eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
8.2هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
____~••°° ...°°••~_____ 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🍃🌹 .. 🌹🍃 امروز #۲۴_آذر ۱۳۹۸ هجری شمسی ... @Yazinb3 🌷 (استان همدان، شهرستان همدان) (۱۳۲۹ ه.ش) شهید فرامرز دادبین🌷 (استان کرمان، شهرستان کرمان) (۱۳۵۷ ه.ش) شهید سیدحسین حسینی گوگی🌷 (استان کرمان) (۱۳۵۷ ه.ش) شهید حمید نامجو باغینی🌷 (استان کرمان، روستای باغین) (۱۳۵۷ ه.ش) شهید غلامحسین مهدوی🌷 (استان کرمان، شهرستان کرمان) (۱۳۵۷ ه.ش) شهید محمد احمدی🌷 (استان سمنان، شهرستان شاهرود) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید حمزه زینتی افخم🌷 (استان همدان، شهرستان همدان) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید احمد اقتداری عیسی آبادی 🌷 (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید سیدقاسم میرآقازاده🌷 (استان مازندران، شهرستان بابلسر) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید جلال کربلایی ملکی🌷 (استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید سیدحسن میراحمدی🌷 (استان مازندران، شهرستان جویبار) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید شهرام اسدی🌷 (استان مازندران، شهرستان چالوس) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید اکبر تقی یار 🌷 (استان اصفهان، شهرستان رهنان) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید محمد علی مسعودیان خوزانی🌷 (استان اصفهان، شهرستان خمینی شهر) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید علی محمد هوشنگی🌷 (استان اصفهان، شهرستان خوانسار) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید صفر کریمی🌷 (استان همدان، شهرستان تویسرکان) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید برزو درویشی🌷 (استان مازندران، شهرستان سوادکوه شمالی) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید سیدحسین طالبی شیل سر🌷 (استان مازندران، شهرستان رامسر) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید قوچعلی محمدزاده🌷 (استان آذربایجان غربی، شهرستان ارومیه) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید مصطفی گالش امیریان🌷 (استان مازندران، شهرستان رامسر) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید فرج‌الله احمدزاده🌷 (استان بوشهر، شهرستان دشتستان، شهر برازجان) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید رضا چیره🌷 (استان کرمان، شهرستان کرمان) (۱۳۷۳ ه.ش) شهید علیرضا نعمتی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۷۵ ه.ش) شهید نادر اسدی🌷 (استان کرمانشاه، شهرستان سنقر) (۱۳۸۲ ه.ش) شهید توحید غلامی🌷 (استان آذربایجان غربی، شهرستان ارومیه) (۱۳۸۹ ه.ش) شهید منصور موذن🌷 (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۸۹ ه.ش) شهید مدافع حرم محمد شالیکار🌷 (استان مازندران، شهرستان فریدونکنار) (۱۳۹۴ ه.ش) ....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
قلاب آهنین را انداخت روی یخ و کشید بیرون ، اولین قالب یخ را از دهانه ی تانکر ، انداخت توی آب ، صدای یک نفر از توی صف بلند شد که ، از کله سحر تا حالا وایسادم برا دو تا قالب یخ ، مگه نوبتی نیست ؟!! علی گفت ، اول نوبت گلوی تشنه پسر فاطمه (س) بعد نوبت بقیه !! با صاحب کارخانه یخ سازی شرط بسته بود شاگردی می ‌کنم ، زیاد هم پی مزد نیستم ، ولی باید اولین قالب یخ را به تانکر نذری باندازد ، بعد به دیگران یخ بدهد. روی تانکر با خط نه چندان خوب نوشته بود ، سلام بر گلوی تشنه حسین (ع).... 📕 خط عاشقی ، ج1 ص15 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷   🌸 🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 چشمم از پنجره به حیاط مدرسه افتاد... آسمان عجیب رنگ و بوی پاییزی به خود گرفته بود، باران به پنجره میکوبید و بوی نم خاک کلاس را برداشته بود... دلم شور میزد،نگران بودم...البته این نگرانی برایم تازگی نداشت اما نمیدانم چرا...انگار این بار فرق میکرد. : ریحانه آیینه داری؟ریحانه... با توام...😕 ! با من بودی؟ حواست کجاست تو؟ میگم آیینه داری؟ آره تو کیفمه...خودت بردار. سمیه همکلاسی من بود،تمام شیطنت ها و شلوغ کاری های من در مدرسه با سمیه بود و همیشه مثل حالا رشته ی افکار من را پاره میکرد... زنگ مدرسه به صدا درآمد... بچه ها مثل قحطی زده ها که تازه به نان و نوایی رسیده اند از مدرسه خارج شدند... طبق عادت همیشگی برای مطالعه با هانیه و شقایق و سحر به کتابخانه رفتیم... کتاب را باز کردم، اما نه حوصله ی درس داشتم و نه تمرکز کافی برای مطالعه... دلشوره عجیبی داشتم. تمام حواسم در خانه بود...نتوانستم تحمل کنم، بلند شدم و از بچه ها خداحافظی کردم و به سمت خانه حرکت کردم... باران همچنان میبارید و من همچنان دلم شور میزد... مسیر کتابخانه تا خانه را پرواز کردم. زنگ در را زدم... یک بار... دو بار... سه بار ! هیچکس نیست ! مگر میشود؟ پس مادر کجاست؟ نگرانی ام هر لحظه بیشتر میشد... زنگ طبقه پایین را زدم... زندایی در را برایم باز کرد... ما در یک ساختمان سه طبقه زندگی میکنیم، طبقه اول دایی یاشار با خانواده اش ،طبقه دوم خانواده ما و طبقه سوم مادر بزرگم. پله ها را دوتا یکی بالا رفتم... ؟ ؟ کجایید؟ کجایی؟؟؟ مهدی کوچک ترین عضو خانواده ما بود...برادر شش ساله من... هیچکس نبود! با آن وضعیتی که بابا دارد ،کجا میتوانند رفته باشند؟! از استرس لب هایم خشک شده بود... لیوان را برداشتم تا آب بخورم اما با دیدن صحنه ی رو به رویم خشکم زد! لیوان از دستم افتاد و شکست... ...🌹🍃 .... http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
♦️فردای عید غدیر بود. قرار بود قبل از اعزام مجددش و رفتن به ماموریت به کارهای اداری و غیر اداریش بپردازد و سر و سامانش بدهد. ♦️مدتی در اتاق مشغول بودم. جانمازش مانند همیشه رو به قبله باز بود، بلند شدم و بیرون رفتم. چشمهایم از تعجب گرد شد. ♦️حاج آقا جلوی در فریزر بود و مشغول تمیز کردن آن. گفتم : مگه شما بیرون نبودید؟کی آمدین من متوجه نشدم؟! چرا زحمت می کشید؟ ♦️نگذاشت حرفم را ادامه بدهم؛ لبخندی زد و گفت: دیدم کمرت درد می کند، گفتم قبل از رفتن دستی به این فریزر بکشم شما اذیت نشی... ✍ به روایت همسربزرگوارشهید 🌷   🌸 🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
آخرین باری که آمده بود مرخصی خیلی حال عجیبی داشت ، نیمه شب با صدای ناله ‌اش ازخواب پریدم ! رفتم پشت در اتاقش سرگذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می ‌کرد و میگفت ، خدایا اگر شهادت را نصیبم کردی می‌ خواهم مثل مولایم امام حسین (ع) سر نداشته باشم مثل حضرت عباس (ع) بی دست شهیـد شوم ! دعایش مستجاب شد و یکجا سر و دستش را داد.... 📕 راهیان علقمه 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹   🌸 🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم ..( قسمت ۴ )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم هوا کم کم تاریک می شد داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد. بهش چی بگویم از دستش عصبی بودم باید حرف هایم را می زدم. صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود سلام داد. سر سنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: این را بگیر دستم خسته شد. تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلا با او قهر بودم گفتم: بگذارش روی کابینت. گفت: نه نمی شود باید از دستم بگیری. با اکراه کیسه نایلون را گرفتم یک روسری بنفش در آن بود روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت. اول به روی خودم نیاوردم اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: مردتان هر چیزی برایتان خرید بگویید دستت درد نکند چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود. بی اختیار گفتم: چرا زحمت کشیدی این ها گران است. روسری را روی سرم انداختم. خندید و گقت: چقدر بهت می اید چقدر قشنگ شدی. پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم گفت: آماده ای برویم؟! گفتم: کجا؟! گفت: پارک دیگر.گفتم: الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود. گفت: قدم جان من اذیت نکن اوقات تلخی می شود ها فردا که بروم دلت می سوزد. دیگر چیزی نگفتم کتلت ها را توی ظرف در داری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت روسری خیلی بهم می آمد. گفتم: دستت درد نکند چیز خوبی خریدی گرم و بزرگ است. داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: عمداً این طور بزرگ خریدم چند وقت دیگر هوا که سرد شد سر و گوشت را درست و حسابی می گیرد. قرار بود دوستش که دکتر داروساز بود بیاید دنبالمان آن ها ماشین داشتند کمی بعد آمدند سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت تا رسید جلوی درپ ادگان قهرمان. صمدپ یاده شد رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود خیلی پی دلش بالا می رفت. چند سالی بود ازدواج کرده بودند اما بچه دار نمی شدند دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند تویپ ادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم زیر اندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود. پاییز بود و برگ های خشک و زرد و روی زمین ریخته بود. باد می زید و شاخه های درختان را تکان می داد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچه ها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یک دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد. صمد گفت: بسم الله. فکر کنم وضعیت قرمز شد. توی آن تاریکی چشم چشم را نمی دید کمی منتظر شدیم اما نه صدای پدافند هوایی می آمد و نه صدای آزیر وضعیت قرمز صمد چراغ قوه اش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیر انداز. چای ها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود. باد لای درخت ها افتاده بود. زوزه می کشید و برگ های باقی مانده را به اطراف می برد. صدای خش خش برگ هایی که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می انداخت. آهسته به صمد گفتم: بلند شویم توی این تاریکی جک و جانوری نیاید سراغمان. صمد گفت: از این ها حرف ها نزنی پیش آقای دکتر خجالت می کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه ها بازی می کند مثلا تو بچه وه و کمری دوره برمان خلوت بودپرنده پر نمی زد. گاهی اوقات صدای زوزه سگ یا شغالی از دور می آمد باد می وزید و برق هم که رفته بود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
صبـح هدیـه‌ای زیبـاسـت از سـوی خـدا سڪوت و تقـدسش دسـت نخورده است صبـح را دوسـت می‌دارم آن را ارج می‌نهـم و همچون قطـره‌ای زلال آن را می‌نوشـم تـا از شهـدش جانی دوبـاره بگیـرم... دلتـان بہ پـاکی صبـح خوشـه‌های افڪار بلنـدتان سبـز و ریشـه پاکتـان پایـدار بـاد   🌸 🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
____~••°° ...°°••~_____ 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🍃🌹 .. 🌹🍃 امروز #۲۵_آذر ۱۳۹۸ هجری شمسی ... @Yazinb3 🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۴۲ ه.ش) شهید اصغر طهماسبی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۵۸ ه.ش) شهید سیداسدالله بکائی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید محمدعلی نوذری🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید شهباز زراعت پیشه🌷 (استان فارس، شهرستان سپیدان) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید صادق اعمی🌷 (استان اصفهان، شهرستان نجف آباد) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید علی میرزا حسنی🌷 (استان مرکزی، شهرستان خمین) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید سیدعبدالکریم مخبر🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید علی خلیلی🌷 (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید سیدجلیل دریاباری🌷 (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید محمدعلی آهنگر ارجمندی🌷 (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید علی نعیمی🌷 (استان فارس، شهرستان لامرد) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید هادی ابراهیمی🌷 (استان فارس، شهرستان لامرد) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید مهدی واعظی جزئی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید حسنعلی نمکیان🌷 (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید حسین سوخته دل🌷 (استان مرکزی، شهرستان اراک) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید غلامرضا روزبهانی🌷 (استان لرستان، شهرستان بروجرد، روستای یوسفعلی) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید فریدون پورمراد 🌷 (استان آذربایجان شرقی، شهرستان کلیبر) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید انوشیروان رضائی زاده🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید مرتضی فیاضی🌷 (استان تهران، شهرستان شمیرانات) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید عبدالحسین سگوند🌷 (استان خوزستان، شهرستان دزفول) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید علیرضا حاج عبدالرحمانی🌷 (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید محمدعلی مسیح زاده🌷 (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید خیرالله قاسمی🌷 (استان فارس، شهرستان ممسنی) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید سیدقاسم کلانتری🌷 (استان مازندران، شهرستان ساری) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید حسین گلزار فرد🌷 (استان یزد، شهرستان یزد) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید فرهاد دهقان کروکی🌷 (استان کرمان، شهرستان بم) (۱۳۶۸ ه.ش) شهید اکبر بهرامی🌷 (استان اصفهان، شهرستان شهرضا، روستای قصر چم) (۱۳۶۹ ه.ش) شهید یونس لکزائی🌷 (استان گلستان، شهرستان مینودشت) (۱۳۷۴ ه.ش) شهید سیدسجاد حسینی آغوزبنی🌷 (استان گیلان، شهرستان رودبار) (۱۳۹۳ ه.ش) شهید مدافع حرم حسین احمدی🌷 (لشکر فاطمیون) (۱۳۹۳ ه.ش) جانباز شهید حسین فهیمی🌷 (استان فارس، شهرستان شیراز، بخش زرقان) (۱۳۹۵ ه.ش) ....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄ ❤️ امیرالمؤمنین امام علی(علیه السلام) : ♦️أَيُّهَا النَّاسُ الْآنَ الْآنَ مِنْ قَبْلِ النَّدَمِ، وَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ «يا حَسْرَتي عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ الله» ✳️ای مردم، زمان را دریابید، الآن و همین اکنون، پیش از آن که پشیمان شوید، پیش از آن که هرکسی بگوید «ای دریغا که در کار خدا کوتاهی کردم» 📚بحار الانوار، ج ۷۴، ص: ۳۷۷ ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠🔹
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم..( قسمت ۵)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 ما حتی یکدیگر را درست و حسابی می دیدیم. کور مال کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می لرزید هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم توی دلم دعا دعا می کردیم زودتر بلند شویم برویم اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام آرام برای من تعریف می کرد هر کاری می کردم نمی توانستم حواسم را جمع کنم فکر می کردم الان از پشت درخت ها سگ یا گرگی بیرون می آید و به ما حمله می کند از طرف منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می شد خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندان هایم به هم می خورد. بالاخره مردها رضایت دادند وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن موقع بودکه تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم. به خانه که رسیدیم بچه ها خوابشان برده بود جایشان را انداختم لباس هایشان را عوض کردم صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف ها را شست. دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: خانم خوب بود؟ خوش گذشت؟! خواستم بگویم خیلی اما لب گزیدم و رفتم سر وقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خوردم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می لرزید. فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از اینکه به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی ام از این بود که موقع نوشتن قرار داد صمد پارو کردن پشت بام را به عهده صاحب خانه گذاشته بود. توی همان سرما و برف بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید که می خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم خیلی سرد ود چاره ای نداشتم. ایستادم سر صف دو تایی که خلوت تر بود با این حال ده دقیقه ای منتظر شدم تا نوبتم شد نان را گرفتم دیدم خانمی آخر صف ایستاده به او گفتم: خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم. تا خانه برسم چند بار روی برف ها لیز خوردم و افتادم. نان را گذاشتم توی سفره. مهمان ها بیدار شده بود. چایی را دم کردم و پنیر را هم گذاشتم بیرون از یخچال و دوباره دویدم طرف نانوایی. وقتی رسیدم دیدم زن نیست ناراحت شدم به چند نفر که توی صف ایستاده بودند گفتم: من اینجا نوبت گرفته ام همین ده دقیقه پیش آمدم دو تا نان گرفتم و رفتم زن ها فکر کردند می خواهم بی نوبت نان بگیرم چند نفری شروع کردند به بد و بیراه گفتن و دعوا کردن. یکی از زن ها با دست محکم هلم داد اگر دستم را به دیوار نگرفته بودم به زمین می افتادم یک دفعه همان زن را دیدم زنبیل قرمزی دستش بود با خوشحالی گفتم: خانم ... خانم ... مگر من پشت سر شما نبودم؟! زن لبخندی زد و با دست اشاره کرد جلو بروم. انگار تمام دنیا را به من داده بودند ز ها که این وضع را دیدند با اکراه راه را باز کردند تا جلو بروم هنوز هم وقتی زنبیل قرمزی را می بینم یاد آن زن و خاطره آن روز می افتم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_اول 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 چشمم از پنجره به حیاط مدرسه افتاد... آس
...🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 قطره های خون روی فرش جلوی آشپزخانه ته دلم را خالی کرد. دویدم سمت راه رو... توان حرف زدن نداشتم... نشستم زمین و جیغ زدم ... زندایی فاطمه سراسیمه از پله ها بالا آمد... کنارم نشست و صورتم را بین دست هایش گرفت... چی شده؟ منو نگاه کن...ریحانه؟ ...زندایی خون... ناله میکردم و زجه میزدم! _ریحانه نصف جون شدم...بگو چیشده؟ زبانم بند آمده بود.دست زندایی را گرفتم و بردمش کنار فرشی که قطره های خون روی آن بود... زندایی که تازه متوجه ماجرا شده بود ،دستم را گرفت و مرا روی مبل نشاند... رنگ به رخسار نداشتم و دست و پایم به لرزه افتاده بود... بگیر این آب قند رو بخور تا حالت جا بیاد و جریان رو برات تعریف کنم... کمی از آب قند خوردم ،حالم بهتر شد... خواهش میکنم بگو...بابا طوریش شده؟ چیز خاصی نیست نگران نباش...فقط... فقط چی زندایی؟ بگو! طبق معمول از جاش بلند شد و نتونست خودش رو کنترل کنه و افتاد،سرش خورد به لبه ی پله آشپزخونه و شکست... ؟تو رو خدا زندایی راستشو بگو ...چه بلایی سر بابا اومده؟😭 سیل اشک هایم گونه ام را خیس کرده بود... من دومین و آخرین دختر بابا بودم... به قول خودش ته تقاری شیطون و تخس بابا... عجیب دلبسته بابا بودم... حتی تحمل نداشتم یک خار به پای بابا برود... اما حالا چه میشنیدم ؟! بابای من سرش شکسته؟😭 دارد...🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
مجلسِ‌خبرگان رو انتخاب می‌کنه؟ رئیس‌ِجمهور رو انتخاب می‌کنه؟ - نمایندگانِ‌مجلس رو انتخاب می‌کنه؟ شورای‌ِشهر رو انتخاب می‌کنه؟ مشکلات تقصیر کیه؟! ! http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3