فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلطان_علی_موسی_الرضا 🖤
▪️آمدم ای شاه سلامت کنم🙏
▪️عرض ارادت به مقامت کنم🙏
▪️آنچکه دارم تو رساندی به من🙏
▪️هیـچ ندارم که به نامت کنـم🙏
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅
🕊@tavlod_shad98🕊
┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صلوات_خاصه_امام_رضا_علیه_السلام
شهادت امام رضا بر تمام شیعیان تسلیت باد...🏴🏴
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅
🕊@tavlod_shad98🕊
┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای اخر ماه صفر
بفرستین برای عزیزانتان تا از بلا دور باشن 🙏🤲🏻
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دریای حسرتیم غرق در ظلمتیم
یا ضامن، یا رضا در بندِ غیبتیم...
🏴 سالروز شهادت مولا علی بن موسی الرضا علیهالسلام بر آقا صاحبالزمان اروحنا له الفداء و همه شیعیان تسلیت.
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅
🕊@tavlod_shad98🕊
┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
CQACAgQAAxkBAAEly31m1-dk_8BA9Nbe7wowH9SuEVLTogAC7BYAAm5vuFKGNSeWqcqf8TYE.mp3
9.56M
▪️آرامش
▪️#تنظیم_استودیویی
♥️ #احساسی #نواهنگ
🏴 #یاامامرضامدد
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅
🕊@tavlod_shad98🕊
┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | هشتمین آفتاب
معرفی امام رضا (ع) از ولادت تا شهادت
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅
🕊@tavlod_shad98🕊
┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
📩 کارت پستال دیجیتال 👇🏼👇🏼
https://digipostal.ir/cwgz9wa
#شهادت_امام_رضا_علیهم_السلام بر عموم مسلمین تسلیت باد🥀
73.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سفر عشق ۵ 😍
کلیپ زیبا و تماشایی با نگاه متفاوت یک دختر خرسال از پیاده روی جاماندگان اربعین ۱۴۰۳
شیراز سومین حرم اهلبیت《ع》
موکب عزیزم حسین《ع》
ارزش تماشا کردن رو داره 🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺مشکی ازتن به درآرید،ربیع آمده است
خم ابرو بگشایید که ربیع آمده است
مژدهای، ختم رسل داد که آید به بهشت
هرکه برمن خبر آرد،که ربیع آمده است🌺
💚حلول ماه ربیع الاول مبارک باد💚
♥️↝ @cafe_fall ↜♥️
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
جملات زیبا از امام علی(ع)
❤️نه سفیدی بیانگر زیبایی است و نه سیاهی نشانه زشتی کفن سفید اما ترساننده است وکعبه سیاه اما محبوب و دوست داشتنی است.
❤️انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش اگر صدای بلند نشانه مردانگی بود، سگ سرور مردان بود و اگر لختی و برهنگی نشانه زن بودن بود
میمون از همه خانمتر بود.
❤️قبل از اینکه سرت را بالا ببری ونداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هایت را شاکر باش.
❤️انسان بزرگ نمی شود جز به وسیله فکرش شریف نمی شود جز به واسطه رفتارش و قابل احترام نمی گردد جز به سبب اعمال نیکش...
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_10
با همان لباس عروسی که هنوز تنم بود و به تنهایی قادر به در آوردنش نبودم ، نشستم روی مبل استیل تک نفره و نگاهم در خانه چرخید.
اشکی برای ریختن نداشتم و هنوز منتظر بودم ببینم با ورود مسیحا چه اتفاقی رقم می خورد.
استرس داشتم از این تنهایی ...
از این شروع ...
از این دیدار خودمانی دو نفره که شروع یک زندگی همخانه ای بود...
و آمد ...
در خانه را که گشود و با ورودش، پشت سرش بست ، نگاهش به من افتاد.
آنقدر با تامل که قلبم از نگاهش پر تپش شد.
نگاهش را از من گرفت و کتش را در آورد و انداخت روی یکی از مبل ها و رفت سمت آشپزخانه.
نمی دانم دنبال چه می گشت که چرخید و رو به روی من که در سالن پذیرایی نشسته بودم ، ایستاد و نگاهم کرد.
و من هم اینبار بی دغدغه نگاهم را به نگاهش سپردم.
چند ثانیه نگاهم کرد و گفت:
_پس قرارمون یادت نره... خواستی همخونه باشیم فقط...
از شنیدن تُن صدایش هم ضربان قلبم بالا رفته بود که ادامه داد:
_اما...این یادت باشه...
و دست دراز کرد و از جا فنجانی کنار دستش یک فنجان برداشت و مقابل نگاهم در هوا ، روی دست چرخاند و بعد....
عمدا شکست....
نفسم از این کارش حبس شد که فنجان دوم را برداشت و باز مقابل نگاهم زمین زد .
اینبار با بغض برخاستم و سمتش رفتم و جا فنجانی را از روی اپن آشپزخانه برداشتم و گفتم:
_شما اگه حالتون با شکستن خوب میشه ... تشریف ببرید از لیوان های خونه ی مادر جان بشکنید نه از جهیزیه ی من ...
و تا به اینجای حرفم رسیدم ، با انگشت اشاره ، مرا نشانه رفت.
_ببین ... همین حرفت ... همین حرفت اشکال داره... اگه حتی همخونه هم باشیم...جهیزیه ی تو و خونه ی من ، نداریم... اینجا همه چی مال هردوی ماست.
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_11
با آنکه حرف قشنگی زد اما دلم شکسته بود از حرفهای آن روزش و آنقدر بی دلیل لبخند زده بودم و بغض هایم را از همه مخفی کرده بودم که نتوانستم آرامشم را حفظ کنم و ....
در حالیکه گریه می کردم...
با حرص فنجان بعدی که برای شکستن برداشته بود را از دستش کشیدم و گفتم:
_شما هم خوب گوش کن... همه چیز این خونه مال هردوی ما.... اما دل چی؟!... وقتی دل می شکنی هم باید یادت باشه که همون طور که اثاثیه ی این خونه مال هردوی ماست... در دل شکسته شده هم باید شریک باشیم...
اخمی کرد و ساعد دستش را روی اپن گذاشت و شانه اش را خم کرد و نگاهم.
_یعنی چی؟!
_یعنی از صبح شرط گذاشتی... هیچی نگفتم ... تحقیرم کردی ، سکوت کردم... اصلا از دیشب....از دیشب که حقیقت رو گفتی و شایدم به عمد دیر گفتی که نشه آبروریزی کرد و همه چی رو تموم....
_خب...
_خب به جمال تون جناب مسیحا....شنیده بودم مسیح آدم مُرده رو زنده کرده ...اما ندیده بودم هم نامش ، آدم زنده رو با چند کلمه حرف به کشتن بده...
خندید.
_الان تو مُردی؟!
_بله... تو منو با حرفات و شرط و شروطی که گذاشتی کشتی....هر دختری آرزو داره خوشبختی رو بچشه... و تو عمدا سکوت کردی و نگفتی دلت با یکی دیگه است...نگفتی تا عقد کردیم...نگفتی تا شبی که فرداش ۲۰۰ نفر مهمون داشتیم...
نگفتی تا خود امروز که تازه اسمشو بهم گفتی....
زل زدم به او و با چشمان اشکی ام نگاهش کردم.
می توانستم تصور کنم که صورتم با آنهمه اشکی که ریخته بودم چقدر سیاه شده و چقدر زشت... اما یکبار باید حرفهایم را می زدم.
_چرا با زندگی من بازی کردی؟!
لبخند نامحسوسی که کنج لبش بود تلخ شد اما نگاهش را از من نگرفت که ادامه دادم:
_حالا اگه قراره شما فقط شرط بذاری من برم همین الان همه چی رو به مادرت بگم...
حالا همان نیمچه لبخند هم کنج لبش نبود و هر چه بود تماما اخم بود.
_منو با مادرم تهدید نکن... قرار شد خانواده هامون چیزی نفهمند....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
#سلامامامزمانم✋🌸
بیــــــــا . . .
کہ رنج فراقت برید
امان مرا . . !
بہ یُمن آمدنت
تازه کن جہان مـرا . . .
السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةَاللَّهِفـٖےأَرْضِهِ..
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#چادرےام😌💛
حجاب بہ معناے
چادر نیست؛
حجاببه معناے
پوشیدن سالماست؛
نہ پوشیدگے ڪہ
از نپوشیدن بهتر است... !
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#سلام_امام_زمانم ❣
اے ڪه روشن✨ شود
از نـور تو هر صبح جهان
روشنـــاے دل من💛
حضرتـــ خورشـید سلام.
#اللهـمعجـللولیڪالفـرج
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_12
اشکانم باز از چشمانم چکید که مصمم گفتم:
_اگه قرار باشه از این سکوت دوتایی بهره ببریم اشکال نداره....اما اگه قرار باشه این سکوت فقط به نفع تو باشه ... من همین الان همه چی رو به مادرت میگم...
مردد بود.
نگاهم کرد و پرسید:
_حالا شرط و شروطت چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_اول اینکه قرار نیست چون زن و شوهر نباشیم بی قانون هم باشیم... بالاخره برای خودتم خوب نیست طوری رفتار کنی که بقیه بهمون شک کنند... پس دورهمی های مجردی و مسافرت مجردی و تفریحات مجردی ممنوعه....
پوزخند زد که با همان پوزخندی که زد رفتم سمت در ورودی و گفتم:
_پس میرم که به مادرت بگم ...
و تا جلوی در رسیدم سمتم دوید و مچ دستم را گرفت.
طوری که هر دو محکم به در خوردیم و صدای بدی تولید شد.
با جدیتی دو برابر و تهدیدی که به وضوح در صدایش به نمایش گذاشت ، گفت:
_ببین کوچولو... قرار نیست تو با اهرم مادرم هی منو تحت فشار بذاری....
_من فقط شرایطم رو گفتم.
_شرایطت قبول اما استثنا هم بذار...
_باشه...
نفس بلندی کشید و کمرش را صاف کرد.
_در ضمن اینقدر هم منو با مادرم تهدید نکن....
تنها نگاهش کردم که رفت سمت تنها اتاق خواب خانه و گفت:
_شب بخیر....
و تا در را پشت سرش بست بلند گفتم:
_ببخشید... کی گفته اون اتاق مال توعه فقط؟!
در را باز کرد و سرکی کشید.
_پس نکنه مال توعه!
_صد البته.... من نیاز دارم اتاق داشته باشم تا بخوام لباس عوض کنم... شما که نیاز نداری.
کمی فکر کرد و از اتاق بیرون آمد.
_خیلی خب بابا... اتاق شبا مال تو ...روزا مال من ...
لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم:
_ممنون که درک بالایی دارید ....
و او از اتاق بیرون زد و من سمت اتاق رفتم.
در را که پشت سرم بستم تازه یادم آمد که چه زندگی را شروع کرده ام.
تخت دو نفره ای که قرار بود تنها برای من باشد و اتاق تنهایی هایم برای اشک ها و گریه هایم.
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_13
میان اشک هایی که می ریختم و زیر لب کمی غر می زدم ، درگیر باز کردن زیپ لباسم شدم اما مگر می شد!
ناچار خسته از این تلاش بیهوده از اتاق بیرون زدم.
هالوژن های آشپزخانه را به عنوان چراغ خواب روشن کرده بود و روی زمین دراز کشیده بود.
کت و شلوارش هم روی یکی از مبل ها بود و چادر نمازی که برای من بود و برای بازدید مهمانان از جهیزیه ام ، همراه سجاده وسط پذیرایی پهن ، برداشته بود و روی خودش کشیده بود!
بالای سرش ایستادم و گفتم:
_میشه کمک کنید...
و چنان از صدایم چشم گشود و ترسید که لحظه ای فکر کردم ، خواب بوده است و من او را بیدار کرده ام.
_یا بسم الله... چته؟!... چرا مثل جن ظاهر میشی بابا؟!
_ببخشید فکر کردم بیداری.
چادر نمازم را بیشتر بالا کشید و پرسید:
_حالا چیه؟!
_میگم ... میگم که....
_ببین من خوابم میاد اگه می خوای دو ساعت میگم که میگم که کنی ، من برم روی تخت بخوابم و تو همینجا....
ناچار شدم چشم ببندم تا از خجالت آب نشوم.
_ببخشید ولی من نمی تونم زیپ لباسمو باز کنم....
_خب ....
چشم گشودم و گفتم:
_خب نداره... میشه کمک کنید.
تا خواست دست دراز کند سمت لباسم ، فوری چادر نمازم را از روی تنه اش کشیدم و گفتم:
_اول اینو بده من ...
و همین که چادر نماز را کشیدم ، دیدم او خودش بدون زیر پوش خوابیده و برای همین چادر نماز را روی خودش انداخته....
او هم فوری چادر نماز را از دستم کشید و گفت:
_بده به من ببینم.... من خودم زیرپوش ندارم ....
خنده ام گرفت از این اتفاق و به زحمت خودم را نگه داشتم که بلند نخندم که نگاهم کرد.
حالا نه چادر نماز را به من می داد و نه من اجازه ی باز کردن زیپ لباسم را ...
چندباری نگاهش بین چادر نمازم که روی خودش انداخته بود و لباس عروس من ، رفت و برگشت که من زدم زیر خنده.
او هم نمی دانم از خنده ی من یا از این اتفاق ، به خنده افتاد که گفتم:
_من برمیگردم تا شما رو نبینم... شما هم چادر نمازم را به من بده....
و من برگشتم و او چادر نماز را روی سرم انداخت و بعد دستانش را زیر چادر برد و دنبال گیره ی زیپ لباسم گشت.
از خجالت لبم را زیر لب گرفتم که بالاخره زیپ را پیدا کرد و پایین کشید که من با همان چادر نماز روی سرم و لباس عروسی که حالا پشتش زیر چادر باز شده بود ، دویدم سمت اتاق خواب.
صدایش را از پشت در اتاق شنیدم که گفت:
_چادر رو بده حالا....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
💐🦋
-مردم اگر می دونستند که برزبان آوردن یک
«اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج»✨
چقدر بزرگشون میکنه و مشکلاتشون رو حل کنه؛ 💐🦋
همه زندگیشون و میزاشتن زمین ودست به آسمون می بردن و ازته دل می گفتند: «اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج»✨
💐🦋