eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.5هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
10.8هزار ویدیو
35 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊 فصل اول..(قسمت دوم)🌹🍃
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل اول..(قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 قسمت سوم ورزش باستانی اوایل دوران دبیرستان بود که ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد او شب ها به زرو خانه حاج حسن می رفت. حاج حسن توکل معروف به حاج حسن نجار عارفی وارسته بود. او زورخانه ای نزدیک دبیرستان ابوریحان داشت ابراهیم هم یکی از ورزشکاران این محیط ورزشی و معنوی شد. حاج حسن ورزش را با یک چند آیه قرآن شروع می کرد سپس حدیثی می گفت و ترجمه می کرد بیشتر شب ها ابراهیم را می فرستاد وسط گود او هم در یک دو ورزش معمولا یک سوره قرآن دعای توسل و یا اشعاری در مورد اهل بیت می خواند و به این ترتیب به مرشد هم کمک می کرد از جمله کارهای مهم در این مجموعه این بود که هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب می رسید بچه ها ورزش را قطع می کردند و داخل همان گود زور خانه پشت سر حاج حسن نماز جماعت می خواندند به این ترتیب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب ، درس ایمان و اخلاق را در کنار ورزش به جوان ها می آموخت. فراموش نمی کنم یکبار بچه ها پس از ورزش در حال پوشیدن لباس و مشغول خداحافظی بودند یکباره مردی سراسیمه وارد شد بچه خردسالی را نیز در بغل داشت با رنگی بریده و با صدائی لرزان گفت: حاج حسن کمکم کن بچه ام مرضه دکترا جوابش کردند داره از دستم می ره نفس شما حقه تو رو خدا دعا کنید تو رو خدا ... بعد شروع به گریه کرد ابراهیم بلند شد و گفت لباساتون رو عوض کنید بیایید توی گود. خودش هم آمد وسط گود. آن شب ابراهیم در یک دور ورزش، دعای توسل را با بچه ها زمزمه کرد ان مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شدید با تعجب پرسیدم: کجا گفت بنده خدائی که با بچه مریض آمده بود همان آقا دعوت کرده بعد ادامه داد الحمدلله مشکل بچه اش برطرف شده دکتر هم گفته بچه ات خوب شده برای همین ناهار دعوت کرده برگشتم و ابراهیم را نگاه کردم مثل کسی که چیزی نشنیده آماده رفتن می شد اما من شک نداشتم دعای توسلی که ابراهیم با آن شور و حال عجیب خواند کارخودش را کرده است. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊 فصل اول..(قسمت سوم)🌹🍃
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل اول..(قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 بارها می دیدم ابراهیم با بچه هایی که نه طاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد. ان ها را جذب ورزش می کرد و به مرور به مسجد و هیت می کشاند یکی از آن ها خیلی از بقیه بدتر بود همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می گفت اصلا چیزی از دین نمی دانست نه نماز و نه روزه به هیچ چیز هم اهمیت نمی داد حتی می گفت تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیت نرفته ام به ابراهیم گفتم: اقا ابرام این ها کی هستند دنبال خودت می یاری با تعجب پرسید چطور چی شده گفتم: دیشب این پسر دنبال شما وارد هیت شد بعد هم و کنار من نشست حاج آقا داشت صحبت می کرد از مظلومیت امام حسین و کارهای یزید می گفت این پسره خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد وقتی چراغ خاموش شد به جای اینکه اشک بریزه مرتب فحش های ناجور به یزید می داد ابراهیم داشت با تعجب گوش می کرد یکدفعه زد زیر خنده بعد هم گفت: عیبی نداره این پسر تا حالا هیت نرفته و گریه نکرده مطمن باش با امام حسین که رفیق بشه تغییر می کنه ما هم اگر این بچه ها رو مذهبی کردیم هنر کردیم دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت او یکی از بچه های خوب ورزشکار شد چند ماه بعد و در یکی از روزهای عید همان پسر را دیدم بعد از ورزش یک جعبه شیرینی خرید و پخش کرد بعد گفت:رفقا من مدیون همه شما هستم مدیون اقا ابرام هستم از خدا خیلی ممنونم من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و ... ما هم با تعجب نگاهش می کردیم با بچه ها بیرون آمدیم توی راه به کارهای ابراهیم دقت می کردم چقدر زیبا یکی یکی بچه ها را جذب ورزش می کرد بعد هم ان ها را به مسجد و هیت می کشاند و به خودش می انداخت تو دامن امام حسین. یاد حدیث امیر المومنین افتادم که فرمودند یا علی اگر یک نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می تابد بالاتر است از دیگر کارهایی که در مجموعه ورزش باستانی انجام می شد این بود که بچه ها به صورت گروهی به زورخانه های دیگر می رفتند و انجا ورزش می کردند یک شب ماه رمضان ما به زورخانه ای در کرج رفتیم ان شب را فراموش نمی کنم ابراهیم شعر می خواند دعا می خواند و ورزش نی کرد مدت طولانی بود که ابراهیم در کنار گود مشغول شنای زورخانه ای بود چند سری بچهای داخل گود عوض شدند اما ابراهیم همچنان مشغول شنا بود اصلا به کسی توجه نمی کرد پیرمردی در بالای سکو نشسته بود و به ورزش بچه ها نگاه می کرد پیش من امد ابراهیم را نشان داد و با ناراحتی گفت: من که وارد شدم ایشان داشت شنا می رفت من با تسبیح شنا رفتنش را شمردم تا الان هفت دور تسبیح رفته یعنی هفتصد شنا تو رو خدا بیارش بالا الان حالش به هم می خوره وقتی ورزش تمام شد ابراهیم اصلا احساس خستگی نمی کرد انگار نه انگار که جهار ساعت شنا رفته. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊 فصل چهارم..(قسمت ششم
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل چهارم..(قسمت هفتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین در ايام ابتداي جنگ، ابراهيم الگوي بســياري از بچه هاي رزمنده شده بود. خيلي ها به رفاقت با او افتخار ميكردند. اما او هميشــه طوري رفتار ميکرد تا كمتر مطرح شود. مثلا به لباس نظامي توجهي نداشت، پيراهن بلند و شلوار كردي ميپوشيد. تا هم به مردم محلي آنجا نزديكتر شود، هم جلوي نفس خود را گرفته باشد. ساده و بي آلایش بود. وقتي براي اولين بار او را ديديم فكر كرديم كه او خدمتكار و... براي رزمندگان اســت. اما مدتي كه گذشــت به شخصيت او پي برديم. ابراهيم به نوعي ساختارشكن بود. به جاي توجه به ظاهر و قيافه، بيشتر به فكر باطن بود. بچه ها هم از او تبعيت ميكردند. هميشــه ميگفت: مهمتر از اينكه براي بچه ها لباسهاي هم شــكل و ظاهر نظامي درست كنيم بايد به فكر آموزش و معنويت نيروها باشيم و تا ميتوانيم بيشتر با بچه ها رفيق باشيم. نتيجه اين تفكر، در عملياتهاي گروه،كاملا ديده ميشد. هر چند برخي با تفكرات او مخالفت ميكردند. پارچه لباس پلنگي خريده بود. به يكي از خياطها داد وگفت: يك دســت ُ لباس كردي برايم بدوز. روز بعد لباس را تحويل گرفت وپوشــيد. بسيار زيبا شده بود. از مقر گروه خارج شد. ساعتي بعد برگشت. با لباس سربازي! ظاهر ساده پرسيدم: لباست كو!؟ گفت: يكي از بچه ُ هاي كرد از لباس من خوشش آمد. من هم هديه دادم به او! ســاعتش را هم به يك شخص ديگرداده بود. آن شخص ساعت را پرسيده بود و ابراهيم ساعت را به او بخشيده بود! اين كارهاي ساده باعث شد بسياري از كردهــاي محلي مجذوب اخلاق ابراهيم شــوند و به گروه اندرزگو ملحق شــوند. ابراهيم در عين ســادگي ظاهر، به مســائل سياســي كاملا آگاه بود. جريانات سياسي را هم خوب تحليل ميكرد. مدتي پس از نصب تصاوير امام راحل و شهيد بهشتي در مقر، از طرف دفتر فرماندهي كل قوا در غرب كشور كه زير نظر بني صدر اداره ميشد دستور تعطيلي و بستن آذوقه گروه صادر گرديد، اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعالم كرد كه حضور اين گروه در منطقه لازم است. تمامي حمالت ما توسط اين گروه طراحي و اجرا ميشود. بعد از مدتي با پيگيريهاي اين فرمانده، جلوي اين حركت گرفته شد. يك روز صبح اعلام كردند كه بنيصدر قصد بازديد از كرمانشاه را دارد. ابراهيم و جواد و چند نفر از بچه ها به همراه حاج حسين عازم كرمانشاه شدند. فرماندهان نظامي با ظاهري آراســته منتظر بني صدر بودند. اما قيافه بچه هاي اندرزگو جالب بود. با همان شلوار كردي و ظاهر هميشگي به استقبال بنيصدر رفتند! هر چند هدفشــان چيز ديگري بود. ميگفتند: ما ميخواهيم با اين آدم صحبت كنيم و ببينيم با كدام بينش نظامي جنگ را اداره ميكند! آن روز خيلي معطل شديم. در پايان هم اعالم كردند رئيس جمهور به علت آسيب ديدن هليكوپتر به كرمانشاه نميآيد. مدتي بعد حضرت آیت الله خامنه ای حفظ الله به كرمانشاه آمدند. ايشان در آن زمان امام جمعه تهران بودنــد. ابراهيم تمام بچه ها را به همراه خود آورد. آنها با همان ظاهر ساده و بي الایش با حضرت آقا ملاقات كردند و بعد هم يك يك، ايشان را در آغوش گرفتند و روبوسي كردند. ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---