☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_ سیزدهم
با خجالت از آنها دور شدم و خودم را در آشپزخانه سرگرم کردم.
کیان برای نهار ماکارونی درست کرده بود .
میز را چیدیم
_آقایون تشریف بیارید نهار.
من صندلی بین کیان و روهام را بیرون کشیدم و کنارشان نشستم.
اولین قاشق را که به دهانم بردم، طعم عالی آن مرا متعجب تر کرد
_کیان چقدر دست پختت عالیه از این بعد پخت ماکارونی با تو!
کیان که مشغول خوردن بود، ناگهان غذا به گلویش پرید.
با هول و ولا پارچ آب را برداشتم و برایش آب ریختم
_بیا آب بخور
بخاطر سرفه هایش صورتش قرمز شده بود و از چشمانش اشک بیرون می ریخت.
لیوان را گرفت و یکسره همه آب را خورد و نفس راحتی کشید.
روهام خنده کنان رو به کیان کرد
_اینم عواقب خودشیرینی برای خواهر بنده است زن ذلیل جان
اخمی تصنعی کردم
_آقامون فقط منو زیادی دوست داره وگرنه زن ذلیل نیست .
کیان با لبخند نگاهم می کرد .روهام خندید
_اره از این نگاه عاشق پیشه اش مشخصه محو جنابعالی شده.
هر سه همزمان به خنده افتادیم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_چهاردهم
نهار که تمام شد روبه آن دو کردم
_مصدومین گرامی تشریف ببرید تو اتاقهاتون و استراحت کنید تا بیام پانسمانتون رو تعویض کنم.
روهام بابت غذا تشکر کرد و به اتاقش رفت ولی کیان همچنان پشت میز نشسته بود .روبه روی اش رفتم
_کیانم برو استراحت کن چرا اینجا نشستی؟
_میگم عزیزم،روهام از چیزی ناراحته؟ مثل همیشه نبود.
با حرف کیان فکرم پر کشید به لحظه ورودمان به عمارت .زهرا با ناراحتی فقط با من خداحافظی کرد و به ساختمان خودشان رفت.روهام هم ناراحت و عصبی به رفتنش نگاه کرد و عصبانی غرید
_مردم عاشق میشن،من احمق هم عاشق شدم.
در برابر نگاه متعجبم با قدم های بلند از من دور شد .
_خانوم با شمام کجایی؟
با صدای کیان حواسم را جمع کردم
_چی؟
_میگم تو میدونی چشه
_اره،میشه دلیلش رو نگم؟نمیخوام بهت دروغ بگم
_باشه خانوم نمیخواد بگی.فقط نگرانش شدم .میخواستم ببینم اگه کمکی از من برمیاد، کمکش کنم.
_ممنونم مهربون جونم.کیان؟
_جان کیان
_دو روز دیگه تولد روهامه میخوام جشن تولد بگیرم .البته فقط ما جوونترها
_باشه عزیزم ،خیلی هم عالی .
_خب آقا پاشو برو استراحت کن منم به کارم برسم
_کمک نمیخوای عزیزم
_بزرگترین کمکت اینه بری استراحت کنی.زودتر لطفا
خندید و از روی صندلی برخواست.
قبل از خروج از آشپزخانه بوسه ای روی گونه ام کاشت وبه اتاقش رفت.
من هم خودم را مشغول شستن و مرتب کردن آشپزخانه کردم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_پانزدهم
کارهایم که تمام شد به سمت اتاق روهام رفتم
باید سردر میآوردم که در نبود من بین او و زهرا چه حرفی رد و بدل شده که ناراحت است.
پشت در ایستادم و چند ضربه به در زدم
_بفرمایید
وارد میشوم و در را پشت سرم میبندم.
روهام روی تخت دراز کشیده و دستش را روی چشمانش گذاشته
_داداشی
_هوم
_چیزی شده؟
_نه
_واسه هیچی انقدر گرفته ای؟نکنه من نامحرمم،هوم؟
_نه
_عه،حرف بزن دیگه،باید با قطره چکان ازت حرف بیرون بکشم
_روژان به نظرت من چطور آدمیم؟
_تو داداش مهربون منی که تو دنیا تکه
_جدی پرسیدم
_بگو چی شده؟اصلا من رو که فرستادی دنبال نخود سیاه به زهرا چی گفتی
انگار برگشته بود به اون لحظه، که جوابم را نمیداد
_روهام با توام
_روژان به نظر زهرا، من یک پسر خوشگذرونم که به دخترها فقط به چشم یک اسباب بازی نگاه میکنم .
با صدایی که از ناراحتی و بغض دورگه شده بود، ادامه داد
_به نظر اون من چیزی از عشق و عاشقی و محبت نمیفهمم که اگه میفهمیدم،حتما قبل اینکه عاشق بنده خدا بشم عاشق خدایی میشدم که بیشتر از همه بهم محبت کرده.هرچی بهش میگم دست خودم نبوده دل باختم بهش با نفرت میگه به چندنفر قبل من دل باختید؟ به چندنفر قبل من قول ازدواج دادید
_روها...
نمیگذارد حرفم را بزنم
_لطفا تنهام بزار.یه امروز رو میخوام فکر کنم.
میدانم که بیشتر از اینکه از حرف های زهرا ناراحت باشد از گذشته خودش ناراحت است. بی حرف بلند میشوم و از اتاق خارج میشوم.
دلم هوای گریه دارد.درد روهام را با پوست و استخوانم درک میکنم.
دلم میخواست برایش کاری کنم و میدانم که کاری از دستم ساخته نیست و باید به هردو فرصت بدهم.
به حرف هایی که زهرا زده فکر میکنم.
حق با زهراست.
وقتی کسی این همه عشق و محبت خدا را نبیند چطور میتواند ثابت کند که معشوق خوبیست!
آنی که از خدا و مهربانی هایش چشم میگیرد ممکن است روزی هم از محبوبش چشم بگیرد.
روهام همه سالها راه را اشتباه رفته بود.
امید داشتم که زهرا و عشقش بتواند او را سر به راه کند.
برای رسیدن به معشوق باید جنگید روهام هم برای رسیدن به معشوق باید بیشتر با هوای نفسش بجنگد و قبل از رسیدن به زهرا،به خدای زهرا برسد.
&ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے✨
.
احݪۍمناݪعسݪ🤞🏿👊🏿
.
#حاج_قاسم_سݪیمانے
#سرداࢪ_دݪہا
♥️🌼
★ به «دخــتران تــمـــدن ســـاز 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
.
🌸
براےداشتههاتشڪرگزارباش،
تاخدانداشتههاتروهمبهتبده
خدایا شکرت...
.
#خدایاشکرت🌱
★ به «دخــتران تــمـــدن ســـاز 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
🌸 با آدم های مثبت معاشرت کن؛
🌿 چون آنها بر انديشه و عقل و رفتارت تأثير مي گذارند؛
🌿 و تو بصورت ناخودآگاه به انساني مثبت تبديل خواهي شد؛ ☺️
🌿 وآنگاه شروع به تاثير بر ديگران خواهي کرد !👏
#روانشناسی
★ به «دخــتران تــمـــدن ســـاز 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
🌺زیبایۍِ یڪ زندگۍ موفق
از دیدگاه امام سجاد (ع)...
#پیشنهاد_خواندن🖇📗
#سهشنبهتوسلبھامامسجاد؏
★ به «دخــتران تــمـــدن ســـاز 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
سلام خدمت همه شما بزرگواران 😍
لطفا همه به این نظرسنجی پاسخ بدین تا طبق رای اکثریت کانال رو پیش ببریم ☺️
[° EitaaBot.ir/poll/uy4c °]
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
دوستان لطفا همه رای بدین 😍
تا ساعت 22 امشب مهلت دارین😇
♦️ #ساعت_هشت_عاشقی
🔸ساعت هشت هر شب و یک قرار عاشقـــــــــــانه
🔹️روزی که خاک صحن رضا آفریده شد
مهر سجود اهل سما آفریده شد
خورشید از درون ضریحش طلوع کرد
تا گنبدش رسید و طلا آفریده شد
🔸️السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا شَمْسَ الشُّمُوس
★ به «دخــتران تــمـــدن ســـاز 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314