد که اخلاق مان را ببینند از رفاقت با ما منصرف می شوند و عطای ما را به لقای دوستی ما می بخشند. پس اخلاق مان را خوب کنیم. دوم؛ نیت مان را باید درست کنیم. نباید دیگران را جذب به خودمان کنیم. باید هدف ما رساندن دیگران به خدا باشد. قصد ما این باشد که دوست مان را به اهل بیت علیهم السلام جذب کنیم. سوم؛ اول و آخر از خدا بخواهیم که ما را محبوب قلب ها کند. چرا که دل ها دست خداست. シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
🌱 یادمون باشه گریه فقط برای امام حسین علیه السلامه ولی امام حسین فقط برای گریه نیست !! シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
کاش بودیم آن زمان کاری کنیم از تو و طفلان تو یاری کنیم کاش ما هم کربلایی می شدیم در رکاب تو فدایی می شدیم السلام علیک یا ابا عبدالله … シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
༨🦋🌿༨ اگہ¹نفر²هزارتومن بهمون‌قرض‌بده تاآخرعمریادمون‌مےمونہ🔍 تاعمرداریمـ‌خودمونو💡 مدیونش‌مےدونیمـ📦 اما‌ ❤️ 'جونشون'رو‌‌برامـۅں دادن خیلےازحرفاشون‌رو‌زمین‌مونده.:) シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
¦↫👒🌿 هیچے نمیتونہ جدایۍ بندازه بینمون "رفیق" ... 💞😙😘 ⁦🌿⁩⃟👒¦↫ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
نیازداریم‌وقتی‌غرق‌لایک‌وچنل‌و فالوورامون‌میشیم‌باخودمون‌زمزمه‌کنیم: غرقِ‌دنیا‌شده‌را؛جام‌شهادت‌ندهند:)
. محمـدحسیـن‌ . خــط‌قرمــــزشــ❗️ . ولایت‌بود❣🌿 . یعنےبہ‌حضرت‌آقـــ🙃ــا . علاقــ😍ـــہ‌بسیــارزیادداشتن‌ . وحرف‌آقــا🗣؛ . سخــن‌آقــا . براش‌حجــ🖐🏻ـت‌بود. . زمانےڪہ‌محمــدحسیـن‌ . 👀احسـاس‌ڪردڪہ‌حضرت‌آقــا . براشون‌اهمیـ🎖ـت‌داره‌ڪہ‌ . ڪارفــرهنگـ🎯ـےانجـام‌بشہ🤩، . مقابلہ‌بــاجنگـ‌نــ📲ــرم‌انجـام بشہ✌️🏻، . تودانشگــاه‌ڪارفــرهنگــ🎐ـــے‌انجـام‌میـدادن👌🏻 بہ‌نقل‌ازمـادر♥️ زندگےبہ‌سبڪ‌شہدا🥀 ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 💎 .↓  @yazainab314
⚠️ ‌دلش‌نـمیومدگناه‌ڪنه‌امـابازهم‌گفت: این‌بارِآخـره ...🖐🏼! مـواظبِ"بارِآخـر"هایےباشیم کھ"بارِآخرت‌ِمان"راسنگین‌میڪند بہ‌عذابش‌نمےارزه‌ها🚶🏻‍♂-! ‌ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگ حرم هستم حسین💔🥀 ولی دل به علم بستم حسین💔🥀 🎞 ✨ برای کپی لوگو کانال حذف نشه ❌ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤