#پاے_درس_ولایت🌱
#امام_خامنہاے:
شهیدان بہ ما میگویند: راه خدا خوف و حزن ندارد، ترس و اندوه ندارد؛ در راه خدا بایستے ثابتقدم بود، بایستے با قدرت حرکت کرد، باید با وسوسہهاے دشمنان متزلزل نشد. ملّت ایران با شنیدن #پیام_شهیدان باید اتّحاد خود، اتّفاق خود، انگیزهے خود، تلاش خود را بیشتر کند.
۱۴۰۰/۸/۳۰
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
•[🕊🌷]•
🥀 #شهیدانه
+مادر گفتـــ : نـــرو، بمـــان!😔
دلم میخواهد پســـرم
عصــــای دستم باشد.
گفت: چشم هر چه تو بگویی
فقط یك سوال!
میخواهی پسرت عصای
این دنیـــایت باشد یا آن دنیـــ🌎ـــا ؟
مادرش چیزی نگفت
و با اشك بدرقه اش كرد...🌱♥️
🕊 #شهیدجوادرحمانینیکونژاد
.
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_پنج
جای خالی ها درد دارد و عاقدی که بار سوم خواند دوشیزه مکرمه را...
و احسان میان قرآن بسته ای گذاشت و زینب ساداتی که بغض کرد و دنبال اجازه گشت!
زینب سادات: با اجازه...
دهانش قفل شد. سکوت بود. همه منتظر بودند عروس بله بگوید که دست بزنند و هلهله کنند.
سیدمحمد از کنار عاقد بلند شد. سفره عقد را دور زد. رها و سایه اشک ریختند.
چقدر دردهای زینب سادات درد داشت برای قلبشان...
سیدمحمد کنار زینب سادات رسید و شانه اش را لمس کرد: همه اینجا هستند! مطمئن باش که هستن.آیه دخترش را تنها نمیگذارد.مهدی که این روز را از دست نمیدهد. ارمیا دخترکش را رها نمیکند! بگو عمو جان.
بگو جان عمو! بگو! بابایت هست! مادرت هست...
زینب سادات قطره اشکی ریخت و خیره به قرآن گفت: با اجازه پدر و مادرم... بله...!
احسان قلبش فشرده شد از این حجم بی کسی های همسرش... چقدر این دخترک صبور آیه را دوست داشت...
صدای صوت و دست و جیغ و هلهله بلند شد.
جشن و سیل تبریک و شام و پذیرایی میان دلتنگی های زینب سادات و ایلیا، برپا بود.
ایلیایی که کنار احسان بود و احسان برادرانه خرجش میکرد. برادرانه هایش نه از سِر اجبار بود و نه ریا! برادرانه بود فقط.
آن شب امیر و همسرش زود رفتند و شیدا آخرین نفر بود! هر چه باشد مادر است! و امیر سخت از مجلس پسرش دل کند اما مجبور بود.
گاهی اجبار ها سخت تر از همیشه می شوند!
صدرا پدری کرد و امیر دلش به حال خودش سوخت!
احسان در خانه را زد و به انتظار ایستاد.
چقدر دلش هوای دیدن همسرش را داشت.همسری که شب قبل نامش را در شناسنامهاش حک کرده بود...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمت_صد_شش
شناسنامه اش هک کرد اما مدتها دلش را به نام او زده بود. چقدر خوب است که دلت به قرارش برسد...
زینب سادات خواب آلود بود. آن لحظه که مقابل احسان ایستاد ، چشمهای پف کرده اش هم دل احسان را لرزاند.
زینب ساداتی که در حال باز کردن در، با خودش غرغر میکرد و میگفت :
آخه کی فردای عقدش میره سرکار؟
لبخند احسان عمق گرفت. نگاه زینب سادات که به نگاه احسان دوخته شد، لپ هایش که از شرم سرخ شد و احسانی که دست دراز کرد و دستهایش را گرفت.
صدای همسرش را شنید: سلام!
احسان با تمام احساسش گفت: سلام خانوم!سلام بانو! صبحت بخیر!غرغرو بودی و من نمیدونستم؟
زینب سادات لب گزید و احسان خندید: همیشه دوست داشتم ببینم این پسرها چی از تو دیدن که میگن شما خیلی سر به هوا و شیطونی!
بعد چشمکی به زینب سادات شرمگین زد و با خنده ادامه داد: البته شما همیشه خانمانه رفتار میکنید ها! و این شیطنت هایی که برای خانواده
داری، و قرار هست برای من هم باشه، همون چیزی هست که من میخواستم. دوستت دارم بانو!...
و این اولین دوستت دارمی بود که احسان گفت.
در حیاط خانه محبوبه خانم!
چه کسی فکرش را میکرد؟ یک روز، دختری به نجابت مهتاب، در میان چادر سیاهش، ایستاده در هوای صبحگاهی، زیر نور ملایم آفتاب، دست در دست مردی که فرسنگ ها از او و عقایدش دور بود، اینطور عاشقانه بشنود واژه ی (دوستت دارم) را؟
تمام راه تا بیمارستان، در ذهنش تکرار شد و تکرار شد.آنقدر که دلش پر از خوشی شد. آنقدر سرحال شده بود که واکنش همکارانش برایش مهم نبود.
احسان لبخند عمیقش را دید. دید و دلش بی قرار شد. دید و دلش...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمت_صد_هفت
بیشتر خواست. دلش بیشتر از این لبخند ها خواست. دلش صدای بلند خنده هایش را خواست. چقدر شیرین است، مسئول خنده های کسی باشی که دوستش داری!...
*****
صدای خنده های بلندی در بخش پیچید.
زینب سادات سرکی به راهرو کشید و احسان را دید که مقابل ایستگاه پرستاری ایستاده و به حرف چند تن از خانم های همکارش میخندد.
نگاهش به خنده های پر رنگ و
لعاب همکارانش نشست و کمی دلش گرفت.
حق دارد؟ یا حق ندارد؟
زینب ساداتی که شب گذشته ازدواج کرده بود. تا کنون خنده های بلند احسان را نشنیده بود. تا کنون او را اینگونه ندیده بود.
چرا احسان خنده های زیبایش را، همانی که زینب سادات تازه فهمیده بود چقدر زیباست را تقدیم کسی جز او کرده بود؟
خودش را در اتاق پنهان کرد. صدای حرف زدن احسان را میشنید اما کلمات از آن فاصله قابل فهم نبود.
چند دقیقه ای بغض کرد و چشم بست و با صدای احسان چشم گشود!
احسان: خسته نباشی بانو!
لبخند زدن به لبخند های احسان، آسان بود: سلام.شما هم خسته نباشی.
احسان دوباره خندید:دلم برات تنگ شد، اومدم ببینمت که این همکارات وقت من رو گرفتن! نمیدونی چی میگفتن!
زینب سادات لب ورچید و غر زد: هر چی گفتن معلوم بود خیلی خنده داشت که اونجوری خندیدی، هیچ وقت اینجوری نخندیده بودی!
احسان غم صدای زینبش را شنید، دلنوازی کرد: چون مزخرف تر از این نشنیده بودم!
چون حرف نبود، جوک بود! خیلی بی شرمانه به من میگن امیدوارم مهریه سنگین نگرفته باشید! این جور دختر ها اهل زندگی نیستن!
زینب سادات گفت: این که خنده نداشت...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_هشت
احسان هر دو دست زینبش را در دست گرفت و دلجویانه گفت:
خنده داشت! چون امروز به تویی حسادت کردن که جز مهربونی چیزی براشون نداشتی!
خنده دار بود چون نفهمیدن ظاهری قضاوت نکنن! نفهمیدن شادی من بخاطر داشتن تو هست.نفهمیدن عشق چی هست.
بهشون گفتم نگران نباشن چون اومدم مهریه تو رو بدم. اونها هم فکر کردن،فردای عقد پشیمون شدم و داشتن سعی میکردن،خودشون رو قالب من کنن! من هم فرار کردم اومدم پیشت تا مواظبم باشی ندزدنم!
زینب سادات نق زد: احسان!
و این اولین بود و اولین ها زیبا هستند...
احسان: جانم! شوخی کردم عزیزم. اما اون قسمت اولش راست بود ها،اما من گفتم نگرانش نیستم.
زینب سادات گلایه کرد: دیگه اونجوری برای دخترها نخند...
احسان سر کج کرد: چشم. اما باور کن شوق دیدن تو دلم رو اونقدر شادکرده بود که حتی اگه فحش هم میدادن، من همینطور میخندیدم.
زینب سادات نق زد: اما اونها به من فحش دادن و تو خندیدی!
احسان اخم کرد: زینب جانم! اونها به تو حسادت میکنن؛نه به خاطر من ،
بخاطر اینکه خواستنی هستی، بخاطر اینکه نمیتونن مثل تو باشن! به دل نگیر.شما همکار هستید. و یادت نره که من هرگز از تو و دوست داشتنت دست نمیکشم!
دنیا دنیا جمع بشن، عشق اگه عشق باشه ثابت میمونه.
زینب سادات جوابش را داد: همونطور که زن باید نجیب باشه، مرد هم باید نجابت کنه! همیشه طوری رفتار کن که دوست داری با تو اونطور رفتار کنن!
همونطور که زن باید عفت داشته باشه و خودش رو از نامحرم دریغ کنه، مرد باید نگاهش عفت داشته باشه!
همه چیز دو طرفه است.
نمیتونی خودت به زنها نگاه کنی و انتظار داشته باشی به زنت نگاه نکنن.
احسان به فکر فرو رفت !...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
#سلام_امام_زمانم 😍♥️
#امامزمان
سـلام_آقـا_جان♥️✋🏻
ایــاڪ نـعبـد و ایــاڪ نـستـعـین
یـعنـے سـلـآم مـسجـد مـولآے آخـریـن
اےجـمڪرانبـگوڪجـاستآخـریـنامــید
ایـن الشـموس الطـالعه ایـن مــه جـبـین:)
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
(:"🐣🌻]
[° #صبحونه ✨]
.
شُـــد شُـــد! نَشُد: خـــدا هست!😁✌️
سلامـ گرم در طلوع زیبایـــ یک صبح دلـــ انگیز✨♥️
تقدیم شما مهربانان😇
صبـــح پاییزی تون بخیر و خوشی🌝☕
.
.
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
روزی که ۱۴۴۰ دقیقه است و ما
نتونیم حداقل ۵ دقیقه ازشو
قرآن بخونیم یعنی #تباه!
-از قرآن گوشه طاقچه پیام سین نشده داریم:)
هيچ وقت به هیچڪس جز خدا
کاملا اعتماد نکن. آدما رو دوست
داشته باش اما از ته دلت به خدا
اعتماد داشته باش🙇🏻♀💜!'
+ خدا دلنازک است، فقط کافیه
عاشقانه به آسمان نگاه کنیم :)
وقتایی که خسته میشین و کم میارین،
به خدا بگید: خدایا خودت بگو چی کار
کنم، عقلِ من جایی قد نمیده :)
+ لبخند بزن و به سختیها اهمیت نده
خدا انسانهایِ قوی رو دوست داره🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رهبران_سیزده_ساله🌿
#شهید_سعید_طوقانی🌱
#پهلوان_کوچک🍃
همیشه درخشیدی...!✨
چه در کودکی با بازوبند طلای پهلوانی...🥇
چه در نوجوانی که سرپرست نوجوانان باستانی کار کشور شدی...💫
پهلوان بودی...🤼♂️
پهلوانانه جنگیدی...👌🏻
و به پاییز نشان دادی، جز برگ های رنگی رنگی میتوان ردای شهادت نیز پوشید...🍂
تو همان ستاره درخشانی بودی که در تهران جرقه زدی و در دجله اوج گرفتی...🌈
آن ستاره درخشانی که در واپسین لحظات و آخرین سخنان،
شعار "خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار" سر دادی...🧿
آری...
همان شهید جاوید الاثری هستی که نشان دادی؛
پهلوانانه باید جنگید✌🏻
و شجاعانه پا به میدان گذاشت🌿
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
سلااااااام و صد سلام به شما 😍
حال و احوال شریف😁؟!
من اومدم با یه خبر خوب 😎
اونم اینکه مسابقه داااااریم 😻🤤
یه مسابقه برا ولادت حضرت زینب ‹سلام الله علیها› و روز پرستار ☺️
میپرسید چجوریه مسابقه؟! 😃
خب عرضم به خدمتتون شما برا ما عکس، فیلم، متن و یا پادکست در رابطه با حضرت زینب ‹سلام الله علیها› و یا پرستاران با آیدی کانال ما میفرستید 🖇
و اینکه مسابقه سین زدنی و همچنین بصورت نظر سنجیه. یعنی اینکه چهار نفر اول که بیشترین سین رو بخوره بینشون نظرسنجی میشه و در کانال قرار میگیره تا اعضا بهشون رای بدن و به دو نفر اول که بیشترین رای رو بیارن هدیه تعلق میگیره🤓
آیدی جهت ارسال آثار:
@yazahra4599 😜
⭕️ توجه توجه ⭕️: آثاری که آیدی کانال در اون نباشه به هیچوجه در کانال قرار نمیگیره پس آیدی رو حتما بذارید
😎 هدیه برنده اول: ³⁰ هزار تومن پول نقد
😌 هدیه برنده دوم: ²⁰ هزار تومن پول نقد
پس بکووووووووووشید که برنده مسابقه بشید 🤤✌️🏻
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا به حال آنان که پروازشان اسیر هیچ قفسی نشد ، و هیچ بالی اسیر پروازشان نساخت .. خوشا به حال آنان که از رهایی رهیدند ، و بال وِبال جانشان نشد . خوشا به حال آنان که ..... خوشا به حال ما ، اگر شهید شویم...
#سالگردشهادت
#سرداراستوار
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
به هرکسی دل بستیم، رسمی جز دل
شکستـن نمیدانست؛ جـز شمایی که
با همه بی مهریهایمان همیشه مَرهم
جانِ خستمان شدی خدا جانم :)💚'
+ اگر ما مقصریم، تو دریایِ رحمتی..
خدایا میدونم که اجازه نمیدی
اتفاقی برام بیوفته، مگه اینکھ
بخوای به نحوی از اون خِیـر و
برکت برام بفرستی !💛✨
+ خدایا تحمـلِ سختیـا با مـن،
آخرش با تو :)
اگـه مطمئن شـدی که اصلا دستـت رو
نمیشه، بازم خیانت نکن هیچی زیباتر
از ایـن نیـسـت کـه آدم پیـش وجـدانِ
خودش سربلند باشه.👩🏻🌾🧡!'
⚠️#تلنگر
📲 ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺍﺯ سبکترین ﭼﯿﺰﻫﺎئیه ﮐﻪ
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺣﻤﻞ میشه🤗
‼️ﻭﻟﯽ ﺍﺯ سنگینترین ﭼﯿﺰﻫﺎئیه ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺕ باید بخاطر نحوه استفاده اش پاسخگو باشیم❗️
📌مواظب باشیم این موبایل ما را جهنمی نکند😨🔥
°•🦋⃝⃡❥•°↝@yazainab314
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمت_صد_نه
سر قبر آیه ایستادند. دسته گلی در دست احسان بود.
سلام!
سلام آیه! سلام مادر! سلام لبخند خدا! برایمان دعا کن!
تو با دل بزرگ و مهربان مادری ات برایمان دعا کن! تو با همه ی آیه بودن هایت برایم دعا کن!
تو با همه خدایی شدنت برایمان دعا کن!
دعای مادر مستجاب است!مادر باش برایم! مادری کن برایم.
زینب سادات میان پدر و مادر نشست و نگاه کرد. قرآن خواند! دعا کرد سنگ ها را بوسید. خاطراتش را ورق زد و یادآورد بودن ها وحضورهایشان را...
احسان کنارش نشست.
احسان: مردن سخته؟
زینب سادات: مثل تولد میمونه برای بچه ها! هر راه تازه ای، سختی های خاص خودش رو داره.
میدونی که موقع زایمان، بسته به اینکه بچه با چه حالتی در مسیر زایمان قرار بگیره، کم و زیاد درد داره و دچار مشکل میشه!
یک بچه با پا دنیا میاد، یکی با سر
یکی با صورت!
ما هم هر کاری بکنیم، هر احوالی داشته باشیم، موقع تولد آخرمون، میتونیم دچار مشکل بشیم!
بعضی ها راحت میمیرن و بعضی ها سخت.
احسان: مادرت سخت مرد یا آسون؟
زینب سادات: آسونش هم سختی داره! یادمه هفتم مادرم بود که خواب
دیدم...
زینب سادات به یاد آورد...
آیه مقابل زینب سادات بود. در کنار رودخانه ای در میان درختان سبز و
سرکشیده.
زینب سادات به آیه گفت: مامان! اینجا چکار میکنی؟ تو که مرده بودی!
آیه گفت: الانم مُرده ام! امروز حساب کتاب من تموم شد و به من اجازه
دادن بیام...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_ده
زینب سادات: یعنی هفت روز طول کشید؟!
آیه: برای تو هفت روز طول کشید، زمان اینجا متفاوت هست. خیلی بیشتر برای من گذشت!
زینب سادات: بابا ارمیا چی؟از بابا خبر داری؟
آیه: کار اون بیشتر طول میکشه. ارمیا مسئولیت های زیادی داشت!
حساب کتاب مسئولین سخت تر از مردم عادی هستش...
زینب سادات: من چی مامان؟ از اوضاع من خبر داری؟
آیه: مواظب خودت باش! از تو انتظار بیشتری هست. بیشتر تلاش کن.
زینب سادات: کسی رو اونجا دیدی؟ از اقوام و دوستان خبری داری؟ بابا مهدی رو دیدی؟
آیه: اوضاع خیلی از اقوام بده. خیلی ها سالهاست گرفتار حساب پس دادن هستن. سیدمهدی هم دیدم. جایگاهش بالاتر از من هست!
زینب سادات: مامان! تا حالا پیامبر یا امیرالمومنین رو دیدی؟
آیه: فقط یک بار از دور! جایگاه اونها خیلی بالاست!
زینب سادات: مامان من چکار کنم؟
آیه: بیشتر به چیز هایی که میدونی عمل کن. به خودت مغرور نشو.
زندگی رو جدی نگیر، اینجا جدی هست! هر کاری میکنی ببین به درد اینجا میخوره یا نه!
نگاه نکن دیگران از تو تعریف میکنن یا تو کمتر از دیگران گناه داری، هر چی بیشتر برای خودت توشه جمع کنی، اینجا راحت تری و آسایش بیشتری داری!
اینجا خیلی جا داره و هر چی بیشتر
رشد بدی خودت رو، جایگاه بهتری خواهی داشت...
زینب سادات: مامان برام دعا کن.
آیه لبخند زد. مثل همیشه های آیه. مثل لبخند های پر مهر.
احسان به لبخند زینب سادات نگاه کرد. به خواب عجیبش اندیشید.
خوش به حال آیه ای که گذر کرد از حساب و کتابهایش...
ساعتی بعد در کنار سنگ قبر سیدمهدی نشستند وفاتحه خواندند.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_یازده
زینب سادات برای پدر زمزمه کرد:
پدر، برامون دعا کن! هوای ما و زندگی ما رو داشته باش!
احسان گفت: سید! برای من هم رفاقت کن! دست آقا ارمیا رو گرفتی
دست من رو هم بگیر! نذار از زیانکاران باشم سید!
شما که حق پدری گردن من دارید! شما که نازدونه دلتون رو دست من سپردید! برام دعاکنید. من خیلی راه دارم تا یاد بگیرم...
تلفن همراه احسان زنگ خورد. نام صدرا روی صفحه خود نمایی کرد!
احسان جواب داد: جانم بابا!
صدرا: سلام پسرم! خوبی؟ زینب سادات خوبه؟
احسان: سلام. ممنون. ما هم خوبیم.
صدرا: زینب جان پیش تو هست؟
احسان: بله. کاری باهاش دارید؟
صدرا: گوشی رو بذار رو آیفون؟
احسان بلندگو را روشن کرد و صدای صدرا در گلزار شهدای قم پیچید...
سلام زینب جان! اذان صبح امروز، قاتل پدر و مادرت اعدام شد. دیگه
خیالت راحت...
زینب سادات گفت: ممنون عمو!
احسان بعد از قطع کردن تماس پرسید: خبر نداشتی؟
.
زینب سادات :میدونستیم. هم من هم ایلیا. اما گفتم روزش رو به ما نگن،تا تموم بشه!
درسته که حق ما بود قصاص کنیم و از قصاصش راضی هستم اما دلم اونقدر سخت نشده که لحظه های آخر حیات یک انسان رو بشمرم!
احسان: چرا نبخشیدی؟
زینب سادات ایستاد و باد در زیر چادرش پیچید:
اول اینکه فقط ما نبودیم و چند خانواده دیگه هم بودن، دوم هم اینکه از کارش پشیمون...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻