73.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سفر عشق ۵ 😍
کلیپ زیبا و تماشایی با نگاه متفاوت یک دختر خرسال از پیاده روی جاماندگان اربعین ۱۴۰۳
شیراز سومین حرم اهلبیت《ع》
موکب عزیزم حسین《ع》
ارزش تماشا کردن رو داره 🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺مشکی ازتن به درآرید،ربیع آمده است
خم ابرو بگشایید که ربیع آمده است
مژدهای، ختم رسل داد که آید به بهشت
هرکه برمن خبر آرد،که ربیع آمده است🌺
💚حلول ماه ربیع الاول مبارک باد💚
♥️↝ @cafe_fall ↜♥️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_1006
_نیروی خانوم نمی خوام .
و انگار همان جمله ام خیلی عصبانی اش کرد.
_تو با من لجی واسه همین میگی....کی از من بهتر .... و در یک لحظه به من تنه ای زد و از بی توجهی من استفاده کرد و جیب مانتوام را زد اما چیزی در جیبم نبود اما از این کارش شگفت زده شدم!
با لبخند کجی نگاهم کرد.
_فکر نکن فقط خودت بلدی .... منم بلدم.... به درد این عملیات می خورم.
ولی باز من مصمم نگاهش کردم.
_گفتم نه ....
و او مثل بچه های کوچک لج کرد.
_بیخود میگی نه.... تو چکاره ای که هنوز نیومده به من میگی نه!
و اینجا بود که طهماسب جلو آمد و مقابل ما ایستاد.
_بس کن لیلی.... دستور امپراطوره.... عملیات رو سپرده به ایشون ... پس هیچی نگو .
_یعنی چی؟!... من تا قبل از اومدن این ، تموم این کارا رو خودم به تنهایی انجام می دادم حالا اینو فرستادید که واسه من، من من کنه.
_این عملیات نمیشه ...برو به خود امپراطور بگو اصلا ...
و لیلی با غیض و عصبانیت رفت و من از میان جمع چند مرد قوی هیکل انتخاب کردم و گفتم:
_باید در مورد عملیات فردا صحبت کنیم.
همراه کیان و سایرین به یکی از اتاق ها رفتیم.اول هر کسی خودش را معرفی کرد.
ساعد ، مرد هیکلی اما قد کوتاهی بود که احتمال می دادم به درد ما می خورد.
بعدی یاور بود قد بلندی داشت ، اما زیاد هیکلی نبود اما به نظر می رسید که خوب بتواند از پس کاری که می خواستم بر بیاد.
و آخری بهرام بود که قد و هیکل خوبی داشت.
نگاهم سمت کیان رفت و او که هنوز اصل ماجرا را نمی دانست با نگاه پرسش گرش خیره ام شد.
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_1007
در میان نگاه پرسشگر همه ی آنها شروع به صحبت کردم.
_قراره فردا یکسری مدارک مهم رو از یه نفر بگیریم... چند احتمال وجود داره... اول اینکه من خیلی راحت بتونم از کیفش مدارک رو بردارم ... که این نقشه ی اول ماست... که اگر دیدید طرف متوجه شد باید شلوغ کاری کنید تا بتونم با مدارک فرار کنم.
و همین جای حرفم بود که کیان پرسید:
_اون یه نفر کیه ؟
_نمی دونم... فقط به من اسم و آدرس میدن ....نقشه دوم اینه که شرایط اون فرد طوری باشه که نشه من مستقیم مدارک رو از کیفش بزنم ... پس اینجا میرم یه دعوای سوری راه می اندازم و شما هم باید به عنوان بی طرف وارد این شلوغ کاری بشید و طوری سر و صدا راه بندازید و سرشو گرم کنید که بتونم مدارکش رو بزنم....
و باز کیان بجای بقیه پرسید:
_حالا اگه این آدم محافظ داشت چی؟
_خب باید کیفو از محافظش بزنم پس شما حواستون باید به اینکه کیف کجاست و دست کی هست باشه... اگه کیف دست خود طرف باشه ، دور خودشو شلوغ کنید اما اگه دست محافظش رفت ، دور محافظش برید....
و بالاخره یک نفر دیگر پرسید:
_حالا اگه کیف تو ماشینش بود چی؟!
_اونکه راحته... من می تونم قفل هر ماشینی رو باز کنم....از ماشینش می زنم. فقط باید حواس خودش یا محافظانش رو پرت کنید که سمت ماشین نیان.... خلاصه که باید حواستون رو جمع کنید که کیف کجاست و با کیه....
همه سکوت کردند که طهماسب وارد اتاق شد و بی مقدمه پرسید:
_چی شد ؟ به جمع بندی رسیدید یا نه ...این مدارک برای جناب امپراطور خیلی مهمه ... حواستون باشه.
همه تایید کردند و از اتاق بیرون رفتند جز کیان که بازویم را گرفت و مقابل نگاه طهماسب مرا کنج اتاق کشید که صدای طهماسب برخاست.
_هوی ...اینجا حرف و کار خصوصی نداریم.
و کیان بی توجه به او زیر گوشم گفت:
_سوگل... کاش نمی گفتی که این کارا رو بلدی... لعنتی واسه چی خودتو انداختی وسط این ماموریت ؟!
با آرامش سرم را عقب کشیدم و با لبخند فقط نگاهش کردم و مقابل نگاه طهماسب گفتم:
_نگران نباش... از پسش بر میآییم ...
و بعد زیر لب ان شاءالله گفتم.
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
جملات زیبا از امام علی(ع)
❤️نه سفیدی بیانگر زیبایی است و نه سیاهی نشانه زشتی کفن سفید اما ترساننده است وکعبه سیاه اما محبوب و دوست داشتنی است.
❤️انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش اگر صدای بلند نشانه مردانگی بود، سگ سرور مردان بود و اگر لختی و برهنگی نشانه زن بودن بود
میمون از همه خانمتر بود.
❤️قبل از اینکه سرت را بالا ببری ونداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هایت را شاکر باش.
❤️انسان بزرگ نمی شود جز به وسیله فکرش شریف نمی شود جز به واسطه رفتارش و قابل احترام نمی گردد جز به سبب اعمال نیکش...
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_10
با همان لباس عروسی که هنوز تنم بود و به تنهایی قادر به در آوردنش نبودم ، نشستم روی مبل استیل تک نفره و نگاهم در خانه چرخید.
اشکی برای ریختن نداشتم و هنوز منتظر بودم ببینم با ورود مسیحا چه اتفاقی رقم می خورد.
استرس داشتم از این تنهایی ...
از این شروع ...
از این دیدار خودمانی دو نفره که شروع یک زندگی همخانه ای بود...
و آمد ...
در خانه را که گشود و با ورودش، پشت سرش بست ، نگاهش به من افتاد.
آنقدر با تامل که قلبم از نگاهش پر تپش شد.
نگاهش را از من گرفت و کتش را در آورد و انداخت روی یکی از مبل ها و رفت سمت آشپزخانه.
نمی دانم دنبال چه می گشت که چرخید و رو به روی من که در سالن پذیرایی نشسته بودم ، ایستاد و نگاهم کرد.
و من هم اینبار بی دغدغه نگاهم را به نگاهش سپردم.
چند ثانیه نگاهم کرد و گفت:
_پس قرارمون یادت نره... خواستی همخونه باشیم فقط...
از شنیدن تُن صدایش هم ضربان قلبم بالا رفته بود که ادامه داد:
_اما...این یادت باشه...
و دست دراز کرد و از جا فنجانی کنار دستش یک فنجان برداشت و مقابل نگاهم در هوا ، روی دست چرخاند و بعد....
عمدا شکست....
نفسم از این کارش حبس شد که فنجان دوم را برداشت و باز مقابل نگاهم زمین زد .
اینبار با بغض برخاستم و سمتش رفتم و جا فنجانی را از روی اپن آشپزخانه برداشتم و گفتم:
_شما اگه حالتون با شکستن خوب میشه ... تشریف ببرید از لیوان های خونه ی مادر جان بشکنید نه از جهیزیه ی من ...
و تا به اینجای حرفم رسیدم ، با انگشت اشاره ، مرا نشانه رفت.
_ببین ... همین حرفت ... همین حرفت اشکال داره... اگه حتی همخونه هم باشیم...جهیزیه ی تو و خونه ی من ، نداریم... اینجا همه چی مال هردوی ماست.
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_11
با آنکه حرف قشنگی زد اما دلم شکسته بود از حرفهای آن روزش و آنقدر بی دلیل لبخند زده بودم و بغض هایم را از همه مخفی کرده بودم که نتوانستم آرامشم را حفظ کنم و ....
در حالیکه گریه می کردم...
با حرص فنجان بعدی که برای شکستن برداشته بود را از دستش کشیدم و گفتم:
_شما هم خوب گوش کن... همه چیز این خونه مال هردوی ما.... اما دل چی؟!... وقتی دل می شکنی هم باید یادت باشه که همون طور که اثاثیه ی این خونه مال هردوی ماست... در دل شکسته شده هم باید شریک باشیم...
اخمی کرد و ساعد دستش را روی اپن گذاشت و شانه اش را خم کرد و نگاهم.
_یعنی چی؟!
_یعنی از صبح شرط گذاشتی... هیچی نگفتم ... تحقیرم کردی ، سکوت کردم... اصلا از دیشب....از دیشب که حقیقت رو گفتی و شایدم به عمد دیر گفتی که نشه آبروریزی کرد و همه چی رو تموم....
_خب...
_خب به جمال تون جناب مسیحا....شنیده بودم مسیح آدم مُرده رو زنده کرده ...اما ندیده بودم هم نامش ، آدم زنده رو با چند کلمه حرف به کشتن بده...
خندید.
_الان تو مُردی؟!
_بله... تو منو با حرفات و شرط و شروطی که گذاشتی کشتی....هر دختری آرزو داره خوشبختی رو بچشه... و تو عمدا سکوت کردی و نگفتی دلت با یکی دیگه است...نگفتی تا عقد کردیم...نگفتی تا شبی که فرداش ۲۰۰ نفر مهمون داشتیم...
نگفتی تا خود امروز که تازه اسمشو بهم گفتی....
زل زدم به او و با چشمان اشکی ام نگاهش کردم.
می توانستم تصور کنم که صورتم با آنهمه اشکی که ریخته بودم چقدر سیاه شده و چقدر زشت... اما یکبار باید حرفهایم را می زدم.
_چرا با زندگی من بازی کردی؟!
لبخند نامحسوسی که کنج لبش بود تلخ شد اما نگاهش را از من نگرفت که ادامه دادم:
_حالا اگه قراره شما فقط شرط بذاری من برم همین الان همه چی رو به مادرت بگم...
حالا همان نیمچه لبخند هم کنج لبش نبود و هر چه بود تماما اخم بود.
_منو با مادرم تهدید نکن... قرار شد خانواده هامون چیزی نفهمند....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
#سلامامامزمانم✋🌸
بیــــــــا . . .
کہ رنج فراقت برید
امان مرا . . !
بہ یُمن آمدنت
تازه کن جہان مـرا . . .
السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةَاللَّهِفـٖےأَرْضِهِ..
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#چادرےام😌💛
حجاب بہ معناے
چادر نیست؛
حجاببه معناے
پوشیدن سالماست؛
نہ پوشیدگے ڪہ
از نپوشیدن بهتر است... !
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_1008
با آنکه من آرام بودم اما به ظاهر ... کیان آشوب بود .طوری که همه متوجه حالش شدند.
آنشب از فکر و خیال عملیات فردا حتی خواب درستی نداشتم.
و صبح روز بعد ، بعد از خوردن یک صبحانه مختصر آماده شدم و لباس های مخصوصی که لیلی برای آن عملیات به من داده بود را پوشیدم و خواستم از اتاق بیرون بزنم که سر و کله ی لیلی پیدا شد.
جلوی در طوری ایستاد که انگار می خواست مانعم شود.
و من با جرات جلو رفتم که گفت:
_ببین فکر نکن دو روزه اومدی می تونی جای منو بگیری .... بهتر عملیات امروزت رو خراب کنی وگرنه خودم خرابش می کنم.
نگاهم در چشمانش چرخید .چهره ی بدی نداشت .
_ببین .... مگس نباش.... خب ... من تو کشتن مگس مهارت دارم .
و بعد بازویش را گرفتم و کمی او را به عقب کشیدم و در اتاق را گشودم.
در سالن پایین هنوز آقایان مشغول خوردن صبحانه بودند که با ورود من طهماسب بلند گفت:
_بلند شید که سر گروهتون اومد .... ساعد ... یاور ... بهرام ....
و به جای آنها ، کیان برخاست .با یک لقمه ی بزرگ در دستش.
سمتم آمد و لقمه را سمتم گرفت.
_بگیر ...می دونم از شدت هیجان چیزی نخوردی.
_اشتباه می کنی .... یه چیزی خوردم.
_باشه ... اینم بخور .... نمی خوام از شدت هیجان غش کنی.
_من حالم خوبه .... باور کن.
ابرو هایش را در هم کشید تا مجبور شوم لقمه اش را بگیرم و ناچار گرفتم.
_ممنونم.
_زود باش.... جلوی چشم خودم لقمه ات رو بخور ...
_چقدر سمج!
با خنده گفتم که لبخند کجی زد و نگاهم کرد و آهسته لب زد.
_درست مثل خودت....
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_1009
آنقدر مصرانه ایستاد و نگاهم کرد تا مجبور شدم تمام لقمه ای که برایم گرفته بود را بخورم.
بعد از آن بقیه هم همراهمان آمدند و با ماشین طهماسب راهی شدیم.
من و کیان صندلی جلوی نشستیم و ساعد و یاور و بهرام صندلی عقب.
من در سکوت داشتم تمام نقشه های فرضی را برای آن عملیات در ذهنم تعیین می کردم که طهماسب گفت:
_روی این مورد خیلی وقته داریم فکر می کنیم .... حواستون باشه که عملیات رو خراب نکنید ....
و همان جمله ی طهماسب باعث استرس مضاعم شد.
ما را نزدیک یک کافی شاپ پیاده کرد و نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
_ساعت ده همیشه میاد اینجا.... دو تا مرد گنده همراهش هستن.... نشونه اش هم اینه که یه بی ام وی شاسی بلند مشکی داره .... لاغر و قد بلنده و همیشه هم ، میز کنار پنجره کافی شاپ میشینه.
کیان هم نگاهی به ساعت ماشین انداخت و گفت:
_ پس باید همینجا منتظر باشیم؟
_فعلا آره... اما وقتی مورد اومد من ماشین رو می برم اون کوچه پایینی اونجا منتظرتون می مونم.
و همه در سکوت نگاهمان به کافی شاپ بود که کیان همانطور که دستش را روی شانه ام انداخته بود ، فشاری به سر شانه ام داد و گفت:
_نگران نباش... تو از پسش بر میای.
و گویی طهماسب این ندا را شنید و بلند خندید.
نگاه تند کیان سمتش رفت.
_من هیچ خوشم نمیاد جلوی بقیه ، رفتار عاشقانه داشته باشید.
_کدوم رفتار عاشقانه بود؟!... بهش گفتم تا اعتماد به نفس داشته باشه... در ضمن اگه یه بار دیگه به من و سوگلیم بخندی .... بد جوابتو میدم.... یادت باشه ...ما کارتن خوابا هم اهل دعواییم هم فحش خوب بلدیم.
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
#سلام_امام_زمانم ❣
اے ڪه روشن✨ شود
از نـور تو هر صبح جهان
روشنـــاے دل من💛
حضرتـــ خورشـید سلام.
#اللهـمعجـللولیڪالفـرج
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_12
اشکانم باز از چشمانم چکید که مصمم گفتم:
_اگه قرار باشه از این سکوت دوتایی بهره ببریم اشکال نداره....اما اگه قرار باشه این سکوت فقط به نفع تو باشه ... من همین الان همه چی رو به مادرت میگم...
مردد بود.
نگاهم کرد و پرسید:
_حالا شرط و شروطت چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_اول اینکه قرار نیست چون زن و شوهر نباشیم بی قانون هم باشیم... بالاخره برای خودتم خوب نیست طوری رفتار کنی که بقیه بهمون شک کنند... پس دورهمی های مجردی و مسافرت مجردی و تفریحات مجردی ممنوعه....
پوزخند زد که با همان پوزخندی که زد رفتم سمت در ورودی و گفتم:
_پس میرم که به مادرت بگم ...
و تا جلوی در رسیدم سمتم دوید و مچ دستم را گرفت.
طوری که هر دو محکم به در خوردیم و صدای بدی تولید شد.
با جدیتی دو برابر و تهدیدی که به وضوح در صدایش به نمایش گذاشت ، گفت:
_ببین کوچولو... قرار نیست تو با اهرم مادرم هی منو تحت فشار بذاری....
_من فقط شرایطم رو گفتم.
_شرایطت قبول اما استثنا هم بذار...
_باشه...
نفس بلندی کشید و کمرش را صاف کرد.
_در ضمن اینقدر هم منو با مادرم تهدید نکن....
تنها نگاهش کردم که رفت سمت تنها اتاق خواب خانه و گفت:
_شب بخیر....
و تا در را پشت سرش بست بلند گفتم:
_ببخشید... کی گفته اون اتاق مال توعه فقط؟!
در را باز کرد و سرکی کشید.
_پس نکنه مال توعه!
_صد البته.... من نیاز دارم اتاق داشته باشم تا بخوام لباس عوض کنم... شما که نیاز نداری.
کمی فکر کرد و از اتاق بیرون آمد.
_خیلی خب بابا... اتاق شبا مال تو ...روزا مال من ...
لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم:
_ممنون که درک بالایی دارید ....
و او از اتاق بیرون زد و من سمت اتاق رفتم.
در را که پشت سرم بستم تازه یادم آمد که چه زندگی را شروع کرده ام.
تخت دو نفره ای که قرار بود تنها برای من باشد و اتاق تنهایی هایم برای اشک ها و گریه هایم.
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_13
میان اشک هایی که می ریختم و زیر لب کمی غر می زدم ، درگیر باز کردن زیپ لباسم شدم اما مگر می شد!
ناچار خسته از این تلاش بیهوده از اتاق بیرون زدم.
هالوژن های آشپزخانه را به عنوان چراغ خواب روشن کرده بود و روی زمین دراز کشیده بود.
کت و شلوارش هم روی یکی از مبل ها بود و چادر نمازی که برای من بود و برای بازدید مهمانان از جهیزیه ام ، همراه سجاده وسط پذیرایی پهن ، برداشته بود و روی خودش کشیده بود!
بالای سرش ایستادم و گفتم:
_میشه کمک کنید...
و چنان از صدایم چشم گشود و ترسید که لحظه ای فکر کردم ، خواب بوده است و من او را بیدار کرده ام.
_یا بسم الله... چته؟!... چرا مثل جن ظاهر میشی بابا؟!
_ببخشید فکر کردم بیداری.
چادر نمازم را بیشتر بالا کشید و پرسید:
_حالا چیه؟!
_میگم ... میگم که....
_ببین من خوابم میاد اگه می خوای دو ساعت میگم که میگم که کنی ، من برم روی تخت بخوابم و تو همینجا....
ناچار شدم چشم ببندم تا از خجالت آب نشوم.
_ببخشید ولی من نمی تونم زیپ لباسمو باز کنم....
_خب ....
چشم گشودم و گفتم:
_خب نداره... میشه کمک کنید.
تا خواست دست دراز کند سمت لباسم ، فوری چادر نمازم را از روی تنه اش کشیدم و گفتم:
_اول اینو بده من ...
و همین که چادر نماز را کشیدم ، دیدم او خودش بدون زیر پوش خوابیده و برای همین چادر نماز را روی خودش انداخته....
او هم فوری چادر نماز را از دستم کشید و گفت:
_بده به من ببینم.... من خودم زیرپوش ندارم ....
خنده ام گرفت از این اتفاق و به زحمت خودم را نگه داشتم که بلند نخندم که نگاهم کرد.
حالا نه چادر نماز را به من می داد و نه من اجازه ی باز کردن زیپ لباسم را ...
چندباری نگاهش بین چادر نمازم که روی خودش انداخته بود و لباس عروس من ، رفت و برگشت که من زدم زیر خنده.
او هم نمی دانم از خنده ی من یا از این اتفاق ، به خنده افتاد که گفتم:
_من برمیگردم تا شما رو نبینم... شما هم چادر نمازم را به من بده....
و من برگشتم و او چادر نماز را روی سرم انداخت و بعد دستانش را زیر چادر برد و دنبال گیره ی زیپ لباسم گشت.
از خجالت لبم را زیر لب گرفتم که بالاخره زیپ را پیدا کرد و پایین کشید که من با همان چادر نماز روی سرم و لباس عروسی که حالا پشتش زیر چادر باز شده بود ، دویدم سمت اتاق خواب.
صدایش را از پشت در اتاق شنیدم که گفت:
_چادر رو بده حالا....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294