eitaa logo
یگانه
41هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
939 ویدیو
2 فایل
قراره با تک تک قصه ها عاشقی کنیم ...💚 هر روز دو پارت از داستان ها تقدیم نگاه مهربونتون میشه😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🌺 کپی حرام و پیگرد قانونی و الهی دارد تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/3111452818C9571b65a83
مشاهده در ایتا
دانلود
.❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ مجبور شدم به خاطر حلما هم که شده ،چند قاشقی غذا بخورم. آن شب کیان به خانه برنگشت و من ناچارا میز شام را جمع کردم و بعد از ساعت ها انتظار برای آمدنش ، روی تختی که جای خالی اش به خوبی احساس می شد ،دراز کشیدم و خوابم برد. خیلی جلوی احساساتم را گرفتم تا تا لااقل انشب ، دلخوری و نگرانی هایم باعث نشود که به موبایلش زنگ بزنم . اما فردای آن روز وقتی حلما به مدرسه رفت طاقتم تمام شد. بی‌اختیار سمت گوشی موبایلم کشیده شدم و شماره کیان را گرفتم. منتظر شنیدن صدایش بودم که تماس وصل شد .با آنکه ثانیه شمار تماس ، روی صفحه گوشیم دیده می‌شد اما کلامی حرف نزد و من ناچار شدم سکوتم را بشکنم. _ الو کیان.... خوبی ؟ صدای نفسش را شنیدم که در گوشی موبایل خالی شد . حتماً صدایم را می‌شنید. _ می‌دونم داری صدامو می‌شنوی.... نمی‌خواستم دیشب شام رو زهرمارت کنم ولی واقعاً از این همه سختگیری‌هات خسته شدم ....حتی فکرش رو هم نمی‌کردم که تو از خونه بری و تا صبح هم برنگردی ....واقعاً چطور دلت اومد که برنگردی؟!.... _ زنگ زدی اینا رو بگی؟ _ کیان !!....من دارم باهات حرف می‌زنم.... پس کی وقتشه ؟... دیشب که دعوا بود.... امروز هم که سرکاری ....حتماً می‌خوای خونه هم نیای ....من دیگه کی باید حرف بزنم؟! با همان لحن جدیش جوابم را داد. _ میام خونه... و تماس قطع شد! با آنکه نگذاشت حرف‌هایم را بزنم اما همین که قول داد خانه می‌آید مرا آرام کرد. دیگر بعد از این همه سال اخلاق کیان دستم آمده بود . من هم می‌دانستم چطور باید دلش را نرم کنم . یقیناً نمی‌خواستم یک دعوای ساده به جایی ختم شود که کیان حتی از خانه فرار کند . به همین دلیل برای ناهار سنگ تمام گذاشتم . احساس می‌کردم حتماً برای ناهار به خانه خواهد آمد ، به همین دلیل کمی از نمک دلبری‌هایم برای آشتی کردن به چیدمان میز ناهار افزودم. و درست سر ساعت ۱۲ وقتی حلما از مدرسه تعطیل شد فکر دیگری هم به ذهنم خطور کرد حلما را از همان نزدیک مدرسه به خانه سادات خانم بردم و قطعاً از همان لحظه کنایه هایش را هم به جان خریدم. ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ مجبور شدم چه حرف‌هایی را که نزنم که فقط حلما پیش سادات خانوم بماند. از ماموریت جدید کیان که البته دروغ نبود تا بهانه گیری حلما و در آخر هم گفتم که خود کیان به سراغ حلما خواهد آمد. به خانه برگشتم و کلی کار داشتم.طاقت همان قهر یک روزه را هم با کیان نداشتم. کمی به خودم رسیدم تا از نمک دلبری برایش استفاده کنم و زودتر دلش را نرم کند. و بالاخره آمد. در خانه را با کلید باز کرد و من که داشتم هنوز دور میز ناهار می چرخیدم بی آنکه نگاهش کنم گفتم: _سلام.... _سلام .... می خوای تلافی دیشب رو در بیاری؟ خندیدم. و سرم را بلند کردم تا نگاهش کنم.هنوز جدی بود و نمی خواست آشتی کند شاید. _مثل بچه ها قهر نکن کیان....حلما رو گذاشتم خونه ی مادرت که درست و حسابی حرف بزنیم . _درست و حسابی حرف بزنی یا درست و حسابی خرم کنی؟ اخمی حواله اش کردم. _خیلی بدی واقعا.... من به خودم می رسم شما خر میشی؟ پوزخندی زد و سمت آشپزخانه آمد. طرف دیگر میز ایستاد و یک پر کاهو به دهان گذاشت و گفت: _ببین خرم که بشم دیگه حق نداری با اون همسایه روبه رویی رفت و آمد کنی....نه از تیپش ،نه از حرف زدنش ، نه از طرز ادا و اطوارش ،هیچیش خوشم نیومد.... باعث فتنه هم شد و شام دیشب رو زهرمارمون کرد.... در ضمن برای بار هزارم ....من روی پرونده ی جدید دارم کار می کنم واسه همین خط قرمز های دور و برم بیشتر شده....درک کن فقط. دست به سینه تماشایش کردم.هر قدر دوستش داشتم اما باز هم زندگی با یک‌ پلیس ویژه کار سختی بود. _باشه کیان جان...یه ماژیک قرمز بردارو کل خونه رو خط قرمز بکش....دیگه پامونم تو دستشویی نمی‌ذاریم چون ممکنه صدامون رو از هواکش بشنون.... کیان من خسته شدم....تو هم لااقل درک کن منو ....چند وقته نه مسافرت درست حسابی داشتیم نه درست و حسابی ما رو بردی تفریح ...همش کار روی پرونده جدیدت....با همسایه ها هم که نمیشه حرف زد....پس من چکار باید بکنم واقعا. ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیک یا صاحب الزمان 🙏 طول روز دائماً به این فکر باشید که چه کار کنید تا به امام زمان نزدیکتر شوید.
_هنوز روسری سرته. فشار پنجه هایم که در هم قلاب شده بود بیشتر شد. دستانم یه گوله یخ بود. _گفتم سختته. آهسته دستانم بالا آمد و گیره ی روسری سفیدم را کشیدم. روسری ام سُر خورد و روی شانه هایم افتاد. اما هنوز سرم پایین بود که صدایش را شنیدم : چقدر موهات بلنده!... چه رنگ قشنگی داره!... رنگ طبیعی خودشونه؟ _بله. _حالا دیگه نمیخوای سرتو بلند کنی و منو ببینی؟ ناچار آهسته سر بلند کردم و نگاهم باز اسیر تیله های مشکی نگاهش شد. _سلام خانومم. آب شدم از خجالت و با لبخندی که داشت روی گونه ام چال کوچکی می انداخت آهسته زمزمه کردم : حامد! _جان حامد.... https://eitaa.com/joinchat/4242997634C3e5158d9b7 حامد و مستانه تازه به عقد هم در آمدند و و با هم تنها شدند و عاشقانه های خاصی دارند در تنهایی خودشان که .. عالیه این رمان انعکاس ، رمان خاص عاشقانه😍 ❤️
مژده به دوستانی که عاشق قلم خانم یگانه و رمان پازل هستن اثر جذابی دیگه از خانم یگانه به نام انعکاس این رمان زیبا و هیجانی و از دست ندید
پارت اول به وقت لیلی C꯭᭄ꨄ︎ https://eitaa.com/3261002/65771 پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ چند ثانیه ای فقط با همان جدیت نگاهش نگاهم کرد و بعد رفت سمت اتاق . این سکوتش با آن اخم های محکمش یک معنا بیشتر نداشت. هنوز هم وقت آشتی نرسیده! نفس پری کشیدم و باز من سراغش رفتم.در اتاق را گشودم. داشت دکمه های پیراهنش را باز می کرد و با آنکه متوجه حضور من در چهارچوب در شد اما باز هم با همان ابروان گره خورده گفت: _من و تو حرف همو نمی فهمیم انگار. عمدا جلو رفتم و دکمه ی آخر پیراهنش را من باز کردم و آرام و خونسرد جوابش را دادم: _ما حرف همو می فهمیم خوبم می فهمیم....تو نگران من و حلمایی....تو یه پدر نمونه ای....دلسوز و مهربان.... _فقط پدری مهربانم؟! خندیدم. _خب نه ....همسر خوبی هم هستی ولی دیگه من از حساسیت های زیاد زندگیمون خسته شدم....دلم تفریح می خواد ....گردش ....مسافرت.... اصلا یه دوست که کمکم باشه. نگاهم بالا آمد و صاف در چشمانش نشست. پیراهنش را آویز جالباسی کرد و گفت: _گفتم خرم می کنی آخرش. بلند خندیدم. _کیااان ! _باشه.... با اون همسایه ی دیوونه دوست شو .... ولی من نمی خوام پاشو خونمون بذاره.... تو هم اگه می خوای بری خونشون زیاد نمون....ولی بهت اجازه میدم برای تفریح باهاش بیرون بری اما وای به روزی سوگل اگه‌ تیپ افتضاحش روی تو اثر بذاره.... با چشمکی پرسیدم: _ممنون ....حالا اول ناهار بخوریم یا.... لبخند کجی زد و سرش را پایین گرفت تا نگاهش به ساعت مچی دور دستش باشد.در حالی که قفل ساعت مچی اش را باز می کرد گفت: _همون یا .... بلند خندیدم و گفتم: _فقط یادت باشه شب بری دنبال حلما تا مادرت رو کچل نکرده.... و به شوخی با خنده ای بی صدا جوابم را داد: _مامانم از خودش موهای سرش ریخته....نگران نباش.... بذار یه روزم برای خودمون باشیم....شام بریم بیرون ؟ با شوق دو کف دستم را به هم چسباندم و مقابل صورتم گرفتم. _عالیه.... ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
14.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 حمله تند حسین فرحبخش به مشاور فرهنگی پزشکیان: ممنوع‌الکاری را شما وارد سینما کردید؛اگر پزشکیان بخواهد با مفسدین فی‌الارض کار کند، سینماگران مقابلش خواهند ایستاد.
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ اداره بودم و حواسم روی پرونده ی جدید که سر نخ هایی از آن پیدا کرده بودم.... یک باند متفکر مواد مخدر که توانسته بود با سازماندهی متفکرانه اش مدت ها رد خودش را گم کند اما بالاخره بخاطر یک قتل ،سر نخ هایی از آن بدستمان آمد تا بتوانیم ردش را بزنیم. یک‌ مامور مخفی ما به نام جعلی سهیل توانست وارد آن باند شود تا به ما کمک کند . آن روز در جلسه همان پرونده با فروغی و زانیار سر تمهیدات دیگر این پرونده بحث داشتیم . _من فکر می کنم تا مامور ما تونست اعتماد جذب کنه باید دو نیروی دیگه هم وارد این عملیات بشند..... ما مدت ها دنبال این باند بودیم و حالا باید زیر شاخه هاشو کشف کنیم ... مخصوصا که چند نفر هم در جریان این پرونده کشته شدند. زانیار این پیشنهاد را داد و فروغی در حالیکه تکیه می زد به صندلی اش گفت: _نیروی ماهر کم دارم....تو و کیان رو هم نمی خوام وارد این ماجرا کنم....طبق آخرین خبرهای نیروی مخفی ما ، چند نفری که پرونده ی قتلشون در جریان همین پرونده ثبت شده ، تنها کسانی بودند که سرنخ هایی از این پرونده کشف کرده بودند....تا همین الانشم می ترسم تو یا کیان بخاطر سابقه ی کاری تون‌ در عملیات های قبلی براشون رو شده باشید....اینکه مدام تاکید کردم که مراقب باشید که ردی از این پرونده وارد زندگی و خانواده تون نشه واسه همینه. سکوت من و زانیار باعث شد تا خود فروغی ادامه دهد. _ چند روز پیش یکی از بچه های اداره که مامور پشتیبانی از مامور مخفی ما بود لو رفت....نمی دونم چطور....شاید یه جاسوس تو‌ اداره داشته باشیم که این یعنی یه خطر بزرگ. _بالاخره می خوایم چکار کنیم ؟ ....تا کی مامور مخفی ما می تونی دووم بیاره....یه نیرو برای این پرونده کمه.... فروغی متفکرانه سکوت کرد که گوشی زانیار زنگ خورد و نگاهش سمت آن رفت. هنوز من و فروغی در فکر راه حل مناسب بودیم که صدای زانیار رشته افکارمان را از هم گسست. _واقعا؟!.... خونسرد باش....نگران نشو....من خودمو می رسونم....نفس عمیق بکش....چیزی نیست....شاید اصلا چیز مهمی نباشه. و تا تماس را قطع کرد نگاه نگرانش سمت من و‌ فروغی چرخید. _من باید برم. فروغی هم مثل من نگران فقط یک احتمال بود. _طوری شده؟!.... نکنه منزلت رو شناسایی کردن؟ زانیار برخاست. _نه ...دارم بابا میشم. با شنیدن این حرف پوزخندی روی لب من آمد و فروغی اخمی کرد. _برو که ما از نگرانی کشتی پسر.... ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
واغربتا زِ غربتِ فردای کربلا واویلتا زِ محشرِ کبرای کربلا گویا قیامت آید و در قلبِ عالمین غوغا شود زِ آتشِ غوغای کربلا زهرا به روی نیلی خود لطمه می زند از ماجرای ماتمِ عُظمای کربلا از بارشِ مصیبت و سیلابِ حادثه دریای خون شود همه صحرای کربلا آوای جانگداز و جگر سوز اَلعَطَش پر می کشد به اوج ثریای کربلا 😔یا بقیة‌الله! ما فقط شنیدیم و سوختیم... امان از داغی که در غیبت و تنهایی، تازه‌تر می‌شود... 🏴 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
CQACAgQAAxkBAAEifgVmlW2yk-d5uK9pNvOZhRklc2uAAwACEhIAArs8qFBWwzynvw0pFTUE.mp3
8.51M
▪️مادر اومده ▪️ ♥️ 🏴 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🏴 اشکِ ماتم گشته از دیده روان شد سرِ سالار زینب بر سنان در عزای جدِّ مظلومت حسین تسلیت یا مهدی صاحب زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ز کودکی خادم ایـن تبـار محترمم 💔 💔
أعظَمَ‌ اللهُ اجورَنا بمُصابِنا بِالحُسَینِ، وَ جَعَلَنا و ایّاکُم مِنَ الطّالِبینَ بِثارِهِ مَع وَلیّهِ الامامِ‌ المَهدیِّ مِن‌ آلِ مُحَمَّدٍ علیهم السلام 🏴شهادت‌ آقا اباعبدالله‌ علیه‌ السلام و یاران باوفای آن حضرت را ، محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجـه و شما تسلیت عرض می نماییم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت علی فانی 🌴💎🌹💎🌴 اللهم عجل لولیک الفرج به نیت سلامتی و تعجیل در امر فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا