🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_دوم
وقتی چشمانم را باز کردم درون اتاقم بودم و سرمی به دستم بود.
با یادآوری کیان و اتفاقی که ممکن بود برایش بیفتد دوباره چشمانم بارانی شد .
تصویر نگاه آخرش ،تصویر خنده هایش از جلو چشمانم کنار نمی رفت .
وحشت داشتم از خبرهایی که ممکن بود به گوشم برسد .
برای یافتن گوشی ام چشم گرداندم و گوشی را کنار بالشم دیدم.
سرم را از دستم بیرون کشیدم،
گوشی را برداشتم و بعد از وصل کردن نت ،بلایی که داعشی ها بر سر مدافعان اسیر شده می آورند را سرچ کردم.
اشک به چشمانم دوید وقتی سربریده مدافعی را در دستان آن مرد منحوس سیاه پوش دیدم.
دروغ نیست اگر بگویم جان دادم با تصور سر بریده کیان در دستان آن مرد.
مردم و زنده شدم وقتی تصاویر بیشتری را باز کردم و به چشم دیدم که چگونه وحشیانه قلب پدری را در برابر چشمان دخترش از سینه خارج کرده بودند .
همچون دیوانه ها ویدئوها را باز کردم ،انگار قصد داشتم خودم را بیشتر شکنجه دهم .
نفسم گرفت با دیدن فیلم جوانی که دست و پایش را به چند ماشین بسته بودند و انقدر در جهات متفاوت حرکت کردند که دست و پایش جدا شد.
با دیدن آن جوان زجه زدم از بی رحمی آنها .
در اتاق با شتاب باز شد و روهام به سمتم شتافت و من فرو رفتم درآغوش گرم برادرم.
_چی شد عزیزم .چی شده خواهری؟
چه میگفتم به برادری که چشمانش پر از اشک شده بود برای خواهرش.چگونه به زبان می آوردم که اسیر چشمان مردی شده ام که حال ممکن است خودش اسیر نامردان شده باشد .
چگونه میگفتم میترسم از رسیدن خبر شهادت عشقم ،رسیدن خبر بریده شدن سرش توسط داعشی ها!
نمیتوانستم حرفی بزنم انگار کلمات را گم کرده بودم.
بی تاب از بی قراری من سرم را محکمتر به سینه فشرد و من جان دادم برای برادرانه های تک برادرم!
_الهی فدات شم من .خواهری بگو چته اخه؟دارم دق میکنم عزیزکم؟
با صدای ضربه ای که به در خورد ،سرم را به سمت در اتاقم چرخاندم .
زهرا پریشان جلو در ایستاده بود تا نگاهم را متوجه خود دید گفت:
_سلام.
با چشمانی لبالب از اشک لب زدم
_سلام
_ببخشید اقای ادیب میتونم چند لحظه با روژان جان تنهایی صحبت کنم؟
روهام نگران بود ، از لرزش مردمک هایش که به چشم من دوخته بود کاملا مشخص بود .
در دل قربان صدقه مهربانی هایش رفتم
_نگرانم نباش داداشی.
روهام از اتاق خارج شد و زهرا به سمتم آمد و مرا به آغوش کشید
_چطوری عزیزم؟این چه حالیه واسه خودت ساختی من جواب برادر عاشقم را چی بدم؟
با یاد کیان دوباره اشکم سرازیر شد .
با صدایی که میلرزید آهسته نجوا کردم
_ازش خبر داری؟
&ادامه دارد...
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_سوم
در حالی که از نگاه به چشمانم فراری بود لبخندی دروغین زد
_کیان حالش خوبه نگران نباش .
دستش را گرفتم، چشمان فراری از چشمانم دروغ بودن حرفش را به سرم می کوبید
_زهرا تو چشمام نگاه کن و بگو کیان حالش خوبه؟بگو عملیاتشون موفقیت آمیز بوده؟
چشمان مشکی اش را که زیادی شبیه چشمان کیانم بود ،به من دوخت .
_کیان خوبه.من مطمئنم
_ولی چشمات داره داد میزنه که دروغ میگی !اگه راست میگی چرا چشمات پر اشکه ؟زهرا نترس نمیمیرم فقط بگو کیان کجاست و در چه حالیه؟
سدچشمانش شکست ،دوزانو روی زمین افتاد
_خبری ازش نیست روژان.هیچکس خبر نداره .فقط میگن محاصره شدن راه ارتباطیشون قطع شده.میدونی چه حالی دارم ؟
دلم میخواد ساعت ها برای بی خبری از برادرم گریه کنم ولی چشمم به مامان که میفته ،که از ترس شهادت کیان سکته رو رد کرده ،به دلم مهیب میزنم که مبادا بی قراری کنی .
جلو مامان لبخند میزنم و به دروغ میگم کیان خبر داده حالش خوبه .بابا میفهمه دروغ میگم .کمیل میدونه جون میکنم تا مامان حرفمو باور کنه تا سر پا بشه .ولی وقتی شب میشه غم سرازیر میشه به دلم .آهسته تو خلوت خودم زجر میکشم از بی خبری کیان و دم نمیزنم .بخاطر خانواده ام.روژان تو دیگه غمی نشو رو غمای دیگه ام .تو نباز خودتو .من امیددارم که خدا به دل عاشق تو ،به نگرانی های مادرانه مامانم نگاه میکنه و خبر سلامتی کیان به گوشمون میرسه .تو رو به جون کیان قسمت میدم ،تو بی قراری نکن .تو باور نکن که کیان رفته .بزار با کمک تو سرپا بمونم و بتونم تحمل کنم سنگینی و غم تو خونمون رو .تو که با من باشی،تو که مثل من امیدداشته باشی به برگشتش ،همه چیز درست میشه.
باشه روژان؟قول بده کم نیاری .بخاطر عشقت به کیان باشه؟
صورت خیس از اشکم را پاک کردم و زل زدم به چشمان خواهرعشقم.
تمام سعیم را کردم تامتوجه بغض صدایم نشود
_باشه قول میدم.داداشت حق نداره خودخواه باشه و به شهادتش فکرکنه .اون باید برگرده جوابگوی قلبی که عاشق کرده باشه.
_خوبه که هستی روژان .باتو تحملش آسونتر میشه.بریم تو حیاط ،خونه خانجونت زیادی وسوسه انگیزه
_بریم عزیزم.هرچند عمارت شما هم کم از اینجا نداره خانوم.
هردو از اتاق خارج شدیم
&ادامه دارد...
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_چهارم
روی تخت چوبی نشسته بودیم و چشم دوخته بودیم به ماهی قرمزهای حوض آب و غرق شده بودیم در فکر کیان.
زهرا که چیزی به ذهنش رسیده بود ، به سمتم چرخید
_روژان به نظرت اگه حضوری بریم پیش فرمانده سپاه جواب درستی بهمون میده؟
_آره به نظرم بهتر از اینه که دست رو دست بگذاریم.
خوش حال از تصور پیدا شدن ردی از کیان با عجله ایستادم
_پاشو زهرا .پاشوالان بریم
لبخندی زد و دستم را گرفت
_بشین روژان جان الان که کسی جواب گو نیست باید ساعت اداری بریم
_باشه .پس تا فردا صبر میکنیم.
خانم جان با سینی چایی به سمتمان آمد.
سینی را روی تخت گذاشت .
چشمم افتاد به غنچه های گل محمدی شناور روی چای.عجیب دلم میخواست کیان را مهمان چای با طعم گل محمدی کنم.
امیدداشتم که یک روز این خواسته ام براورده میشود.
_دستتون دردنکنه خانجون .ببخشید مزاحمتون شدم .
_خیلی خوش اومدی دخترم .تو مراحمی عزیزم.خانواده خوب هستند؟
با مکالمه خانم جون و زهرا از فکر کیان خارج شدم
_خوبن ممنونم سلام رسوندند.
_کاش مامان رو هم میاوردی .از آقا کیان چه خبر کی به سلامتی برمیگرده؟
با شنیدن اسم کیان چشمانم بارانی شد سر به زیر انداختم تا خانم جون متوجه نشود .
زهرا بغض کرده ،گفت:
_مامان یکم کسالت داره تازه دیروز از بیمارستان مرخص شده
_ای وای من .خدا سلامتی بده چرا حالش بد شده؟
_خبری از کیان نیست خانجون.میگن...
زهرای عزیزمن نتوانست بیشتر از نبود برادرش بگوید .
صورتش را با دستانش پوشاند و گریه کرد
.خانم جون او را به آغوش کشید
_گریه نکن عزیزم .ان شاءالله تا فردا خبر سلامتیش میرسه بهتون .تو باید قوی باشی عزیزم.
_خانجون دعا کنید داداشم حالش خوب باشه
_خدا بزرگه عزیزم .من دلم روشنه که حالش خوبه.تا شما چاییتون رو بخورید من برم آماده شم .بیام باهم بریم دیدن مامانت.روژان مادر پاشو تو هم حاضر شو
زهرا با عجله گفت
_راضی به زحمتتون نیستم خانجون
_زحمتی نیست عزیزم .وظیفه است
با رفتن خانم جون به داخل خانه ،دست زهرا را گرفتم
_اشکاتو پاک کن عزیزم .تا تو چایی بخوری من اومدم
_باشه ممنونم
زهرا را تنها گذاشتم و به داخل خانه رفتم .با صدای روهام به سمتش برگشتم
_روژان این دوستای خوشگلتو کجا قایم کرده بودی کلک
با عصبانیت غریدم
_روهام دور و بر زهرا ببینمت کشتمت.زهرا از اون دخترایی که فکر میکنی نیست
_باشه بابا نزن منو .از اون چادر چاغچور کردنش معلومه.
چشم غره به او رفتم و بی توجه از لبخند روی لبانش به سمت اتاقم چرخیدم.
ادامه دارد...
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_پنجم
خانم جون و زهراحاضر و آماده توی حیاط به انتظار من ایستاده بودن .
با لبخند به سمتشان رفتم
_ببخشید زیاد منتظر گذاشتمتون بفرمایید بریم
در سمت کمک راننده را برای خانم جون بازکردم و کمکش کردم تا سوار شود.
زهرا هم عقب نشست .
بسم اللهی گفتم و خودم نیز سوارشدم.
سکوت فضای ماشین را پرکرده بود.
دستگاه پخش ماشین را روشن کردم .
آهنگ ماه و ماهی به گوش رسید.
در تصوراتم کیان ماه بود و من ماهی برکه کاشی بودم.
آنقدر غرق آهنگ و غم نهفته در شعر بودم که متوجه جاری شدن اشکهایم نشدم.
دلم عجیب هوای یار کرده بود.
با نشستن دست روی شانه ام به سمت خانم جون برگشتم
_ببین با این اهنگ غمگینت هم اشک خودتو درآوردی و هم اشک این بنده خدا رو
به زهرا نگاه کردم که صورتش پوشیده از اشک بود
_ببخشید دست خودم نبود
_ان شاءالله خدا دل هرجفتتون رو شاد کنه .با این قیافه بریم عیادت بیمار که اون بنده خدا بیشتر حالش بد میشه.جمع کنید خودتون رو
تازه بیاد آوردم که به خانم جون نگفتم که خاله فکرمیکنه کیان تماس گرفته و حالش خوبه
_خانجون حواستون باشه اونجا حرفی از نبود آقاکیان نزنید .اخه زهرا به خاله گفته آقا کیان تماس گرفته و حالش خوبه.
خاله نمیدونه هنوز خبری ازش نشده
_خوب شد گفتی مادر.باشه عزیزم نگران نباش حواسم هست
_قربون مهربونیتون بشم من.
_خدانکنه ،به جای قربون من رفتن این آهنگ رو عوض کن همه غمای عالم ریخت تو دلمون
_ای به چشم شما جون بخواه عزیزم
آهنگ شاد دلارام حامد زمانی را گذاشتم و لبخند به لب خانم جون و زهرا آوردم.
روبه روی یک گلفروشی ایستادم
_تا شما از این آهنگ زیبا مستفیض میشید من برم یه دسته گل بخرم و بیام
زهرا با عجله گفت
_روژان جان لازم نیست زحمت بکشی همین که مامان ببینتت کلی خوشحال میشه
_زحمتی نیست. چیه حسودیت میشه میخوام واسه خاله خوشگلم گل بخرم؟
خنده کنان از ماشین پیاده شدم و به سمت گل فروشی رفتم .
یک سبد گل رز و مریم به علاوه دو شاخه گل مریم خریدم و به سمت ماشین رفتم .
سبد گل را به زهرا سپردم.
یک شاخه گل مریم را به خانم جون و یک شاخه را به زهرا دادم
_تقدیم به شما گل های خوشگل خودم
صدای خنده در فضای ماشین پیچید
ماشین را روبه روی عمارت پارک کردم
دسته گل را از زهرا گرفتم .
زهرا زنگ خانه را فشرد .
درباصدای تیکی باز شد.
با تعارف زهرا همگی وارد شدیم.
اقای شمس جلو درب ورودی به استقبال آمده بود.
با دیدن خان جون لبخندی زد
_سلام حاج خانم قدم رنجه کردید ،بفرمایید داخل
_سلام آقای شمس شما لطف دارید.خوب هستید ان شاءالله
_خداروشکر شما خوب هستید؟
_سلامت باشید .
سربه زیر انداختم
_سلام
_سلام دخترم .خوبی؟کم پیدایی بابا جون ؟
_ممنونم .ببخشید درگیر درس های دانشگاه بودم
_ببخشید یه لنگ پا دم در نگهتون داشتم بفرمایید داخل
از همانجا بلند گفت:
_حاج خانوم مهمون داریم
همگی وارد خانه شدیم .با تعارف زهرا به سمت پذیرایی رفتیم و نشستیم.
&ادامه دارد...
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_ششم
لحظاتی بعد خاله به سمتمان آمد و بعد احوال پرسی با خانم جون مرا به آغوش کشید
_چطوری عزیزم؟میدونی چندوقته به دیدنم نیومدی؟نزدیک دوماهه .
کیان که رفت ما روی ماه شما رو زیارت کردیم الان هم که کمتر از دوهفته دیگه کیانم میاد واسه باردوم میبینمت.بیشتر به ما سربزن عزیزم.دلتنگت میشیم
با یادآوری کیان بغض به گلویم نشست .تمام سعیم را کردم تا صدایم لرزشی نداشته باشد لبخندی بر لب آوردم که خودم بهتر از هرکسی میدانستم که تلخند است نه لبخند
_ممنونم خاله جون .شرمنده اتونم بخدا.در گیر دانشگاه بودم.باور کنید من بیشتر دلتنگتون میشدم .حالتون رو همیشه از زهرا جون می پرسیدم
_لطف میکردی عزیزم.بشین دخترم
کنار خانم جان نشستم .زهرا سبد گل را به خاله نشان داد
_مامان جون این گلای زیبا رو روژان جون زحمت کشیدند واستون خریدند
_خیلی قشنگن چرا زحمت کشیدی عزیزم
لبخندی زدم
_قابل شما رو نداره خاله جون.
خانم جون رو به خاله کرد
_شرمنده زودتر خدمت نرسیدیم .ما امروز متوجه شدیم کسالت داشتید.الان حالتون چطوره؟
_دشمنتون شرمنده خانجون .شما یه مادرید درک میکنید چقدر سخته وقتی میدونی پاره تنت جاش امن نیست و هرلحظه ممکنه زبونم لال براش اتفاقی بیفته .
وقتی شنیدم محاصره شدن قلبم طاقت نیاورد.کارم کشید به بیمارستان ولی وقتی زهرا گفت کیانم زنگ زده قلبم به تپش افتاد الان خداروشکر خوبم روز شماری میکنم این دوهفته تموم بشه کیانم صحیح و سالم برگرده به خونش.خانجون شما پیش خدا ارج و قرب دارید دعا کنید کیانم به سلامت برگرده
خانم جون که با شنیدن حرفهای خاله چشمانش پر از اشک شده بود با گوشه چادرش اشکش را پاک کرد
_ان شاءالله به سلامت میاد عزیزم.به خدا بسپارش
من که دیگه تحمل ان فضا را نداشتم به زهرا اشاره کردم به حیاط برویم.
زهرا بعد از پذیرایی کردن از خانم جون رو به مادرش کرد
_مامان جان من و روژان میریم تو حیاط کاری داشتی صدام کن
_باشه عزیزم برید .
همراه با زهرا به حیاط رفتیم.
روی صندلی های گوشه حیاط نشستیم.
_روژان فردا حتما باید بریم سپاه .مامان امیدواره تا دوهفته دیگه کیان برگرده میترسم اگه بعد دوهفته خبری از کیان نشه ،بفهمه من دروغ گفتم و داداشم جونش تو خطر بوده
دستش را فشردم و اهسته لب زدم
_نگران نباش آقا کیان برمیگرده مگه نمیگفتی کیان سرش بره قولش نمیره .پس نگران نباش اون به من قول داده که سالم برگرده .
از فردا خودمون دوتا میفتیم دنبال پیدا کردن خبری ازش .مگه شهر هرته که یه خانواده رو بزارن تو نگرانی و بگن خبر ندارند .فردا مجبورشون میکنیم خبری بهمون بدهند.
_ان شاءالله
ساعت ها من و زهرا توی حیاط نشستیم و زهرا از خاطراتش با کیان گفت .
اصلا در تصورم نمیگنجید که کیان،استاد سربه زیر دانشگاه انقدر درخانه شیطنت کند و دلبری کند برای خواهر و مادرش .
هرچه بیشتر میشناختمش بیشتر دلم میخواست خدا دل او را با دل من گره ای ناگسستنی بزند با غروب آفتاب با خانم جون به خانه برگشتیم .
همه ی شب ذهنم پر شده بود از کیان
فردای آن روز بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد.
دلهره و نگرانی در دلم بیداد میکرد .
از نگرانی نمیتوانستم لب به چیزی بزنم و همین عاملی شده بود تا بارها بخاطر حالت تهوع به سرویس بهداشتی پناه ببرم و نگرانی هایم را عق بزنم .
ساعت هشت بود که سر و کله زهرا پیدا شد.
آماده شدم و همراه با او راهی سپاه شدیم تا شاید بتوانیم خبری از کیان پیدا کنیم.
آدرس را از زهرا گرفتم و به راه افتادیم.ماشین را کنار خیابان پارک کردیم و به سمت در ورودی ساختمان سپاه رفتیم.
&ادامه دارد...
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_هفتم
سربازی از اتاقک نگهبانی اش بیرون آمد
_بفرمایید با کی کاردارید
زهرا که حالش از من بدتر بود پس مجبور شدم من پاسخ بدهم
_سلام ببخشید ما میخواییم فرمانده سپاه و یا جانشینشون رو ببینیم .
_خانم همینطوری که نمیشه وارد بشید وقت قبلی گرفتید
_نه.ببین آقا برادر این خانم مدافع حرم هستند الان ده روزی هست ازش خبری ندارند.ما اومدیم ببینیم خبری دارند یا نه
زهرا به گریه افتاده بود
_آقا تو رو خدا یه کاری کن من ببینمشون
سرباز که انگار تحت تاثیر قرارگرفته بود نگاهی به ما کرد
_چند لحظه صبر کنید تماس بگیرم بهتون خبر میدم
بارقه امید در دلم روشن شد .چند دقیقه بعد سرباز صدایمان زد .
با عجله به سمتش رفتیم.
_گوشیاتون رو تحویل بدید بعد بفرمایید داخل.
با خوشحالی گوشی ها را به او تحویل دادیم و به داخل مجتمع سپاه رفتیم بعد از پرس و جو به دفتر فرماندهی رسیدیم .
با اجازه ورود سر دفترش به داخل رفتیم.
وارد اتاق که شدیم با مردی روبه رو شدم که موها و محاسنش جو گندمی بود به نظرم آمد چهره اش نورانی بود .
همیشه در جامعه به من القا شده بود که سپاهی ها آدم ها ی خشک و متعصبی هستند ولی وقتی آن مرد به احترام ما ایستاد و با لبخند به ما خوش آمد گفت کلا ذهنیتم در موردش تغییر کرد.
_خیلی خوش اومدید بفرمایید من در خدمتم
من و زهرا کنارهم نشستیم .زهرا با صدایی که به وضوح بخاطر بغض میلرزید لب باز کرد
_ممنونم.راستش داداش من نزدیک دوماهه سوریه است حدودا ده روز پیش وقتی تماس نگرفت نگرانش شدیم .یک آقایی از سپاه تماس گرفتن بهمون گفتن که تو یک روستا محاصره شدن .از اون موقع هم دیگه کسی جواب درستی بهمون نداده
_چندلحظه اجازه بگیرید من تماس بگیرم.
سردار که مشغول گفت و گو با تلفن شد من و زهرا همه وجودمان گوش شده بود تا بفهمیم سردار پای تلفن چه میگوید ولی فقط جمله منتظر هستم را فهمیدیم.
تماس را که قطع کرد.رو به ما کرد
_الان خبر قطعی بهتون میدم نگران...
با صدای تقه ای که به در خورد ،صحبت سردار نصفه ماند
_بفرمایید
سردفتر در حالی که لبخند میزد برگه ای را به دست سردار سپرد.
سردار با دقت برگه را خواند.چشمانش از خوشحالی درخشید
با لبخند به زهرا نگاه کرد
_دخترم نگران نباش .سردارسلیمانی و نیروهاش رفتن کمکشون ان شاءالله تا چند روز دیگه از محاصره خارج میشن .خیالتون راحت هرجا سردار رفته کمک امکان نداشت شکست بخورند .توکل کنید به خدا ان شاءالله به زودی دلاورمون برمیگرده
زهرا از خوشحالی اشک میریخت و توان حرف زدن نداشت .دستش را گرفتم و به سردار گفتم
_خیلی از لطفتون ممنونیم.
زهرا هم تشکری کرد و با دلی پر امید از سپاه خارج شدیم
ادامه دارد...
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_هشتم
به محض اینکه داخل ماشین نشستیم زهرا با آقای شمس تماس گرفت و گوشی را روی آیفون گذاشت
_سلام باباجون مژدگونی بده خبر خوب بدم بهت
-سلام به روی ماهت بابا جان.شما خبرت رو بگو، به روی چشم
_شما بگو مژدگونی چی به من و روژان میدی .من خبر دست اولم رو میدم
با تعجب به زهرا که خواهان گرفتن مژدگانی برای من بود نگاه کردم ،چشمکی زد
_شما الان با روژان خانم هستی؟
_بله باباجون ،اتفاقا الان کنارم نشسته
لب زدم
_سلام برسون
_باباجون روژان جون سلام میرسونه
-سلامت باشه .سلام منو هم برسون بهشون
_چشم .حالا میگید مژدگونی چی میدید؟
_شما خبرت رو بده . مژدگونی هرچی خواستید تقدیم میکنم
_باشه قبوله ،پس هرچی خودمون خواستیم.عرضم به حضور انورتون که به زودی داداش کیانم صحیح و سالم برمیگرده.
_راست میگی بابا؟از کجا شنیدی؟
_ما رو دست کم گرفتی حاجی جون.الان از پیش سردار اومدیم .گفتن که سردار سلیمانی و نیروهاشون رفتن کمک داداششون . ان شاءالله تا یکی دو هفته دیگه برمیگردند.
_الهی شکرت .ان شاءالله همیشه خوش خبر باشی باباجون
صدای گریه آقای شمس به گوش رسید
_الهی من پیش مرگتون بشم چرا گریه میکنید اخه.
_از خوشحالیه بابا.زهرا جان با روژان خانم واسه نهار بیا خونه.مژدگونیتون هم محفوظه
_چشم من و روژان تا نهار میایم خونه .حاجی جونم به کمیل چیزی نگیدا من خودم میخوام ازش مژدگونی بگیرم .امری ندارید با من
_باشه عزیزم نمیگم خودت این خبر خوش رو بهش بده .مواظب خودتون باشید.خدانگهدارتون باشه
_چشم خدانگهدار
زهرا دوباره مشغول تماس گرفتن شدو طبق تماس قبل، گوشی را روی آیفون گذاشت
_سلام داداشی ،کجایی؟
_سلام عزیزم بیرونم ،چطور؟
_داداش میخوام بهت یه خبر خوب بدم
_ای جانم ،بگو ببینم چیه این خبر خوب؟
_نه دیگه عزیزم .خبر خوب خرج داره
_باشه بابا .خرجش پای من
_پس بیا کافه نخلستان منومهمون کن خبر رو هم همونجا میگم
_الان؟
_اره دیگه پس کی .جون تو روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد
_شکموی داداشی دیگه .چشم الان میام
_پس تا نیم ساعت دیگه میبینمت
_یاعلی
صدای بوق پایان به گوشم رسید.زهرا شادمان خ
ندید
_روژان جون بزن بریم کافه باران که حسابی گشنمه.
_تو رو میرسونم بعد خودم میرم خونه
_اون وقت چرا؟
_چون چ چسبیده به را
_نه بابا خوب شد گفتی عزیزم.ببین روژان جون من نمیامم نمیفهمم باید بیای بریم
_زشته اخه.آقا کمیل نمیگه چرا اینو دنبال خودت راه انداختی
_نه نمیگه خیالت راحت .برو به آدرسی که میگم .زود تند سریع
به اصرار زهرا به سمت کافه باران رفتم .ماشین را کنار خیابان پارک کردیم و هردو باهم به سمت کافه رفتیم.
وارد کافه نخلستان که شدم توجهم به زیبایی های خاص کافه جلب شد.محیط انجا آرامشی خاص را به من القا کرده بود با لبخند به اطراف نگاه انداختم .
ادامه دارد...
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_نهم
با دیدن کمیل پشت یک میز به سمتش رفتیم
میز انتخابی که حوض فیروزه ای داخل کافه قرارداشت.
کمیل با دیدن ما از جای خود برخواست.سر به زیر انداخت
_سلام خانم ادیب خوب هستید؟
لبخندی به این سربه زیر و چشم پاکی کمیل زدم بی شک رفتار او نشان دهنده شخصیت و اعتقاد بالای او بود.
_سلام.ممنونم شما خوب هستید
_ممنونم .بفرمایید
_سلام خواهری
زهرا در حالی که می نشست چشمکی به من زد و رو به کمیل کرد
_سلام داداش.زودی واسم سفارش بده که کم مونده از گشنگی میز رو بخورم
کمیل مردانه خندید و من با خودم میگفتم خنده های بی نظیر کیان کجا و خنده های برادرش کجا؟
_چشم خواهری شما انتخاب کنید من سفارش میدم
_باشه پس بده به من این منو رو ببینم چی داره؟روژان جون تو هم سریع انتخاب کن .تعارف هم نکن.سعی کن گرونه رو انتخاب کنی تا جیب کاپیتان را خالی کنیم.
با چشمانی گرد شده به زهرا نگاه کردم
_کاپیتان؟
زهرا در حالی که سعی میکرد صدای خنده اش به گوش مردان نرسد ،خندید
_حق داری تعجب کنی اخه داداشم بیشتر شبیه هنرمنداست تا یک کاپیتان
کمیل به تعریف زهرا لبخندی زد
_زهرا خانم مگه گشنه اتون نبود انتخاب کن
زهرا به من چشم غره ای رفت
_مگه واسم آدم حواس میزارن
کمیل رو به من کرد
_شما هم انتخاب کنید .از اونجایی که حدس میزنم باراولتون باشه که به این کافه میاید،پیشنهاد میکنم کیک های خونگی اینجا رو از دست ندید
لبخندی زدم
_بله حتما .من یک فنجون قهوه با کیک میخورم
زهرا نالان به کمیل گفت:
_کل منو خوشمزه است منم مثل روژان قهوه و کیک میخوام.
کمیل به گارسون سفارشات رو داد .
_خب زهرا خانم حالا خبر خوبت رو بده
_خبر خوش این که تا دوهفته دیگه کیان برمیگرده
کمیل با تعجب لب زد
_چی
_همین که شنیدی .سردار سلیمانی رفته کمکشون تا دوهفته دیگه برمیگردن
_وااای خدای من .خدایا شکرت.
کمیل با شتاب ایستاد .زهرا نگران به کمیل چشم دوخته بود
_چی شد؟چرا پاشدی
کمیل از داخل کیف پولش کارتش را درآورد و به سمت زهرا گرفت
_بیا خواهری خودت حساب کن .من باید برم.
_کجا اخه .بمون بعدبرو_نه باید همین الان برم نذرم رو ادا کنم.ممنون بخاطر خبر خوشت خواهری.تو کارتم پول کافی هست بعد اینجا خواستی برو هرچی خواستی بخر هدیه من به تو
کمیل با عجله خدا حافظی کرد و رفت.
من مسیر رفتنش را نگاه می کردم زهرا آهسته نجوا کرد
_پسر دیوونه .
عشقی که همه خانواده به کیان داشتن برایم عجیب بود برادری که از خوشی خبر سلامتی برادرش از دست و پا درآمده بود .پدری که بعد از شنیدن خبر سلامتی پسر بزرگش از خوشحالی اشک میریخت. مادری که بی تاب دیدار پسرش بود به انتظار روز موعود نشسته بود و خواهری که به چشم خود شاهد بودم برای دیدن دوباره برادرش زمین و زمان را بهم می دوزد.
&ادامه دارد...
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتادم
نهار مهمان خانواده شمس بودم .
انقدر خانواده خوش سخن و خوش برخوردی بودند که بی نهایت از کنار انها بودن لذت بردم .
هرچند گاهی، نبود کیان عجیب دلم را غمزده میکرد..
وقتی رفتار پدرانه آقای شمس را دیدم دلم برای پدرم ضعف رفت .
چندوقتی بود که بخاطر بحث و جدل هایم با مادر، به خانه نرفته بودم .
عصر که فرارسید از خاله بخاطر مهمان نوازی اش بسیار تشکر کردم و قول دادم به زودی به دیدنشان بیایم.
وارد خانه که شدم سکوت همه جا را فرا گرفته بود
به آشپزخانه سرکی کشیدم.حمیده خانم مشغول آشپزی بود .دلم برای او هم تنگ شده بود
_سلام حمیده جون
بنده خدا چنان از شنیدن یهویی صدای من جا خورده بود که رنگ صورتش همچون رنگ گچ شده بود.
دستش را روی قلبش گذاشت
_نمیگی من پیرزن رو سکته میدی ؟چرا مثل جن ظاهر میشی دختر
مثل دختربچه هایی که کارخطایی کرده اند سرم را به زیر انداختم
_ببخشید به خدا دلم خیلی براتون تنگ شده بود
_خداببخشه .منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم
بی هوا مرا به آغوش کشید و مثل همیشه گونه ام را بوسید.
بوسه ای کوتاه به گونه اش زدم
_حمیده جونم ،کسی خونه نیست؟
_آقا روهام خونه است دیشب تا صبح مهمونی بود از وقتی اومده خوابه. آقا هم که رفتن سرکار .خانم هم رفتن با دوستانشون بیرون و گفتن شام بیرون می مونند.
_پس من برم سراغ روهام .شما هم واسه شام خورش قرمه سبزی بزار که عجیب هوس کردم
_چشم عزیزم.چیزی میخوای بیارم بخوری؟
_بعدا با روهام میام یه چیزی میخورم ممنون
دلم برای دیدن روهام و اذیت کردنش پر کشید .
عجیی دلم هوس شیطنت کرده بود .یک پارچ آب سرد از یخچال برداشتم و به طبقه بالا رفتم.
جلو در اتاق ایستادم ،از هیجان زیاد قلبم با شدت می تپید .
دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.آهسته در را باز کردم و به داخل اتاق سرکی کشیدم .
چشمم به روهام افتاد که روی تخت به طور خنده داری به خواب رفته بود.
دهانش بازبود ،دست هایش دوطرف تخت افتاده بودند و یک پایش از تخت آویزان بود.
بالشت هم روی زمین افتاده بود.اول میخواستم بیدارش کنم ولی بعد تصمیمم عوض شد .
حیفم آمد این ژست های خاصش را ثبت نکنم.گوشی ام را از جیب مانتو ام در آوردم آهسته کنار تختش ایستادم با صورتم شکلکهای خنده دار در می آوردم و عکس میگرفتم.
وقتی در حالتهای مختلف از روهام عکس گرفتم.
با یک دستم دوربین گوشی را آماده عکس برداری نگه داشتم و با دست دیگرم پارچ آب را از روی میز برداشتم .
در دل تا ۳ شمردم و آب روی روهام خالی کردم .
روهام طفلک با وحشت روی تخت نشست و من سریع از قیافه مبهوتش عکس گرفتم .
با بهت نگاهی به من کرد و ناگهان اسم را فریاد زد و به سمتم خیز برداشت .باخنده از اتاق فرارکردم و به اتاقم پناه بردم و قبل از اینکه دستش به من برسد کلید را در قفل چرخاندم .پشت در نشستم از ته دل خندیدم .
صدای مشت های روهام به در اتاق به گوش رسید
_روژان می کشمت.درو باز کن . دختره دیوونه درو باز کن تا نشکستم
_منم دلم برات تنگ شده بود داداشی
با حرص کوبید به در اتاق
_من غلط میکنم دلم واسه تو امازونی تنگ بشه.
عکس های خنده دارش را برایش فرستادم و بلند زدم زیر خنده .
_داداشی یه نگاه به صفحه مجازیت بنداز ببین آمازونی کیه
صدای قدم هایش را شنیدم که با عجله به سمت اتاقش دوید .چیزی نگذشته بود که صدای فریادش بلند شد
_روژان گورخودتو بکن .میکشمت .وای به حالت اگه این عکسا رو به کسی نشون بدی
لبخند بدجنسی بر لب نشاندم هرچند روهام از پشت در توانایی دیدن نداشت
_اگه قول بدی الان بزاری بیام بیرون و منو ببری خرید قول شرف میدم کسی نبینه
میدانستم که الان از عصبانیت در حال انفجار است
_بیام بیرون یا بفرستم واسه گروه فامیلی؟
با عصبانیت غرید
_بیا بیرون کاریت ندارم
_بگو جون روژان
_میدونی که من جونتو قسم نمیخورم پس بیا بیرون
_نوچ.قسم بخور بعد چشم
_به جون تو کاریت ندارم
&ادامه دارد...
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✅سلامتی با چند دستور ساده غذایی
✍️نوشیدن آب سرد باعث کندی حرکت معده و صرف انرژی اضافی برای گرم کردن غذا تا دمای مناسب بدن میشود. مصرف زیاد غذاهای ترش باعث آسیب به معده، ضعف اعصاب، ایجاد بیماریهای عصبی در دراز مدت و پیری زودرس میشود. برای صبحانه عدسی بخورید، عدسی به رفع خستگی کمک میکند و عوارض بیخوابی را کاهش میدهد.
میدانید چرب شدن کبد زمینهساز سرطان کبد است؟! ارزانترین و اولین درمان کبد چرب عدم مصرف آب همراه غذا میباشد. اگر بیش از 10 ساعت در روز کار مداوم کامپیوتری گوشی انجام میدهید حتما هر روز سیب بخورید. سیب از آسیب به سلولهای چشم و مغز جلوگیری میکند.
☜【طب شیعه】
🍏 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨🌿