☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفتاد_یکم
صدای خنده روهام و کمیل بالا رفت .
زهرا هم با صدایی آهسته که جلب توجه نکند خندید
با اخم گفتم
_خوب شد نمیخواستی بگی و گفتی
_مخلصتم خواهری.میخواستم اینو بگم .اون سالی که کنکور داشتم رو که یادت هست چه بلاهایی سرم میاوردی.کمیل به نظرت چه بلایی سرم آورده؟
کمیل خندید
_حتما جزوه هاتو سوزونده
روهام با اخمی ساختگی نگاهم کرد
_کاش جزوه میسوزوند ،نامرد قلبم رو سوزوند.
یه روز اومد گفت بیا بهم زبان یاد بده امتحان دارم.منم گفتم .دارم درس میخونم الان وقت نمیکنم
با یادآوری اون روز، زدم زیر خنده.
_بایدهم بخندی .منم اگه چنین دست گلی به آب میدادم میخندیدم
زهرا با اشتباق گفت
_مگه چیکار کرده بود
_من شبا تا دیر وقت درس میخوندم و نزدیک های صبح میخوابیدم ولی اون شب چون خسته بودم آخر شب خوابم برد.خانم اومده بود بالاسرم و وقتی مطمئن شده بود خوابم ،با تیغ هردوتا ابروم رو تراشیده بود
صدای خنده کمیل بلند شد .آنقدر خندید که اشک از چشمانش جاری شد .زهرا هم با خنده دلش را گرفته بود
_وای دلم.روژان بهت نمیاد انقدر شیطون باشی
روهام که خودش هم با یاد آن روزها خنده اش گرفته بود ادامه داد.
_چشتون روز بد نبینه ،صبح که رفتم سر میز صبحانه پدرم با دیدنم غش کرده بود از خنده .مامانمم با دست زد روی گونه اش و سرزنشگرنگاهم کردو بهم گفت این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی.مت بدبخت از همه جا بی خبر رفتم جلو آینه با دیدن خودم کم مونده از ترس و ناراحتی پی بیفتم.از همونجا داد میزدم روژان میکشمت
لبخند حرص درآری روی لب نشاندم
_من با اون کارم باعث شدم تو چندماه خودتو تو خونه حبس کنی و درس بخونی .آخرش هم که با یک رتبه عالی رشته مورد علاقت قبول شدی ،حالا من شدم آدم بد .همه موفقیت هات بخاطر وجود منه .جای تشکرته
نمایشی خودش را خم کرد
_ممنونم بانوی من بخاطر بلاهایی که سرم آوردی
دوباره لبخند به لب همه آمد.
با آمدن گارسون و غذاها دست از حرف زدن کشیدیم و مشغول خوردن نهار شدیم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفتاد_دوم
بعد از صرف نهار به پیشنهاد من بی خیال شهربازی شدند و قرارشد باهم تا جاده چالوس برویم و کمی از زیبایی های پاییزی لذت ببریم.هوا چندان سد نبود .خنکای مطبوعی داشت که مرا بیش از حد به وجد می آورد.
من عاشق پاییز بودم .روهام قبل از حرکت کمی تنقلات خرید و به راه افتادیم.
در طول مسیر سکوت کرده بودم.
هرلحظه به کیان فکر میکردم ،گاهی روهام برای اینکه مرا از فکر و خیال کیان دور کند مرا مخاطب قرار میداد.
رفتار هرسه انها عجیب بود .همه سعیشان را می کردند تا من لحظه ای به فکر فرو نروم.
تا اسم کیان را می آوردم حرف را عوض میکردند.
هربار میگفتم میخوام به کیان زنگ بزنم ،غر میزدند که بعد از برگشت هم میتوانی زنگ بزنی.
خلاصه تا شب انقدر مرا به حرف گرفتند که وقت نکردم لحظه ای به کیان بیندیشم.هوا تاریک شده بود که به خانه برگشتیم.
تا وارد حیاط شدیم ،خاله از ساختمان خارج شد
_سلام خسته نباشید
روهام با ادب سلام و علیک کرد.من هم به سمتش رفتم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم
_سلام خاله جون ،ممنون.خوبید شما.
احساس کردم ناراحت است ولی نمیخواهد ما بفمیم
_ممنون عزیزم.بیاین داخل شام آماده است.
نمیخواستم دعوتش را قبول کنم ولی بخاطر اصرارش قبول کردم.
همه باهم وارد خانه شدیم .خاله به آشپزخانه رفت من هم کنار روهام روی مبل نشستم.
دل آشوب بودم و نمیدانستم چرا نمیتوانم لحظه ای آرام و قرار بگیرم.
زهرا و کمیل به اتاق هایشان رفته بودند تا لباس عوض کنند.
با صدای موبایلم با تصور اینکه ممکن است کیان باشد با ذوق و عجله گوشی را برداشتم .
همه حس خوبم پرید ،نام مهسا روی گوشی خودنمایی میکرد.
_سلام مهساجان
_سلام عزیزم خوبی؟اقاتون خوبه
_قربونت بشم.من که خوبم ،آقامون هم رفته سفر
_آخ جون میگم اگه فرستادی ترکیه یکم سفارش کنم واسمون خرید کنه
خندیدم
_نخیر عزیزم رفتن سیستان .از اونجا فقط میتونه واست خرما بیاره .میخوای بگم بیاره
وقتی دیدم مهسا سکوت کرده با خنده گفتم
_خانومی پشیمون شدی ؟سوغات نمی خوای
با صدایی نگران و لرزان گفت
_روژان کی با استاد صحبت کردی
متعجب آهسته گفتم
_چطور
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفتاد_سوم
صدایش به لرزه افتاده بود
_نگران نشیا ،ان شاءالله حالش خوبه ،ولی صبح تو اخبتر اعلام کردن نزدیکی های اذان صبح یه گروه تروریستی تو سیستان ،انتحاری زدند .چندتا شهید و چندتا کشته دادند.
دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار شد .
صدای نگران مهسا به گوشم میرسید
_روژان جان نگران نباش اصلا از کجا معلوم استاد اونجا باشه .
گوشی از دستم افتاد روی زمین.
سالن دور سرم می چرخید تنها کلمه ای که از دهانم خارج شد،نام کیان بود.
متوجه دویدن روهام به سمتم شدم وبا بسته شدن چشمهایم دیگر چیزی نشنیدم.
وقتی به هوش آمدم روی تخت توی اتاق زهرا بودم و سرمی به دستم وصل بود
کسی داخل اتاق نبود.گیج بودم و سرم کمی درد می کرد.
ناگهان همه حرفهای مهسا در سرم اکو شد.
با وحشت از روی تخت برخواستم و سرم را از دستم جدا کردم و به سمت در اتاق رفتم.
باید به او زنگ میزدم محال بود کیان مرا ترک کرده باشد .
مگر ما چقدر باهم زندگی کرده ایم که بخواهد از من دل بکند.
با چشمانی که بی مهابا می بارید به سالن رفتم .
صدای گریه خاله و زهرا به گوشم میرسید.
پدر مشغول حرف زدن با کمیل بود و روهام با دودست سرش را گرفته بود.
با صدای پایم نگاه ها به سمتم کشیده شد.روهام اولین نفر بود که به سمتم دوید
_قربونت بشم چرا پاشدی .تو باید استراحت کنی
به پیراهنش چنگ زدم و با التماس نجوا کردم
_من باید به کیان زنگ بزنم .تو رو خدا یه گوشی بیار واسم .زود باش
_چشم عزیزم بیا بریم دراز بکش من گوشی میارم
با صدایی که داشت بالا میرفت روبه او کردم
_همین الان به من گوشی بده ،همین الان
به سمت خاله رفتم
_خاله جون چرا گریه میکنید کیان سالمه .من مطمئنم قلبم میگه اون سالمه ،محاله منو تنها بزاره محاله.
پاهایم دیگر رمقی نداشت .
دوزانو روی زمین افتادم و به حال خودم زجه زدم .
روهام مرا به آغوش کشید تا کمتر زجه بزنم.
کمیل با فاصله کنارمان نشست
_زنداداش قول میدم بهت کیان حالش خوبه.لطفا اینقدر خودتون رو آزار ندید .
اگه اتفاقی براتون بیفته کی میتونه جواب خان داداشم رو بده .
مگه نمیدونید جونش به جون شما بسته است.
من قول میدم یه خبری ازش واستون بیارم .
خواهش میکنم برید بالا تو اتاق قبلی کیان کمی استراحت کنید.
قول میدم درستش کنم.قول میدم.
ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفتاد_چهارم
نمیدانستم میشود روی قولهای او حساب کرد یا نه؟
ولی حرفهایش باعث شد کمتر زجه بزنم .
با کمک روهام ایستادم.
کمیل روی قولت حساب میکنم.
با کمک روهام به اتاق کیان رفتم .
روی تخت دراز کشیدم.
خم شد و پیشانی ام را بوسید
_کمی استراحت کن قربونت بشم .
_داداشی اگه بلایی سرش بیاد من میمی..
اخمی کرد و دستش را روی لبم گذاشت
_نمیخوام بشنوم.کیان برمیگرده نگران نباش.
روهام که از اتاق خارج شد .
بالشت کیان را از زیر سرم برداشتم و بغض به بینی ام چسباندم و از ته دل بو کشیدم.
هنوز هم بوی عطر کیان را میداد.
بالشت را بیشتر درآغوشم فشردم و زار زدم .
آنقدر بیتابی کردم که دیگر کم کم به آغوش خواب فرو رفتم.
چه خوابی!
خوابی که پر بود از کابوس پرکشیدن کیان.
کیان را دیدم که دست به پلو گرفته است و لبخند میزند.
چشمم به پهلویش که افتاد،ترسیدم.
با داد گفتم
_خون! خون! داره از پهلوت خون میاد عزیزم
خندید و به طرفم آمد.با دست دیگرش دستم را گرفت
_خانومم من خوبم ببین عزیزم ،ببین چقدر خوشحالم
با زجه به سینه اش می کوبیدم
_الان میمیری کیان به چی میخندی ؟بیا بریم باید بخیه بخوری دیوونه
مثل همیشه به رویام لبخند مهربانی پاشید
_عزیزم من که همیشه میگم دیوونه توام. روژان به آرزوم رسیدم مثل مادرم حضرت زهرا س پهلوم ضربه دیده، واسه همین خوشحالم .پهلوی من فدای پهلوی شکسته مادرم.حالا خیالم راحته باید برم روژان
جیغ زدم
_پس من چی بیمعرفت مگه قول ندادی خوشبختم کنی؟به همین زودی دل کندی ازم.مگه من چقدر پیشت بودم که دلتو زدم بی انصاف .من میمیرم برات،اون وقت تو به همین راحتی میخوای بری
با وحشت فریاد زدم
حلالت نمیکنم بری کیان
با گریه چشم دوخته بودم به چشمان بارانیاش.
با تکان های دستی، با گریه از خواب بیدار شدم.
خاله با مهربانی به آغوشم کشید
_عزیزدلم .انقدر خودتو زجر نده فدات شم .کیان برمیگرده فدات شم
انگار دچار جنون آنی شده بودم ،با گریه از آغوشش بیرون آمدم .
جلو پدرجان ایستادم
با دست به پهلویم اشاره زدم و با زجه فریاد زدم
_پهلوش تیر خورده بود.به خدا
جنون آمیز زدم زیر خنده
_داشت بهم میخندید پدر جون .بهم گفت به آرزوش رسیده .گفت حالا میتونه بره
با التماس به خاله نگاه کردم
_خاله بهش گفتم حلالش نمیکنم ،خاله پسرت بی معرفته .خاله نکنه تنهام بزاره
همه با دیدن دیوانه بازی هایم آهسته گریه می کردند.
خاله محکم بغلم کرد
_نلرز عزیز دلم .پسر من بی معرفت نیست .بر میگرده عزیزکم بر میگرده
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفتاد_پنجم
بی جان دوباره با کمک خاله روی تخت دراز کشیدم.
پدر جان شکسته تر از قبل روبه کمیل کرد
_دخترم داره دق میکنه برو یه خبری بگیر ،برو تا خبر نگرفتی نیا باباجان
کمیل با صدایی که از بغض میلرزید به من نگاه کرد
_چشم آقاجون .زنداداش من سر قولم هستم
با عجله از اتاق خارج شد که روهام او را صدا کرد
_داداش صبر کن با هم بریم
به سمتم آمد، پیشانی ام را بوسید
_زود برمیگردیم عزیزم با خبر خوب از کیان .تو فقط بی تابی نکن عزیزکم.
یکی یکی همه از اتاق بیرون رفتند
فقط زهرا کنارم نشست و موهایم را نوازش کرد
تا اینکه دوباره گرفتار خواب شدم.
خورشید وسط آسمان خودنمایی میکرد که از خواب بیدار شدم.
سرم سنگین بود .
تلو تلو خوران از اتاق خارج شدم و دست به نرده ها گرفتم تا به طبقه پایین برسم.
با همان حال زار و پاهایی که کم رمق بود به سمت تلفن رفتم و گوشی را برداشتم.
شماره کیان را گرفتم .
صدای منحوس زن به گوشم رسید،مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد
عصبانی غریدم
_لعنتی
دوباره شماره را گرفتم و دوباره همان صدا همچون ناقوس مرگ در سرم زنگ خورد.
روی زمین نشستم و زار زدم
_بی معرفت کجایی ؟دارم دق میکنم از نبودت کیان
با صدای گریه و زاری من خاله از آشپزخانه خارج شد و با دیدنم به گونهاش ضربهای زد
_خدامرگم بده کی اومدی پایین؟
به سمتم پا تندکرد
_پاشو رو مبل بشین مادرجون ،پاشو قربونت بشم.من برم برات صبحونه بیارم .
با کمک خاله روی مبل نشستم.
میل به خوردن چیزی نداشتم
_نمیخورم خاله.تا وقتی خبری از کیانم نشه نمیخورم .
&ادامه دارد...
●
•
.
وَخدا
تڪہاےازآسمان؛
دروجودِتوست ...
رفیق،خدابغلتڪرده♥️(:
حواستهست؟!
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
توخوبباشツ
ڪسےنبیندخداڪہمےبیندッ↻
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
#ایده_ژست
عشق یعنے...
مراقب هم باشیم
حتے وقتے کہ از هم دلخوریم >_<
#عکاسی_با_گل_نرگس🌼🌿
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
اینگونه لبخند هاست!
که ما را دلبسته تان نموده
دلبسته ای بیقرار ...
بیقرار آن همه عشق و صفای جبهه ها
#حاجقاسمعزیز♥️
#مرد_میدان
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314