eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
- أللّهمّ لا تکلنىِ الـے نفسـے طرفھ عین ابدا . . خدایـا مرا حتـے بھ اندازه یڪ چشم بر هـم زدن بھ حالِ خود وامگذار . .🌱 !
シ︎ ❥︎ @yazainab314
شیطان میگه همین یک بار گناه کن👿 بعدش دیگه خوب شو!😇 یوسف/۹ خدا میگه باهمین یک گناه ممکنه بمیره😔 و هرگز توبه نکنی و تا ابد جهنمی بشی...🔥 بقره/۸۱ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
シ︎ ❥︎ @yazainab314
「💙✨」 • در هواے انتظارت✨ صبر دل گل مےڪند ✨ چون ڪہ مے داند مے آیـے✨ پس تحمل مے ڪند✨ 🦋✨¦⇢ 🦋✨¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 『
シ︎ ❥︎ @yazainab314
°•🌱 زائـࢪے بـا گریـه آمـد بـا دل آࢪام رفـتـ یـک نـگاهـت می‌تـوانـد مـرهـم طـوفـان شـود . . . اللَّھمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى ‌️️ @yazainab314 🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ 🌻 ما بودیم و بچه هایی که شهید شدن. سر جمع چهل نفر هم نمیشدیم، برای حفاظت از منطقه مونده بودیم.جایی که گرفته بودیم منطقه ی مهمی بود... هم برای ما هم برای داعش! حمله ی شدیدی به ما شد. درخواست نیروی کمکی کردیم، یه ارتش مقابل ما چهل نفر صف کشیده بود. یازده ساعت درگیری داشتیم تانیروهای کمکی میرسن. روز سختی بود، قبل از رسیدن نیروهای کمکی بود که سیدمهدی تیر خورد. یه تیر خورد تو پهلوش... اون لحظه نزدیک من بود، فقط شنیدم که گفت یا زهرا! نگاهش کردم دیدم از پهلوش داره خون میاد. دستمال گردنشو برداشت و زخمشو بست. وضعیت خطرناکی بود، میدونست یه نفر هم توی این شرایط خیلیه! آرپیچی رو برداشت...ایستادن براش سخت بود اما تا رسیدن بچه ها کنارمون مقاومت کرد. وقتی بچه‌ها رسیدن، افتاد رو زمین، رفتم کنارش... سخت حرف میزد. گفت میخواد یه چیزی به همسرش بگه، ازم خواست ازش فیلم بگیرم. گفت سه روزه نتونسته بهش زنگ بزنه؛ با گوشیم ازش فیلم گرفتم. لحظه‌های آخر هم ذکر یا زهرا س روی لباش بود. سرش را پایین انداخت و اشک ریخت. درد دارد همرزمت جلوی چشمانت جان دهد... َ آیه لبخند زد"یعنی مرِد من میتونم ببینمت؟" _الان همراهتون هست؟میتونم‌ببینمش؟ نگاه متعجب همه به لبخند آیه بود. چه میدانستند از آیه؟ لذت‌دانستند که دیدن آخرین لحظه های مردش است؛ آخر قرارشان بود که همیشه با هم باشند؛ قرارشان بود که لحظه ی آخر هم با هم باشن چه خوب به َعهدت وفا کردی!" _بله. گوشی اش را از جیبش درآورد و فیلم را آورد. آیه خودش بلند شد و گوشی را از آقای باوی گرفت، وقتی نشست، فیلم را پخش کرد. در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ 🌻 رنگ بر چهره نداشت. صورتش پر از گرد و خاک بود... لب هایش خشک و ترک خورده بود. "برایت بمیرم زندگی از چشمانت رفته است؟" لبهایش را به سختی تکان داد: _سلام بانو! قرارمون بود که تا لحظه آخر با هم باشیم، انگار لحظه های آخره! به آرزوم رسیدم و مثل بابام شدم... دعا کن که به مقام شهادت برسم... نمیدونم خدا قبولم میکنه یا نه! ببخش بانو... ببخش که بارهای زندگی رو روی شونه تو گذاشتم. سرفه کرد. چندبار پشت سِر هم: _... تو بلدی روی پای خودت بایستی! نگرانی من تنهاییته! نگرانی من، بی همنفس شدنته! آیه... زندگی کن... به خاطر من... به خاطر دخترمون... زندگی کن! حلام کن اگه بهت بد کردم... به سرفه افتاد. یا زهرا یا زهرا ذکر لبهایش بود تا برق چشمهایش به خاموشی گرایید. آیه اشکهایش را پاک کرد. دوباره فیلم را نگاه کرد. فیلم را که در گوشی اش ریخت، تشکر کرد. ارمیا متاثر شده بود... برای خودش متأسف بود که سالها با او همکار بود و هرگز پا پیش نگذاشته بود برای دوستی! نیمه های شب بود و ارمیا هنوز در خیابان قدم میزد. "آه سید... سید... سید! چه کردی با این جماعت! کجایی سید؟ خوب شد رفتی و ندیدی زنت روی خاک قبرت افتاد! خوب شد نبودی و ندیدی آیه ات شکست! خوب شد نبودی ببینی زنت زانوی غم بغل گرفت! آه سید... رنگ پریده ی آیه ات را ندیدی؟ آن لحظه که لحظه ی جان کندنت را برایش به تصویر کشیدی یادت به قول قرار آخرت بود و یادت نبود آیه ات میشکند؟ یادت بود به قرارهایت اما یادت نبود آیه ات میمیرد؟ آیه ات رنگ بر رخ نداشت! آیه ات گویی بالای سرت بود که عاشقانه نگاه در چشمانت میکرد... در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ 🌻 سید... سید... سید! چه کردی با آیه ات! چه کردی با دخترکت! چه کردی با من! من که چند روز است زندگیت را دیده ام، همسرت را دیده ام، تو را دیده ام، از فریادهای خاموش همسرت جان دادم! تو که همه چیز داشتی! چرا رفتی؟ چرا درکت نمیکنم؟ چرا تو و زنت را نمیفهمم؟ چرا حرفهایش را نمیفهمم؟َ اصلا تو چه دیدی که بی رگ شدی؟ چه دیدی که از آیه رو تنها گذشتی؟ چه گفتی که از تو گذشت! آیه ات چه میداند که من عاجز شده ام از درک آن؟ چه دیدی که دنیایی را رها کردی که من با همه ی نداشته هایم دودستی به آن چسبیده ام!" "این چه داستانیه؟ این چه داستانیه که منو توش انداختید؟ چرا من باید تو ماشین پدرزن تو بشینم!؟" کار و زندگی اش به هم خورده بود. روزهایش را گم کرده بود. گاهی تا اذان صبح بیدار بود و به سجاده مسیح نگاه میکرد. گاهی قرآن روی طاقچه‌ی یوسف را نگاه میکرد. نمیدانست چه میخواهداما چیزی او را به سمت خود میکشید. خودش را روی نقطه ی صفر میدید و سیدمهدی را روی نقطه ی صد! سیدمهدی درد و درمانش شده بود گمشده ی این سالهایش... شده بود برادر! "تو که سالها کنارم بودی و نگاهم نکردی! شاید هم این من بودم که از تو رو برگرداندم! و تو از روزی که رفتی مرا به سمت خود کشیدی! درست از روزی که رفتی، دنیایم را عوض کردی! منی که از جنس تو و آیه‌ات فراری بودم، منی که از جنس تو نبودم، از دنیای تو نبودم! سید... سید... سید! تو لبخند خدا را داشتی سید! تو نگاه خدا را داشتی! مثل آیه ات! آیه ای که شیبه لبخند خداست!" به خانه که رسید، مسیح و یوسف در خواب بودند. در جایش دراز کشید. اذان صبح را میگفتند که از خواب پرید. لبخند زد... سیدمهدی با او حرف زده بود. خدا معجزه کرده بود. ارمیا دوباره متولد شد... در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ 🌻 امروز فخرالسادات با قهر از خانه ی آیه رفت. سیدمحمد بعد از عذرخواهی بابت حرفهای مادرش،همراه او به قم بازگشت. حاج علی بعد از تماسی که داشت، مجبور شد، برای مراسم شهدای مدافع حرم به قم بازگردد. آیه تصمیم داشت به سرکارش بازگردد. از امروز او بود و کودکش؛ مسئول این زندگی بود. مسئول کودکش بود، باید شروع کند. غم را در دلش نگاه دارد و یا علی بگوید... روی مبل نشسته بود و کنترل تلویزیون را برداشت... سیدمهدی: آیه بانو! بیا فیلمت شروع شدا، نگی نگفتم! کلافه از روی مبل بلند شد، به سمت یخچال رفت... ِ یخچالو باز نذار بانو، اسرافه! گناهه بانو جان! اول فکر کن اون تو چی‌میخوای، بعد درشو باز کن جاَنَکم! بی آنکه در یخچال را باز کند، به سمت اتاق خوابش رفت: _بانو برقا خاموشه؟ نخوری زمین یه وقت! َ خودش را روی تخت پرت کرد... _خودتو اونجوری روی تخت ننداز، مواظب باش بانو! هم خودت دردمیکشی هم اون بچه ی زبون بسته! َ آرام روی تخت دراز کشید و خود را سر جای همیشگِی مردش مچاله کرد: _هوا سرده بانو، یه پتو روت بکش سرما نخوری! تو که سریع سرما میخوری، چرا مواظب نیستی بانو؟! گوشه پتو را روی خود کشید. چشم بست و خواب او را در آغوش کشید... -آیه بانو... بانو! آیه لبخند زد: َ مهدی؟ _برگشتی _جایی نرفته بودم که برگردم بانو! من همیشه پیشتم، تو جدیدا حرف گوش نکن شدی بانو!، واسه همینه که تنها موندی بانو! آیه لب ورچید.... در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
♦️ 🔸️️ساعت هشت هر شب و یک قرار 🔹️دو قطره اشک به چشم و دعای اذن دخول 🔹️اجازه می‌دهی ای هشتمین نگار رسول؟ 🔸️ألسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی ابنِِ موسی الرّضٰآ المُرتَضٰی(علیه السلام)
シ︎ ❥︎ @yazainab314
اللهم عجل الولیک الفرج و فرجنا به 🤲🏻