eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
415 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 نه اما فع ًلا رئيستم. هوا سرده، تا صبح ميخواي اونطوري تو حموم بموني؟! -اگه بري بيرون لباس مي پوشم. از روي تخت بلند شد. فكر كردم ميره بيرون اما چنگي به لباسهام زد و اومد سمت در حموم. لباس ها رو گرفت سمتم. -ياد بگير وقتي تو خونه ي يه غريبه حموم ميري در اتاق رو قفل كني. لباس ها رو از دستش چنگ زدم و در حموم رو محكم بستم. صداش اومد: -وحشي! خدا رو شكر كه يه بلوز شلوار راحتي بود. حوله رو دور موهام پيچيدم و از حموم بيرون اومدم. ويهان روي تخت دراز كشيده بود. نگاهي تو اتاق انداختم. با ديدن كاناپه يكي از بالشت ها رو برداشتم و همراه پتو روش دراز كشيدم. چون خسته بودم خيلي سريع خوابم برد. 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 با تابيدن نور آفتاب چشم باز كردم. نگاهي به تخت انداختم. ويهان نبود. بلند شدم. موهام بهم چسبيده بودن. كلاهم رو سرم كردم و از اتاق بيرون اومدم. كسي توي سالن هم نبود. در ورودي باز شد و دنيز وارد شد. -سلام، بيدار شدي؟ -سلام. ويهان نيست؟ با هم وارد آشپزخونه شديم. تا غروب دنيز از خانواده اش و آشناييش با دمير گفت. دختر￾با دمير رفتن تا شهر، فكر كنم تا شب برگردن. بيا صبحونه بخور. خونگرمي بود. غروب بود كه ويهان همراه دمير برگشتن. بعد از سلام و احوالپرسي ويهان اومد سمتم و گفت: موهات كپك نزنه بس كه كلاه سرت كردي! کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 شما نگران خودت باش. ابروئي بالا داد. دنيز: خوب، كار چطور شد؟ دمير: با يكي صحبت كرديم. قرار شد مدارك معتبري درست كنه. راستي ويهان، تو قرار بود يه بار من و دنيز و دعوت كني قبيله ي كولي ها! با شنيدن اسم كولي ها گوشهام تيز شد چون پدربزرگ مادرم يه كولي اصيل بود؛ هرچند مادر هيچي از گذشته اش نمي گفت. چند روزي مي شد كه خونه ي دمير بوديم و منتظر خبري از سمت اون مردي كه قرار بود مدارك￾يكم اوضاع كارم رو راست و ريست كنم حتماً! جعلي درست كنه. امشب عروسي يكي از دوستهاي دمير بود و اصرار داشت كه ما هم بريم. دمير و دنيز بيرون رفته بودن. ويهان تو اتاق بود. توي سالن منتظر بودم و روي برگه اي سياه قلم مي كشيدم. 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 با صداي ويهان بلند شدم. وارد اتاق شدم اما توي اتاق نبود. در حموم نيمه باز بود. سمت حموم رفتم. -اينجائي؟ -آره، بيا تو. -چي؟!! -ميگم بيا تو. -خودت بيا بيرون. آروم وارد حموم شدم. نگاهم بهش افتاد كه مي خواسته لباسش رو دربياره اما بخاطر دستش￾عجب دختر سرتقي هستي ... بيا تو. نتونسته! كمكم كن لباسم رو دربيارم. 💗کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 سمتش رفتم و با فاصله ي كمي رو به روش ايستادم. -آستين لباسم رو بكش. آستينش رو كشيدم. كف حموم خيس بود. چرخيدم تا از حموم بيرون بيام كه پام سر خورد. جيغي كشيدم و چشمهام رو بستم. با حلقه شدن دستي دور كمرم آروم چشمهام رو باز كردم. نگاهم به نگاه ويهان گره خورد. يه دستش دور كمرم حلقه شده بود و كاملاً توي بغلش بودم. سرم روي هوا بود و كلاه از سرم افتاده بود. موهام روي هوا معلق بودن. قلبم از ترس محكم توي سينه ام مي كوبيد و و گرمي تن ويهان بيش از اندازه زياد بود. لبم رو با زبونم خيس كردم. ميتوني ولم كني! 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 ابروئي بالا داد. -مطمئني؟ يكهو ولم كرد. ترسيدم و محكم دستم رو دور گردنش حلقه كردم. اين كارم باعث شد ويهان￾آره. تعادلش رو از دست بده و با هم كف حموم افتاديم. ويهان كاملاً روم بود و صورتش با صورتم قد يه بند انگشت فاصله داشت. دستم و روي سينه ي برهنه اش گذاشتم. -ميشه از روم پاشي ... كمرم شكست. بي هيچ حرفي بلند شد. از كف حموم بلند شدم. كمرم كمي درد گرفته بود. بدون اينكه به ويهان نگاه كنم از حموم بيرون اومدم. دستم و روي قلبم گذاشتم. بعد از نيم ساعت ويهان آماده از اتاق بيرون اومد. همزمان دنيز و دمير هم اومدن. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 دنيز: تو كه آماده نيستي اسپاكو! -چيز ... اگر مشكلي نداره من همينطوري بيام. -من لباس دارم اگه بخواي. -نه اينطوري راحت ترم. -باشه عزيزم. كلاه سوييشرتم و روي سرم كشيدم. ويهان شلوار لي همراه با پليور سورمه اي پوشيده بود. اوركت مردونه اي روي پليورش پوشيد. عروسي توي روستا بود و تا خونه ي دمير خيلي فاصله نداشت. از اول تا آخر عروسي ساكت بودم و هم صحبتي نداشتم. دمير و ويهان هر دو در حال صحبت بودن. بالاخره مدارك آماده شد. قرار شد از استانبول به تهران بريم. يه دست لباس از دنيز گرفتم. توي فرودگاه بوديم اما استرس داشتم. اولين بارم بود. 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 با مدارك يكي ديگه قرار بود سوار هواپيما بشم. موقع نشون دادن مداركمون ويهان اومد كنارم و دستش و گذاشت روي كمرم. مرد نگاهي به عكس و نگاهي به من انداخت. -بفرماييد. نفس آسوده اي كشيدم. سوار هواپيما شديم. كمربندم رو بستم. ويهان سرش رو جلو آورد. سرم رو بالا آوردم. نگاهم به نگاهش گره خورد. لحظه اي بدون هيچ حرفي هر دو بهم خيره￾ترسيدي؟ شديم. با تكون خوردن هواپيما به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم. هاوير قرار بود بياد دنبالم. نزديك به يك ماه مي شد كه نديده بودمشون. 💗کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗